صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 48 , از مجموع 48

موضوع: رمان تمنای وجودم

  1. #41
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 30

    امروز که تعطیل بودم تا خود ظهر خوابیدم .اما چه خوابی این هستی صد بار بیشتر اومد در اتاقم رو باز کرد و سر وسایلم رفت .من هم قید بقیه خوابم رو زدم و رفتم حمام .قرار بود ساعت ۴ خطبه عقد رو بخونن . شیوا ازم قول گرفته بود که حتما حضور داشته باشم .
    مونده بودم چی بپوشم که مناسب باشه .موچین رو برداشتم و زیرش رو مرتب کردم .البته زیاد دستکاریشون نمیکردم .در حد دخترونه .
    یه آرایش ملیح هم کردم.بالاخره تصمیم گرفتم همون لباسی رو که عروسی شیرین پوشیده بودم بپوشم .
    یه کت و شلوار خیلی شیک بود .کتش حالت براق صدفی بود با یه تاپ و شلوار مشکی .
    تن خورش حرف نداشت .
    روسریم رو که به لباسم میومد سرم کردم و به حالت فانتزی درستش کردم .یه بوس برای خودم فرستادم و رفتم پایین .
    وقتی رسیدیم ساعت از ۴ گذشته بود از مامان اجازه گرفتم و رفتم طبقه بالا همونجا که عقد میکردن .وقتی رسیدم متوجه شدم خطبه عقد در حال جاری شدنه .شیوا تو اون لباس و آرایش زیبا خیلی ناز شده بود .نیما هم خیلی برازنده شده بود .
    دور تا دور سفره عقد رو جمعیت گرفته بود . من هم سعی کردم از لای جمیعت رد بشم اما مگه میذاشتن.مثل این ندید بدیدا با لبخند های گشاد زل زده بودن به دهن شیوا .
    بلاخره شیوا خا نم بله رو گفت .آخه ...نیما چه ذوق کرده بود .فکر کنم به زور جلوی خودش رو گرفته بود نپره بغل شیوا .
    دیگه این نیما هم که رضایت خودش رو اعلام کرد زلزله شد .من هم که از ذوقم مثل این بچه ها دست میزدم . یه چند باری پیرزن بغل دستم بهم چپ نگاه کرد که بابا چه خبره .....
    در آخرم دید نه من اصلا بروی خودم هم نمیارم دست کرد تو گوشش وفکر کنم سمعکش رو خاموش کرد
    موقعی که شیوا و نیما عسل دهن هم میذاشتن ،یهو دلم هوای امیر رو کرد .هر چی سرک کشیدم ندیدمش .یه زن که تاقچه بود هم جلوی من وایساده بود تکون نمیخورد .این طرف و اون طرف هم راهی نبود برم.خیال هم نداشتن تکون بخورن.بنابر این روی پنجه پاهام ایستادم و سعی کردم قدم رو بلند تر کنم بلکه بهتر ببینم .
    در حال کله کشین راحیل و بهمن و همینطور شایان و علی رو دیدم .اما امیر کنارشون نبود .داشتم زیر لب به این ضعیفه های جلوم بد و بیراه میگفتم (یعنی ننمون گل کاشته بود با این تربیت دخترش ) که صدای آشنایی آهسته گفت :
    احیانا شخص مورد نظر شما ،کنار دستتون نیست .
    سرم رو به طرف امیر که کنار من وایساده بود و با لبخند به روبرو نگاه میکرد برگردوندم .
    یه پیراهن طوسی نوک مدادی پوشیده بود که کراواتش رو کمی شل روش بسته بود .آستینش رو هم کمی بالا تا زده بود .صورتش هم حسابی سه تیغ که چه عرض کنم هشت تیغ کرده بود .ناخودآگاه آدم دلش میخواست دست رو صورتش بکشه .هنوز در حال تجزیه و تحلیل صورتش بودم که یهو برگشت به طرفم .
    اصلا این همه کارهاش یهویی بود .یهویی ظاهر میشد ،یهویی لبخند میزد،یهویی نگاه میکرد .
    میخواستم صورتم رو برگردونم و نگاهم رو ازش بگیرم اما نمیتونستم .حتی مژه هم نمیتونستم بزنم .انگاری چشمهاش آهنربا داشت .
    لبخندش پررنگ تر شد و گفت: سلام .
    به خودم امدم و هر طوری که بود نگاهم رو ازش گرفتم .آهسته جواب سلامش رو دادم . شاید فقط از حرکت لبهام متوجه پاسخم شد .چون تو اون سر و صدا رسیدن صدای من به گوش اون فرکانس بالا میخواست .مونده بودم برم یا بمونم که گفت : جواب سوالم رو ندادید ؟
    سعی کردم به خودم مسلط باشم .جدی گفتم : جواب سوال شما کاملا مشخصه .
    -پس حدسم درست بود .
    برگشتم و نگاهش کردم . لبخند زد .دوباره شدم همون مستانه اخمو .گفتم:من دنبال شما نمیگشتم،آقای مهندس .
    دوباره لبخندش پررنگ تر شد
    -من گفتم دنبال من میگشتید ! اشتباه میکنید .من فقط پرسیدم احیانا شخص مورد نظر شما کنارتون نیست ....
    و بعد به همون پیرزن که بغل دست من ایستاده بود اشاره کرد .
    پیرزن هم حسابی حال کرد رو به امیر گفت :صبر کن گوشهام رو درست کنم ..
    بعد دست به سمعکش برد و گفت :چی گفتی .
    امیر بلند گفت : هیچی مادرجون ،سلام عرض کردم .
    بعد هم دوباره به من لبخند زد و رفت .
    یعنی اون موقع میخواستم با تمام وجودم سرش داد بکشم و اون کرواتش رو دور دستم بپیچم و
    خفه اش کنم .
    خجالت هم نمیکشه ...با اون صورتش خب یه دفعه میرفتی صورت رو بند می انداختی ...
    انگار اومده سر زمین آستینش رو بالا داده ...اه اه اه ...جون به جونت کنن تو باید بساز بفروش میشدی .تو رو چه به مهندسی ....
    میدونستم از یه گوشه ای حواسش به من هست .برای همین سعی کردم نقش بازی کنم و نشون بدم هنوز به دنبال شخص مورد نظرم هستم .
    بالاخره برای رد گم کردن دستم رو برای راحیل بلند کردم .هر چند که اون درست روبروی من قرار داشت و اصلا احتیاجی به سرک کشیدن برای پیدا کردن اون نداشتم .
    بلاخره یه جوری از این تاقچه, بغچه ها رد شدم و جون سالم به در بردم .
    با همه احوال پرسی کردم و با راحیل هم روبوسی کردم .بعد اینکه یه کم با هم حرف زدیم , رفتیم طرف شیوا و نیما برای عرض تبریک .
    شیوا انقدر از دیدنم ذوق کرد که یادش رفت عروسه و باید سر سنگین باشه .پرید بغلم.آروم زیر گوشش گفتم : اشتباه گرفتی خانوم اونی که باید اینطوری بغل کنی ،کنار دستت وایساده .
    آروم زد پشتم و گفت : تو نگران نباش خودم به موقش بلدم ....تازه اومدی ؟
    -اره وسط خطبه عقد رسیدم .مبارک باشه
    -ممنون عزیزم .مانتو ت رو در بیار میخوام یه عکس خوشگل بندازیم .
    -باشه صبر کن اول با نیما هم احوالپرسی کنم ،بعد .
    رو به نیما که داشت با بهمن صحبت میکرد کردم وگفتم :تبریک میگم آقا نیما .انشااله به پای هم پیر باشد .(جو زده شده بودم ادای ننه بزرگها رو در آوردم )
    -ممنون .هم بخاطر این آرزوتون و هم بخاطر این که شما مسبب این پیوند شدید .
    صدای امیر که از پشت سرم میومد نذاشت جواب بدم
    -پس ایشون بنگاه شادی ازدواج دارن.
    نخیر این دوباره یهو پیداش شد
    بدون اینکه به عقب برگردم رو به نیما گفتم :آقا نیما من کاری نکردم .یادتون باشه این پیوند فقط بخاطر عشق بین شما و شیوا بوده که این خودش بزرگترین و قشنگترین بهونه اس .
    شیوا با شیطنت گفت : انشااله از این بهونه ها برای تو
    به روش لبخند زدم و با نگاهم بهش گفتم ،خدا از دهنت بشنو ه .

    کنار شیوا ایستادم .امیر جلوی شیوا ایستاد و باهاش دست داد و گفت :خب آبجی خانوم از این به بعد باید شما رو خانوم وحیدی صدا کرد .مبارک باشه خانوم وحیدی .
    شیوا نیشش باز شد و با امیر رو بوسی کرد .من هم که فقط نگاهم رو به سفره عقد دوخته بودم و نگاهش نمیکردم .حالا داشت دلم ضعف میرفت بهش نگاه کنم ....با این که چشمهام به سفره بود اما حرکتش رو در نظر داشتم .
    امیر با نیما دست داد و گفت : تو هم که دیگه قاطی مرغها شدی
    نیما : تو کی دم به تله میدی ؟
    امیر خندید و گفت : هر وقت وقتش شد(به سمت من اشاره کرد ) ایشون رو در جریان میذارم .
    دلم یهو ریخت پایین ناباورانه به سمتش نگاه کردم .دستم توسط دست شیوا فشرده شد و رو به امیر گفت : چرا مستانه .
    -خب چون ایشون بنگاه شادی ازدواج دارن دیگه .
    انگار آب یخ روم ریخته باشی همه بدنم یخ کرد ...آخه این چرا اینطوری میکرد ؟! باز هم من رو دست انداخته بود ...نمیدونم من چرا اینقدر پوست کلفت شده بودم و باز از رو نمیرفتم ....اصلا چرا بین این همه من عاشق این شده بودم ،چرا ؟!
    تنها جوابم به خودم این بود : از بس که خری .
    سعی کردم به احساسم مسلط بشم .رو به امیر گفته : خیلی خوشحال میشم که دوباره با عث یک پیوند بشم
    امیر : پس اگه اینطوره باید بگم خودتون رو آماده کنید چون به همین زودیها قراره شما رو در جریان بگذارم .
    شیوا که حال اون هم مثل من گرفته شده بود گفت : از حالا گفته باشم امیر .هر کسی نمیتونه لیاقت تو رو داشته باشه .بهتره درست در این مورد فکر کنی .وگرنه با من طرفی.
    امیر با خنده گفت :چی ؟ جون من یه بار دیگه بگو
    شیوا : همین که گفتم .اصلا تو از کسی نظر خواستی که برای خودت انتخاب کردی و عاشق شدی ؟
    امیر و نیما زدن زیر خنده .من که داشتم آتیش میگرفتم اما سعی کردم لبخند بزنم .نمی دونم چقدر موفق بودم .اما تمام سعی ام رو کردم ،که فکر کنم بی شباهت به عروسکهای دختر بچه ها که یه لبخند بی روح رو لبشون هست نبودم .
    امیر گفت : خیلی ببخشید نمیدونستم باید از شما اجازه بگیرم
    شیوا : پس چی که باید اجازه بگیری .فکر کردی ازدواج کشکه ؟
    - نه بابا مثل اینکه قضیه انقدر ها هم که فکر میکردم به این آسونیها نیست .
    نیما گفت : خب ،حالا اون خانوم خوشبخت کی هست .
    -ازش که مطمئن شدم میگم .
    بعد هم به طرف علی و شایان رفت .

