نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 41

موضوع: رمان بی ستاره ( مریم ریاحی )

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #10
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم

    (( قیمت ها روز به روز بالا می ره)) و من برای رسیدن به تمام نیازها انقدر حساب و کتاب می کنم که عاقبت خسته می شوم... ((این زنبیل ها چقدر سنگین است !!)) قطره های عرق ازستون مهره هایم سرسره ساخته اند و قلقلکم می دهند.تدتر قدم بر می دارم... نکند بچه ها بیدار شوند واز نبودنم وحشت کنند !!
    کامیون تقریبا خالی شده است کارگی کارتن بزرگی را در اغوش می گیرد به او راه می دهم تا جلوتر از من پله ها را طی کند...
    ((وای این زنبیل چقدر سنگین است)) !! نگاهم به سوی کارتنی که در دست های کارگر بالا می رود کشیده می شود... به نظر می رسد سنگین تر از بار من است... خیلی سنگین تر ! به طبقه سوم نرسیده تحمل کارتن به سر می رسد و دهان باز می کند.بارانی از کتاب توی راه پله ها باریدن می گیرد...
    خودم را به دیوار می چسبانم مبادا هدف یکی از کتاب ها شوم !!
    نگاه کارگر عصبی و مستاصل روی تک تک کتاب ها که حالا تا راه پله های طبقه اول هم پیش امده اند می گردد.
    زنبیل را رها می کنم... به کمک کارگر می شتابم... یکی یکی کتاب ها را برمی دارم صدایی از پایین می شنوم... صدای بم مردانه ای که به نظرم خوب می اید... نمی دانم... دست خودم نیست... به صدای ادم ها توجه خاصی دارم...
    (( به نظرم بعضی خصوصایت ادم ها با صداشون به نمایش در می اد )).
    صدا نزدیک تر شده می گوید
    اقا جمال ! بلاخره کار خودت رو کردی؟! اگر طناب پیچش می کردی... اینطوری نمی شد...
    به عقب نگاه نمی کنم هنوز دارم کتاب جمع می کنم به یکی از انها می رسم .ناخواسته روی پله می نشینم و کتاب را باز می کنم... کتاب شعری است که دوستش دارم... صدا را می شنوم...
    ((معذرت می خوام)) نگاهی سریع به او می اندازم... هول می شوم کتاب را می بندم روی باقی کتاب ها می گذارمو جلوی او می گیرم و می گویم
    ببخشید... و راه پله ها را بالا می ایم... صدا در گوشم زنگ می زند
    ((خانومی )) !!
    با حیرت برمی گردم تا مطمئن شوم با من است !! کتاب را جلوی من می گیرد و می گوید ((قابلی نداره ))!!
    لبخند می زنم و با خجالت می گویم
    مرسی...
    با اصرار می گوید
    تعارف نمی کنم... اگر مطالعه می کنید چند روزی دستتون باشه... همین جا زندگی می کنید؟! با تکان دادن سرم حرفشرا تایید می کنم.
    دوباره می گوید
    (( شعر نو دوست دارید ؟!))
    با لبخند می گویم
    شعر کهنه یا نو نداره... یا خوبه یا بد... این رو توی یک فیلم شنیدم!!
    حالا با لبخندش یک ردیف دندان ریز و سفید را به نمایش می گذارد ومی گوید
    ((فیلمش رو دارم !! ))
    کتاب را می گیرم و تشکر می کنم... تا پله ها را بالا می ایم باز صدا می گوید
    ((خانومی!! زنبیلتون رو جا گذاشتین ؟!))
    چشم های خندان و سیاهش هنوز نگاهم می کند... خیس از عرق و خجالت زده ام... دلیلش را نمی دانم!!
    به طرف زنبیل می ایم زودتر از من خم می شود و زنبیل را بلند می کند و می گوید
    (( خیلی سنگینه !! اجازه بدین براتون بیارم))!!
    با دست پاچگی می گویم
    نه نه... اقا... متشکرم... خودم می تونم ببرمش !
    بدون توجه به من زنبیل را به سرعت بالا می برد...
    به طبقه چارم رسیده ام زنبیلم زودتر از خودم پشت در نشسته...
