قسمت سی و سوم و پایانی رمان تمنای وجودم

سلام مهندس ...به به خانوم صداقت
امیر گفت : خانوم سرحدی تو هم .
-من چی مهندس ...
-تو دیگه چرا سرحدی ؟
-میتونی رویا صدام کنی ،مهندس .در جواب سوالات باید بگم که من خیلی وقته معشوقه مهندس وحدت هستم ..انتظار نداشتی که باهاش همکاری نکنم ...البته تو میتونستی همه چیز رو عوض کنی .اما زیادی چشم و گوش بسته بودی مهندس .
بعد به طرف من اومد و چونه من رو توی دستش گرفت .با نفرت صورتم رو پس کشیدم .خنده بلندی کرد و گفت : فکرش رو هم نمیکردی اینطوری همدیگر رو ببینم
انگشتش رو روی پوشونیم زد و گفت : تو رو هم را ه میندازم .بابت تو خوب پولی گیرم میاد .
امیر با صدای وحشتناکی داد زد : دهنت رو ببند .هرزه عوضی ...
رویا : چیه مهندس نکنه از این که نتونستی تو اول استفاده اش رو ببری پشیمونی
امیر : خفه شو ...
رویا سرش رو بالا داد و خندید .یکدفعه به روسری من چنگ زد و اون رو از سرم کشید که همزمان چند تار موی من هم کنده شد .
بعد هم گفت :مهندس تاحالا بی حجاب دیده بودیش .
با نفرت گفتم : اگه دستم باز بود حالت میکردم کثافت لجن
رویا خندید و گفت : میخوای بهت ثابت کنم که با دست باز هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی .
بعد هم بلند شد و رفت .هاج و واج به در چشم دوختم ....منظورش چی بود .
رو به امیر گفتم : چه کار میخواد بکنه ؟
نگاهش رو از نگاهم گرفت و به زمین دوخت .
در باز شد و رویا با یه صندلی اومد داخل .صندلی رو روبروی امیر گذاشت و به طرف من اومد .
دستش رو زیر بازو م گرفت و داد زد : بلند شو
بلند شدم .
-حالا برو طرف اون صندلی
-میخوای چکار کنی
-میخوام دستات رو باز کنم ...برو ...
پاهام جون نداشت .از اون موقعیت هم بیشتر میلرزیدم .هولم داد .نزدیک بود زمین بخورم که خودش بازو م رو گرفت و به طرف صندلی کشوند .روی صندلی نشستم .به پشتم رفت و به طنابهای دستم ور رفت .
نگاهم به امیر بود .اون هم از کارهای این سر در نمیاورد .وقتی دستم آزاد شد ناباورانه به رویا نگاه کردم .با دردی که کتفم داشت آهسته دستم رو جلو آوردم .
پوز خندی زد و رو به امیر گفت : نمایش جالبی برات دارم مهندس ...نمیذارم آرزو به دل بمونی .این حقت نیست که تن و بدن این خانوم خوشگله رو نبینی .اینطوری یادت میمونه که همیشه از فرصتها ی بدست اومده استفاده کنی .
- فقط دعا کن که یه روز گذرم به گذرت نیوفته .اونوقت خودم ج ر ت میدم .
با حالت دیوانه ای خندید و گفت : تو اگه اینکاره بودی همون موقع ها که برات ناز میومدم اینکار رو میکردی .
بعد به طرف من چرخید و با حالت وحشیانه ای سعی کرد مانتوم رو از سرم بکشه بیرون .با این که با دستهام مانعش میشدم اما اون موفق شد .انگار حالت جنون گرفته بود .به تی شرتم چنگ زد و تقلا کرد اون رو از تنم بیرون بیاره .از روی صندلی بلند شدم و با دستهام دستهاش رو گرفتم اما اون یه لقد به شکم زد که نفسم بند اومد و روی صندلی افتادم .امیر هم از اون طرف داد و بیداد میکرد .دستهام رو روی شکمم گذاشتم اما اون ول کن نبود .با یه حرکت تی شرتم رو در آورد و به گوشه ای پارت کرد .درد شکمم رو فراموش کردم و دستهام و جلوی سینه هام گرفتم .نگاهم به امیر افتاد .لبش رو گاز گرفته بود و به زمین نگاه میکرد .
رویا به طرف امیر رفت دستهاش رو روی بازو هایی امیر به حرکت در آورد و گفت : خجالت نکش نگاه کن ...کم کم عادی میشه .
امیر به صورت رویا نگاه کرد و یه تف به صورتش انداخت .
رویا پوزخندی زد و با آستینش صورتش رو پاک کرد .اومد به طرف من انگشتش رو به بند لباسم برد .دستهام رو بیشتر به دور خودم حلقه کردم .