    شیوا نگاهی به من کرد .از نگاهش خوشم نمی اومد .دلم نمیخواست کسی دلش برام بسوزه .دستش رو فشردم و گفتم : تو چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟
    با حرص گفت : لیاقت نداره که .
    -بهتر فکرش رو هم نکنی .من که از اول گفتم این عشق یه طرفه است و خیابونش بن بسته ...
    بعد هم خندیدم .اما از گریه بد تر بود .

    با صدای مادرم که با نیما احوالپرسی میکرد و تبریک میگفت به طرفش نگاه کردم .اصلا متوجه فضای دور و اطرافم نبودم .فقط میدیدم همه با هم حرف میزنن ،میخندن.
    چقدر بی خیالن.یعنی هیچ کدومشون غم و غصه ندارن؟!
    من چه غمی داشتم ؟
    نگاهم به سمت امیر کشیده شد .به من نگاه میکرد با یه لبخند خیلی کمرنگ .

    آره ،تو دلت به من بخند تو بردی ؟......اما امیدوارم طرف کچل باشه اونوقت من به تو بخندم .

    با صدای لیدا نگاهم رو با یه حالتی مثل این که بگم ایشششش ازش گرفتم .
    اه ...چه قدر از این کلمه بدم میومد .این کلمه رو وقتی دختر ها کم میاوردن میگفتن .
    خب من هم کم آورده بودم دیگه ....عمرا ...بره گمشه .حالا که اینطور شد با پیشنهاد اولین ازدواج،میرم خونه بخت ؟
    لیدا :مستانه میشه با این دوربین یه عکس از من و هستی با شیوا بندازی ؟
    -الان ؟
    -آره دیگه آخه میترسم بعدا وقت نشه .
    شیوا گفت : بذار اول مانتوش رو در بیاره بعد .
    لیدا رو به من گفت : پس دنبالم بیا .
    به دنبال لیدا به یکی از اتاقها رفتم و مانتوم رو در آوردم و روبروی آینه مشغول درست کردن روسریم شدم .هستی گفت : مستانه این مدل روسری خیلی بهت میاد .
    -به نظر تو خوبه .
    -عالیه .آخه تو اینقدر خوشگلی که همه جور مدلی بهت میاد .اما این مدلی باحال تر شدی .
    -از تعریفت ممنونم ....تو هم این مدل مو خیلی بهت میاد .
    اومد جلوی آینه وایساد و گفت : راست میگی .
    -معلومه که راست میگم خانوم خانوما .
    خندم گرفت .درست مثل هستی که به قیافه خودش خیلی حساس بود .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #42
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    گفتم : بریم
    دستم رو گرفت و گفت: بریم
    با هم از اتاق امدیم بیرون
    از در که امدیم بیرون نگاهم به خانوم رادمنش و بی بی جون افتاد که روی صندلی نشسته بودن و با هم صحبت میکردن .رو به هستی گفتم : تو برو من الان میام .
    به طرف اونها رفتم و سلام کردم .مثل دفعه قبل بی بی جون در اغوشم گرفت و پیشونیم رو بوسید .
    تو دلم گفتم ،اینقدر دلم میخواست عروست میشدم ...
    وقتی به چشمهام نگاه کرد احساس کردم حرف دلم رو خوند .یه لبخند زد و دستم رو فشرد .خجالت نکشیدم دوباره به آغوشش رفتم و بعد سریع به طرف بقیه رفتم .لیدا دوربینش رو به من داد و گفت : بیا فقط نه زیاد دو ر باشه ،نه زیاد نزدیک .
    شیوا گفت : فرمایشی نیست
    -ا...شیوا خب میخوام یه عکس خوب بشه دیگه .
    کمی عقبتر رفتم و گفتم :خب آماده باشید تا سه میشمارم .۲،۱ .....
    صدای خنده بلند یه زن من رو متوجه خودش کرد .به سمت چپ نگاه کردم .
    المیرا با یه لباس بسیار تنگ و چسبان که بازوها و پاهای عریانش رو به نمایش گذاشته بود ،کنار امیر به همراه برادرش ،با شایان و علی مشغول خنده بود .میخواستم ازش رو برگردونم که دستاش رو به دور بازوهای امیر حلقه کرد و خودش رو به اون نزدیکتر کرد .
    با این حرکت قلبم از حرکت ایستاد.
    لیدا بلند گفت : ای بابا ،ما خیلی وقته منتظر شماره سه شما هستیم ها
    به طرف اونها برگشتم .شیوا هم متوجه اونها شده بود .باز هم اون نگاه لعنتی ....نه ،من از ترحم متنفر بودم
    نفس بلندی کشیدم و گفتم : سه .
    و دگمه دوربین رو فشار دادم .
    لیدا به طرفم اومد و به دوربین دیجیتالیش نگاه کرد و گفت : ا...مستانه ،نصف من که نیست .
    هستی به کنارش اومد و گفت : ببینم
    لیدا دوربین رو به طرفش گرفت .
    هستی : خانوم مهندس ما رو باش از پس یه عکس هم بر نمیاد
    شیوا گفت : مستانه جان بیا اینجا
    به طرفش رفتم .آروم گفت :بیخودی فکر خودت رو مشغول نکن
    گفتم : تو هم دیدی
    -آره دیدم اما اون فکر احمقانه تو رو نکردم .
    -احمقانه !..راست میگی احمقانه بود .
    بعد هم به حرص روم رو برگردوندم .
    - وای چرا اینقدر مسله رو بزرگ میکنی .بخدا امیر با همه فامیل همینطوره.با همه صمیمیه .مگه ندیدی چقدر سر به سر من میزاره .تازه اون دختره جلف به اون چسبیده .اون هم فامیلشه دیگه .دختر عمه و پسر دایی هستن .مثل من و امیر که با هم دختر خاله ،پسر خاله هستیم
    -اما هیچ وقت به دختر عمه اش نگفته آبجی ....گفته .
    -من مطمئنم اون هیچ علاقه ای به دختر عمه اش نداره .من سلیقه امیر رو میدونم .تا وقتی نیکو ازدواج نکرده بود نمی ذاشت تکون بخوره ،حالا بیاد این دختره رو بگیره که هر دفعه یه جایش رو به نمایش میذاره.
    -اما همین یه ربع پیش خودت هم مطمئن نبودی امیر علاقمند به کی شده .به هر صورت اون فامیلت هم که دم از غیرت میزنه بدش نمیاد .اگه بدش میومد از همون اخمهایی که آدم خودش رو خیس میکنه بهش میکرد که اینطوری آویزونش نباشه ....به هر صورت دیگه مهم نیست .من با خودم کنار میام .از اول هم این احساس اشتباه بود .
    لیدا بلند گفت : اجازه میدید
    به طرفش برگشتم و گفتم : بفرمایید
    بیچاره خودش هم موند که این چه بفرمائی هست که از صدتا فحش بدتره ...
    لیدا خودش رو کنار شیوا جا کرد و گفت : بنداز امیر .
    وای باز این امیر .خدایا چه کار کنم که دیگه این جلوی چشمم نباشه .
    خودم رو کنار کشیدم تا هستی و لیدا عکس بندازن .نیما هم که مشغول صحبت با شخصی بود به کنار اونها اومد .
    بعد از عکس لیدا و هستی به طرف امیر رفتن و دوربین رو ازش گرفتن .

    شیوا : مستانه بیا اینجا میخوام با هم عکس بندازیم

    -حوصله اش رو ندارم
    دستم رو کشید و گفت : غلط کردی
    -شیوا ,جان من بی خیال.الان هم که عکاس رفت .هر وقت اومد میاندازم .
    -عکاس دیگه رفت . از اول هم قرار بود فقط فیلبردار بمونه خودم بهش گفتم که از خانواده هامون عکس بگیره بره .اینطوری الکی آلبوم پر نمیشه ما هم پول زیادی به این یارو نمیدیم .
    -خب حالا که عکاس نیست من با تو چطوری عکس بندازم .
    -الان بهت میگم
    بعد امیر رو صدا کرد .
    امیر جلو اومد و گفت : بفرمایید .
    -امیر دوربینت رو آوردی .
    -بله مگه میشه نیارم .
    -کیفیت دوربین تو خوبه .میشه یه عکس دونفری از من و مستانه بندازی .
    این شیوا هم که اصلا تو باغ نبود .گفتم :شیوا جان ،من که گفتم عکس نمیندازم .
    - تو نمیخوای من و تو باهم از امشب عکس یادگاری داشته باشیم
    -خب دوربین لیدا هست .مزاحم ایشون نمیشیم .
    امیر لبخند زد و گفت : دوربین لیدا خیلی حساسه .اگه حرفه ای نباشی آدمها رو نصفه میندازه
    بدون اینکه بهش نگاه کنم رو به شیوا گفتم : به هر صورت ،من ترجیح میدم نصفه بیوفتم .
    شیوا با کلافگی گفت :حالا من لیدا رو از کجا گیر بیارم توی این شلوغی .
    نیما گفت : عزیزم هر کاری میکنی زود باش دیگه کم کم باید بریم پایین .بقیه مهمونها منتظرن
    شیوا دستم رو کشید و گفت : بیا اینجا وایسا اینقدر هم ناز نکن .
    بعد رو به امیر گفت : امیر جان بنداز .
    امیر : نصفه یا درسته
    اخم نکردم چون جاش نبود .فقط به طرفش نگاه کردم و گفتم :خیلی بامزه شدید مهندس
    با لبخند گفت : بلاخره به این واقعیت پی بردید .تبریک میگم .
    بعد هم کمی عقبتر رفت و مشغول تنظیم دوربینش شد

    شیطونه میگه کاری کنم عقیم بشه تا مزگی از یادش بره .

