پیغام



چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود ،
هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود ،
هر چه یاد و یادگارم بود ،
ریخته ست.


چون درختی در زمستانم،
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود.
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری !
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟
دیگر آیا زخمه های هیچ پیرایش ،
با امید روزهای سبز آینده ،
خواهدم این سوی و آنسو خست؟


چون درختی اندر اقصای زمستانم.
ریخته دیری ست
هر چه بودم یاد و بودم برگ
یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن ،
برگ چونان صخره ی کری نلرزیدن ،
یاد رنج از دستهای منتظر بردن،
برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن.


ای بهار ِهمچنان تا جاودان در راه!
همچنان تا جاودان بر شهر ها و روستا های دگر بگذر.
هرگز و هرگز
بر بیابان غریب من
منگر و منگر.
سایه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر خوش تر.
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمه ی سبزی بروید باز بر پیراهن خشک . کبود من.
تا درود دردناک اندهان ماند سرود من.