فصل ششم
چشمانت را بگشا آرمین.
» چشمام رو وا کردم «
شیرین اسوده باش.هنوز مرا باور نداري،درست می گویم؟!
سلام شاهزاده خانم؟!
ببخشید،من نمی دونم باید شمارو چه جوري خطاب کنم،بگم ملکه ي ایران خوب
» با صداي بلند خندید و گفت «
ملکه ي ایران؟!
بانوي ایران؟
شیرین این سخنان در اینجا بکار نمی آید .اکنون براي من نه پادشاهی مانده و نه ایرانی!نام خویش را بیشتر دوست دارم.شیرین!زیباست،نه؟!
زیبا و جاودانی!مثل خودتون.
» نگاهی به من کرد و گفت «
با من بیا.
با هم به طرف همون کاناپه رفتیم.وقتی کنارش راه می رفتم و حرکاتش رو می دیدم،احساس عجیبی رو تو خودم «
.» حس میکردم شیرین خانم.
شیرین از من آرزم داري؟
» سرم را پایین انداختم که دستم رو گرفت و روي کاناپه نشوند و گفت «
به من شیرین بگو،خود به تو چنین دستوري داده ام.
باشه شیرین.این چه صدایی بود که من شنیدم؟صداي یه آهنگ بود.خیلی قشنگ.یه آهنگ رویایی!
ز ر از خسرو « کیسه » همیانی ،« دلیل » شیرین آواي باغ شیرین بود!آن را باربد در زیبایی من سرود.به همین فرنود پاداش گرفت.
خیلی قشنگ بود اما چطور اون رو من شنیدم؟!
شیرین زیرا تو باري دیگر مرا راست مپنداشتی و برمن بدگمان شدي.چنین کردم تا مرا باور داري.
همونم باعث شد که این چرم رو از تو کشو دربیارم.راستش کمی به خواب دیشبم شک کردم ببخش.
» آهی کشید و کنارم نشست و گفت «
اي داشتم و مرا فرجامی نبود! « جاودان » اي کاش زندگی انوشه
از خویش سخن گو،هرچند از سرنوشت تو آگاهم!
یعنی تو تمام زندگی منو میدونی؟!
شیرین تا آنجا که بستگی به من دارد.
یعنی اگه من تو بیداري کاري بکنم،تو می فهمی؟
» یه خنده ي خیلی قشنگ کرد و گفت:
مگر در بیداري کرداری پلید و زشت داری؟
نه،نه،همین طوري پرسیدم.
باشی. « خوش و خرم » شیرین تو جوان پاك نهادي هستی.آرزو میکنم که همیشه پدرام من تازه درسم رو تموم کردم.ممکنه تا چند وقت دیگه برگردم ایران.
شیرین ایران!چه نام باشکوهی!
ایران رو خیلی دوست داشتی؟
شیرین آري.تو چی؟
منم دوست دارم،غیر از اون،خونواده م اونجان.
» تو چشمام نگاه کرد و خندید.اومدم بگم که فرهاد بدبخت حق داشته دیوونه بشه که یاد حرف بابک افتادم و گفتم «
تو خیلی قشنگی شیرین!مخصوصا وقتی میخندي.
از من می گریزد. « غم » شیرین تو نیز چنینی.راست گفتار و خوش سیما.هرگاه که با تو سخن میگویم،پژمان
خیلی ممنون.اینجا خیلی تنهایی؟
». پریشان » شیرین ایدر سخت و دلخسته و پریشم
اصلا جریان چیه؟چرا تو اینجایی؟چرا این اتفاق باید براي من بیفته که تو به خوابم بیایی؟اینا خیلی برام عجیبه.هنوز
هیچکدام از این چیزا باورم نمیشه.
شیرین باید افسانه ي مرا بشنوي تا از همه چیز آگاه شوي.گوش دار تا با تو بگویم.این شکنجه ایست که در برابر
تا پگاه درد میکشم و یاراي رهایی ندارم! « مرغ حق » کردار پلیدم،در کارنامه ام برایم نگاشته شده است!مانند شباویزي
آخه مگه تو چیکار کردي؟
شیرین پیمان گسستم.
چه پیمانی؟توبه ت رو شکستی؟
تیشه ي فرهاد،بازگوي گناه من است.لغزیدم!چندین « صداي آهسته » شیرین پیمان خویش با فرها شکستم!شرفاك از یزدان پاك سربرتافتم!دلی را شکستم! ،« دنیاي فانی » بار لغزیدم.در سپنجی سراي
حتما دل فرهاد رو!
» لبخند تلخی زد «
آخه چرا اینکار رو کردي؟به تو اصلا نمی آد که سنگدل باشی.