    شیوا دستش رو دور کمرم زد و گفت :تو رو خدا دیگه بد عنوقی نکن .
    -فقط به خاطر تو .
    بعد به دوربین نگاه کردم .شیوا هم بد جنسی نکرد و آهسته گفت : آره جون خودت بخاطر من یه اونی که پشت دوربینه .
    از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت و لبخند زدم همون موقع هم فلش دوربین زده شد .
    شیوا رو به امیر گفت :ببینم امیر
    -خراب شد یکی دیگه
    رو به شیوا گفتم : شیوا به جون خودم این ما رو دست انداخته .
    -نه بابا .تو هم جلو رو نگاه کن
    ایندفه به دوربین نگاه نکردم .اون هم برعکس اون موقع بدون هیچ معطلی عکس انداخت
    امیر به طرف ما اومد و دوربین رو به طرف شیوا گرفت و عکس رو نشون داد .من فقط یه نیم نگاه کردم .شیوا گفت : امیر اون یکی رو هم نشون بده
    -همون موقع پاکش کردم
    -چرا؟ خب میزاشتی ببینم
    -چشم بسته تو که دیدن نداشت .

    بعد هم رفت .نیما هم رو به شیوا گفت : عزیزم بریم .
    من گفتم : پس من میرم پایین انجا میبینمتون
    سریع از پلها پایین امدم .نسبت به یه جشن عقد کنان جمیعت زیادی دعوت شده بودن .من کاملا میتونستم حدس بزنم اقوام نیما چه کسانی هستن .چون نسبت به تعریفی که کرده بود آشنا به سطح طبقاتی اونها شده بودم
    با صدای دست و سوت نظرم به پله ها جلب شد .شیوا و نیما عاشقانه دست در دست هم پایین میومدن و رضایت در چهره هر دوی انها مشخص بود .وقتی در جایگاهی که برای اونها مشخص شده بود قرار گرفتن دختر ها و پسر ها وسط سالن ریختن و مشغول رقص شدن .
    انگار فقط منتظر بودن انها روی صندلی بنشینن .
    به اطراف نگاه کردم و به طرف مادرم که همراه یکی از آشنایان مشغول صحبت بود رفتم .یه ذره نشستم دیدم حوصله گوش دادن به حرفهاشون رو ندارم .بلند شدم به طرف راحیل رفتم که تنها روی صندلی نشته بود .
    -تنهایی ؟
    -بهمن با بچه ها رفتن برای کاری ....اوناهاشن امدن .
    اون چهار تا (بهمن ،شاهین،علی ،امیر)به طرف ما امدن .علی رو به من گفت : تبریک من رو پذیرا باشید شیوا خانوم هم رفت قاطی مرغها .
    خندیدم .شایان گفت : علی از دیشب تا حالا داری تمرین میکنی .آخرش هم که اشتباه کردی
    -علی حالا چه فرقی میکنه .مهم اینکه اونها قاطی مرغ و خروس ها شدن .
    همه زدیم زیر خنده.دلم برای خندیدن امیر ضعف رفت .من هم مشکل داشتما .انگار نه انگار تا همین چند دقیقه پیش میخواستم سر به تنش نباشه .
    دوباره سر و کله این المیرا با یه دختر دیگه پیدا شد .
    کنار امیر که روبروی من وایساده بود گفت : نمیایی امیر جان
    -کجا ؟
    دختر بغل دستی امیر گفت : خب معلومه دیگه اون وسط برقصیم .
    داشتم به امیر که نگاهش به اون بود نگاه میکردم که المیرا رو به من گفت : ا...شما هم دعوتید؟
    فقط نگاهش کردم .دختر بغل دستیش تازه نگاهش به من افتاد و گفت :شما مستانه هستید ،
    درسته ؟
    -بله
    -من نیلوفرم .دختر دایی شیوا .تعریف شما رو از شیوا زیاد شنیدم
    -ممنون
    المیرا یه تابی به گردنش اومد و گفت : این تعریفها باشه برای بعد
    نیلوفر متعجب نگاهش کرد .اما المیرا به روی خودش نیاورد و رو به امیر گفت: بریم امیر جان
    -نه، الان نه
    از چهره المیرا مشخص بود از جواب امیر خوشش نیومده برای همین با اخم انجا رو ترک کرد نیلوفر رو به من لبخند زد و رفت .
    علی گفت :امیر حیف نبود اونها رو رد کردی ؟
    منتظر عکس العمل امیر شدم .فقط به علی نگاه کرد .علی هم فهمید حرف درستی نزده
    شایان گفت : من که رفتم اون وسط هر کی میاد بیاد
    علی هم دید اگه بمونه کتک رو خورده زود تر از اون رفت .
    هنوز به امیر نگاه میکردم .چهره اش گرفته بود .دلم نمیخواست این چنین ببینمش .به چهره مغرورش عادت کرده بودم .....
    - مورد پسند واقع شدم .
    به خودم امدم و با تعجب به امیر نگاه کردم .
    لبخند زد و گفت : بالاخره آره یا نه .
    مونده بودم چطور با این پرویی این حرف رو جلوی راحیل و بهمن به من زده .به سمت راحیل نگاه کردم .
    ا ...پس این دوتا کجا رفتن .
    خدای من ،اصلا متوجه نشده بودم از کی به صورت امیر خیره شده بودم .با شیطنت ابرو هاش رو داد بالا
    با قیافه حق به جانبی گفتم : من به شما نگاه نمیکردم
    -پس حتما به یه چشم پزشک خودتون رو نشون بدید .چون انحراف چشم دارید.
    دندونهام رو به هم فشردم .هنوز با لبخند نگاهم میکرد .همین سبب شد تا بیشتر عصبانی بشم .زیر لب ناسزا گفتم .گوشش رو نزدیک آورد و گفت :صدا زیاده نمیشنوم .
    -پس برید سمعکتون رو عوض کنید ،یا نه اصلا از همون خانومی که اون بالا بغل دست من بود بگیرید .مطمئنم دلتون رو نمیشکنه
    بعد هم سریع از کنارش رد شدم

    خدا جون آخه چرا این اینقدر رو اعصاب من جفتک میزنه ...اعتراف میکنم که دیگه دارم کم میارم ...اصلا توبه ما رو چه به عاشق شدن ...
    داشتم همینطور برای خودم حرف میزدم که تون شلوغی خوردم به یه نفر. سرم رو برگردوندم طرفش .انگار از خداش بود .چشمهاش برق زد و دستش رو روی بازوی من گذاشت.میخواستم بازم رو از دستش جدا کنم اما اون همچنان محکم من رو گرفته بود .
    فقط خدا خدا میکردم کسی در این موقعیت ,مخصوصا که اون لبخند معنی دار رو لبش بود ما رو نبینه .
    با عصبانیت گفتم : ولم کن .
    بازم رو محکم تر فشار دادو قیحانه به صورتم زل زد .


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #43
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 31

    از نگاهش با اون چشمهای خمار و قرمزش اصلا خوشم نمیومد .دوباره به خودم تکونی دادم و ایندفه محکمتر گفتم : ولم کن آقا بهرام .
    حیف آقا که من به این گفتم .یه دفعه بدون هیچ حرفی من رو به طرف آشپزخونه که درست پشت سرم بود هول داد .اما هنوز بازوم رو ول نکرده بود .
    همچنان که توسط اون به عقب هدایت میشدم گفتم : مثل اینکه شما حرف حالیت نمیشه .
    حالا دیگه وارد آشپزخونه شده بودیم .لبخندش پررنگتر شد و گفت :فقط میخوام کمکتون کنم .
    -من از شما کمک خواستم ؟...ولم کن .
    از بوی بدی که از دهنش استشمام کردم متوجه شدم،مشروب الکلی مصرف کرده .دست پام رو گم کرده بودم.از این که صورتش اینقدر نزدیک بود و اون نفس گرم و تهوع آورش به صورتم میخورد احساس بدی داشتم .
    فقط این امید رو داشتم که غلط زیادی نمیتونه بکنه .به هر صورت اون آشپزخونه جای مناسبی برای هدف کثیفش نبود .
    اما در واقع خودم رو گول میزدم چون حتی توی اون موقعیت که بازوم رو گرفته بود چندشم میشد و حتی آرزو کردم کسی در این لحظه سر نرسه .فقط خودم رو آماده کرده بودم که اگر بخواد بیشتر از این سرش رو به صورت من نزدیک کنه ،با کله محکم به صورتش بکوبم .
    صدای عصبی امیر نگاه من رو از صورت بهرام گرفت
    -اینجا چکار میکنی ؟
    بهرام سریع بازوی من رو ول کرد و گفت : هیچی .ایشون حالشون مساعد نبود میخواستم کمکشون کنم ،همین
    وقتی امیر نگاهش رو به صورت من دوخت با تمام وجود لرزیدم .باز هم نگاهش مثل نگاه یه بازپرس به یه مجرم بود .بهرام که موقعیت رو مناسب ندید رو به من گفت : به هر صورت اگه باز هم مشکلی بود من رو در جریان بگذارید .همونطور که گفتم فقط کمی فشارتون پایین اومده بود .
    بعد هم از من فاصله گرفت و از آشپز خونه بیرون رفت .
    نگاه امیر هنوز به صورت من دوخته شده بود .حتی قدرت فکر کردن رو از من گرفته بود .
    اما به خودم امدم مگه من تقصیر کار بودم که باید اینطور دست و پام رو گم کنم .نگاهم رو ازش گرفتم و به طرف در رفتم .همین که به کنارش رسیدم با عصبانیت گفت :
    چرا چشمهات رو باز نمیکنی جلوی پات رو ببینی ؟!
    وایسادم و به طرفش که درست سمت چپم بود نگاه کردم و گفتم : با من بودید ؟
    با همون حالت گفت : مگه غیر از من و تو کس دیگه ای هم اینجا هست.
    از حرکت احمقانه بهرام عصبی بودم ،اما این که امیر اینگونه با من صحبت میکرد بیشتر عصبیم میکرد .دوباره کمی بلند تر گفت :
    نمیتونی حواست رو جمع کنی تا هر دفعه به کسی نخوری .
    با عصبانیت گفتم : این به خودم مربوطه .شما هم حق ندارید با من اینطور حرف بزنید .
    بعد هم از کنارش رد شدم .اما محکم مچ دستم رو گرفت و مانع از رفتنم شد .عصبی گفتم : دستم رو ول کن .
    کمی آرومتر گفت :چرا هر دفعه با تو حرف میزنم مثل این بچه ها جواب میدی .
    در حالیکه سعی میکردم مچ دستم رو که محکم گرفته بود از دستش جدا کنم گفتم : من بچه ام یا شما که اون حرف مسخره رو زدید .
    فشار دستش محکم تر شد و با عصبانیت گفت :اینکه میگم حواست رو جمع کن حرف مسخره ایه.اون دفعه که برف انداختی تو یقه یارو به هوای این که نیماس .حالا بماند که با نیما هم نباید این شوخی رو میکردی .ایندفه هم که بجای اینکه حواست رو جمع کنی توی این شلوغی جلوی پات رو نگاه کنی خوردی به اون لعنتی که همین طوریش هم یه چیزش میشه وای به حالی که مست هم باشه ...میفهمی چی میگم مستانه ،میفهمی .
    -آی دستم ...ولم کن دیوونه دستم ...آی...
    هر لحظه احساس میکردم الانه که دستم بشکنه .تو اون لحظه آرزو کردم که ای کاش بجای این هیکل ورزیده مردانه با اون دستهای قوی یه پیر مرد زپرتی در برابرم حضور داشت.
    اون یکی دستم رو روی مچ دستش که دستم رو فشار میداد گذاشتم و گفتم : اول از همه مستانه نه و خانوم صداقت ،دوم و مهمتر از همه اینکه به تو چه ربطی داره .فکر میکنی کی هستی که اینطوری جوش آوردی .اصلا دلم میخواست تو یقه اون یارو برف بریزم .مگه تو کلانتری؟

