نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 41

موضوع: رمان بی ستاره ( مریم ریاحی )

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #3
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Aug 2011
    محل سکونت
    همین اطراف
    نوشته ها
    487
    تشکر تشکر کرده 
    23
    تشکر تشکر شده 
    140
    تشکر شده در
    85 پست
    قدرت امتیاز دهی
    23
    Array

    پیش فرض

    فصل سوم

    چشم های تیله مانندش را به تلویزیون دوخته و دستهایش مشغولند... مشغول ارتباط برقرار کردن با دنیای تازه اش!!... پیام کوتاه!! یکی از پیشرفته ترین راه های ارتباط!!بی خطر!! و سرگرم کننده...
    لحظه ای نگاهش می کنم... مثل سالهای گذشته... چاق تر از ان روزهاست البته کمی!! پوست تیره اش همچنان تیره مانده... موهای فرفری اش کم پشت شده و کم رنگ... گویی غباری نرم روی موها و صورتش را پوشانده... اما هنوز جذاب است یا حداقل برای من !! دلم می خواهدش...!!
    نزدیک تر می روم یحیی و زهرا اتاقشان را روی سرشان گذاشته اند و حواس شان با ما نیست !! نگاهش می کنم... اصلا متوجه نیست... نزدیک تر می روم! دستی به موهای زبرش می کشم... با چشم های گرد شده نگاهم می کند... انگار دوست ندارد از دنیایش خارج شود... کمی خود را عقب می کشد و می گوید
    ((این شام چی شد؟!!... عق ام می گیرد... میله های اهنی دوباره احاطه ام می کنند... میله های سرد!!((همیشه فاصله ای هست!!)) سهراب می گوید!!
    سردی میله ها نگاهم را یخ می زند به یاد شعری که دوستش دارم می افتم!
    ((نزدیک تو می ایم بوی بیابان می شنوم ... کنار تو تنها ترم!!))
    حواست هست!!
    بساط شام !! ما زن ها چند بار در طول زندگی مان غذا می پزیم؟! چند بار ظرف را می شوییم و خشک می کنیم؟! چندبار بساط ترشی و مربا سالاد فصل و غیره رو الم می کنیم؟!
    چند بار فقط برای خودمان وقتی تنها هستیم سفره ای می اندازیم... غذا می پزیم؟! چقدر به خودمان اهمیت می دهیم!!؟
    از وقتی یادم می اید تمام حواسم پیش بچه ها بوده... (( بخورید... بخورید... )) همیشه وقتی همه رفته اند صدای شکمم معترضانه به یادم می اورد (( کمی به خودت برس)) پوست دستم می سوزد دست هایم سخت و زمخت شده اند...
    فردا... باید دستکش بخرم!! اگر به یاد خودم بیافتم!!
    شیر اب باز است بلند می گویم تا بشنود
    ماهان ! یک نگاهی به پوشال ها بیانداز... باد کولر رو اصلا احساس نمی کنم!!
    حتی سری تکان نمی دهد... دل ازرده ام می گیرد. انگار اصلا صدایم را نمی شنود... چقدر تنهایم. بهتر است به کتابهایم سری بزنم... بلکه این تنهایی تنهایم بگذارد!!


    ادامه دارد.......

  2. 2 کاربر مقابل از korosh-8020 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/