راستی،گناهت فقط همینه؟یعنی کار بد دیگه اي نکردي؟
گشته ام. « وسوسه ي شیطانی » شیرین گاهی گرفتار شیداهریمن
پس شانس آوردي که نبردنت جهنم و الان تو آتیش نیستی!
» دوباره لبخند تلخی زد و گفت «
یکتا بسیار مهربان است. « نام خداوند » شیذر
» تا نام خدارو گفت از جاش بلندشد و یه چیزایی زیر لب گفت و بعدرو به من کرد .و پرسید «
تو هنگامی که نام او را می شنوي ،ستایش نمیکنی؟!
چرا نمینم!تو هر کاري اول از اون کمک میخوام.
شیرین آفرین برتو باد.اگر نام او براستی در روان و اندیشه ات جاي گیرد،ترا از هر پلیدیباز دارد و در رستخیز
سرفراز باشی.
پس مشکل تو چیه؟جا به این خوبی!قصر به این بزرگی!
راستی پشت این در چیه؟
شیرین بیا تا این کاخ به تو بنمایانم.با من باش
به طرف دیگه ي سالن رفت و یه در بزرگ رو که حدود چهار پنج متر ارتفاعش بود واز کرد و وارد یه راهروي «
.» بزرگ شدیم
این سنگها رو چه جوري اینقدر صاف و صیقل درست کردن؟!خیلی عجیبه!اون موقع ها نه دستگاه فرز بوده و نه
چیزي.با دست اینکار رو کردن؟آأم عکس خودش رو کف زمین می بینه!
راستی اینجا تخت جمشیده؟
شیرین اگر پرسپولیس را می گویی،آنجا سوخته است.
آره .می دونم.
شیرین مگر تاکنون و در روزگار تو ،نشانی از آن برجاي مانده است؟!
اي!یه چیزایی مونده.چطوري این کاخ رو ساختن؟نه ابزاري؛نه دستگاهی نه چیزي؟!این ستونها!این دیوارها!چه
راهروي طولانی یی؟!
شیرین آرمین !اینجا کاخ یکی از بزرگترین پادشاهان بوده است!باید چنین باشد.خسرو شاهشنشاه ناموري بود!
درسته.اما چه جوري ساختنش؟
شیرین ایرانیان از دانش فراوانی بهره مند بوده اند.
واقعا عالیه!کاشی یه دوربین داشتم تا چند عکس از اینجا می گرفتم.
شیرین تو نمی توانی چیزي از این گاه به گاه خود بري.اگر اکنون اینجایی و چنین جایگاهی را می بینی براي آن
داده شده است. « علت » گردش تو در اینجا بدین دست آویز « اجازه » است که به رهایی من بکوشی.پروانه
» خنده م گرفت «
پروانه؟!
شیرین تو به آن چه می گویی؟
پروانه اسم یه دختر میتونه باشه.الان به جاي کلمه ي پروانه میگن اجازه.
ها ایستاده بودند تا از من نگاهبانی کنند تا من در خوابگاه خویش آسوده « نگهبان » شیرین در دو سوي این سرسرا،پاد باشم!شگفت انگیز است،نه؟
آره خیلی.خب البته تو ملکه ي ایرانی بودي دیگه!
شیرین آن روزگار دیر گاهی ست که سپري گشته.بیا.
!» وارد یه سالن خیلی بزرگ با ستونهاي قطور و قشنگ شدیم.می تونستم عکس خودم رو تو در و دیوار ببینم «
شیرین اینجا غیر از من و تو هیچکسی نیس؟!
شیرین اگر چنین پندار داري که مانند من و تو کسی اینجاست یانه،باید بگویم نه.
یعنی غیر از ما ،حالا به شکلی دیگه،کسی اینجاس؟
ندارم. « اجازه » شیرین پرسش دیگر مکن.براي پاسخ دستوري
این سالن قبلا براي چی بوده؟
شیرین اینجا تالاري ست که همه در آن درنگ میکردند تا به پیشگاه خسرو بار یابند.
چند دقیقه طول کشید تا از اون سالن گذشتیم و یه در بزرگ رو وا کردیم و وارد یه راهرو دیگه شدیم.دوطرف این «
» راهرو پر بود از مجسمه
این مجسمه ها چیه شیرین؟
شیرین تندیس پهلوانان و جنگیویان و اسپهبدان.
خسرو چه جور آدمی بود؟
» شیرین مدتی سکوت کرد وبعد گفت «
» دلاور » و هژبر « زیرك » خوش سیما.هژیر دلاور
عاشق تو بود؟
شیرین آري،دلباخته ام بود.بیا.از این در که بگذریم،شگفتی بسیار خواهی دید.
