نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 61

موضوع: رمان شیرین از م.مودب پور

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم
    بالاخره هرجوري بود اون خانم پیر رو سوار ماشین کردیم و نشوندیمش روي صندلی عب که اونم سرش رو به «
    صندلی تکیه داد و خوابید
    .» ماهام سوار شدیم و حرکت کردیم
    بابک آرمین خان حالا هس وطن پرستی ت ارضا شد؟
    آره دستت درد نکنه.
    » بازخانم پیر زیر لب گفت «
    مرده شور...تو هموطن....
    » بقیه ش رو بابک گفت
    رو ببره که هر چی میکشم از دست تو هموطن میکشم خوب گفتم خانم؟
    آره. « سکسکه »... خانم پیر
    بابک مادر،شمافقط سکسکه هاش رو بکن.جمله سازي ش با من!
    » زدیم زیر خنده «
    ؟« سکسکه » کجا می برین « سکسکه » خانم پیر دارین منو
    بابک یه دکه ي عرق فروشی اینجاها هس که اسم صاحابش ها مبارسونه!داریم می ریم اونجا.
    » سکسکه » خانم پیر باشه
    بابک!خجالت بکش!
    بابک اه!هرجا دیگه رو می گفتم نمی اومد که!
    » دوباره ماها خندیدم .بابک آروم زیر لب گفت «
    یه هموطنی از این زن من بسازم که تو داستانها بنویسن.
    » تا اینو گفت خانم پیر لاي چشماشو واز کرد و گفت «
    لعنت به....پدرو مادر...تو هموطن....
    بابک بابا،مرده و زنده ي مارو نصفه شبی جنبوندي که!بگیربخواب دیگه!مست ندیده بودیم که انقدر حرف
    بزنه!حداقل تو اون دو تا کتاب،پریچهرخانم و آقاي هدایت با تربیت بودن!این یکی که دهنش چاك و بست حسابی م
    نداره!چه گوشاي تیزي م داره!هرچی میگیم می شنوه!
    » زدیم زیر خنده «
    اه!از موضوع کتاب خارج نشو!
    خلاصه چند دقیقه بعد رسیدیم و با ماشین رفتیم تو پارکینگ و هرجوري بود اون خانم رو بردیم تو آسانسور که گفت
    اینجا که....عرق فروشی یه....هامبارسون نیس.....
    هامبارسون....سرتجریش دکه.....داشت......
    دق کرد بیچاره....از غصه....
    بابک ا....!هامبارسون مرد؟!خاك تو سرمون شد!
    » بعد بحالت گریه گفت «
    اي خانم اي خانم!دیگه خونه ي امیدمون ویرون شد؟اي هامبارسون رفتی و مارو تنها گذاشتی!
    خانم بهتون تسلیت میگم!یعنی به تمام خانواده ي بزرگ الکی ها و مستاي آخر شب تسلیت میگم که بی پشت و پناه
    شدن!
    ماها دیگه از خنده نزدیک بود که خانم پیر رو ول کنیم کف آسانسور! «
    خلاصه دکمه رو زدیم و آسانسور حرکت کرد و رسیدیم به طبقه ي خودمون و اومدیم جلوي در آپارتمان که خانم پیر
    » به بابک گفت
    می شناختیش....هامبارسون رو........
    بابک می شناختمش؟!چشم و چراغ مون بود!امید دلمون بود!
    آفرین به پسرش که نذاشت چراغ دکه ي باباش خاموش بشه!بساط دکه رو برد تو خونه شون!حالا مردم می رن خونه
    ش سراغش!
    با خنده رفتیم تو آپارتمان و اون خانم پیر رو نشوندیم رو یه مبل.تا نشست یه نگاهی از لاي چشماش به ما کرد و «
    » گفت
    ؟« سکسکه » اون یکی تون کو « سکسکه » چهارتا بودین « سکسکه » شماها !!
    بابک یکی مون از دست شما ده دقیقه پیش خودشو کشت!