    به من نگاه نمی کند... اما لبخند کمرنگی بر لب دارد... و از کنارم می گذرد به نظرم شبیه کسی می اید. بچه ها هنوز از سفر خواب باز نگشته اند... لرزش خفیفی سراسرم را پوشانده... روبه روی اینه ایستاده ام و لبخندی روی لب دارم... نگاهی به کتاب در دستم می اندازم... و خوشحالم دوست دارم امروز خوشمزه ترین غذا را برای بچه ها بپزم... دوست دارم خانه را به بهترین شکل ممکن زینت دهم دوست دارم... وای چقدر کار دارم... ولی بهتر است اول یک زنگ به سوسن بزنم...
    ((سلام... سوسن جون)) و هر دو با صدای بلند می خندیم...
    سوسن می گوید
    چیه ؟! خیلی شنگولی !!
    با خنده می گویم
    الکی خوشم دیگه !
    سوسن می گوید
    پوست کلفتی !!
    می فهمم منظورش چیه ! با خود فکر می کنم
    ((چی شد که برای چند لحظه همه دل مشغولی هام گم شدند؟!! حواسم نیست که چیزی عوض نشده... به سوسن می گویم
    آره... راست میگی... پوست کلفتی دیگه شاخ و دم نداره !!
    سوسن : خوب حالا... من شوخی کردم.
    اما شوخی اش به جا نبود... و کار خودش را کرد... همه نشاطم رفته و حالا به جایش بغض و اندوه نشسته...
    سوسن : دیشب زنگ زده بودی؟!
    - اره کجا بودی؟!
    سوسن: با علی رفتیم بگردیم می خواستم بهت خبر بدم که بچه ها رو ببریم هوایی بخورن اما علی گفت مادر و خواهرش هم هستند... منم پشیمون شدم بهت بگم...
    - خوب کردی !!
    سوسن: تو چطوری ؟!میونه اتون چطوره ؟
    - خوبم میونه امون هم مثل همیشه است !!
    سوسن: یک دستی زدی ؟!
    - نه ؟!دیگه لازم نیست !!
    سوسن:چرا؟
    - آخه عکسش رو دیدم !! توی کیفش بود!!
    سوسن:خوب؟! چکار کردی؟!
    - هیچی فعلا که به روی خودم نیاوردم.
    سوسن: بابا خیلی پوست کلفتی !!
    من ساکتم... راست میگه... هر کی به جای من بود معلوم نیست چه می شد؟! اما... اما من مال این حرف ها نیستم... مال ابروریزی نیستم... از ابرو ریزی می ترسم... پدر و مادرم تا توانسته اند ابرو و ابرو داری به خوردم داده اند... انقدر که فکر در خطر افتادن ابرویم همه وجودم را زندانی هراسی هولناک می کند...
    به سوسن می گویم : نمی دونم چکار کنم؟!
    سوسن: خب یک روز قرار بزار مچ اش را بگیریم...
    - که چی بشه ؟! من که خودم می دونم...
    سوسن: (( یعنی چه ؟! آخه تا کی ستاره؟!... ستاره تو هنوز خیلی جوونی... خیلی خوشگلی... !))
    - می خندم... بی رمق می خندم... حرفاش خوبه... اما به درد من نمی خوره بارها به اخرش فکر کرده ام و در اخر دیوار عظیم و سیاهی دیده ام دیواری از اهن سخت یحیی و زهرا چه خواهند شد... پرده ها که دریده شوند... انها بی نصیب از گزند نخواهند ماند! به سوسن می گویم: به خاطر بچه ها !!
    و سوسن سکوت می کند... اخر خودش هم بچه دارد... یک دختر تپل و خوشگل مثل زهرا... دیگر از خوشحالی ابتدا خبری نیست غم ها و ترس ها و تردیدها دوباره حلقه محاصره را تنگ کرده اند...
    سوسن: آخه خودت چی ؟! واقعا نمی خوای به روی ماهان بیاری؟!
    - (( نمی دونم... فعلا که نتونستم... تو ماهان رو نمی شناسی!! قلدرتر از این حرفاست حداقل برای من !! می ترسم... از خونه بیرونم کنه... بچه ها رو بترسونه... دورشون کنه... ))
    سوسن: (( غلط می کنه مرتیکه !! مگه تو بی کس و کاری ؟!!))
    سوالش بی مورده!! خودش می دونه که همین طوره !!
    سوسن: ((ولی تو الکی می ترسی!! به نظر من باید جلوشدربیایی.
    - نمی دونم ... شاید تو راست میگی !!
    چند روز پیش توی یک کتاب خوندم
    (( اگر می خواهی در برابر چیزی زیاد اذیت نشی و ضربه نخوری مقاومت نکن... خودت رو رها کن... در جهت همان نیرو !! شاید من هم الان همین کار را کرده ام !!

  2. کاربر مقابل از korosh-8020 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/