اینارو که گفت یه سیگار درآورد و روشن کرد و زل زد به مریم!
مریمم اروم بلند شد و کیفش رو ورداشت و رفت.
» وقتی مطمئن شدم که از خونه بیرون رفته به بابک گفتم
مرده شور اون حرف زدنت رو ببره!نه به او شیرین زبونی هات،نه به این نیش زهري ت!
» یه سیگار روشن کرد و داد به من و گفت «
خیلی باهاش بد حرف زدم؟
خیلی!!
بابک- خودمم دلم براش سوخت!لال شه این زبون من که نمیتونم نگه ش دارم.
گمشو با این احساسات خرکی ت!
بابک - ازش خوشم می آد اما حرف همونه که گفتم.اینطوري ها زن نمی گیرم.
حالا پاشو فکر ناهار باش،گرسنگی ضعف کردیم،نوبت توئه امروز.
بابک - بعدشم بد موقعی رو براي حرف زدن انتخاب کرد.من تا تکلیف تو و این برنامه ي خوابت معلومه نشه،به
هیچی فکر نمیکنم.
برام خیلی نگرانی؟
بابک - من و تو از بچه گی با هم بزرگ شدیم.یا تو خونه ي ما بودي،یا من خونه ي شما.
اگه برادر داشتم،اندازه ي تو دوستش نداشتم.مریم هم الان بیخودي پیله کرده!البته طفلک حق داره.نمی دونه که جریان تو چیه.ایشاالله تو که خوب شدي .می رسیم به چیزاي دیگه.
خب حالا ناهار چی میخوري؟
جهنم!حالا که این حرفهارو زدي،ناهار امروز با من.
بلند شدم و ماچش کردم و رفتم طرف آشپزخونه «
بابک بچه رو اینجوري خر میکنن دیگه!
طرفاي عصر بود که با بابک رفتیم سراغ فالگیري که دکتر هریس آدرسش رو برام نوشته بود.تو راه بابک شوخی میکرد و می گفت
حواست باشه آرمین،اگه یه دفعه گفت فلان قدر پول بده؛ندي ها!بذار باهاش چونه بزنیم.
فکر نکنم اینجور آدمی باشه.دکتر بیخودي کسی رو معرفی نمیکنه.
بابک بالاخره باید زندگیش بگذره یا نه؟هرچقدرم آدم خوبی باشه،واسه زندگی پول میخواد،کارش اینه دیگه.
اینام معمولا می برن آدم رو تو یه اتاق نیمه تاریک.
یه میز وسط اتاقه و به در و دیوارم شکلها و عکساي عجیب غریب زدن!حتما طرفمم یه لباس جادوگرا پوشیده،یه زیگیل م بغل دماغشه!یه قهوه بهت میده و شروع میکنه به دري وري گفتن!جوون بختت بلنده!اما گره به کارت افتاده!قفلت کردن!بدخواه داري!یه گوشکوب تو فالت می بینم!شبیه عمه ته!خیرت رو نمیخواد،اما بدت رو هم نمیگه!یه جفت چشم می بینم،ازش حذر کن.یه دختر تو فاله ته.ولش کن بعدي رو بچسب!
یه دوست داري،دشمنته،دشمن روسیاهه!ولش کن،بعدي رو بچسب!یه فکر اومده تو کله ت. میخواي انجامش بدي.ولش کن،بعدي رو بچسب!یه ننه مرده میخواد بهت کمک کنه.دروغ میگه ولش کن،بعدي رو بچسب.
راستی آدرسش چی بود؟
باید از همین چهارراه می پیچیدي.
بابک - حالا که گذشتیم.ولش کن،بعدي رو بچسب!
خفه شی،چقدر حرف میزنی!دور بزن برگردیم.
بابک حالا شانس آوردي طرف ایرانی نیس.وگرنه برات پیش آب پسر نابالغ و چرك ناخن مرده و اب مردهشورخونه رو تجویز میکرد بریزي سرت تا جادو باطل بشه!
بی تربیت!
بابک- بی تربیت چیه؟اینا که گفتم تو اینکار،بهترین داروئه!هر کدوم از این فالگیرا این داروها رو تجویز کنن.مثل اینه که تو صنف شون فوق تخصص دارن!مثل دکتري که قدیمی یه و هرکی می ره پیشش اول یه تنقیه تجویز میکنه
بعدم بهش جوشونده میده!اما دکتراي متخصص،آزمایش میدن و آنتی بیوتیک و از این چیزا!
