با سبد رفتم به ميدان، صبحگاهي بود.
ميوه ها آواز مي خواندند.
ميوه ها در آفتاب آواز مي خواندند.
در طبق ها، زندگي روي كمال پوست ها خواب سطوح جاودان مي ديد.
اضطراب باغ ها در سايه هر ميوه روشن بود.
گاه مجهولي ميان تابش به ها شنا مي كرد.
هر اناي رنگ خود را تا زمين پارسايان گسترش مي داد.
بينش هم شهريان، افسوس،
بر محيط رونق نارنج ها خط مماسي بود.
***
من به خانه بازگشتم، مادرم پرسيد:
ميوه از ميدان خريدي هيچ؟
- ميوه هاي بي نهايت را كجا مي شد ميان اين سبد جا داد؟
- گفتم از ميدان بخر يك من انار خوب.
- امتحان كردم اناري را
انبساطش از كنار اين سبد سر رفت.
- به چه شد، آخر خوراك ظهر...
- ...
***
ظهر از آيينه ها تصوير به تا دور دست زندگي مي رفت...