نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 61

موضوع: رمان شیرین از م.مودب پور

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #8
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Apr 2011
    محل سکونت
    Tehran
    نوشته ها
    526
    تشکر تشکر کرده 
    2,517
    تشکر تشکر شده 
    951
    تشکر شده در
    396 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    فصل چهارم
    وقتی تو ماشین ،داشتیم بطرف خونه می رفتیم بابک گفت:
    صدبار بهت گفتم هر آت و آشغالی رو از کسی نگیر!آخه اویه تیکه چرم به چه دردت میخورد؟
    اولا میخواستم به اون پیرمرده کمک کنم.بعدشم،توواقعا این چیزارو که کارولین گفت باور کردي؟
    بابک - من نمیگم که ترو جادو جنبل کردن.ولی خب از این چیزا اینجا فراوونه.خود اینا خیلی خرافاتی هستن.فیلماي ترسناکی که تلویزیون نشون میده نمی بینی؟
    چه میدونم!دیگه عقلم به جایی قد نمیده.
    واسه شام تو خونه هیچی نداریم.یه جا نگه دار یه چیزي بگیریم.گرسنگی دارم ضعف میکنم.
    بابک- کارد به شیکمت بخوره!روحت رو شیطون تسخیر کرده،جسمت داره فنا میشه.هنوز به فکر شیکم کارد خوردتی!فکر بدبختی امشبمون باش!مردم از بس بالا سرت نشستم و در گوشت لالایی خوندم!بی صاحاب مونده خوابشم که نمی بره!میگم چطوره جاي اون یه تیکه چرم برات یه پستونک بخرم بذارم دهنت شاید خواب به خواب بري و راحت شیم؟!
    امشب قبل از خواب هفت هشت تا از اون قرصها میخورم درست بشه.
    بابک- چه شبی م هس وامونده!مثل فیلماي ترسناك!مه گرفته و بارونی!دیگه کم کم منم دارم میترسم!نگاه کن!تو خیابون ترافیک روح و جن و پري و دیو و شیطونه!همشون پشت چراغ قرمز موندن!
    بجون تو همشون منتظرن وقت خواب تو برسه و بیان خونه ما!
    انگار جدي جدي توام ترسیدي؟ !
    بابک کی ؟!منو ترس؟!شیطون که استاد همه ي ایناس،شاگرد تنبله ي کلاس منه!هفته اي دو جلسه کلاس واسه شون گذاشتم و بهشون درس پلیدي میدم!دیروز یه روح سرگردون رو از کلاس بیرون کردم!کلاس رو ریخته بود بهم،بلند شده بود هی تو کلاس راه می رفت!پریروز یه روح خبیث ازم 18 گرفت!
    پس پریروز خود شیطون مشقهاش رو ننوشته بود بهش جریمه دادم!چی میگی تو؟!چهارشنبه هفته ي پیش،سرکلاس،دراکولا یکی رو گاز گرفت،انداختمش زیر چک و لگد!سه شنبه اون یکی هفته ش،فرانکشتن داشت سرکلاس خوراکی میخورد،با تو سري پرتش کردم بیرون که بره با ولی ش بیاد!
    روز قبلش،یه مرده هه رو اونقدر زدم که مرد!ننه مرده رو کاشی هاي کلاس شربازي مبکرد!همین جلسه ي قبل یه جن رو از تحصیل محروم کردم!
    این یکی رو دیگه چرا؟
    بابک یه روحه رو اذیت کرده بود!بهش گفتم برو بیرون،برام شیشکی بست!
    چه کلاس شلوغی دارین!
    بابک آره.هرچی بچه ي بی پدر مادره امسال ثبت نامم کرده تو کلاس من!
    پس دیگه چرا میترسی اگه همه ي اینا بیان خونه ما؟
    بابک آخه وسیله ي پذیرایی نداریم!مگه اینکه خودشون خوراکی هاشون رو بیارن!
    میدونی؟زشته!از معلمشون توقع دارن دیگه!راستی اگه عمه خانم بیاد کلاس،مبصرش میکنمها!