اگه این داروهارو برام تجویز کنه.اینجاها گیر نمیآد.
بابک- خب مطئله اي نیس،همیشه مردم داروهاي کمیاب رو که میخوان،نامه می نویسن به یکی از فامیلاشون تو خارج که از اونجا براشون بفرسته.حالا توام نامه بنویس ایران برات این چیزا رو بفرستن اینجا!
هرچند فایده نداره این داروها تا اینجا برسه فاسد میشه.یادت باشه اگه این فالگیره خواست اینارو برات تجویز کنه.ازش بپرس اگه مشابه ش باشه میشه مصرف کرد؟منظورم اینه که حالا پیش آب پسرنابالغ نبود که نبود!
جاش پیش آب پسربالغ رو استفاده میکنیم!خودم در خدمتت هستم.این یکی دارو رو مهمون خودمی!تازه می تونیم مستقیم از تولید به مصرف کنیم که دست واسطه م تو کار نیاد!
مرده شور تو رو ببرین با این داروهات.
بابک -اصلا تقصیر منه که فکرت هستم و دنبال داروهات میگردم که گیر بیارم و تو زودتر خوب شی!به درك!ولی یادت باشه اگه بخواي که حالت خوب بشه باید داروهات رو سر وقت مصرف کنی وگرنه اثر نداره!
نگه دار ببینم.خیابونش همینه.
بابک ت پلاکش رو نگاه کن.
انگار همین جاس!نکنه دکتر آدرس رو اشتباه داده باشه؟اما رو درهم همین اسم رو نوشته.
بابک- اینجا که قصره!شاید طرف اینجا کار میکنه!
اگه اینجا کار بکنه که اسمش رو روي در خونه نوشته نمی نویسن!
بابک خونه رو ببین!یه زمین فوتبال فقط حیاط جلویی شه!نکنه دکتر دستمون انداخته باشه؟
پیاده شدیم.ادرسی که دکتر داده بود.ظاهرا همین جا بود اما با عقل جور در نمی اومد.از اونجا که ما واستاده بودیم تا ساختمون اصلی،حدود دویست متر فاصله بود و همه ش چمن کاري و درخت و گل و گیاه.
ساختمون هم شکل یه قصر بود.مثل قصرهاي تو فیلمها!
من کمی دو دل شدم که بابک زنگ زد.یه زنی جواب داد و ما اسم مون رو گفتیم.جلوي در دوربین بود که حتما ما دو نفر رو از اونطرف می دیدن.
تا اسم مون رو گفتیم و اسم دکتر رو بردیم.در رو وا کردم و گفت که خانم منتظر شما هستن و بعدش گفت اگه که با اتومبیل اومدیم اجازه داریم که با وسیله مون بریم تو خونه.
در خونه،یعنی در قصر،بصورت برقی بود از همدیگه واشد.مثل فیلمها!
ماهام سوار ماشین شدیم و رفتیم تو و جلوي ساختمون ماشین رو نگه داشتیم که یه مرد با لباس خدمتکارا از پله ها اومد پایین و سلام کرد و سویچ رو از بابک گرفت و ماشین رو با خودش برد.بابکم بلند داد زد و گفت
پسر نري باهاش دختربازي!آجان بگیردت به من مربوط نیس ها!
ساکت بابک!ترو خدا اینجا دیگه خودت رو نگه دار.
بابک ت راننده مه!گاهی ماشین رو ور می داره می ره یه دوري می زنه.جلوي سر و همسر باهاش پز میده!جوون دیگخ،چی بهش بگم!
آقا بابک لطفا خفه!
از پله ها بالا رفتیم که یه خدمتکار دختر،که اونم لباس مخصوص تنش بود اومد جلو و سلام کرد.تا چشم بابک بهش خورد گفت
سلام بروي ماهتون!حال شما چطوره؟به به به !!چه وقاري؟!چه متانتی؟!ببخشید شما صاحب اینجا هستین؟
خدمتکار خیر من اینجا کار میکنم.
بابک ببخشید،من فکر کردم این خونه و زندگی مال شماس.بازم ببخشید،شما مواجب چقدر میگیرین؟
!» دختره هاج و واج مونده بود «
بابک اگه یه کار بهتر براتون پیدا بشع ،قبول میکنین؟حقوقش م خوبه.شاید دو برابر اینجا بهتون بدن!