    » زدیم زیر خنده «
    خانم پیر خدا بیامرزدش...چه جور دختریی....بود؟
    » بابک یه دفعه گوشاش تیز شد و دور و بر خودش رو نیگاه کرد و به من گفت «
    نکنه راست میگه و ما چهارتا بودیم؟!میگه یه دختر دیگه م باهامون بوده!نکنه وسط راه حیف و میل شده باشه؟!
    بابک!
    بابک چه میدونم!این شک میندازه تو دل آدم!
    » خانم پیر گفت «
    چقدر اینجا...سوت و کوره...بگو...یه چیزي واسه مون....بزنن!
    بابک نخیر!این فکر میکنه که آوردیمش کاباره مولن روژ!
    بابک ولش کن.
    بابک می ترسم دمدمه هاي صبح این وادارمون کنه واسش عربی برقصیم ها!
    » زدیم زیر خنده که بابک به رویا گفت «
    اشتباه می گیره ها! « سامیه جمال » رویا جون،تو بیا زودتر برو،یه دفعه می بینی این ترو جاي
    بابک اگه تونستی یه دقیقه زبون به دهن بگیري؟!
    بابک حالا میگی چیکارش کنیم؟
    یه رختخواب براش میندازیم همین جا بخوابه تا صبح ببینیم خدا چی میخواد.
    بابک میگم یه سوپی،غذایی چیزي واسه ش درست کنیم بدیم بخوره.این آنقدر لاغر و زرد نبوئه یه دفعه دیدي تا
    صبح نکشیدها!تو یخچال از این سوپ هاي آماده داریم.من برم واسه ش درست کنم.
    دیدي حالا حس همون پرستی توام عود کرد!
    » تا اینو گفتم خانم پیر زیر لبی گفت «
    مرده شور.....تو هموطن.....رو....
    بابک بابا این کلمه رو نگو!مگه نمی بینی این بهش حساسیت داره؟!
    » دوباره زدیم زیر خنده.خانم پیرکمی سرش رو از روي پشتی مبل بلند کرد و با چشماي نیمه بسته به بابک گفت «
    توبودي....گفتی....میخواي.....عر ی برقصی......
    بابک نه،من رقص شاطري بلدم!عربی رو این آرمین خوب می رقصه!
    » سه تایی زدیم زیر خنده.رویا که داشت از چشماش اشک می اومد «
    بابک اخ جون!امشب خواب بیخواب!تا صبح بزن بکوب داریم!
    بابک !یواش!ساعت سه بعداز نصف شبه!
    بابک تو فقط زورت به من میرسه؟!مگه من میخوام عربی برقصم؟!
    اگه مردي برو جلوي این هموطن ت رو بگیر که فکر کرده اومده کاباره شکوفه فر!
    » تا کلمه ي هموطن رو گفت خانم پیر زیر لب گفت
    مرده شور...تو هموطن رو.........
    » سه تایی زدیم زیر خنده «
    بابک نمی دونم اینکه نمیخوام اسمش رو بگم چه بلایی سراین زن آورده که به این کلمه الرژي پیدا کرده!
    اگه میخواي براش غذا بیاري برو بیار دیگه!
    بابک رفتم.رویاخانم شمام دیگه بفرمایین منزلتون .کافه تعطیله!بابا مام زن و بچه و خونه و زندگی داریم آخه!
    رویا اصلا دل نمیکند از پیش ماها بره.با بی میلی ازمون خداحافظی و رفت.بابکم رفت تو آشپخونه دنبال غذا.
    منم رفتم و یه رختخواب آوردم و یه گوشه پهن کردم.یه خرده بعد بابک با یه کاسه سوپ اومد و هرجوري بود دادیم
    » اون خانم خورد و بردیمش تو رختخواب و خوابوندیمش و من و بابک رفتیم تو اتاقون که صداي خانم پیر بلندشد
    اي بس که....نباشیم و جهان......خواهد بود....