    بابک!
    بابک هان؟
    انقدر چرت و پرت نگو.همین جا نگه دار و برو دو تا همبرگر بگیر ببریم خونه.
    بابک اینجا نه،خوب نیس.کوچه ش تاریکه من می ترسم برم توش!
    بالاخره دو تا همبرگر گرفتیم و رفتیم خونه. «
    بعد از خوردن شاممون،کمی تلویزیون تماشا کردیم.راستش هر چی به ساعت خوابم نزدیک میشدم،بیشتر می ترسیدم!نمیدونم چطور بگم،یه احساس عجیب بود.شاید ترس نبود اما هر چی بود،بد بود.
    » ساعت حدود یازده و نیم بود که بابک گفت گشتی اون تیکه چرم رو پیدا کنی؟
    نه.
    بابک چرا؟
    براي اینکه اعتقادي به این چیزا ندارم.
    بابک ضرر که نداره.پاشو بریم با هم برگردیم و پیدایش کنیم.شایدم همین دواي دردت بود.از پیش آب پسرنابالغ که بهتره!
    » دوتایی رفتیم سرکشوي خرت و پرتها.ته کشو افتاده بود.بابک ورش داشت و نگاهی بهش کرد و گفت «
    قدیمی بودنش که قدیمی یه،حالا باید دید تاریخ مصرفش گذشته یا نه!
    ازش گرفتم نگاهش کردم.یه تیکه چرم بود که با یک نوع نخ عجیب روش کار شده بود.تا حالا با دقت نگاهش نکرده بودم.یعنی اصلا بهش توجهی نکرده بودم.کار ظریف و قشنگی روش شده بود
    بابک به به !از کهنگی برق میزنه!کارولین نگفت قبل از شام باید بخوریش یا بعد از شام؟بیا اول یه لیس بهش بزن اشتهات واشه!
    بندازش کنار.خجالت آوره!
    بابک تو که ده تا دکتر رفتی و صدتا قرص رو خوردي،اي یکی م روش.حالا برو پی پی تو بکن و زود بیا قنداقت کنم و پستونکت رو بذارم دهنت!بدو پسر خوبم!
    لا لا داره داره لالایی بی بلا داره
    ننه داره بابا داره چشاي بی حیا داره
    آرمین جونم لالا داره یه عمه ي سیا داره
    بدو برو کارات رو بکن و بپر تو رختخواب که انشاالله خواب به خواب بري عزیزم؟
    می آي تو اتاق من بخوابی؟
    بابک می آم بشرطی که اگه اشباح و ارواح اومدن سراغت،بهشون نگی باهم فامیلیم!
    » یه دوش گرفتم و لباس پوشیدم و رفتم تو رختخواب.بابک اون تیکه چرم رو آورد و داد دستم و گفت «
    بگیر راحت بخواب،تا صبح م که باشه،بالا سرت بیدار می شینم.بخواب خیالت راحت باشه.اصلا به هیچی فکر نکن.من اینجام.
    بابک!
    بابک- جون بابک؟
    اگه از خواب بازم پریدم زود چراغ رو روشن کن!
    بابک - اصلا بذار چراغ روشن باشه.بگیر بخواب.ایشاالله امشب دیگه راحت میخوابی.
    بابک رفت روي یه مبل گوشه اتاق نشست و من جرم رو تو مشتم فشار دادم و چشمامو بستم.که یه دفعه بابک با یه حالت عجیبی گفت
    لعنت بر شیطون حرمزاده!اون دیگه چیه اونجا؟!
    از رختخواب پریدم و اونجایی رو که بابک نشون میداد.نگاه کردم!چیزي معلوم نبود!گوشه ي اتاق رو نشون میداد اما من چیزي نمی دیدم
    چی رو میگی؟!
    بابک پشه هه رو امروز پیف پاف زدومها!پدرسگ هنوز زنده س!
    مرده شورت رو ببرن!ترسیدم!فکر کردم روح اومده تو اتاق!
    بابک این پشه از روح بدتره!تا صبح تیکه تیکه مون میکنه!