یه در بزرگ دیگر رو هم واز کردیم و وارد یه سالن بزرگ دیگه شدیم که دو طرفش پر از راهرو بود.به فاصله ي «
هر چند متر یه راهر بود.به در و دیوار پر بود از سپر و زره و کلاه خود جنگی و شمشیر و تبر و تیر و نیزه و خلاصه
همه چیز!همه م از طلا!
شیرین اینا همه طلا هستن؟!
شیرین اري.به یاد داشته باش که هیچکدام از اینها،کسی را در رستخیز بکار نمی آید!
آره،اما تو اون یکی دنیا خیلی بکار می آد!
» وسط سالن یه چیزي مثل شومینه بود.پرسیدم این چیه «
شیرین آن،روزگاري آتشگاه بوده است.راي ما برین بود تا این آذر هرگز خاموش نگردد.افسوس که دیرگاهیست
که از آن گرمی بر نمی خیزد.
شما آتش پرست بودید؟
شیرین هرگز!ما یگانه پرست بودیم.آتش نمودار پاکی و ایمان برایمان بود.به یاد دارم که در جشن ها،اسپهبدان و
گردان و بزرگان ،با تن پوشهاي گرانمایه بدین جاي آمده و کرداگرد آذرگاه می ایستادند و به ستایش می پرداختند.
بودیم.بدان که من هم بر آئین خویش « شادمان » پس از آن گاه پایکوبی و شادي بود.هوم پاك می نوشیدیم وشادگار بودم و همیدون بر آئین خسرو.
این زنجیر چیه؟طلاست؟
شیرین این زنجیر به فرمان انوشیروان ساخته و در اینجا آویخته شد.
پس زنجیر عدل انوشیروان واقعیت داره!!اینارو من چه جوري باور کنم!!
شیرین با من بیا.
» از یک راهروي بزرگ گذشتیم و جلوي یه در عریض و بلند واستادیم «
شیرین هر یک از انها به جایگاهی پیوسته بود که همسران خسرو در ان زندگی می کردند و تنها خسرو می توانست بدان جا،پاي نهد.اگر بیگانه اي بدان جا در می آمد،پاداشش مرگ بود.
اینجا چیه که میخواهیم برویم؟
اگر با چشم دل !« می مالیدند » شیرین بارگاه خسرو.جایی که پادشاهان بردرگاهش پیشانی برخاك می سودند
ببینی،هر سنگ از این کاخ رازي سترگ در سینه ي خود پنهان داشته!بیا.
در رو واز کردیم و وارد شدیم.یه سالن دیگه اي بود که به جرات می تونم بگم شاید حدود صد متر طولش بود!مثل «
زمین فوتبال!پر از ستونهاي قشنگ و سقف بلند.روي سقف رو نقاشی کرده بودن.چه شکلهایی!
بعضی ها مراسم مذهبی بود.بعضی ها صحنه هاي جنگ.خلاصه خیلی تماشایی بود.
» یه سوت کشیدم و گفتم «
چه جایی؟!
شیرین اگر در هنگامه ي پادشاهی خسرو چنین میکردي،سرت را از دست داده بودي!
به همین آسونی؟!فقط بخاطر یه سوت کشیدن؟!
شیرین آري.
چقدر سخت گیر بوده این خسرو!
شیرین پاي نهادن در این جایگاه،آئینی داشت بسیار سخت.اگرچه خسرو بر تخت ننشسته بود.
اون چیه ته سالن؟
شیرین شادورد « تخت پادشاهی » خسرو.
چیه خسرو؟
شیرین تخت خسرو.
جلو رفتیم.بقدري همه جا قشنگ بود که نمی تونستم باور کنم که یه زمانی تونسته باشن یه همچین جایی رو «
بسازن!همه ي چیزاي زینتی از طلا و جواهر بود!
پنج دقیقه شاید یه خرده کمتر طول کشید تا رسیدیم جلوي تخت خسرو.
واقعا زیبا بود!تمامش رو با طلا و جواهر درست کرده بودن!
مات مونده بودم!نفسم بند اومده بود.
.» چند دقیقه اي که گذشت،بالاي تخت،چشمم به یه چیزي افتاد که انگار برام آشنا بود
شیرین اون چیه بالاي تخت؟
» شیرین اشک تو چشماش جمع شد و گفت «
آن را نمی شناسی؟!واي برتو!
نکنه این درفش کاویانی یه؟!
شیرین آري.درفش کاویانی ست.
اون که در حمله ي اعراب از بین رفت!
شیرین تنها درفش نیست که نابود گشته.این کاخ،این تالار،این تخت،من،خسرو.،فرهاد!همه چیز اکنون نیست
گشته،بدان سان که تو از پیشینیان خویش هیچ نمی دانی!
باور نکردنی یه!شیرین واقعا این چیزا که می بینم،حقیقت داره؟یعنی این همون درفش کاویانی یه پادشاهان بزرگ
ازش وحشت داشتن؟!