    فشار دستش بیشتر شد .به وضوح صدای دندونهاش رو که از حرص بهم فشار میداد میشنیدم .
    از درد دستم دلم غش رفت .در حالیکه از درد چشمهام جمع شده بود گفتم : میدونی چیه یه آدم مست ,منطقش بیشتر از توئه ،اصلا از قصدخودم رو زدم بهش اگه تو هم سرنمیرسیدی ....

    ناگهان مچ دستم رو ول کرد و دستش رو بالا برد و روی صورتم فرود آورد .ناباورانه دستم رو روی گونه ام گذاشتم.
    باورم نمیشد .چطور تونست این کار رو کنه !......
    باز اون بغض لعنتی به سراغم اومد.نباید جلوی اون بیشتر از این میشکستم

    با صدایی که میلرزید به چشمهای امیر نگاه کردم و گفتم :ازت متنفرم امیر ...متنفرم .

    اما دیگه نتونستم جلوی اشکهام رو بگیرم .به سرعت از آشپزخونه زدم بیرون که نزدیک بود با یکی از خانوم هایی که اون شب پذیرایی میکردن برخورد کنم

    سریع از پله ها بالا رفتم .خوشبختانه همه اون پایین بودن و کسی من رو ندید .در اولین اتاق رو که همون اتاق شیوا بود باز کردم ورفتم توش .
    صورتم از شدت سیلی که زده بود میسوخت ،اما دلم بیشتر کباب شده بود .
    چطور به خودش اجازه داد دست روی من بلند کنه ...الهی که دستش بشکنه .حتی آقا جونمم هم دست رو من بلند نکرده بود .ای کاش به جای این که دختر بودم یه پسر از اون لاتها بودم اونوقت خوب حالش رو جا میاوردم ...
    همونطور که هق هق میکردم بلند گفتم : امیدوارم تقاص این کارت رو به زودی بدی ،احمق نفهم ...مرده شور تو و هرچی عشق ببرم ....عوضی .ازت متنفرم ...متنفر .

    دستم رو روی صورتم گذاشتم و تا اونجا که میتونستم گریه کردم .

    نمیدونم چه مدت گذشته بود اما دیگه اشکم در نمیومد فقط یه حالت سکسکه داشتم .از پشت در بلند شدم و به طرف آینه رفتم .جای انگشتهاش کاملا روی صورتم مونده بود .
    از خودم بدم اومد.ای کاش همون موقع به جای اینکه گریه کنم یه لگد به وسط پاش میزدم .
    دماغم رو مثل این بچه ها پاک کردم و گفتم :دیگه مرد ...دیگه امیر برای من مرد.
    اما دوباره اشکم در اومد ....
    لعنتی ها ...ازتون بدم میاد ...از خودم از امیر از اون بهرام لعنتی ..از همه... همه بدم میاد .

    چشمم به تلفنی که کنار تخت بود افتاد .حتما مامان متوجه غیبت من شده .گوشی رو برداشتم و شماره آقام رو گرفتم .
    -بله .
    -آقا جون منم
    -گوشی خدمتتون باشه .اینجا صدا زیاده .
    بعد از چد دقیقه که معلوم بود یه جای خلوتتر رفته گفت : بفرمایین
    -آقا جون منم مستانه
    -تویی بابا ...این شماره کیه
    -آقا جون من تو اتاق شیوا اون بالا هستم .میشه به مامان بگید بیاد بالا
    -چرا صدات اینطوریه بابا
    -آقا جون من اصلا حالم خوب نیست دلم درد میکنه ،به مامان بگید بیاد
    بعد هم گوشی رو گذاشتم
    نگاهم به آینه افتاد .از قرمزی صورتم کاملا مشخص بود سیلی خوردم .
    ای کاش میگفتم دندونم درد گرفته .اونوقت دستم رو میزاشتم رو صورتم معلوم نباشه .
    یکدفعه در به شدت باز شد ومادرم همراه آقا جون و مادر شیوا جلوی در ظاهر شدن .سریع دستم رو روی گونه ام گذاشتم و گفتم .مامان دندونم ...
    بعد هم گریه کردم .نمی خواستم گریه کنم اما با دیدن مامانم که اونطور مشکوک و هراسا ن نگاهم میکرد گریه ام گرفت .
    بعد هم اون یکی دستم رو روی دلم گذاشتم و گفتم : مامان دلم هم خیلی درد گرفته .
    مادرم روی تخت کنارم نشست و گفت : هر دوش ؟
    همونطور که گریه میکردم گفتم : آره دلم که درد میکرد اما دندونم هم امانم رو بریده ...
    مادر شیوا گفت : اینجا دراز بکش برم یه مسکن قوی بیارم
    -نه ،اومدنه مسکن خوردم افاقه نکرد .
    بعد رو به آقام گفتم : بریم خونه ...
    مادرم گفت : یعنی اینقدر درد میکنه
    -آره خیلی .دارم میمیرم مامان خودتون که میدونید
    همیشه وقتی ماهانه میشدم با درد زیاد همراه بود دیگه اون موقعها کل خونه میفهمیدن از بس من کولی بازی در میاوردم .برای همین مامانم میدونست منظورم چیه .حالا خوبه تاریخش رو نمیدونست وگرنه دستم رو میشد .
    -مادرم بلند شد و گفت : اگه اینطوریه که بریم
    حالا مادر شیوا ول کن نبود
    -خاله جان بذار یه مسکن بیارم بخور خوب میشی
    -ببخشید خاله اما اگه بریم بهتره .از موقع اومدن خیلی تحمل کردم الان دیگه نمیتونم
    آقام گفت : پس من میرم هستی رو صدا کنم .شما هم حاضر بشید بریم .
    مادر شیوا : میخواین هستی امشب اینجا بمونه .آخه تازه اول جشنه .
    آقام به مادرم نگاه کرد و گفت : بمونه من آخر شب میام دنبالش .
    بعد هم از اتاق رفت بیرون .رو به مادر شیوا گفتم : چیزی به شیوا نگید .من بعدا خودم بهش تلفن میزنم
    -اینطوری خیلی بد شد ...انشااله که خوب میشی
    مادرم گفت : داریم میریم بیرون اون دستت رو از رو شکمت و صورتت بردار .
    آخ آخ..این رو چکار کنم ....
    فقط گفتم :باشه
    مادر شیوا در رو باز کرد و اول من بعد مامانم از در خارج شدیم .انقدر روسریم رو جلو کشیده بودم که فقط دماغم معلوم بود .اول مانتوام رو برداشتم و با مادرم از پله ها رفتیم پایین .

    تا زمانیکه به در راهرو برسیم سرم اینقدر پایین بود که گردنم درد گرفته بود .همینکه خواستیم از در خارج بشیم مادر با یه خانم احوالپرسی کرد و مجبور شد وایسه .اما من اصلا به روی خودم نیاوردم و به حیاط رفتم .اما همین که در رو بستم امیر رو دیدم که سیگار به دست انجا وایساده .چند سیگار مصرف شده هم پایین پاش افتاده بود.
    به محض دیدن من سیگارش رو گوشه ای پرت کرد و به طرفم اومد .من برگشتم و سریع در رو باز کردم .فقط صداش رو شنیدم که گفت : مستانه ،تو رو به علی یه دقیقه صبر کن ...
    وقتی با اون حالت وارد راهرو شدم مادرم یه چشم غره به من رفت .خوشبختانه در حال اومدن به بیرون بود .آهسته گفت : چه خبرته ،خوبه حالا مریضی.
    روسریم رو جلو کشیدم و گفتم : مهندس رادمنش بیرون بود نمیخواستم با این حال و روز من رو ببینه .
    همون لحظه امیر هم وارد شد .با دیدن ما کمی مکث کرد .بعد که به خودش مسلط شد به مادرم سلام کرد .
    وقتی آقام هم اومد من ترجیح دادم انجا نمونم .تحمل دیدنش برام سخت بود .از در بیرون امدم اما هنوز در رو نبسته بودم که امیر گفت :
    خانوم صداقت شنبه یه پروژه مهمی داریم ،میاین که ؟
    پس فهمیده بود که دیگه پام رو تو اون شرکت لعنتی نمیذارم. در عمرم کسی به پرویی این ندیده بودم .
    دودکش فکر کرده بود مثل اون دفعه میتونه برای اومدنم من رو تو منگنه بذاره...

    حالا دیگه اونها هم روی ایون اومده بودن .خوشبختانه نور اونجا به اندازه کافی نبود که قرمزی صورتم رو نشون میده .به صورتش نگاه نکردم .همونطور که سرم پایین بود گفتم :میام اما آخر وقت .میام که
    برگه های دانشگاه رو بگیرم .گفته بودم که شنبه آخرین روزمه .