خدمتکار باید ببینم کارش چی هست.
دست بابک رو گرفتم و کشیدم و با همدیگه راه افتادیم و وارد یه سالن خیلی بزرگ شدیم.تمام در و دیوارها پر بود از تابلوهاي قدیمی و گرون قیمت.کف سالن از یه سنگ خیلی قشنگ پوشیده شده بود که برق میزد.
دور تا دور،گلدون هاي خیلی بزرگ گذاشته بودن که توش انواع و اقسام درختاي قشنگ کاسته شده بود.
» خدمتکار گفت «
لطفا دنبال من تشریف بیارین.
دنبالش رفتیم و وارد یه سالن دیگه شدیم. «
از چند تا راهرو گذشتیم و وارد یه سالن خیلی خیلی بزرگ شدیم.
.» چند دست مبل سلطنتی تو سالن چیده شده بود.چند تا فرش خیلی شیک هم کف سالن پهن بود
بابک- فکرکنم برگشتیم به زمان لویی شونزدهم!
فکر نکنم این اسباب اثاثیه تو قصر لویی شونزدهم هم بوده باشه!
بابک - خب لویی هیفدهم!
اونم یه همچین دم و دستگاهی نداشته.این تابلوها هر کدوم پنجا شصت میلیون قیمت شونه!
بابک - خب لویی هیجدهم!چه میدونم؟!اصلا بین لویی ها مضرب مشترك می گیریم!فکر کنم به 3 قابل قسمت باشن!
مارگریت و استاد و ته سالن رو نشون داد و گفت «
خانم اونجا کنار پنجره تشریف دارن.
بابک - ببخشید مارگریت خانم. اینقدر اینجا بزرگه که چشم ما ته سالن رو نمی بینه!نمیشه شما این دو تا ایستگاه رو
هم با ما بیائین؟!همون سرکوچه ي خانم هم مارو ول کنین دیگه خودمون بلدیم و راه رو بلدیم و راه رو پیدا میکنیم!
» بازم مارگریت خندید و رفت.داشتیم در و دیوار رو نگاه میکردیم که بابم دستم رو گرفت و گفت «
دستت رو بده به من گم میشی!بیا یه تاکسی بگیریم بریم خدمت خانم!
از این فالگیرهاس که زیگیل گوشه دماغش داره!آره؟!
بابک من چه می دونستم وضعش انقدر خوبه!حالا بیا بریم جلوخودت رو بگیر فکر نکنه ما ندید بدید هستیم!چه سالنی یه!چقدر صدا توش می پیچه!مئو مئو مئو!!
!» بابک شروع کرد صداي گربه در آوردن «
بابک خجالت بکش!آبرومون رو بردي!
بابک - اینا حتما یه گربه اي چیزي دارن.مثل کارتون گربه هاي اشرافی!یادت که هس؟راستی جلو خانمه حرفاي گنده یه دفعه از او طرف سالن صداي یه خانم اومد که گربه ش »! گنده بزن فکر نکنه بی سوادي !بگو قطار تریلی لکوموتیو رو صدا میکرد
کیتی کیتی!بیااینجا.
بابک مئو مئو!
اذر بیا اینجا!
بابک- اسم عمه ت رو گذاشتن رو گربه شون!میگه آذر بیا اینجا!
خنده م گرفته بود.به طرف صدا رفتیم .کنار پنجره ته سالن یه خانمی روي یه مبل بزرگ نشسته بود.مبل اونقدرپشتش بلند بود که اون خانم اصلا دیده نمیشد.جلوش یه میز بود که روش یه سرویس چایی خوري نقره بود.
جلو رفتیم و سلام کردیم.
با خوشرویی جواب داد و تعارف کرد که بنشینیم.
یه خانم حدود شصت ،شصت و پنج ساله بود.با لباس خیلی خیلی شیک و یه گردنبند خیلی گرون قیمت به گردنش.
خودمون رو معرفی کردیم و نشستینم که اون خانم دوباره شروع کرد به صدا کردن گریه ش!
کیتی کیتی.اذر بیا اینجا.
بابک- ببخشید خانم،بیخودي پیش پیش نکنین!
خانم - پیش پیش؟!
بابک - خب می گیم دیگه.گربه هه که چیزي نمی فهمه ،حالا چه بگیم پیش پیش!چه بگیم کیتی کیتی!
