نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 41

موضوع: رمان بی ستاره ( مریم ریاحی )

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #8
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم

    بچه ها تازه خوابيده اند و من هنوز در انتظارم مثل شب هايي كه گذشت!
    خدايا چرا امشب انقدر طولاني است؟! سوسن هم خانه نبود...هر چه زنگ زدم بي فايده بود! امروز هم جمعه بود... امروز هم مثل جمعه گذشته دلتنگ بودم اما ديگر به بچه ها وعده اي ندادم كه خود را توي دردسر بياندازم...
    دوباره به ياد عصر جمعه ي پيش مي افتم... به ياد مردي كه رو به رويم نشست... چندشم مي شود... و باز از به ياداوري فرارم خجالت مي كشم... به ياد صورتك ها مي افتم... چه راحت به نظر مي رسيدند و چه شاد!! حسودي ام مي شود... اگر ماهان دل هر جايي اش را به بند كشيده بود... شايد اين همه تنها نبودم...
    صدايي مي ايد... ماهان است... بلاخره امد... چشم هاي ريزش از خستگي درشتر به نظر مي ايد و پوست تيره اش كه به عرق نشسته برق مي زند... اين روزها زيادي به خودش مي رسد... بوي عطرش را دوست ندارم... دلم مي خواهد كمي صحبت كنم...
    پس با تمام دلخوني هايم لبخند را به اسارت لبهايم مي گيرم.لبخند سردي كه نبودش حتما بهتر از بودنش است... اما او كه نمي فهمد...
    اهسته مي پرسم
    چرا اين همه دير كردي ؟
    بي تفاوت پاسخ مي دهد
    كار پيش اومد!!
    زير لب مي گويم
    روز جمعه؟!
    كه با عصبانيت مي گويد
    كار ما كه جمعه و شنبه نداره!! يك روز خودت رو تكون بده... پاشو به جاي من برو بيرون ببين بيرون چه خبره!! فقط نشستي گوشه اتاق و سرت رو كردي توي يك مشت چرنديات!! برو بيرون تا مغز كپك خورده ات هوايي بخورهشايد به كار بيافته!!
    در حالي كه كتابي را از روي مبل بر مي دارد و به طرف ديگري پرت مي كند مي گويد
    ((پول دراوردن كه اسون نيست!!))
    يك چيزي كه نمي دونم چيه توي گلومه!! نه مي تونم قورتش بدم... نه مي زاره حرف بزنم!! هميشه پيشدستي مي كنه... چند قدم جلوتر از معمول گام بر مي داره!! مي خواد مثل هميشه جا خالي كنم كه مي كنم...
    از جايم اهسته بلند مي شوم و به اتاقم مي روم... حالا كه امده... مثل يك زنداني خود را در اتاق حبس مي كنم تا كمتر اماج متلك پراني اش باشم!!... ميدانم... چيزي يا كسي هست كه باعث دلخوشي هاي ماهان و دل خوني هاي من شده... نمي دانم مي توانم دل خوشي هايش را بگيرم ؟!!

    ادامه دارد............

  2. 2 کاربر مقابل از korosh-8020 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/