صدای وحدت که معلوم بود از طبقه پایینه با عث شد دست از کارش بکشه
وحدت : رویا ،بیا پایین .
داد زد : نمیام .تو بیا بالا
نفسم بند امد ...
وحدت : بیا پایین رابط گفته بریم اونجا .
-اه ،لعنتی .
بند لباسم رو کشید و گفت : بر میگردم .
بعد هم ولش کرد .وقتی رفت همینطور که دستم جلوم بود روی زانوهام خم شدم و گریه سر دادم .صدای هق هقم توی فضا پیچیده شد .
اون کثافت با کارش تحقیرم کرده بود .چطور یه زن میتونست اینچنین پست باشه .همیشه فکر میکردم این چنین افراد فقط تو فیلمها هستن اما حالا به عینه دیده بودم .
خدایا چه بلایی سرم میخواد بیاد .... خدایا خودت یاریم کن ....
صدای امیر هق هق گریه هم رو شکست
-مستانه جان الان وقت گریه نیست...مستانه گوش کن ببین چی میگم .
سرم رو بلند کردم و گفتم : تو دیگه چی از جونم میخوای .
-مستانه الان وقت گریه کردن نیست .
-پس چه کار کنم .پاشم برات برقصم ..
با جدیت گفت : یه دقیقه گوش بده ببین چی میگم ...
آهسته گفت :الان دست تو بازه
-گفتم : که چی ؟
-مستانه به جای گریه کردن به من گوش بده .
دماغم رو بالا کشیدم .گفت : تا وقت هست سعی کن پاهات رو باز کنی .
گریه ام قطع شد .راست میگفت . وقتی دید همینطور نگاهش میکنم گفت : زود باش دختر
سریع صاف نشستم.اما نگاهم به بالاتنه ام افتاد .زود خم شدم وبا عصبانیت گفتم : روتو اونطرف کن .
روش رو اونطرف کرد و زیر لب گفت : حالا فکر کرده دفعه اوله که میبینمش
گفتم : چی گفتی .
-هیچی بابا ،زود باش
همونطور که خم بودم دستم رو به طنابهای دور پام بردم .گهگاهی سرم رو بلند میکردم و به امیر نگاه میکردم .هنوز نگاهش اون طرف بود .
الهی من فدات بشم که اینقدر چشم پاکی .
یه لحظه زیر چشمی نگاهم کرد
گفتم : روتو اونور کن
-من که هنوز نگاه نکردم
-نه تو رو خدا نگاه کن
-خیل خب بابا زود باش
جون به جونتون کنن همتون هیزید ...
طناب دور پام که باز شد با خوشحالی گفتم : بازش کردم
-سرش رو به طرف برگردند
-رو تو اونطرف کن
-ای بابا ...
رفتم طرف مانتوم و سریع پوشیدم ،بعد هم رفتم پشت ستون با چنگ و دندون طناب دور دست امیر رو باز کردم .دستهاش رو جلو برد و مچ دستش رو مالیدو بلند شد
گفتم : حالا چه جوری از در بریم بیرون .
-در رو قفل نکرد
-از کجا میدونی
-چون که وقتی در بسته شد صدای چرخیدن کلید توش نیومد ...
بعد هم آهسته رفت کنار در .بعد آهسته به من اشاره کرد .رفتم کنارش گفت : برو پشت در .
دستش رو گرفتم و گفتم من میترسم .
-ترس نداره که ...
دستم رو فشرد و گفت : آفرین دختر خوب
آب دهنم رو قورت دادم و رفتم پشت در .آهسته دستگیره در رو چرخند .قلبم داشت توی دهنم میومد .در رو آهسته باز کرد .کمی مکث کرد و با احتیاط رفت بیرون .
از پشت در امدم کنار .سریع به طرفم برگشت و گفت : کسی نیست .فقط خیلی آهسته از پله ها میریم پایین ...خب
سرم رو تکون دادم .
-پشتم بیا
-یه دقیقه صبر کن
به طرف روسریم رفتم و برداشتمش .بعد هم پشت امیر حرکت کردم .صدای تلویزیون از طبقه پایین میومد .امیر انگشتش رو روی بینی اش گذاشت و اشاره کرد آهسته پایین برم.بعد هم دستم رو گرفت .نگاهم با نگاهش تلاقی کرد .حتما انتظار داشت دستم رو بکشم .اما خبر نداشت چقدر به این دستها محتاج بودم .
جلوتر حرکت کرد.با هر پله که پایین میومدم یه صلوات میگفتم .وقتی به پایین پله ها رسیدیم .دستم رو ول کرد .اشاره کرد که از کنار دیوار به طرف دری که به نظر در اصلی بود برم.روبرومون یه سالن بزرگ بود که با وسایل قدیمی تزیین شده بود .یه چیزی مثل ویلای قدیمی .صدای تلوزیونی که روبرومون بود خیلی بلند بود اما کسی توی سالن نبود .