    این مامان ما هم داشت کیف میکرد که دختر به این سر به زیری تربیت کرده ...
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #44
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    از دیشب تا بحال مادرم صد بار بیشتر سوال کرد که چرا دیگه شرکت نمیرم ،من هم یه جورایی پیچوندمش.اما دست بر دار نبود .
    شیو ا هم صبح زنگ زد . حسابی توپش پر بود اما بهش حرفی نزدم ...عمرا خودم رو بیشتر از این خوار میکردم ....
    باید فراموشش میکردم .تا به حال با حرفهاش عذابم میداد و حالا با کار دیشبش .نمیتونستم ببخشمش.
    مگه تقصیر من بود ....اصلا برای چی میخواست ادای آدمهای با غیرت رو در بیاره ...مثلا اگه مثل آدم باهم حرف میزد چی ازش کم میشد .از مردونگیش ...جون خودش خیلی مرده .همشون مثل هم میمون هر کاری کردن عیب نداره چون مردن ...اه همتون برید به درک ...حالم از هر چی مرده بهم میخوره .


    روز شنبه تا انجا که میتونستم تو اتاقم خودم رو زندانی کردم که باز از طرف مادرم بازخواست نشم .بخاطر اون باید این ترم از مدرک لیسانس میگذشتم.لعنت به تو استاد که این رو گذاشتی تو کاسه ما ...


    روز شنبه ساعت دقیقا ۵ من همراه هستی جلوی ساختمان شرکت بودم .با هستی اومده بودم چون میدونستم اگه تنها برم از این فرصت استفاده میکنه و برای کار احمقانه اش دلیل میاره .

    دیدم که بقیه از شرکت خارج شدن .حدس زدم فقط شیوا و نیما و اون هنوز شرکت هستن .شیوا هم از صبح هر چی زنگ زده بو د جواب نداده بودم .حوصله خودم هم هنوز نداشتم چه برسه به اون .


    هستی گفت : مستانه من دیرم میشه قرار ساعت شش با بچه ها سینما باشم .حالا که مامان برای اولین بار بهم اجازه داده نمیخوام بخاطر کار تو دیر کنم .
    -اینقدر غر نزن .
    -ا ...خب برو تو دیگه ایجا وایسادی که چی ...
    سرم رو بلند کردم و به طبقه پنجم نگاه کردم .یه نفس بلند کشیدم و داخل ساختمون شدم .
    پشت در کمی مکث کردم .هستی با تعجب گفت : مستانه برو تو دیگه .
    پوفی کردم و در رو باز کردم نیما و امیر وسط سالن ایستاده بو دن .
    سلام کردم .اما فقط به نیما .
    -سلام حال شما مستانه خانوم .بهترید الحمدو الله

    ای داد بیداد نکنه این شیوای دیوانه دلیل مریضیم رو هم گفته باشه .

    با لبخند کمرنگی تشکر کردم .سنگینی نگاه امیر رو روی خودم حس میکردم .اما با خودم مبارزه میکردم نگاهم بهش نیوفته .
    بدون اینکه به چشمهای امیر نگاه کنم گفتم : برگه ام رو آماده کردید مهندس رادمنش .
    وقتی سکوتش رو شنیدم مقاومتم رو از دست دادم و به چشمهاش نگاه کردم .
    دوباره اون چشمهای لعنتی که همیشه در مقابلشون خودم رو میباختم....چقدر دلم برای چشمهاش تنگ شده بود .... یه لحظه به خودم امدم .
    نه دیگه اسیر برق این چشمها نمیشم .
    با جدیت گفتم: من میرم وسایلم رو از تو اتاق کارم بردارم .لطفا تا اون موقع آماده کنید .
    بعد هم به هستی اشاره کردم دنبالم بیاد .مشغول جمع کردن اندک وسایلی که قبلا برای خودم آورده بودم ،شدم .هستی هم که با سوال های مسخره و بچگانه در مورد شرکت اعصابم رو خرد کرده بود .
    روی صندلی نشستم و گفتم : هستی اینقدر سوال نکن .حالم خوش نیست یه چیزی بهت میگم دوباره اخمهات میره تو هم .

    مثل بچه کوچولو ها روش رو برگردند و رفت کنار پنجره . داشتم فکر میکردم که توی این موقعیت سکوت بهترین چیز برای آرامش من هست که صدای زنگ موبایلم بلند شد .میخواستم جواب ندم اما نگاه شاکی هستی رو که دیدم منصرف شدم
    -الو
    -چه عجب ...
    -سلام شیوا
    -سلام و مرض چرا هرچی از صبح زنگ میزنم بر نمیداری .
    - شارژ نداشتم ...تو کجایی ؟ شرکت نیستی .
    خندید و گفت : نه چند روز مرخصی گرفتم ...از نیما شنیدم تو هم نرفتی
    هستی جلوم امد و با دست به ساعتش اشاره کرد .
    -شیوا جان من بعدا بهت زنگ میزنم .الان باید برم
    -باشه .تا شب زنگ بزن یه خبرایی دارم .بشنوی ذوق میکنی .
    به این حرفش پوزخند زدم .
    -باشه زنگ میزنم .
    گوشیم رو پرت کردم روی میز
    هستی گفت : مستانه دیرم شد .عجب غلطی کردم با تو امدم ها .

    باقیمانده وسایلم رو تو کیفم ریختم و از اتاقم امدم بیرون .هستی هم که مثل این جوجه ها دنبالم میومد .
    امیر و نیما رو در حال دست دادن و خداحافظی باهم دیدم .نیما رو به من کرد و گفت : مستانه خانوم با اجازتون .بعدا میبینمتون .
    این بر عکس زنش اصلا فضول نبود که بپرسه اون برگه رو برای چی میخوای ....
    گفتم : به سلامت .
    از هستی هم خداحافظی کرد ورفت .نگاهم به در بود که امیر گفت : میتونم وقتتون رو برای چند دقیقه بگیرم .
    باید حد س میزدم که نیما رو برای چی فرستاد بره ...

    نه من با لولو ها کار ندا رم .

    بطرفش برگشتم اما باز نگاهش نکردم .جواب دادم : ما باید بریم شما هم اگه اون برگه ها رو آماده نکردید مسله ای نیست .به هر صورت استاد کار نیمه کاره رو قبول نمیکنه .
    -من اون برگه رو ۳ ماه دیگه بهتون میدم .زیرش هم امضا میکنم که تمام مدت رو با ما همکاری داشتید .
    پوزخندی زدم و گفتم : پارتی بازی ....بهتون نمیاد آقای مهندس .
    و نگاهش کردم .چشمهاش رو ریز کرده بود و نگاه میکرد .مطمئنم اون لحظه بدش نمیومد دوباره به صورتم سیلی بزنه و بگه اون یکی سیلی هم حقت بود ضعیفه...
    نگاهم رو ازش گرفتم و به هستی گفتم بریم .
    سریع از شرکت زدم بیرون .
    هستی:مستانه مگه کسی دنبالت گذاشته .صبر کن من با این پوتینها نمیتونم تند بیا م.
    به حرفش گوش ندادم .خوشبختانه برای آسانسور هم معطل نشدیم .
    نگاه مشکوک هستی رو روی خودم احساس کردم .با تشر به طرفش برگشتم و گفتم : چرا اینجوری نگاه میکنی .
    -تو چرا اینطوری میکنی ...دیوونه .
    راست میگفت دیوونه بودم .دیوونه عاشق .از این واقعیت که نمیتونستم فرار کنم

    نگاهم به نگهبان شرکت که جلوی در وایساده بود افتاد .دیدم این آخرین باره که می بینمش رفتم جلو و گفتم خداحافظ
    تعجب کرد. حق داشت من هیچ وقت باهاش سلام و خداحافظی نمیکردم .
    سری تکون داد و گفت : همه رفتن .کسی دیگه تو شرکت نیست .
    -همه رفتن ...
    میخواستم بگم که فقط اون غول بی شاخ اما دومدارش بالا س که هستی صداش در اومد
    -من رفتم بخدا دیرم شد

    دوباره خداحافظی کردم و با هستی زدم بیرون .

    چند دقیقه ای بود که سوار تاکسی شده بودیم .سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشمهام رو بستم .
    هستی گفت :مستانه گوشیت رو بده من به زهره بگم صبر کنن تا من برسم .
    بدون اینکه چشمهام رو باز کنم گفتم .
    -تو کیفمه .خودت بردار .
    کیفم رو از رو پام برداشت
    -اینجا نیست .
    -درست بگرد خودم گذاشتم ....
    یادم افتاد آخرین بار روی میز کارم گذاشتم و حواسم نبوده برش دارم .آهم در اومد .
    رو به راننده گفتم : آقا همینجا نگه دارید لطفا
    هستی با تعجب گفت : هنوز خیلی مونده که .
    -گوشیم رو تو شرکت جا گذاشتم .باید بریم بر داریم
    -حرفش هم نزن همینطوری هم کلی دیرم شده
    - باید برگردیم .
    -من نمیام .
    -به جهنم .خودم میرم .تو هم از سینما یه راست بیا خونه .
    -چشم مامان دومی
    محلش ندادم و کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم .
    تو دلم هرچی فحش بالای هجده سال بود به امیر دادم .اینطوری یه خورده عقده ام خالی شد

    راه اومده رو پیاده رفتم .میخواستم چشمم به امیر نیوفته .خیال داشتم به نگهبان شرکت بگم که در رو باز کنه تا من گوشیم رو بردارم .نهایت هم این بود که اول به امیر زنگ میزد و اجازه میگرفت .
    به ساعتم نگاه کردم یه بیست دقیقه ای بود که جلوی ساختمان شرکت رسیده بودم .اما تصمیم گرفتم یک ربع بعد برم داخل .بنابراین راهم رو ادامه دادم و بی هدف قدم زدم .
    دیگه سرما اذیتم میکرد راه رفته رو برگشتم .دیگه مطمئن بودم امیر هم رفته .
    در اصلی رو باز کردم .اما نگهبان پشت میزش نبود .چند بار صداش کردم اما صدایی نشنیدم .به سمت دستشویی که انجا بود رفتم .اما درش باز بود .به ساعتی که بالای میز بود نگاه کردم .این موقع دیگه باید خونه میرسیدم .معطل نکردم و از پله ها بالا رفتم .فکر کردم شاید مثل همیشه نگهبان همه طبقات رو از بالا چک میکنه تا به پایین برسه .به هر طبقه که میرسیدم صدای نگهبان میکردم .بالاخره به طبقه پنجم رسیدم .نفس نفس میزدم .از پنج طبقه بالا اومدن خیلی هنر بود که من کرده بودم .
    یه نفس بلند کشیدم و خواستم این نگهبان وظیفه شناس رو صدا بزنم که دیدم لای در شرکت بازه

    اه ،پس امیر هنوز نرفته .