خانم - خیلی جالبه!کیتی کیتی!
بابک - عرض کردم که!گربه تون اینجا نیس .بیخودي صداش نکنین!
خانم - ولی همین الان صداش اومد!
بابک - من بودم مئو مئو میکردم!گربه هه نبود که!
» خانمه همونطور به بابک نگاه میکرد «
بابک -آخ می دونین؟َما اینجا نشسته بودین و از او دور معلوم نبودین.مئو مئو که کردم فهمیدم شما کجائین،اومدیم خدمتتون!
خانم که تازه متوجه جریان شده بود،شروع کرد به خندیدن.اونقدر خندید که اشک از چشماش اومد!وقتی خنده هاش تموم شد گفت
من لیدي...هستم.دکتر هریس در مورد شما با من صحبت کرده بود
» بلند شدیم و بهش اداي احترام کردیم و دوباره نشستیم.سري تکون داد و گفت «
ممنون بخاطر دو چیز.اول بخاطر اداي احترامی که کردین.دوم بخاطر اینکه باعث شدین که من به خنده دربیام!شاید سالها بود که اینطوري نخندیده بودم!
» تشکر کردیم و لیدي...یه زنگوله ي طلایی رو تکون داد که یه خدمتکار دیگه اومد و برامون چایی ریخت و رفت
بابک باید پوزش مارو بپذیرین لیدي.ما اصلا یه همچنین تصوري از شما نداشتیم وگرنه قبلا تقاضاي وقت براي لاقات شما میکردیم.
لیدي اصلا مهم نیست.شما شرقی هستین و زیاد پاي بند این تشریفات خشک هستین .اگه اهل اینجا بودین حتما نمی پذیرفتمتون.
البته به این عادت و خوي شما غبطه میخورم.شرقی ها خونگرم و زود جوش هستن.راحت با دیگران ارتباط برقرار میکنن.چایی رو معمولا با چی میخورین؟
بابک واله تو خونه با استکان میخوریم.به ما ایرانی ها بیشتر می چسبه.
» دوباره لیدي ...شروع به خندیدن کرد و یکی و دو دقیقه خندید و بعد گفت «
شما خنده رو به لب هاي من آوردین؟منظورم این بود که با شیر میخورین یا لیمو؟
بابک باید منو ببخشید.منظورتون رو متوجه نشدم.
عذرمیخوام.شما اینجا تنها با خدمتکارهاتون زندگی میکنید؟
لیدي آره عزیزم.تنهاي تنه.خیلی وقته که تنها هستم.
بابک لیدي ...شما ازدواج نکردین؟
» لیدي...دوباره خندید و گفت «
خوش بحال شرقی ها!چقدر راحت با دیگرا ارتباط برقرار میکنین!
بابک ببخشید.انگار فوضولی کردم.
لیدي اگر یه غربی بودید،شدیدا ناراحت میشدم اما حالا نه.چرا عزیزم ازدواج کردم اما موفق نبودم.
بابک حتما شوهرتون از اون مرداي هوسباز بوده!حتما با این کلفت هام سروسري داشته!اینجور مردا تنبون شون که دوتا میشه.زنشون یادشون میره!
بابک !چی داري میگی؟!
» لیدي..دوباره خندید.بطوریکه به سرفه افتاد.بعد گفت «
چه اصطلاح جالبی؟!تنبون شون دوتا میشه!
پوزش منو بپذیرد لیدي...
لیدي اولا که شما می تونید وقتی با هم تنها هستیم،منو کارولین صدا کنین.بعدش هم ازتون میخوام که همینطوري راحت باشین و راحت صحبت کنین.دیگه از تشریفات و القاب و احساسات مصنوعی خسته شدم.
دوست من خیلی رك حرف میزنه و زیادي شرقی یه.
کارولین- دوست تو گرمی رو به دل من آورد.خوشحالم که با شما آشنا شدم.گفتم که من خیلی تنهام.مثل یه زندانی در این زندان!
بابک - کارولین ،چرا یواشکی نمی زنین از این خونه بیرون؟قوقوقو نشستین تو این خونه که چی؟
» دوباره کارولین خندید و گفت «
قوقوقو یعنی چه؟
بابک -یعنی تنهایی و بی کسی.
