تا سود قريه راهي بود.
چشم هاي ما پر از تفسير ماه زنده بومي،
شب درون آستين هامان.
***
مي گذشتيم از ميان آبكندي خشك.
از كلام سبزه زاران گوش ها سر شار،
كوله بار از انعكاس شهر هاي دور.
منطق زبر زمين در زير پا جاري.
***
زير دندان هاي ما طعم فراغت جابجا مي شد.
پاي پوش ما كه از جنس نبوت بود ما را با نسيمي از زمين مي كند.
چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان مي برد.
هر يك از ما آسماني داشت در هر انحناي فكر.
هر تكان دست ما با جنبش يك بال مجذوب سحر مي خواند.
جيب هاي ما صداي جيك جيك صبح هاي كودكي مي داد.
ما گروه عاشقان بوديم و راه ما
از كنار قريه هاي آشنا با فقر
تا صفاي بيكران مي رفت.
***
بر فراز آبگيري خود بخود سرها همه خم شد:
روي صورت هاي ما تبخير مي شد شب
و صداي دوست مي آمد به گوش دوست..