    نی ....نام زما و....نی نشان خواهد....بود
    زین پیش....نبودم و ....نبد هیچ....خلل
    زین......پسچو.....نباشیم همان....خواهد بود
    » شعراي قشنگی میخوند .از یه آدم مست بعید به نظر می رسید که بتونه این چیزا رو بگه «
    بابک شاعر یه چیزاي دیگه م گفته ها!
    آنقدر مستم که از چشمم شراب آید برون از دو گوشم یک مقنی باطناب آید برون!
    بعد از اون دیگه صدایی ازش نیومد.ده دقیقه اي صبر کردم و یه سري بهش زدم.خوابیده بود.برگشتم تو اتاقم سراغ
    اون تیکه چرم و از تو کشو ورش داشتم و تو دستم فشارش دادم و رفتم تو تختخواب.
    بالاخره وقت خواب رسیده بود.وقت خواب یا زمان دیدار.
    چشمامو بستم و یه لبخند نشست رو لبم!
    باسرو صداي زیاد و هیاهو چشمامو واز کردم!
    نمی تونستم چیزي رو که می بینم باور کنم!
    روي یه تپه نسبتا کوتاهی واستاده بودم.زیرپاهام یه دشت خیلی بزرگ بود پر از سرباز که با شمشیر و تبر و
    نیزه.بجون هم افتاده بودن!
    تمام زمین رو خون پوشونده بود!داشت گوشم از صداي بهم خوردن شمشیر و فریاد زخمی ها و نعره سربازا
    کرمیشد!
    مثل حیوونها بجون هم افتاده بودند و همدیگرو تیکه تیکه میکردن!
    اصلا نمی تونستم چیزي رو که می بینم باور کنم!
    یه عده اون وسط بااسب این ور و اونور می رفتن و سربازا رو به جنگ تشویق میکردن.یه عده یه طرف دیگه با
    طبلهاي بزرگ مارش می زدن..
    همینطور آدم بود که کشته میشد!بوي زهم خون همه جارو گرفته بود!
    یکی پاش قطع شده بودفیکی سر نداشت،یکی شیکمش پاره شده بود!افتضاح بود!
    اسباي زبون بسته تیکه پاره شده،اینطرف و اونطرف افتاده بودن!به حیوون هام رحم نمیکردن!
    » چشمامو بستم و گوشامو با دستام گرفتم و فریاد زدم
    شیرین!
    » که صداي قشنگ شیرین تو سرم پیچیده «
    روانت آزردم؟
    شیرین؟!
    شیرین آسوده باش.اینان بر تو گزندي نمی رسانند.
    اینا کی ن؟!چرا مثل حیووناي وحشی دارن همدیگر و پاره پوره میکنن؟!
    چرا ما اومدیم اینجا؟!
    شیرین مگر آرزوي دیدار خسرو را نداشتی؟
    مگه خسرو هم اینجاس؟!
    با دست به جایی بالاي یه بلندي اشاره کرد.یه تپه بود که دور تا دورش رو سربازا محاصره کرده بودن.یه نفري روي «
    یه صندلی قشنگ نشسته بود و دور و برش یه عده آأم با لباسهاي عجیب و غریب جنگی واستاده بودن و یه چتر بزرگم روي سرش گرفته بودن
    شیرین او خسرو پرویز پادشاه ایران زمین است.
    اینا چرا همچین میکنن؟!اوناي دیگه کین؟!
    شیرین ان دیگر بهرام است.بهرام چوبینه.
    سرقدرت وپادشاهی افتادن بجون هم؟!
    شیرین آنان را با یکدیگر کاري نیست.زیان این پیکار از ان سربازان و مردم بیگناه اوست.به آنان بنگر!
    پاره اي از آنان تنها براي سیر کردن شکم خویش بی باك می جنگند . پاره اي دگر را آئین شان بدین گرداب
    هراسناك کشانده است!