کارولین چه مثال مثالهاي قشنگی؟یه دنیا معنی داره البته از تمدن و فرهنگ ایران بعید نمیتونه باشه.اما عزیزم من شخص معروفی هستم نمیتونم هر وقت که دلم خواست از قصر بیرون برم.
بابک -اینکه کاري نداره.به همه بگین که توي اتاق تون مشغول استراحت هستین و نباید کسی مزاحمتون بشه.بعد با یه لباس ساده از در پشتی برین بیرون.برین دوست پیدا کنین برین تو پارك.برین خرید و با بقال و چقال حرف بزنین،چونه بزنین،دعوا کنین!خیلی عالی میشه.اونقدر کیف میده!
کارولین- تا حالا به این موضوع فکر نکرده بودم.شاید یه روز امتحانش کردم.حالا از خودتون بگین.تحصیلات تون تموم شده؟
بله تموم شده.
کارولین- خیال برگشتن به ایران رو ندارین؟
بابک -برگردیم ایران همانا و ننه و بابامون زن دادن ما همان!
کارولین - از اینجا خوشتون می آد؟
بابک -آره .فقط آب و هواش مثل آب و هواي رشت خودمونه.همه ش بارونی یه .آدم نم میکشه.ما ایرانی ها اگه یکی
دو روز آفتاب رو نبینیم پژمرده میشیم.
کارولین- آفتاب!مظهر پاکی!شاید بخاطر همین باشه که شما شرقی ها کمتر در وجودتون اهریمن خونه کرده!
خوب توبگو.آرمین درسته؟
» سرم رو تکون دادم «
کارولین - با داشتن یه همچین دوستی چرا باید کارت به دکتر اعصاب و روان بکشه؟گویا با هم نسبتی هم دارین؟
» دوباره سرم رو تکون دادم «
بابک- کارولین،این از اون شرقی هاس که افتاب کمتر دیده!اهریمن تو دلش لونه کرده!
» کارولین دوباره خندید و گفت «
منم مثل دکتر هریس احتمال میدم که مشکل آرمین دوري از وطنشه.
بابک - منم همینطور فکر میکنم.اگه پاش برسه ایران،براش یه دارویی تجویز میکنن که اگه استفاده کنه،درجا خوب میشه!
» چپ چپ نگاهش کردم «
کارولین - تو ایران کسی هست که دوستش داشته باشی؟
البته .پدرم ،مادرم.
کارولین غیر از اونها.منظورم اینه که در وجودت عشق هست؟
نمیدونم.
کارولین -عشق خیلی از دردها رو درمون میکنه!هیچ دختر در زندگی ت هست که دوستش داشته باشی؟
هنوز نه.
» کارولین دستم رو گرفت و گفت «
حال هر دو ساکت باشین.باید تمرکز داشته باشم.
.» من و بابک ساکت شدیم و به کارولین نگاه کردیم.چشمهاش رو بسته بود و دست منو تو دستش گرفته بود «
شاید حدود ده دقیقه به همون حالت موند.بعد چشماش رو وا کرد.نگاهی عمیق به من کرد و دستم رو ول کرد و زنگوله رو تکون داد.
یه دقیقه بعد یه خدمتکار اومد و کارولین ازش خواست که بازم برامون چایی بیاره.دوباره به چشماي من نگاه کرد.حالت عجیبی پیدا کرده بود.
بعد از اینکه خدمتکار اومد و وسایل چایی رو روي میز گذاشت ،کارولین مرخصش کرد و خودش برامون چایی ریخت.
فنجوش رو ورداشت و شروع کرد چایی رو مزه مزه کردن.
چند دقیقه هم اینطوري گذشت که تو این مدت من و بابک هیچی نگفتیم.هر دو منتظر بودیم که کارولین شروع کنه که بالاخره م شروع کرد.
میدونید پسرها؟!اینکاري که من میکنم یه جور کار علمی یه.یه جور نفوذه!نفوذ یک انرژي داخل انرژي دیگه!
هیچ سحر و افسونی هم در کار نیست.من با انرژي ذهنم،در ضمیرناخودآگاه انسان نفوذ میکنم.به جایی که حتی خود شخص هم ازش بی خبره!
همین الان این کار رو با تو کردم.میخواي بدونی چه احساسی داشتم؟
خیلی زیاد!فوق العاده جالبه.