با علامتی که امیر داد به سمت در رفتم .امیر هم پشت سرم میومد ..هر لحظه بر میگشتم و به پشتم نگاه میکردم .وقتی میدیدم امیر کنارم هستش نیروی تازه و اعتماد به نفس میگرفتم .
وقتی در رو باز کردم و خارج شدیم باورم نمیشد .وقتی امیر هم از در خارج شد به خوشحالی به طرفش چرخیدم و بی اختیار به آغوشش رفتم .من رو محکم فشرد اما زود از خودش جدا کرد و خیلی آهسته گفت : بهتره تا سر و کله کسی پیدا نشده بریم .
بعد هم دستم رو گرفت و خودش جلو تر رفت . به اتومبیلی که مثل اتومبیل خودش بود اشاره کردو گفت : اون ماشین منه . رانندگی بلدی .
-بلدم .اما مگه سویچ داری.
همونطور که به طرف ماشین میرفتیم گفت : یک ماه پیش سویچم رو گم کردم . از اون به بعد اون یکی سویچش رو دادم زیر ماشین جاسازی کنن.
-حالا دیدی جنابعالی سر به هوایی .
به طرفم برگشت و با لبخند گفت : اون هم تقصیر تو بود
-من ؟! خودت حواست نبوده چرا تقصیر من میزاری.
-چون این چند وقته همه حواسم به تو بوده خانومی .
دلم هری ریخت پایین .دستم و فشار داد و گفت : حالا نمیخواد بری تو خیال ...الان وقتش نیست .
باز هم شد همون امیر همیشگی .دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : خودم بلدم بیام .
دوباره دستم و گرفت و گفت : الان هم وقت قهر کردن نیست ...بعدا میتونی ناز کنی من هم نازت رو بکشم
بعد هم من رو به دنبال خودش کشید .وقتی به ماشین رسیدیم روی زمین نشست و دستش رو زیر ماشین برد .بعد از کمی تقلا دستش رو بیرون آورد سویچ رو نشونم داد.با خوشحالی دستم رو بهم کوبیدم که دستش رو روی بینی اش گذاشت .هراسون به ساختمون نگاه کردم .
امیر گفت : من میرم در رو باز کنم تو هم بشین پشت فرمون .
در رو باز کرد و گفت : بشین
به راه شنی که به در باغ ختم میشد نگاه کردم و گفتم : من تنها میترسم .
-تنها نیستی .
به در باغ اشاره کرد و گفت : ببین در اونجاس.تا تو ماشین رو روشن کنی من در رو باز کردم ...باشه ...فقط زود باش عزیزم .
سوار ماشین شدم .امیر سویچ رو به دستم داد و خودش بطرف در رفت .
در رو بستم .یه بسم الله گفتم و ماشین رو روشن کردم .
دستم میلرزید .هر لحظه ممکن بود کسی سر برسه .وقتی در کاملا باز شد با اشاره امیر دستم رو روی دنده گذاشتم .توی ماشین کاملا تاریک بود .سعی کردم چراغهای ماشین رو روشن کنم .اون ماشین هم اتوماتیک بود و من نمیتونستم شماره دنده رو ببینم .کورمال کورمال دستم رو حرکت دادم بلکه چراغی روشن شه .اما ناگهان صدای بوق ماشین بطورممتد روشن شد .
با وحشت دستم رو از روی فرمون برداشتم اما صدا قطع نمیشد .امیر به حالت دو بطرفم اومد و دستش رو تکون میداد .فکر کردم شاید منظورش اینکه ماشین رو خاموش کنم .هنوز دستم رو به سویچ نبرده بودم که در باز شد و حسن من رو به شدت از ماشین پایین کشید .

امیر خودش رو به اون رسوند و باهاش درگیر شد .من فقط با وحشت به اونها چشم دوخته بودم .امیر در حالیکه با اون درگیر بود داد زد : مستانه سوار شو برو .
کل بدنم میلرزید .به بی دست و پایی خودم لعنت فرستادم .از اول ها همه چیز رو من خراب کرده بودم ...لعنت به من ...
دوباره امیر داد زد : برو ...
سریع به طرف ماشین رفتم اما با صدای فریاد امیر از حرکت ایستادم و به عقب برگشتم .درخشش شی فلزی رو توی دستهای حسن دیدم .
هنوز هم باهم در گیر بودن اما امیر کمی بی حال تر بنظرم اومد .به زمین نگاه کردم .یه بیل کمی اونطرفتر روی زمین افتاده بود .بدون معطلی برداشتمش .