    میذاري بخوابم یا نه؟!
    بابک من می ذارم،اگه این پشه هه بذاره.تا صبح میآد در گوشمون و هی میگه وایز وایز!پشه خارجی دیگه!ویز ویز نمیکنه،وایز وایز میکنه!
    » تا رفتم تو رختخواب دوباره داد زد و گفت «
    این یکی رو ببین!
    یه پشه ي دیگه س؟
    بابک نه بابا!یه روح اومده تو اتاق،یه جن م رفته تو آشپزخونه،سریخچال!
    زهرمار!شب بخیر.
    بابک- شب بخیر.
    سرم رو که گذاشتم رو بالش،ده ثانیه نکشید که خوابم برد.دیگه نه از صدا خبري بود و نه از بیداري!بعد از مدتها «
    خواب اومده بود سراغم اما خوابی عجیب!!
    سرانجام اومدي؟
    شما کی هستین؟!
    دیرگاهی ست که چشم براه توام.
    چشم براه من؟اینجا کجاس؟شما کی هستین؟!
    اینجا کاخ من است.
    کاخ؟!
    ارم باش.هراس مکن.
    من نمی ترسم.میدونم که دارم خواب می بینم.
    خواب؟!آري،تمام هستی خوابی بیش نیست!
    میشه بفرمایید شما کی هستین؟
    چه سخنان سبکی!چگونه سخن میگویی؟!برایم بسیار شگفت است!
    حرف زدن شمام براي من عجیبه.مثل فیلم رومئو ژولیت حرف می زنین.
    مانند چه؟!
    شما هنوز نگفتین کی هستین.
    مرا شیرین نام است.
    شیرین؟!
    شیرین اري ،من شیرینم،همسر خسرو پرویز بانوي ایران زمین!
    » خنده م گرفته بود
    شیرین میخندي؟!بیاد دارم که در پیشگاه ما،سرداران نامی را یاراي آن نبود تا سر برآورند و دمی بر ما بنگرند!پاداششان مرگ بود!
    ببخشید خانم،چی می فرمائین؟!خب برام خیلی عجیبه!
    سرم رو بعد از چندین ماه بی خوابی گذاشتم زمین و شما اومدین می گین من شیرینم،بانوي ایران زمین!
    البته می دونم خواب می بینم،اما این دیگه خیلی واقعی یه!
    شیرین راست میگویی،نباید در نخستین دیدار با تو این گونه رفتار میکردم.بیا و اینجا کنار من بنشین.باید ترا اندك اندك با سرگذشت خود آشنا سازم.
    جلو اومد و دست منو گرفت و با خودش به طرف دیگه سالن بود «
    همونطور که راه می رفتم نگاهش میکردم.باورم نمیشد!یعنی این همون شیرین،زن خسروپرویزه؟!
    خواب ندیدم،خواب ندیدم،وقتی دیدم،چی دیدم!
    اما واقعا دختر قشنگی بود!گفت که از قشنگی نمیشد تو صورتش نگاه کرد!چشماش بقدري گیرا بود که تا عمق قلب نفوذ میکرد.پوستش بقدري قشنگ و لطیف بود که واقعا مثل برگ گل بود!
    موهاي تاب دار بلند داشت تا پایین تر از کمرش!یه تاج روسرش بود که با هر حرکتش برق میزد یه لباس از حریر تنش بود و یه شنل قشنگ روي دوشش!
    مثل تو این فیلمهاي قدیمی که مثلا روم باستان و امپراطورها و شاهزاده هارو نشون میدن!
    قدبلندي داشت و اندامی با تناسب کامل.حرکتش بسیار سنگین و باوقار بود،مثل ملکه ها!دستم رو که گرفت،یه حالت عجیبی شدم!سرم داشت گیچ میرفت!
    رسیدیم به یه کاناپه ي مخمل مانند.خیلی بزرگ و قشنگ.منو نشوند یه طرف و خودشم یه طرف دیگه نشست و نگاهم کرد و گفت
    جوان خوش قامت و خوش سیمایی هستی.نامت آرمین است.درست می گویم؟
    بله .اسمم آرمینه.اما شمااز کجا می دونین؟
    شیرین می دانی آنکه در دست داري چیست؟
    .» به دستم نگاه کردم،تیکه چرم هنوز تو دستم بود «
    این یه تیکه چرمه که...