    خواستم کمی معطل کنم بلکه بیاد بیرون اما از اینکه توی اون راپله ها وایسم ترسیدم .به هر صورت امیر قابل تحمل تر بود .
    با اعتماد به نفس در رو باز کردم ....توی سالن نبود .

    چه بهتر یواشکی میرم گوشیم رو بر میدارم .اینطوری نگاهم به قیافه نهضش نمیوفته .

    بدون اینکه در رو ببندم پاورچین پاورچین مثل این دزدها رفتم طرف اتاقم .سریع خودم رو به اتاقم
    رسونم و به دیوار تکیه دادم .تا اینجاش که گل کاشته بودم .
    چشمم که به گوشی خورد نیشم باز شد .زودی به طرفش رفتم و گذاشتم تو جیبم .
    سرک کشیدم .خبری نبود .اول یه نفس گرفتم .مثل همونها که میخوان برن زیر آب .
    آماده شدم که از اتاقم بزنم بیرون واز اونطرف هم د برو که رفتی .
    هنوز حرکتی نکرده بودم که صدای بلند و عصبی مردی رو شنیدم که گفت :
    چه غلطی کردی احمق ؟تو فقط قرار بود اون نقشه های لعنتی رو سربه نیست کنی .
    -من نمخواستم اینطوری بشه . فکر کردم کسی نیست .داشتم نقشه ها رو میکشیدم بیرون که صدای پاش رو شنیدم من هم مجبور شدم برم پشت در .ولی وقتی رفت بالا سر نقشه ها حضور من رو حس کرد من هم مجبور شدم قبل از اینکه برگرده محکم طوری به گردنش بزنم که بیهوش بشه
    -احمق اگه بلایی سرش اومده باشه چی ؟
    -نه قربان, من به کارم واردم یه بیهوشی موقته،نهایت نیم ساعت دیگه بهوش میاد .

    خدای من چی میشنیدم ....

    صداها برام آشنا بود اما تمرکز نداشتم .به تنها چیزی که فکر میکردم امیر بود ...

    نکنه بلایی سر امیر اومده باشه ..خدایا کمک کن .خدایا به امیرم کمک کن ....

    با هزار ترس سرم رو از لای در بیرون آوردم .در اتاق امیر باز بود و کاملا مشخص بود صدای اون
    دو تا مرد از انجا میاد .به تنها چیزی که فکر کردم این بود که خودم رو به در خروجی برسونم و به سرعت خودم رو به پایین برسونم تا به نگهبان و ۱۱۰ خبر بدم .

    هنوز میلرزیدم .اما باید میرفتم .قبل از این که اونها متوجه حضور من بشن

    آهسته به طرف در رفتم .دیگه چیزی نمونده بود تا از در خارج بشم اما اون موبایل لعنتی به صدا
    در اومد که باعث شد من هم از صداش بترسم و یه جیغ بکشم .

    گند زدم....


    اما خودم رو نباختم .تمام نیرویم رو توی پاهام جمع کردم و بدون این که به عقب برگردم دویدم .
    صدای همون مرد اولی رو شنیدم که گفت : بگیرش نزار در بره .

    انگار به پاهام وزنه وصل شده بود . هر چی سعی میکردم بی فایده بود و سرعتم شدت نمیگرفت .هنوز به راپله ها نرسیده بودم که با کشیدن مانتوم به شدت به عقب کشیده شدم واز پشت نقش زمین شدم.....
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #45
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت32

    از اینکه بی هوا و محکم به زمین افتاده بودم یه لحظه شوکه شدم .صدای اون مرد اولی گفت : بیارش تو .
    مردی که بالای سرم بود زیر بازویم رو گرفت و به شدت بلندم کرد .هنوز چهره اون رو ندیده بودم .اما همین که سرم رو بلند کردم و چهره اش رو دیدم سنکوب کردم .
    نگهبان شرکت !!
    با صدای لرزون گفتم : باورم نمیشه
    توجهی نکرد و من رو به سمت جلو هول داد.نزدیک بود به زمین بخورم که اون مردی که جلوم بود مانع شد .
    -آرومتر حسن .مگه نمیبینی چقدر ظریف و شکننده اس.
    گیج شده بودم باورم نمیشود ...اینجا چه خبر بود ؟
    با سر در گمی گفتم : اینجا چه خبره مهندس وحدت .
    یه لبخند کریح زد و گفت : امروز نبودی دلم برات تنگ شده بود
    تازه متوجه موقعیتم شدم .بازم رو به شدت از دستش بیرون کشیدم .بلند قهقهه زد و گفت :برو تو .
    داد زدم : اینجا چه خبره .
    یه نگاه به حسن کرد و گفت : برو طنابی چیزی بیار دست و پای اینها رو ببندیم ,حیف نون .
    بعد با عصبانیت رو به من گفت : برو تو .
    دیگه پاهام جون نداشت آهسته داخل شدم .نگاهم به اتاق امیر رفت .در اتاقش باز بود گفتم : چه بلای سرش آوردید .
    با دستش هولم داد و گفت : بشین همینجا صدات هم در نیاد .
    روی صندلی نشستم .نگاه از اتاق امیر بر نمیداشتم .فقط دعا میکردم همونطور که حسن تو حرفهاش گفته بود صدمه جدی ندیده باشه .
    حسن طناب به دست وارد شد .مهندس وحدت گفت : اول برو دست و پای اون رو ببند تا بهوش نیومده .
    بعد گوشی موبایلش رو در آورد و شماره ای رو گرفت .وقتی دید نگاهش میکنم به حالت زشت لبخند زد .به حالت اکراه رویم رو برگردوندم .اومد جلو تا حرفی بزنه اما ارتباطش با اون طرف که تلفن زده بود وصل شد .
    -الو رویا ...نه بابا .این حسن گند زد به همه چی رفت .قضیه لو رفت ...بعدا میگم فقط ببین میتونی یه جایی رو جور کنی ....این رادمنش و دختره صداقت رو باید با خودمون ببریم ...گفتم بعدا میگم ....فقط زود ...فعلا.
    گوشیش رو کلافه گذاشت تو جیبش و داد زد : حسن چه غلطی میکنی
    حسن اومد و گفت : بستمش آقا .
    -دست این دختره رو هم ببند .
    حسن اومد طرفم داد زدم : به من دست نزن کثافت .
    مهندس وحدت داد زد : ادا در نیار ...به اندازه کافی اعصابم خرد هست ....تو هم بر و بر من رو نگاه نکن بندش .
    اول تقلا کردم . با یه دستش محکم دستهام رو از جلو گرفت و طناب رو به دورش بست .از درون میلرزیدم اما سعی میکردم نشون ندم که ترسیدم .لبهام رو محکم گاز گرفته بودم تا اشکم در نیاد .
    داشتم فکر میکردم که چرا اینطوری شد که صدای فریاد امیر رو شنیدم .انگار امیدی گرفته باشم داد زدم :امیر ...
    مهندس وحدت داد زد :برو دهن اون رو با یه دستمال ببند .
    بعد به طرف من اومد و گفت : فقط یکبار دیگه صدات در بیاد با من طرفی .
    بعد هم به اتاق امیر رفت .
    اشکم همینطوری پایین میومد .با دست بسته ام اشکم رو پاک کردم .نباید گریه میکردم .یه نفس بلند کشیدم .از این که فهمیدم امیر حالش خوبه خدا رو شکر کردم .
    صدای داد و فریاد امیر و مهندس وحدت میومد .اما لحظه ای بعد صدای امیر قطع شد و صداهای نامفهومی میومد .معلوم بود که دهنش رو با یه چیزی بستن.
    همینطور فین فین میکردم که چشمم به تلفن افتاد .میخواستم بلند بشم که مهندس وحدت و حسن اومدن بیرون و در اتاق رو بستن .
    مهندس وحدت داد زد: ببین چه گندی زدی ؟
    - من که گفتم جریان چی شد
    -آخه احمق یک ساعت دیگه صبر میکردی بعد اون غلط رو میکردی .
    -آخه من از این خانوم وقتی که داشت میرفت پرسیدم همه رفتن اون هم گفت همه رفتن
    -حسن خفه شو .من نمیدونم چرا به تو کله خر اطمینان کردم .به فرض هم که این گفته باشه تو نباید اول چک میکردی
    -چک کردم آقا .کسی نبود .نمیدونم چطوری سر و کله اش پیدا شد .
    -خفه شو .
    بعد اومد طرف من و گفت : از بس تو شرکت اخمات تو هم بود که میگفتم این خودش یه پا امام زاده است .نگو با مهندس سر و سری داری.نه خوشم اومد مهندس هم خیلی خوش
    سلیقه اس.
    -خفه شو .فکردی همه مثل خودت اشغالن .
    -زبونت خیلی درازه ....اما کوتاهش میکنم .
    بعد رو به حسن گفت : برو پایین ببین کسی نیاد .
    -کسی نمیاد آقا درها رو وقتی که رفتم طناب بیارم قفل کردم .
    یه چشم قره بهش رفت و گفت : پس برو پایین یه سر و گوشی آب بده ببین چیزی مشکوک نباشه .
    خواست حرفی بزنه که وحدت داد زد : گمشو برو .
    دوباره اون خنده کریح ...سرش رو آهسته به گوشم نزدیک کرد و گفت : حالا کارت ندارم ...اما از خجالت در میام
    -خفه شو آشغال.
    قهقهه ای زد و رفت روبروی من نشست و با وقاحت سر تا پای من رو نگاه کرد .

    سرم رو پایین انداختم .نگاهش طوری بود که انگار من هیچ لباسی نپوشیدم .دیگه برام مهم نبود که اشکهام رو ببینه . راستش میترسیدم .خیلی میترسیدم .
    یه پنج دقیقه ای زل زده بود به من که موبایلش زنگ خورد .
    -الو رویا ....خیل خب با حسن بیا بالا .