دستهای حسن رو دیدم که به شدت به طرف پهلوی امیر رفت و من همون موقع اون بیل رو به سر حسن کوبیدم .
فریادی از درد کشید و به طرفم برگشت .دوباره بیل رو بالا بردم و به شدت به صورتش فرود آوردم .ایندفه روی دوزانو به زمین افتاد .امیر هم بدون معطلی دو دستش رو که به هم گره کرده بود بالا برود و محکم به پشت گردنش زد که با عث شد بی حرکت به زمین بیوفته .
با وحشت رو به امیر گفتم : مرد ؟
لبخند کم جونی زد و گفت : نه یکی از همون ضربه هایی که به من زد تحویلش دادم .
دستش به پهلوش رفت .گفتم : امیر چی شده ؟
سرش رو تکون داد و به طرف ماشین رفت و گفت : سوار شو تو باید رانندگی کنی
-من نمیتونم امیر ...
-باید بتونی .
بوق ماشین رو قطع کردو چراغهای ماشین رو روشن کرد .
بلند گفت : سوار شو تا سر و کله کس دیگه پیدا نشده .
به طرف ماشین رفتم .امیر در ماشین عقب رو باز کرد و سوار شد .دنده رو عوض کردم و پام رو روی پدال گاز گذاشتم .وقتی از در باغ امدیم بیرون رو به امیر گفتم :
کدوم طرفی برم
آهسته گفت : فقط برو ،فرقی نمیکنه .
به سرعت طرف راست رفتم و از آینه به امیر نگاه کردم .صورتش معلوم نبود اما سرش رو به صندلی تکیه داده بود .گفتم: امیر طوری شدی .
آهسته گفت : نه ....فقط حواست به جلوت باشه ..من حالم خوبه
-من اینجا ها رو بلد نیستم .
-بلاخره به یه جایی میرسیم .
تا اونجایی که میتونستم سرعت گرفتم ..چند تا چراغ روشن از اون دور پدیدار شد. کم کم از اون محوته تاریک بیرون اومدیم.نگاهم به آینه افتاد .حالا میتونستم کم و بیش صورت امیر رو ببینم .چشمهاش رو جمع کرده بود و بسته بود .
فهمیدم اون نامرد زخمیش کرده .اشکم روی صورتم جاری شد .از صدای فین فینم چشمهاش رو باز کرد و گفت : سرما خوردی ؟
بلند در حالیکه گریه میکردم گفتم : همش تقصیر من دست و پا چلوفتیه ...
-چی میگی برای خودت
-تو زخمی شدی مگه نه
-بر فرض هم که اینطور باشه .تقصیر تو چیه ؟
-اگه من درست اون کار و انجام میدادم و اون بوق روشن نمیشد تو زخمی نشده بودی
-حالا که طوری نشده .به جای اینکه ....
سرفه با عث شد حرفش قطع بشه .دولا شده بود و من از آینه نمیتونستم ببینمش .یه دفعه چشمم به مردی که کنار خیابون راه میرفت افتاد بدون معطلی کنار کشیدم و ترمز زدم که با عث شد اون مرد با وحشت به سمت عقب برگرده
سریع از ماشین امدم بیرون و گفتم : تو رو خدا کمک کنید آقا
مرد نسبتا جوانی بود به طرفم اومد وهراسان گفت : چی شده خواهر .
با همون حالت گریه گفتم : من اینجاها رو بلد نیستم .ما دزدیده شده بودیم .اما در رفتیم اما امیر زخمی شده تو رو خدا کمکمون کنید
-امیر کیه ؟
اشکم رو پاک کردم و گفتم : تو ماشینه
به طرف ماشین رفت .گفتم : آقا تو رو خدا .باید به بیمارستان ببریمش
گفت: سوار شو
همون جا کنار امیر نشستم .اون هم سوار شد و ماشین رو به حرکت در آورد .
امیر آهسته گفت : ببین موبایل داره باید به ۱۱۰ خبر بدیم .
خود مرد ه گوشی رو به طرفم گرفت و گفت : بگیر
امیر گفت آقا اینجا کجاس .
یه جایی رو گفت که نمیتونستم تلفظ کنم .تلفن رو به طرف خود مرده گرفتم و گفتم شما به ۱۱۰ میگید اینجا کجاس .
گوشی رو گرفت و گفت : آدرس اونجا رو میدونید .
امیر گفت : فقط میدونم یه باغ همین اطراف بود که پلاکش ۶۴ بود .سر خیابونش هم یه چند تا دکل فشار قوی برق بود .
گفت : اینجا چند تا باغ بیشتر وجود نداره .فکر کنم بدونم کجا رو میگی .