گفت دیوار قصر پادشهی

که بلندی، مرا سزاوار است


هر که مانند من سرافرازد

پایدار و بلند مقدار است


فرخم زان سبب که سایهٔ من

جای آسایش جهاندار است


نقش بام و درم ز سیم و زر است

پرده‌ام از حریر گلنار است


در پناه من ایمن است ز رنج

شاه، گر خفته یا که بیدار است


سوی من، دزد ره نیابد از آنک

تا کمند افکند گرفتار است


همگی بر در منند گدای

هر چه میر و وزیر و سالار است


قفل سیمم بنزد سیمگر است

پردهٔ اطلسم ببازار است


با منش هیچ حیله در نگرفت

گرچه شبگرد چرخ، غدار است


باد و برفم بسی بخست و هنوز

قوت و استقامتم یار است


من ز تدبیر خود بلند شدم

هر که کوته نظر بود خوار است


نیکبخت آنکه نیتش نیکوست

نیکنام آنکه نیک رفتار است


قرنها رفت و هیچ خم نشدم

گر چه دائم بپشت من بار است


اثر من بجای خواهد ماند

زانکه محکم‌ترین آثار است


پایه گفت اینقدر بخویش مناز

در و دیوار و بام، بسیار است


اندر آنجا که کار باید کرد

چه فضیلت برای گفتار است


نشنیدی که مردم هنری

هنر و فضل را خریدار است


معرفت هر چه هست در معنی است

نه درین صورت پدیدار است


گرچه فرخنده است مرغ همای

چونکه افتاد و مرد، مردار است


از تو، کار تو پیشرفت نکرد

نکتهٔ دیگری درین کار است


همه سنگینی تو، روی من است

گر جوی، گر هزار خروار است


تو ز من داری این گرانسنگی

پیکر بی روان، سبکسار است


همه بر پای، از ثبات منند

هر چه ایوان و بام و انبار است


گر چه این کاخ را منم بنیاد

سخن از خویش گفتنم عار است


کارها را شمردن آسان است

فکر و تدبیر کار دشوار است


بار هر رهنورد، یکسان نیست

این سبکبار و آن گرانبار است


هر کسی را وظیفه و عملی است

رشته‌ای پود و رشته‌ای تار است


وقت پرواز، بال و پر باید

که نه این کار چنگ و منقار است


همه پروردگان آب و گلند

هر چه در باغ از گل و خار است


عافیت از طبیب تنها نیست

هر ز دارو، هم از پرستار است


هر کجا نقطه‌ای و دائره‌ایست

قصه‌ای هم ز سیر پرگار است


رو، که اول حدیث پایه کنند

هر کجا گفتگوی دیوار است