نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 41

موضوع: رمان بی ستاره ( مریم ریاحی )

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #6
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل ششم

    هواي خفه ي عصر جمعه پنجه بر دلتنگي هايم مي اندازد... دلم مي خواهد اين دلتنگي را با كسي شريك شوم تا مگر قابل تحمل شود... اما كو ان كس ؟زهرا هم بهانه مي گيرد... دلم برايشان مي سوزد... خيلي وقت است جايي براي تفريح نرفته اند... روي همه ي دلتنگي ها پا مي گذارم و لبخند زوركي را ميهمان لب هاي بيرنگم مي كنم و بلند مي گويم
    ((بچه ها زودي حاضر شين بريم بيرون... ! هر دو با سر و صدا به سويم مي دوند و سر و رويم را با شادي بوسه مي زنند... چه دمي دارد اين هواي گرم!! نفس كشيدن هم دشوار است.زهرا و يحيي جست و خيز كنان همراهم مي ايند.
    هنوز تصوير دقيقي از جايي كه مي خواهم انها را ببرم در ذهن ندارم. اي كاش يك پارك حسابي اين اطراف بود! به ياد پاركي مي افتم كه پايين خانه مان است... پارك پاتوق پيرمردها و خلاف كارها!!
    پارك كوچكي كه تنها يك سرسره و يك تاب زمين بازي اش را شكل داده است .همان طور كه دست هاي بچه ها در دستم است از كنار كافي شاپي عبور مي كنم... ((كافي شاپي )) معروف كه پاتوق دختر و پسرهاي جوان است... بي اختيار نگاهم به داخلش ليز مي خورد... شلوغ است مثل هميشه... اما خنك !
    باد سردي همراه با بوي گلاب ووانيل مشامم را نوازش مي دهد. يحيي مي گويد
    مامان بستني !!و زهرا كه عاشق رستوران است مي گويد بريم همين جا بخوريم... مامان همين جا...
    بند ترديد پاهايم را مي بندد.اين جور جا ها بدون مرد رفتن برايم غريب است... شايد اگر زشت تر بودم يا... راحت تر مي توانستم تصميم بگيرم... اي كاش سوسن هم بود... نمي دانم حس غريبي دارم... نگاه ها برايم سنگين و نااشنا است. شايد بتوانم با فرار از نگاه ها تقاضاي بچه ها را قبول كنم... دلم مي خواهد خوشحالشان كنم در يك لحظه تصميم مي گيرم...
    ((خيلي خب!! بچه ها بريم تو... ))
    ازدحام جمعيت برخي را وادار به ايستادن كرده است... ناگهان خود را در محاصره صورتكها مي بينم... صورتك ها با خنده هاي بي پروا با نگاه هاي بي حيا با ابروهاي تراشيده شده كه حالا به جايش خط هاي عجيب و غريب رسم شده است از نوك بيني تا مغز سر!! صورتك ها با دماغ هاي چسب خورده گران قيمتو پر دردسر !!با لب هايي به ضخامت خمير ور امده نان... و پوست هايي كه گويي با واكس سياه به جانشان افتاده اند... با لباس هاي عجيب و كوچك تر از سايز...
    وصورتك هاي ديگر كه قبل ها نامشان ((مرد)) بود... با ابروهاي برداشته و بلوزهايي بهاندازه تن يحيي !! در هاله اي از دود سيگار!! گويي به شعبده بازي مشغولند!! از انها مي ترسم...
    يكي از فروشندگان رو به من مي گويد
    ((خانم بفرمائيد... اون ميز خالي شد... و دستم كشيده مي شود... يحيي و زهرا جلوتر از من حرف فروشنده را گوش مي كنند... پاهاي در بندم بي اراده پيش مي روند... ديگر نمي دانم كدام كار درست است كدام غلط؟!!
    به خودم مي ايم... سفارش داده ام براي بچه ها بستني شكلاتي بياورند هنوز جرات نكرده ام نگاهي به اطراف بياندازم... خدايا چرا اين همه در عذابم؟! انگار خجالت مي كشم... آره خجالت مي كشم احساس مي كنم يك جور ناجوري در ميان اين جمعيت خودنمايي مي كنم!! همه جوره با انها متفاوتم... !! شايد صورتك ها ريشخندم مي كنند؟! حتما سرگرمي خوبي برايشان جور كرده ام...
    مي خواهم بي خيال و بي تفاوت باشم اما...
    سايه كسي بالاي سرم سنگين است... ناگزير از براوردن سر و نگاهم!! چشم هاي سرخي بي شرمانه مرا مي كاوند... منتظرم بگويد چه مي خواهد... صداي خش دارش خراشي عميق است بر چهره ي سكوت !
    مي گويد(( مي شه منم اينجا بشينم؟!!)) و با لبخند وقيحي خود را منتظر شنيدن پاسخ نشان مي دهد... من هنوز در غافلگري دست و پا مي زنم كه صندلي را عقب مي كشد و به زور هيكل گنده اش را روبروي من جا مي كند...
    حالا ترس انچنان وجودم را گرفته كه جايي براي خجالت نمي ماند... دست هاي زهرا و يحيي را مي گيرم و با قدم هاي شتاب زده سعي دارم خود را از درون رنگ و لعاب هاي اين بالماسكه بيرون بكشم...
    صداي نده صورتك ها مثل چكش به مغزم مي خورد ودوباره تكرار مي شود.
    اين راه صندلي تا در مغازه چقدر كش امده است!!
    صداي معترض فروشنده در گوشم زنگ مي زند
    ((خانم كجا؟ مگه سفارش ندادين؟! اصلا نگاهش نمي كنم... از همه كس و همه چيز در فرارم... صداي يحيي و زهرا را اصلا نمي شنوم...
    داخل كوچه اي خلوتم... هنوز صداي گريه زهرا مي ايد... تازه نفسم جا امده و ترس رهايم كرده... بلند و عصبي مي گويم
    ((زهرا بس كن ... الان از همون بستني ها مي خريم و مي ريم توي پارك!! باشه ؟ يحيي خوشحالي مي كند و مي گويد(( پارك... پارك))!
    و زهرا بي توجه به وعده ووعيدهاي من هنوز اشك مي ريزد...
    چقدر دلم گرفته ... تاوان اين اشك ها را چه كسي مي پردازد؟! من تا كجا مي توانم بازيگر دو نقش باشم؟! قطعا پدر خوبي نيستم!! اگر ماهان همراهمان بود... حتما سرميزمان بوديم و بچه ها با خوشحالي مشغول بستني خوردن بودند!! ولي ماهان!! اون كجاست؟!
    صداي مزاحم مي گويد
    ((عكس طرفش رو كه ديدي... چرا سوال مي كني؟!
    روي چمن ها مي نشينم زهرا مواظب يحيي هست!... طفلكي ها بايد يك ربع توي صف سرسره بازي انتظار بكشند تا نوبتشان شود... و همه ي لذتشان چند ثانيه بيشتر نيست!!
    راستي چرا عمر لذت ها اينقدر كوتاه است!! چرا انتظار تمامي ندارد؟! خودم را مي گويم... يك عمر است كه در انتظارم... گويي يك روز خاص خواهد رسيد... يك نفر خواهد امد و همه چيز را عوض خواهد كرد!!



    ادامه دارد........

  2. 2 کاربر مقابل از korosh-8020 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/