    از روی صندلی بلند شد و از در بیرون رفت .با آستینم اشکهام رو پاک کردم .یه دفعه گوشیم زنگ خورد .سریع دستم رو از روی مانتوم روی گوشی گذاشتم و سعی کردم هر طور که شده دستم رو داخل مانتوم ببرم و گوشی رو بردارم . موفق شدم .تماس از خونه بود. دستم میلرزید با همون دست بسته و لرزون سعی کردم دگمه رو فشار بدم که وحدت اومد تو .
    همونطور خشکم زد .سریع به طرفم اومد و گوشی رو از دستم گرفت و پرت کرد رو زمین .بعد هم به طرف من برگشت و گفت : به تو خوبی نیومده .
    طناب دستم رو باز کرد و به شدت دستهام رو پشت برد .طناب رو به دستم بست حتی اون طناب رو تا بالای انگشتهام آورد و محکم بست .
    جلوی پام نشست و گفت : حالا دیگه نمیتونی هیچ غلطی بکنی .
    بعد اون دستهای کثیفش رو روی پام گذشت و به حرکت در آورد .با پام هلش دادم و داد زدم :کثافات به من دست نزن .
    صدای نامفهوم امیر از تو اتاقش میومد .وحدت عصبانی بلند شد و به مانتوم چنگ زد و من رو بلند کرد .همونطور باهاش کشیده میشدم به شدت من رو توی اتاقم هل داد .
    به طرفم اومد پاهام رو هم با طنابی که دستش بود بست .بعد به سمتم خم شد و چونه من رو محکم گرفت و بالا نگه داشت.
    - حالا دلم میخواد بدونم چه کار میخوای بکنی
    صورتش رو به صورت نزدیک کرد .میخواستم صورتم رو عقب بکشم اما محکم گرفته بود .اشکهام همینطور پایین میومد انقدر گریه ام شدت گرفته بود که نمیتونستم حرفی بزنم .

    خوشبختانه صدای زنی که از بیرون اتاق میومد با عث شد دست از کار پلیدش بکش .محکم من رو به عقب هل داد که سرم به شدت به سرامیک زمین برخورد کرد .
    از دردی که توی سرم پیچید شدت گریه ام بیشتر شد .هنوز داشتم گریه میکردم که کسی داخل شد و یه دستمال جلوی دهن و بینیم گذاشت وبعد از چند ثانیه دیگه چیزی نفهمیدم .

    چشمهام رو آهسته باز کردم .با سر در گمی چشمهام رو به اطراف دوختم .نور زرد ضعیفی اونجا رو روشن کرده بود .میخواستم بلند شم اما قادر به حرکت نبودم .دست و پام بسته بود و من از طرف صورت روی زمین بودم .صدای نامفهومی با عث شد سرم رو بلند کنم .امیر بالای سرم با دستهای بسته که از پشت به ستون بسته شده بود به من نگاه میکرد . یه دستمال سیاه هم به دور دهنشو روی بینی اش بسته شده بود .با دیدنش اشکم در اومد .از اینکه میدیدم سالمه و اونجا کنارم هست خوشحال شدم .اما با همون حالت گریه گفتم : همش ...تقصیر... توئه .....
    چشمهاش رو روی هم گذاشت بعد سرش رو به ستون پشت سرش تکیه داد .دماغم رو بالا کشیدم و دوباره سرم رو روی زمین گذاشتم و همونطور بی صدا اشک ریختم .گهگاهی صدای فین فینم سکوت اونجا رو میشکست .
    چند دقیقه بعد در باز شد سرم رو بلند کردم .حسن بود .یه نگاه به هر دوی ما کرد .میخواست در رو ببنده که گفتم : میشه من رو بلند کنی بشینم .بدنم درد گرفته .
    کمی مکث کرد بعد به طرفم امد و با یه حرکت بازم رو گرفت و بلندم کرد .به حالت دو زانو نشستم . وقتی در رو بست سرم رو بالا آوردم و به اطراف نگاه کردم .حالت یه انباری بود مثل زیر شیروونی.به سمت چپم که امیر بود نگاه کردم .لبهام رو جمع کردم و گفتم : حالا چی میشه ؟

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #46
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    هیچ حرکتی نکرد فقط همون طوری نگاهم کرد .با عصبانیت گفتم : زبون نداری خب یه حرفی بزن .
    با چشمهاش به دستمال روی دهنش اشاره کرد .
    واقعا خل بودم .خب معلومه با دستمالی که دور دهنش بستن نمیتونست حرف بزنه . گفتم : میخوای دستمال رو از رو دهنت بردارم .
    چشمهاش خندید و به دست بسته من اشاره کرد .
    واقعا که محشر بودم .یه نفس مثل آه دادم بیرون و سرم رو پایین انداختم .با صداهایی که امیر از خودش در میاورد به طرفش نگاه کردم .با حالت چشمهاش به دستم و دهنش اشاره میکرد .
    گفتم : آخه چه جوری باز کنم .
    چشمهاش رو باز و بسته کرد یعنی میتونی .
    با اینکه بلند شدنم تو اون شرایط کار حضرت فیل بود اما با تکیه دادن سرم به ستون بلند شدم .به صورت پرش جلوش وایسادم و گفتم سعیم رو میکنم .
    سرش رو تکون داد.چرخیدم و پشتم رو بهش کردم .خدا رو شکر دسته بسته ام روی باسنم بود جلوی منظره رو گرفته بود .
    به عقب نگاه کردم گفتم : صاف بشین سعی میکنم یه جوری اون دسمال رو بدم پایین اون پاهات رو هم باز کن .
    آخه پاهاش بسته نبود .
    پاهاش رو باز کرد و من خیلی با احتیاط با اون پاهای بسته ام عقب رفتم . دوباره به عقب نگاه کردم و دستم رو جلوی دهنش تنظیم کردم .
    چند باری سعی کردم اما نمیتونستم .اون نامرد طناب رو تا نوک انگشتهام بسته بود .دوباره یه نفس کشیدم و دستم رو به عقب بردم .صداش در اومد .برگشتم عقب دیدم یه چشمش رو بسته .دستم رفته بود تو چشمش .
    با حالت کلافه گفتم : من اینطوری نمیتونم .
    بعد هم بحالت پرش رفتم کنار دستش نشستم .من توی شنا خوب قورباغه میرفتم اما اصلا به این واقعیت نرسیده بودم که پرش قورباغه ام هم عالیه
    دوباره صداش در اومد .گفتم : دیدی که نتونستم .
    با چشمهاش به دهنم اشاره کرد .
    -نمی فهمم چی میگی .
    دوباره به دهنم اشاره کرد
    متعجب گفتم : با دهنم باز کنم
    چشمهاش رو باز و بسته کرد .
    گفتم : من رو دست انداختی .
    سرش رو به حالت نه بالا برد
    گفتم : من نمیتونم .
    بعد هم به جلو نگاه کردم .وقتی صدایی ازش نشنیدم دوباره به طرفش نگاه کردم .با یه حالتی نگاهم میکرد .حقم داشت من که هروقت اون رو میدیدم یه دستمال روی دماغ و دهنش هست نفسم میگرفت چه برش به اون .
    گفتم :به اون نگهبانه میگم بیاد
    داد زدم : میشه یه لحظه بیاین تو
    اما کسی جوابی نداد .دوباره صدا کردم اما باز هم سکوت بود .رو به امیر گفتم : فکر کنم نیست .
    نگاه از من گرفت و به جلو نگاه کرد .چاره ای نبود .از این که خودم هم هم صحبت نداشتم کلافه شده بودم .خودم رو به طرفش چرخوندم و گفتم :
    روتو اینطرف کن .سعی میکنم با دندونام اون دستمال رو بکشم پایین .
    به طرفم چرخید .یه پوفی کردم و سرم رو جلو بردم .حالا تو اون موقعیت قلب ما هم برای خودش جشن گرفته بود .نفسم رو حبس کردم و سرم رو جلو بردم اما کنترلم رو از دست دادم و افتادم روش .
    این دیگه آخر شاهکا رم بود .با اون حالتم سعی کردم بلند شم اما انگاری داشتم خودم رو بهش میمالیدم .پاهاش رو جمع کرد و کمک کرد من بلند شم .
    به هر صورت دوباره به حالت اولم برگشتم عصبانی گفتم : به جای بدن سازی بهتر بود یه نرمشی بری که بتونی دستت رو از پشتت بیاری جلو .
    چشمهاش خندید .گفتم : خنده داشت
    سرش رو به ستون پشت سرش زد .یعنی حتی با وجود این ستون قادر نبودم این کار رو بکنم .
    با ز هم به این واقعیت پی بردم که من زبان کر و لالی هم بلدم .
    با حالت قهر روم رو برگردوندم .دوباره صداش در اومد .
    -دیگه چیه
    اشاره کرد جلوش بنشینم .
    -نمیشه باز میوفتم ....
    حرفم رو ادامه ندادم .دوباره چشمهاش رو باز و بسته کرد و به جلوش اشاره کرد .کلافه بلند شدم و گفتم این آخرین باره .
    سرش رو کج کرد .
    دوباره رفتم جلوش .پاهاش رو باز کرد و اشاره کرد که بنشینم .دوزانو نشستم .اشاره کرد برم جلوتر .یه کم جلوتر رفتم .نفس بلندی کشیدم و به طرف صورتش رفتم .سعی کردم نگاهم به چشماش نیوفته .با دندونم طرف راست صورتش رو گرفتم و اون پارچه رو کشیدم پایین .خیلی سفت بسته بودن .به طرف چپش رفتم و همین کار رو کردم یکم تکون خورد اما هنوز روی بینی و دهنش بود. با صدایی که از خودش در آورد به چشمهاش نگاه کردم .
    اشاره به دهنم کرد .فهمیدم که میگه از وسط پارچه رو پایین بکشم .نگاه به پارچه کردم .من که تا اینجا رفته بودم هر چی بادا باد .
    آهسته به طرفش رفتم .حالا چشمهام درست روبروی چشمهاش بود .آهسته گفتم : میشه چشمهات رو بندی .
    چشمهاش خندید و بعد بسته شد .اینطوری راحتتر بودم .
    به طرف دماغش رفتم و با دندونم کشیدمش پایین .یه نفس عمیق کشید .دیدم چشمهاش رو باز نکرده فهمیدم هنوز منتظره از روی دهنش هم بردارم .به طرف پارچه رفتم و از گوشه لبش پایین کشیدم .صورتم به صورتش کشیده شد .پیش خودم گفتم خوب شد ریش نداره من از مردهای تیغ تیغی بدم میاد .
    ایندفه به طرف لبش رفتم . تند تند نفس میکشد و نفسش به لبم میخورد . نفسم رو حبس کردم و با احتیاط پارچه رو به دندون گرفتم .اما وقتی پارچه رو پایین میکشیدم لبم رو لبش سر خورد و چشمهاش باز شد .چشمهام رو محکم بستم و به سرعت پارچه رو پایین کشیدم.حالا دیگه نفس من هم تند شده بود .
    سرم پایین بود و به دگمه بلوزش ثابت شده بود .تو اون لحظه فقط میخواستم یه جوری ناپدید بشم .
    چند ثانیه ای به سکوت گذشت اما در نهایت صدای اون سکوت رو شکست
    -تو مگه نرفته بودی ؟
    دوباره حق به جانب سوال میکرد
    سرم رو بالا کردم و گفتم : رفته بودم اما به خاطر موبایلم که جا مونده بود مجبور شدم تنها بر گردم که اینجوری شد .
    -آخه دختر تو چقدر سر به هوایی .
    با عصبانیت گفتم : من هیچ هم سر به هوا نیستم .با اون کاری که کردی برای من اعصاب نذاشته بودی .... .
    لبم رو گاز گرفتم .تازه یادم اومد چه سیلی از این خوردم .اخمهام رفت تو هم و سرم رو پایین انداختم .
    آهسته گفت : دستم بشکنه ....وقتی اون حرف رو زدی یه لحظه کنترلم رو از دست دادم .ببخش خانومی
    با تعجب سرم رو بالا آوردم
    خانومی !!!!
    لبخند زد و گفت : بخشیدی ؟
    چشمم رو ریز کردم و گفتم : این دفعه سومه که طلب مغفرت میکنی .این آخری بخشیدنی نیست اما از اونجا که چوب خدا صدا نداره و شما چوبش رو خوردی باشه میبخشم .دست حسن آقا درد نکنه ....
    لبخند زد و گفت : دلت میاد
    -چرا که نه .مگه تو دلت اومد که اونجوری زدی
    اخمهاش رفت تو هم : باز تو بخشیدی اما فراموش نکردی .
    شونه هام رو انداختم بالا. خندید و سرش رو تکون داد .
    سعی کردم بلند شم .زانوهام داشت داغون میشد .اما سخت بود .یه پاش رو آورد بالا و گفت : به پای من تکیه کن بعد بلند شو
    همین کار رو کردم .دیگه جایی نمونده بود که ما خودمون رو به این آقا نمالیده باشیم .به حالت قورباغه ای رفتم طرف راستش نشستم .
    فاصله ام خیلی کم بود .وقتی بهش نزدیک بودم احساس امنیت بیشتری میکردم .
    گفتم : امیر ..به نظر تو چی میشه ؟
    بعد به صورتش نگاه کردم
    -نمیدونم .اصلا نمیفهمم چرا مهندس وحدت و حسن آقا این کار رو کردن .
    بعد لبخند زد و گفت : یه چیزی رو میدونستی ...توی این مدت هیچ وقت من رو به اسم کوچیک صدا نکرده بودی .
    -خب چون همیشه برای من همون مهندس رادمنش بودی
    -حالا چی ...حالا برای تو چی هستم .
    به چشمهاش نگاه کردم .من این نگاه رو میشناختم .
    گفتم : امیر اون کیه ؟
    با تعجب پرسید ؟اون ....
    -همون دیگه ...
    با صدای آهسته گفتم :همون دختره

