آبي بلند را مي انديشم، و هياهوي سبز پائين را
ترسان از سايه خويش، به ني زار آمده ام
تهي بالا مي ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو مي رود.
دشمني كو، تا مرا از من بركند؟
نفرين به زيست: تپش كور!
دچار بودن گشتم، و شبيخوني بود . نفرين !
هستي مرا بر چين، اي ندانم چه خدايي موهوم !
نيزه من، مرمر بس تن را شكافت
و چه سود، كه اين غم را نتوان سينه دريد .
نفرين به زيست: دلهره شيرين !
نيزه ام - يار بيراهه هاي خطر- را تن مي شكنم .
صداي شكست، در تهي حادثه مي پيچد . ني ها بهم مي سايد .
ترنم سبز مي شكافد:
نگاه زني، چون خوابي گوارا، به چشمانم مي نشيند.
ترس بي سلاح مرا از پاي مي فكند.
من - نيزه دار كهن - آتش مي شوم.
او - دشمن زيبا - شبنم نوازش مي افشاند.
دستم را مي گيرد
و ما - دو مردم روزگاران كهن - مي گذريم.
به ني ها تن مي ساييم، و به لالايي سبزشان، گهواره روان
را نوسان مي دهيم.
آبي بلند، خلوت ما را مي آرايد...