    اینا چه جوري جواب خدارو می دن؟جواب کشته شدن این همه آدم رو چی می دن؟
    شیرین تا اسم خدا رو شنید،یه لحظه چشماش رو بست و یه چیزایی زیر لب گفت . بعد همونطور که به صحنه ي «
    » جنگ نگاه میکرد گفت
    آنان همیدون به کیفر کردار خویش گرفتارند!
    منو از اینجا ببر شیرین.
    » نگاهی به من کرد و گفت «
    نمودم؟ « پریشان » جان پریش
    نه عیبی نداره،اتفاقا بد نشد که این صحنه رو دیدم.حالا فقط بریم.دیگه طاقت دیدن این همه وحشی گري رو ندارم!
    شیرین دست بدست من بسپار و دیده برهم نه.
    » دستش رو گرفتم و چشمامو بستم .یه خرده بعد بهم گفت «
    چشم بگشا.آن چشم انداز پایان یافت.
    بشینم و نفس بکشم!
    صداي پرنده از هر طرف شنیده میشد اونم چه پرنده هایی!هرکدوم که می خوندن انگار از حنجره شون صداي صد تا
    ساز می اومد بیرون!
    بوي عطر عجیبی به مشامم میخورد که نمی تونستم بگم چه عطري یه !اما هرچی که بود از خود بیخودم کرد!
    از یه طرف صداي آبشار می اومد،از یه طرف صداي پرنده ها،از یه طرف صداي یه موسیقی خیلی قشنگ و ملایم!
    » خلاصه حسابی گیج شده بودم!همونطور که دور و ورم رو نگاه میکردم از شیرین پرسیدم
    شیرین !اینجا بهشته؟!
    » خندید و گفت «
    مینو جایی دیگر است.
    پس اینجا کجاس؟!چقدر قشنگه اینجا!!
    شیرین این پاداشی ست براي تو.
    پاداش براي من؟!مگه من چیکارکردم؟
    شیرین چگونه به یاد نمی آوري؟
    چی رو؟
    شیرین پیرزالی را که دوش یاري نمودي!
    همون خانم پیره که مست بود؟اونکه عرق خور بود!
    شیرین ترا با باده گساري او کاري نیست.آنگاه که به یاریش شتافتی چنین پنداري داشتی؟ّداوري برتو نیست!
    نه!راست میگی.وقتی کمکش میکردم به فکر این چیزا نبودم.
    شیرین این جایگاه را بیاد بسپار!
    » گریه م گرفت.اشک از چشمام اومد پائین.دولا شدم و زمین رو ماچ کردم و در حال گریه به شیرین گفتم «
    یعنی میگی حتی براي یه همچنین کار کوچیکیم پاداش میدن؟
    » بهم یه لبخند زد و گفت «
    آنگاه که دلی را شاد نمودي ،بزرگ تواناي دانا از تو خرسند میگردد.
    قربون بزرگی این خدا برم!من اصلا نمی دونم چی باید بگم؟!
    » شیرین دوباره چشماش رو بست و یه چیزایی زیر لب گفت و بعد به من گفت «
    با من بیا.
    دستم رو گرفت و از لاي چندتا درخت که تا اون لحظه تو عمرم ندیده بودم،برد منو کنار یه رودخونه ي خیلی قشنگ «
    » و روي یه تخته سنگ نشوند و گفت
    اما فراموش مکن که این راز باید از دیگران پنهان داري!
    یعنی نباید به کسی بگم؟
    شیرین در آشکار ساختن آن آزادي اما بدان که چنین رویدادي را از تو باور نخواهند داشت.پس همان به که این راز
    در سینه ي خویش نهان کنی.
    شیرین این پرنده ها چه جور پرنده هایی هستن که انقدر قشنگ آواز می خونن؟
    شیرین دست بگشا.
    یعنی دستمو دراز کنم.
    شیرین آري.
    تا دستمو دراز کردم چندتا پرنده اومدن و رو دستم نشستن!
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  2. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/