كاخر تو هم برون كن ازين آشيان سري
روزي بپر، ببين چمن و جويي و جري
گاهي ز آب سرد و گه از ميوه تري
نگ است چون تو مرغك مسكين لاغري
روزي تو هم شوي جو من اي دوست مادري
جز كار مادران نكني كار ديگري
مي دوختم بسان تو، چشمي به منظري
با هم نشسته ايم بشاخ صنوبري
تا ساعتي است، تا كه شكٿته است عبهري
در كار نكته اي است كه شب گردد اختري
سرسبز، شاخكي كه بچينند از آن بري
و آن گه به بام لانه خرد محقري
باور نمي كنم چو خود اكنون توانگري
ترسم در آشيانه ٿتد ناگه آذري
ناچار رنجهاي مرا هست كيٿري
ٿرخنده تر نديدم ازين، هيچ دٿتري