    شیرین من خود از راز آن آگاهم.این چرم،تکه اي از پاي پوش من است.
    پاي پوش شما؟یعنی کفش شما؟!
    شیرین آري.روزگاري بیش به یادگار نزد فرهاد بود.
    فرهاد؟دارین با من شوخی میکنین؟!
    شیرین در چهره ام شوخی نمایان است؟
    خیر ولی آخه...
    !» صورتش رو تو دستاش گرفت و شروع کرد به گریه کرد.گریه اي تلخ «
    شیرین خانم،خواهش میکنم ببخشید ترو خدا.قصد توهین نداشتم.
    به محض اینکه اسم خدارو آوردم،مثل فنر از جاش پرید!سرش رو پایین انداخت و در حالیکه قطره هاي اشک،مثل مروارید از چشماش پایین می اومد،زیر لب یه چیزایی گفت و بعدرو به من کرد و گفت چه آسان نام کردگار یکتا را برزبان روان می سازي!وحشت نداري؟!
    ببخشید،منظورم این بود که شما باور کنین که قصد بدي نداشتم.
    شیرین اگر از توانایی و بزرگی او آگاه بودي،چنین گستاخی نمیکردي!
    عذرمیخوام.
    شیرین از من؟!
    نمی دونم چی بگم!میخواستم قسم بخورم که شما باور کنین!
    شیرین درستی نیاز به سوگند ندارد.اکنون بنشین تا سخنی با تو گویم.
    » دوباره دوتایی نشستیم.کمی صبر کرد و بعد گفت «
    نیک می دانم که برایت این پندار دشوار است اما آگاه باش که من روزگاري،بانوي ایران و همسر خسرو پرویز پادشاه ایران بوده ام!
    » انگار راست می گفت،یه خرده فکر کردم و دیدم رفتارم خیلی بد بوده.جلوش بلند شدم که گفت
    آسوده باش.با من بیگانگی مکن.اکنون دیگر از آن روزگار بسی بگذشته.بنشین.
    » نشستم و گفتم «
    آخه میدونید؟برام خیلی مشکله که باور کنم.البته ممکنه هر لحظه از خواب بپرم و متوجه بشم که همه اینا خواببوده.
    شیرین آزمونی ست ساده.بیازماي.
    » چندبار چشمامو بستم و واکردم.اما نه،انگار درست میگفت «
    شیرین دریافتی که برخاستن تو از این خواب در توان تو نیست؟
    منکه گیج شدم!اگه شما شیرین هستی پس چرا هنوز جوونید و پیر نشدید؟یعنی در واقع الان باید استخوونهاتون هم ببخشید!از دهنم پرید! « دیدم حرف بدي زدم!زود گفتم »! پودر شده باشه
    » نگاهی به من کرد و گفت «
    اگر آژنگی در چهره ندارم.اگر کهن سال نگشته ام و تارو پودم خاکستر نشده،براي این است که گرفتار کردار خویشم.
    ببخشید،این صدا چیه می آد؟
    » زهر خندي زد و گفت «
    این آواز برایت آشنا نیست؟
    چی بگم؟صداي چکشه.یه جا این طرفا حتما بنایی اي.چیزي دارن.
    شیرین این،آواي فرهاد است!فرهاد تیشه بر کوه می زند و سینه ي کوه میخراشد.
    فرهاد ؟!مگه اونم هنوز زنده س؟!
    شیرین کدامیک از ما در تاریخ نیست گشته ایم؟ایا نام من و فرهاد جاودان نگشته؟
    چرا همینطوره که شما می فرمائید.ولی آخه من چه جوري این چیزارو باور کنم؟!