» کمی چایی خورد و بعد گفت «
وقتی وارد ذهن تو شدم،با امواج بسیار شدیدي از احساسات برخورد کردم!احساسات مثبت!
تو اگر عاشق دختري بشی،حتما اون دختر خوشبخت میشه،چون میتونی عشق زیادي رو بهش هدیه کنی.
اما در مورد مشکلت.به نظر من تو هیچ مشکلی نداري.
من چیز خاصی که دلیل بر عدم تعادل باشه در ذهن تو ندیدم.
بعد از این حرف،سرش رو به طرف پنجره برگردوند و مشغول تماشاي باغ بیرون شد.نمی دونستم چی باید بگم.سرم رو انداختم پایین.راستش ناامید شده بودم .که یه خرده بعد بابک گفت
کارولین شما تو همین زمان کم تونستید به روح ذهن آرمین وارد بشین؟
کارولین براي روح،زمان ومکان وجود نداره!کسی که داري قدرت تله پاتی باشه در یک لحظه میتونه با شخصی در طرف دیگه دنیا ارتباط برقرار کنه!شاید این ساده ترین چیز در این عالم باشه.
» دوباره سکوت کردیم.بازم وحشت وجودم روگرفت.چشمامو رو بستم که کارولین صدام کرد «
آرمین چه مدتی یه که این حالت شدي؟
تقریبا حدود یکسال و نیم میشه.
کارولین - حالا دیگه از شب وحشت داري.نه؟
» سرم رو تکون دادم «
کارولین - خوب گوش کن ببین چی میگم.من فقط در ذهن تو متوجه یه چیز شدم!یک مانع!یک کلید!یک جسم!یک نشانه!یک راهنما!
» من و بابک همدیگر و نگاه کردیم «
کارولین - ببین آرمین.تو همین مدت که گفتی،یکسال و نیم پیش،شایدم بیشتر چیزي هدیه نگرفتی؟چیزي پیدا نکردي؟
» مدتی فکرکردم.چیزي یادم نیومد «
کارولین- منظورم از هدیه ،چیزهاي معمولی نیست.
متوجه نمیشم.
» کارولین کمی فکرکرد و گفت «
منظورم یه چیزي قدیمی یه.شاید یه چوب با کنده کاري قدیمی!یا یه گردنبند قدیمی!یه چیزي که خیلی قدیمی یه!شاید ظاهرش یه چیز عادي باش،اما خیلی مهمه!
بابک آرمین!یکشنبه بازار!پیرمرده!
اون؟!
بابک- آره آره؟ازش چی خریدي؟میخواستی کمکش کنی ها؟!
یه تیکه چرم بود!
کارولین- الان کجاست؟!
نمی دونم .شاید توي خرده ریزهام باشه.چیز مهمی نبود.یه پیرمرد دوره گردي بود که چیزاي قدیمی می فروخت.خواستم بهش کمک کنم اما قبول نکرد.این بود که تو بساطش این تیکه چرم رو دیدم.ورش داشتم و بهش پول دادم.الانم اصلا یادم نیس که کجا گذاشتمش.
کارولین- شاید اون کلید که گفتم همین باشه!
سردرنمی آرم!اون چه ربطی به ناراحتی و بیخوابی من داره؟!
کارولین - خوب گوش کن ارمین.خیلی چیزها هست که مارو با گذشته هامون مربوط میکنه!مثل یه عکس
یادگاري!مثل یه البوم خانوادگی!مثل یه یاد بود از یه دوست!حتی مثل یه خاطره!
این چیزها که گفتم پلی یه بین ما و گذشته ها!هربار با دیدنشون یاد خاطرات مون می افتیم.
تو امشب وقتی خواستی بخوابی،اون چرم روتو دستت بگیر و بخواب!
میدونم شاید به نظرت خیلی خرافی باشه اما اینکار رو بکن.شاید اون چیزي که من در ذهن تو دیدم،همین تکه چرم باشه!شاید!
همین الان برو خونه و پیداش کن!حتما!
ولی این به نظر من خیلی عجیبه.یعنی کسی منو جادو کرده؟؟!
کارولین نه .صحبت این چیزها نیست.شاید،بازم میگم،شاید اون تیکه چرم مشکل تو باشه و شاید کلید معماي تو!
حالا برید .این تنها کاري بود که از دستم براتون برمی اومد.ولی منو بی خبر نذارین.بازم پیش من بیائین.هروقت که خواستین.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)