شیرین چنین است.تو بسیار خوش بختی که پرده از چشمانت برگرفته شده تا چشم اندازي را ببینی که هر کسی آرزوي دیدار آن را دارد!همه را به اندیشه ات بسپار.
شیرین،میشه بهش دست بزنم؟
شیرین آیا شایسته ي آن هستی؟
» سرم رو انداختم پائین که گفت «
بیا،بیش از اندازه در اینجا درنگ کرده ایم.بیا.
بالاجبار همراه شیرین برگشتم و از همون راه که اومده بودیم برگشتیم. «
» وقتی به راهروها که اتاق زنهاي خسرو بود رسیدیم،پرسیدم
آخر هرکدوم از این راهروها،یه اتاقه؟
» خندید و گفت «
چه می گویی؟!هریک از آنها،خودبه کاخی پیوسته است!درون هر کدام ده ها فرمانبردار آماده ي کار براي همسران
او بودند!
چه دم و دستگاهی داشته این خسرو پرویز!
شیرین این تنها یکی از کاخهاي او بوده است.
راست میگن خیلی عیاش بوده؟
شیرین با من بیا.
نمیشه بریم یکی از این کاخ ها رو ببینم.دلم میخواد بدونم خونه ي زنهاش چطوري بوده.
شیرین چنین دستوري ندارم.تو تنها میتوانی کاخ مرا ببینی اما اکنون نه.
حالا کجا می ریم؟
شیرین میخواهم تو را به پالیز خویش برم.بوستانی که خسرو براي من آماده ساخته بود!
یه باغ فقط براي تو؟!
شیرین بیا،دیرگاه میشود.بیا.
دست منو گرفت و از اونجا خارج شدیم و بعد از چند تا راهرو،وارد یه ایوون خیلی بزرگ شدیم که از اونجا باغ «
بازرگی دیده میشد.
از دیدن زیبایی و قشنگی باغ،زبونم بند اومده بود!
درختایی اونجا دیدم که تا حالا ندیده بودم.همه جا سبز و خرم بود!
یه طرف گلکاري،یه طرف استخرهایی که آب از یکی به اون یکی می ریخت،یه طرف چمن،یه طرف درخت!
بقدري بزرگ و قشنگ بود که دلم نمی اومد چشم ازش ور دارم!
از ایوون،چندتا پله میخورد و می رفت تو باغ.
.» رفتیم و روي یه سکو نشستیم
این باغ رو خسرو،تنها براي تو داده ساختن؟!
شیرین آري.شیفتگی او به من بسیار بود.
یعنی زنهاي دیگه ش حق نداشتن بیان اینجا؟
شیرین هنگامیکه من در گردش بودم،چنین دستوري نمی یافتند.
خیلی قشنگه اینجا.بعضی از این گلها و درختارو من اصلا تا حالا ندیده بودم!ولی چطور این درختا و گلها،همشون سبز
و زنده ن؟!
» خندید و گفت «
این ساده ترین نشان از توان اوست!اکنون خویش را آماده ساز تا افسانه ي مرا بشنوي.
من داستان تو و خسرو و فرهاد رو میدونم یعنی تو کتاب نظامی خوندم.
شیرین آگاهم،ولی در آن نوشتار،همه چیز آشکار نیست.بایستی راستی با تو باز گویم.سخنان را به گوش جان
بسپار.
شیرین ،قبل از اینکه شروع کنی یه سوالی دارم.
شیرین خواست خویش بازگو.
این دو دفعه که اینجا ترو دیدم،هم تو کاخ،هم اینجا تو باغ،همه جا روشن و رنوره!اما نه چراغی دیدم و نه
چیزي.نورش از کجا تامین میشه؟
نشان از خرد اوست! « کوچترین » شیرین براي پاسخ دستوري ندارم.ولی آگاه باش که این نیز کهترین
اگه این چیزا رو براي بابک تعریف کنم،دیگه اصلا باور که نمیکنه هیچ،فکر نمیکنه دیوونه م شدم!
شیرین بابک ؟!
آره .پسرخاله ي منه.اسمش بابکه.
شیرین او داراي فرزند است؟
نه!هنوز ازدواج نکرده.
شیرین چندبهار از زندگانی او سپري گشته؟
هم سن و سال خودمه.
شیرین پس چگونه چنین نامی بر او نهاده اند؟
مگه معنی اسمش چیه؟
می گردد! « مشهور » شیرین جوانی که زودهنگام همسري برگزیند و او برایش فرزندي بیاورد به بابک نامی
معنی دیگه اي نداره؟
شیرین پچواك معنی دیگرش استوار و درستکار است.آیا سرشت او چنین است؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)