فصل نهم
روزهای شنبه روزهای تحرک روزهای نشاط روزهای شنبه را دوست دارم همه چیز با یکنیروی مافوق دوباره به حرکت در می ایند... حرکتی که پایان ندارد نیرویی تمام نشدنی... همراه با امید... همراه با عشق !!...
سر و صدایی بر پاست... گویی زندگی از نو اغاز شده است... از پنجره کوچه را نگاه می کنم... اثاثیه ی تر و تمیزی درون کامیون چیده شده و چند کارگر با احتیاط انها را پایین می کشند...
بلند می گویم
(( ماهان!!... طبقه سوم رو اجاره دادند؟! دارن اثاث می یارن!!)) ماهان اخمو و عصبی است... جوابی نمی دهد... یعنی دیگر سوال اضافه نکن حوصله ندارم!! درست برعکس من از شنبه ها بیزار است... خصوصا که روز قبل هم استراحت کافی نداشته و تا دیر وقت مشغول خوش گذرانی بوده !!
چای تلخ را سر می کشد وکیفش را بر می دارد... به دنبالش می روم و می گویم
ماهان امروز یک کم زودتر می یایی ؟!
بی حوصله نگاهم می کند و می گوید
(( باز چی شده؟! ))
از حرفم پشیمانم... با این همه پررویی می کنم و می گویم
((بچه ها رو ببریم بیرون... خیلی وقته که جایی نرفتیم... بریم یک... ))
مهلتم نمی دهد کفش هایش را پوشیده و می گوید
واسه من برنامه ریزی نکن !! یا خودت ببرشون یابا سوسن اینا برو !! خداحافظ !!
و بدون نگاهی پله ها دوتا یکی پشت سرش بر جا می ماند... !
صدای خودم را می شنوم
(( می دونی چی برام سخته؟! این که می دونم دوستم نداره و به زور تحمل می کنه !! ای کاش یک جور دیگه بود!!...
می دونی حقارت چه شکلیه؟!... اگر می خوای بدونی... به من نگاه کن!! از شکلم بدم میاد !!
در را می بندم و باز پشت پنجره ایستاده ام... ماهان رفت و کارگرها هنوز اثاث خالی می کنند... کلی خرید دارم... تا بچه ها بیدار نشدهاند باید بروم و بازگردم...
ادامه دارد........
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)