فصل چهارم
(( سگ ولگرد )) را می خوانم برای چندمین بار ؟! نمی دانم !!
(( پات )) (نام سگ نوشته صادق هدایت) را دوست دارم. دلم می خواهد حداقل یکبار بخوانم و او صاحبش را پیدا کند... اما... دلم برای(( پات)) می سوزد. هر بار اشک چشمهایم را خیس می کند...
در باز می شود هر بار که به دنیای رویای ام پناه می برم با اعتراض وارد دنیایم می شود... بی اجازه خودنمایی می کند... ماهان را می گویم... با لحنی طعنه دار می گوید (( باز کله ات را کردی توی این مزخرفات؟!!)) (( پاشو به بچه هات برس بابا خوابمون می یاد!!))
دقایقی است که خوابیده اند... هم بچه ها هم ماهان...
با خود می گویم ((چقدر میله های اهنی ضخیم شده اند....))
انگار قصد کرده اند نیمه شب ها را از من بگیرند! تا انجا که جان در تن دارند بیدارند! ان قدر بیدار می مانند که نخوابند از حال بروند!!
تازه بساط قلم و دفتر را چیده ام... نگاه به این کتاب ها ودفتر و قلمم روحم را تازه می کند... خستگی ها را فراموش می کنم...
اما دوباره صدا در گوشم زنگ می زند... صدای مزاحم را می گویم... طاقت نمی اورم به حرفش گوش می کنم و کیفش را می گردم...
یک ادکلن جدید دیگر و یک عکس!! از ان چهره های چندش اور!! و حتما به نظر او زیبا!!به سرعت محتویات کیفش را سر جایش می گذارم و عکس را بر می دارم می خواهم سر فرصت به تماشای رقیبم بنشینم !!
گفتم رقیب ؟! نه !!... اشتباه کردم... من دیگر به چشم ماهان مهره ای نیستم که بخواهد یک رقیب برایم دست و پا کند... من مدتهاست دیگر برای او هیچ چیز نیستم... اصلا نیستم!!
من همان چیزی هستم... که هستم ! سفره های شام... منزل تمیز و مرتب... مسئول بچه های با ادب و حرف شنو... مسئول خرید و رسیدگی به امور منزل بدون داشتن کمی توقع!!
اره... من حالا همین هستم!!
از جا بلند می شوم و نا خواسته جلوی اینه می ایستم... خوب به چهره ام دقیق می شوم با این که هیچکی متوجه ی سن واقعی ام نمی شود اما خودم خوب می دانم که دیگر ستاره ی سابق نیستم... ستاره هفت سال پیش نیستم... انگار چشم هایم که درشت و سیاهند... به سیاهی گذشته نیستند.رنگ سپید و صورتی پوستم به زردی می زند و لب های بی رنگم اصلا نمایی ندارند!!موهای کوتاهم قیافه ی مضحک و احمقانه ای برایم ساخته است...
دلم می گیرد!
یادم می اید قبل ها از خودم خیلی راضی بودم... ستاره بودم... ستاره ی واقعی... ! ستاره ای که بچه های محل نامش را خورشید گذاشته بودند... به یاد ان روزها می افتم... ماهان با ان لبخند مرموز و برای من دوست داشتنی لب گشود و گفت (( من که خورشید خانم صدات می کنم !!))
مثل یک گل ضریف و دوست داشتنی بودم.موهای بلند و مواج و سیاهم قاب قشنگی برای صورت سفید و چشم های سیاهم بود و حالا...
وقتی با ماهان ازدواج کردم هنوز از نشاط نیافتاده بودم که در خواست کردم با کار کردنم مخالفت نکند... اما ماهان با نگاه نگران و چهره ای کبود شده از غیرت مردانه به من فهماند که حتی حق فکر کردن در این مورد را ندارم و بلافاصله تصمیم گرفت مرا برای همیشه پای بند خانه و خودش کند... برای همین زهرا را وارد زندگی امان کرد... و من هنوز در حیرت مادر شدن ناگزیر از باور بودم که یحیی هم امد!! تا بتوانم راحت تر خودم را فراموش کنم... من ماندگار خانه شدم و ماهان مرد اجتماع... تنها دلخوشی ام خواندن کتاب بود وگاهی نوشتم شعر یا مطلبی!! که دیگر وقتی برای ان هم نداشتم ... اگر لحظه ای یافت می شد بهتر می دیدم که چشم هایم را ببندم تا از حال نرم... نه از خواب شب خبری بود ونه از استراحت روز!! همه اش ونگ ونگ بچه بود ونگرانی !! و ماهان که حالا به قول خودش مرد کار و اجتماع شده بود برایم رجز می خواند (( والله خوش به حال زن ها !! از صبح این پات رو می اندازی روی اون یکی و لم می دی توی خونه !!))
با گفتن این حرف ها همه تردیدم را در گفتن(( کمی به من کمک کن )) از من می گرفت!! به اتاق خودش می رفت و مشغول کارش می شد... بعد هم می خوابید... اگر کوچکترین صدایی می امد فریادش به اسمان می رفت.
_(( ستاره... این بچه چه شه!!))
نمی دانستم کدامشان را در اغوش بگیرم و بچرخانم تا خوابش ببرد!!
زهرا از حسادت به من می چسبید و یحیی از ناچاری و ضعف!!
اما وقتی برایشان قصه می گفتم گوش می کردند... گاه زهرا در گفتن قصه همراهی ام می کرد... و یحیی هم لبخند می زد...
چقدر لبخندشان زیباست! چقدر خوش حالم از بودنشان!! چقدر زجر کشیدن را دوست دارم اگر به قیمت لبخند فرزندم باشد!!
آهی می کشم و از جلوی اینه کنار می ایم... نگاهی به عکس در دستم می اندازم... نمی دانم چه حسی دارم... انگار سرشار از تهی ام... سرشار از خلاء... مثل کسی که از بلندای برجی به پرتگاه بی انتهایی در حال سقوط است... ! کی به زمین می رسم؟!
چه وقتی پاهایم سفتی و سختی زمین را حس خواهند کرد؟! کی پاهایم به من می گویند که ما روی زمین سخت و محکم ایستاده ایم غمت نباشد؟!
به اتاق بچه ها سری می زنم نرم و لطیف در خوابند...
با بوسه ای بر گونه های مرمری و لطیفشان تمام غم ها را رها می کنم باشد که انها هم مرا رها کنند...
به غریبه ای که اینجا به فاصله ی دست دراز کردنی ارمیده نگاه می کنم... این غریبه همسر من است... چه بی دغدغه خوابیده استو چه خالی از عشق!! من هم پلک ها را روی هم فشار می دهم پر از دغدغه و پر از عشق!!
فردا روز بهتری است اگر خدا بخواهد...
ادامه دارد.......
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)