    » شیرین بلند شد و به طرف دیگه سالن رفت و واستاد و گوش کرد.صداي تیشه قطع نمیشد.یه خرده بعد گفت «
    آواز تیشه فرهاد را پایانی نیست.این آوا،هم شکنجه ي من و هم یار تنهایی من است.هنگام شنیدن این بانگ،میدانم که هنوز فرهاد به یاد من است!
    » تا برگشت دیدم که بازم داره گریه میکنه.جلو رفتم و گفتم «
    گریه نکنین.حیف نیس که شما به این قشنگی گریه کنین؟!
    » لبخندي زد و گفت «
    پس هنوز زیبا هستم!
    خیلی !ببخشید بانوي بزرگ،اما شما راست راستی قشنگ هستید!من تو تمام عمرم دختري به خوشگلی شما ندیدم!
    شیرین روزگاري این سخنان مرا شاد می ساخت!
    اکنون برو.این دیدار به خواست من بود اما بار دیگر بر توست که به اینجا بیایی.برو به خواب خویش بازگرد و بیارام و اندیشه کن.بدرود.
    » ساعت 9 صبح بود که با صداي بابک از خواب بیدار شدم «
    بابک پسربلند شو دیگه!با خواب مسابقه گذاشتی؟
    سلام ساعت چنده؟
    بابک ساعت 9 کمی گذشته.ترسیدم.فکر کردم خواب به خواب رفتی!بلندشو تعریف کن ببینم چی شد!راحت خوابیدي؟
    » احساس سبکی و آرامش میکردم.با خنده گفتم «
    اره،راحت راحت.
    بابک - یعنی کارولین درست می گفت؟!
    آره .احتمالا درست می گفته.
    بابک تلقین!بهترین دواي درد تو تلقین بود که کارولین فهمید!آفرین به این زن!
    چیکار میکردم تو خواب؟
    بابک هیچی یه کله گرفتی و خوابیدي.
    راستی بابک !من خوابیده بودم تو صدایی نشنیدي؟
    بابک خیلی بی تربیت شدي ها!آدم اگه تو خواب صدایی م دربیاید که صبح بلند نمیشه از همه پرس و جو کنه که دیشب صدا شنیدن یا نه!
    این صداهاي شبانه رو آدم باید فراموش کنه و به روي همدیگه م نیاره!
    گمشو بی ادب!منظورم صداي معمولی نیس!صداي عجیب رو میگم.
    بابک- بستگی به جثه ي آدم معمولی باشه.این صداها معمولیه!اگه طرف گنده باشه،صداها عجیب میشه!درهر صورت اختیاري نیس!
    خفه شی!بی تربیت.
    بابک در هر صورت صدایی دیشب نیومد.نه کوچیک،نه متوسط،نه بزرگ!صداهاي شبونه م سایزبندي شده؟!
    پاشو صبحونه حاضره.مهم این بود که حال تو خوب بشه.
    » بلندشدم و یه دوش گرفتم و رفتم سرمیز صبحونه.بابک برام چایی ریخت و گفت «
    بجون تو خیلی خوشحالم،باید یه سبد گل بگیریم و بریم پیش کارو.لین،ازش تشکرکنیم دستش درد نکنه.
    میدونی دیشب تا خوابم برد چی شد؟
    بابک حتما بازم میخواي بري تو طبقه بندي صداهاي مشکوك شبانه !بابا به جون خودت،من دیشب هیچ صدایی نشنیدم!اگرم شنیده بودم نه به روي تو می آوردم و نه به کسی می گفتم!حالا می ذاري صبحونه مون رو بخوریم!
    گمشو!میخواستم بگم دیشب تا سرم رو گذاشتم رو بالش،بعد از مدتها خواب دیدم.
    بابک - راست می گی ؟خیره.چه خوابی دیدي؟
    ویرایش توسط sina_1374 : 08-13-2011 در ساعت 03:23 AM
    :: در کشور من آزادی تنها نام یک میدان است........ ::
    :: این یه قانونه! هرچی کمتر در دسترس باشی ارزشت بیشتره! زیاد که باشی میره به حساب آویزون بودنت! ::

    bsphpu11982
    45823718444724891055

  2. کاربر مقابل از sina_1374 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/