فصل هشتم
بچه ها تازه خوابيده اند و من هنوز در انتظارم مثل شب هايي كه گذشت!
خدايا چرا امشب انقدر طولاني است؟! سوسن هم خانه نبود...هر چه زنگ زدم بي فايده بود! امروز هم جمعه بود... امروز هم مثل جمعه گذشته دلتنگ بودم اما ديگر به بچه ها وعده اي ندادم كه خود را توي دردسر بياندازم...
دوباره به ياد عصر جمعه ي پيش مي افتم... به ياد مردي كه رو به رويم نشست... چندشم مي شود... و باز از به ياداوري فرارم خجالت مي كشم... به ياد صورتك ها مي افتم... چه راحت به نظر مي رسيدند و چه شاد!! حسودي ام مي شود... اگر ماهان دل هر جايي اش را به بند كشيده بود... شايد اين همه تنها نبودم...
صدايي مي ايد... ماهان است... بلاخره امد... چشم هاي ريزش از خستگي درشتر به نظر مي ايد و پوست تيره اش كه به عرق نشسته برق مي زند... اين روزها زيادي به خودش مي رسد... بوي عطرش را دوست ندارم... دلم مي خواهد كمي صحبت كنم...
پس با تمام دلخوني هايم لبخند را به اسارت لبهايم مي گيرم.لبخند سردي كه نبودش حتما بهتر از بودنش است... اما او كه نمي فهمد...
اهسته مي پرسم
چرا اين همه دير كردي ؟
بي تفاوت پاسخ مي دهد
كار پيش اومد!!
زير لب مي گويم
روز جمعه؟!
كه با عصبانيت مي گويد
كار ما كه جمعه و شنبه نداره!! يك روز خودت رو تكون بده... پاشو به جاي من برو بيرون ببين بيرون چه خبره!! فقط نشستي گوشه اتاق و سرت رو كردي توي يك مشت چرنديات!! برو بيرون تا مغز كپك خورده ات هوايي بخورهشايد به كار بيافته!!
در حالي كه كتابي را از روي مبل بر مي دارد و به طرف ديگري پرت مي كند مي گويد
((پول دراوردن كه اسون نيست!!))
يك چيزي كه نمي دونم چيه توي گلومه!! نه مي تونم قورتش بدم... نه مي زاره حرف بزنم!! هميشه پيشدستي مي كنه... چند قدم جلوتر از معمول گام بر مي داره!! مي خواد مثل هميشه جا خالي كنم كه مي كنم...
از جايم اهسته بلند مي شوم و به اتاقم مي روم... حالا كه امده... مثل يك زنداني خود را در اتاق حبس مي كنم تا كمتر اماج متلك پراني اش باشم!!... ميدانم... چيزي يا كسي هست كه باعث دلخوشي هاي ماهان و دل خوني هاي من شده... نمي دانم مي توانم دل خوشي هايش را بگيرم ؟!!
ادامه دارد............
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)