    با صدای بلند خندید و گفت : حسود کوچولو ..
    لبهام رو جمع کردم و گفتم : من حسود نیستم الان هم برام مهم نیست که اون کیه .فقط به عنوان یه آشنا کنجکاو شدم .همین .
    با همون حالت خنده گفت : همین .
    رویم رو اونطرف کردم و گفتم همین .
    یکدفعه در به شدت باز شد .نگاه من و امیر به اون سمت کشیده شد .وحدت با قدمهای بلند داخل شد و رو به حسن گفت : برو پایین هر وقت رویا اومد خبرم کن .
    امیر داد زد : این مسخره بازیها چیه
    وحدت با لبخند کج به ما نزدیک شد و گفت : به ,آقای مهندس رادمنش .اون دستمال رو کی از دهنت باز کرد .
    و به من نگاه کرد .اخمهام رو تو هم کردم .امیر گفت : کار سختی نبود .از این به بعد باید به اون حسن یاد بدی شل نبنده تا خودش بیوفته .
    وحدت به ما نزدیکتر شد امیر پرسید : نمیخوای این کار احمقانت رو توضیح بدی ؟
    -با این که مجبور نیستم اما میگم ....درست دو سال پیش وقتی شرکت من داشت به جاهای خوب خوب میرسید سرو کله تو پیدا شد .یه جوجه مهندس که خبره ها رو دور خودش جمع کرده بود .اولش دست کم گرفتمت اما وقتی دیدم سرمایه گذارهای بزرگ کارهاشون رو دیگه به ما نمیدن و در عوض میدن به شرکت تازه تاسیس شما به خودم امدم . چک هام داشت برگشت میخورد و من انقدر سرمایه نداشتم که اونها رو پاس کنم .کم کم به این نتیجه رسیدم که یه جورایی تو شرکت تو استخدام بشم و سر از کارهات در بیارم و خب یه جورایی هم از خجالتت در بیام .آخه درست نبود تو جوجه مهندس با شرکت تازه تاسیست همه ما رو دور بزنی .
    اگه یادت باشه چند تا از قرار های شرکت بهم خورد بدون اینکه خودت خبر داشته باشی .در عوض من انها رو برای خودم دست و پا کردم .دیگه قرار بود کارت نداشته باشم اما این خانوم کوچولو نذاشت.( به من اشاره کرد ) من از قبل به شرکت ...زنگ زده بودم و قرار ۳ ماه رو به جلو انداخته بودم اما این خانوم کوچولو خود شیرینی کرد و اون نقشه ها رو جور کرد .
    خیلی هم هوای شرکت رو داشت مهندس .حتی حاضر نشد نقشه هایی رو که ازش خواسته بودم به من بده .....بگذریم ....قرار بود این بار ضربه آخر رو بزنم و نقشه ها ی برج شفق و هدایت رو بعلاوه ساختمان تجاری کسری رو سر به نیست کنم که حسن آقا کار خرابی کرد و حالا در خدمت شما هستیم .
    امیر :خیلی پستی مهندس خیلی ...چقدر به این نگهبان دادی که اینطور گند زد به زندگیش
    قهقهه ای زد و گفت : تو غصه اون رو نخور مهندس ...راستی اصلا تصورش رو نمیکردم این خانوم کوچولو با تو سر و سری داشته باشه .از اول هم معلوم بود بچه زرنگی هستی خوشم اومد
    اما میترسم تنها تنها از گلوت پایین نره ....
    امیر داد زد: خفه شو عوضی ،اون دهن کثیفت رو ببند
    خودم رو به امیر چسبوندم و نگاهم رو از وحدت که با نگاه کثیفش سر تا پای من رو نظاره
    میکرد ،گرفتم .
    وحدت کمی نزدیک شد و گفت : فعلا گرفتارم بعدا در خدمت هستم خانوم کوچولو .

    امیر با پاش لگدی به مچ پای وحدت زد که دادش به هوا رفت .خودش رو عقب کشید و با عصبانیت یک کشیده به صورت امیر زد و گفت : خدمت تو هم میرسم بچه.اما به موقعش .
    بعد هم لنگ لنگون از در خارج شد .پیشونیم رو روی شونه امیر گذاشتم و با گریه گفتم : من میترسم امیر، میترسم ....اگه اون ...یه بلایی سرم بیاره... من خودم رو میکشم امیر ....
    دهنم رو به بازوهای امیر فشار دادم وصدای هق هق گریه ام رو خفه کردم .
    امیر سرش رو روی سرم گذاشت و گفت : نترس عزیزم هیچ غلطی نمیتونه بکنه .
    اما من میترسیدم ....حتی از صدای امیر هم معلوم بود که به گفته خوش ایمان نداره

    حالا دیگه گریه ا م قطع شده بود اما هنوز سر من روی شونه امیر بود و امیر هم همچنان سرش رو روی سر من گذاشته بود .هیچ کدوم حرفی نمی زدیم .فقط صدای نفسامون سکوت انجا رو میشکست .
    کم کم سردم شده بود .یک ساعتی بود که اونجا بودیم و کسی سراغمون نیومده بود .دستم هم که از پشت بسته شده بود حسابی درد گرفته بود .سرم رو از روی از شونه امیر بلند کردم و گفتم : من سردمه امیر .
    - خودت رو بیشتر به من بچسبون
    -اونطوری که گرم نمیشم .
    لبخند کمرنگی زد و گفت : پس بیا بغلم.اینطوری حتما گرم میشی .
    -واقعا که ...این موقع شوخیت گرفته
    -شوخی نکردم .مگه نشنیدی که اینطوری گرمای بدن به طرف مقابل سرایت میکنه و...
    همون لحظه در باز شد .من و امیر این یکی رو دیگه باور نداشتیم ....



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #47
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت سی و سوم و پایانی رمان تمنای وجودم

    سلام مهندس ...به به خانوم صداقت
    امیر گفت : خانوم سرحدی تو هم .
    -من چی مهندس ...
    -تو دیگه چرا سرحدی ؟
    -میتونی رویا صدام کنی ،مهندس .در جواب سوالات باید بگم که من خیلی وقته معشوقه مهندس وحدت هستم ..انتظار نداشتی که باهاش همکاری نکنم ...البته تو میتونستی همه چیز رو عوض کنی .اما زیادی چشم و گوش بسته بودی مهندس .
    بعد به طرف من اومد و چونه من رو توی دستش گرفت .با نفرت صورتم رو پس کشیدم .خنده بلندی کرد و گفت : فکرش رو هم نمیکردی اینطوری همدیگر رو ببینم
    انگشتش رو روی پوشونیم زد و گفت : تو رو هم را ه میندازم .بابت تو خوب پولی گیرم میاد .
    امیر با صدای وحشتناکی داد زد : دهنت رو ببند .هرزه عوضی ...
    رویا : چیه مهندس نکنه از این که نتونستی تو اول استفاده اش رو ببری پشیمونی
    امیر : خفه شو ...
    رویا سرش رو بالا داد و خندید .یکدفعه به روسری من چنگ زد و اون رو از سرم کشید که همزمان چند تار موی من هم کنده شد .
    بعد هم گفت :مهندس تاحالا بی حجاب دیده بودیش .
    با نفرت گفتم : اگه دستم باز بود حالت میکردم کثافت لجن
    رویا خندید و گفت : میخوای بهت ثابت کنم که با دست باز هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی .
    بعد هم بلند شد و رفت .هاج و واج به در چشم دوختم ....منظورش چی بود .
    رو به امیر گفتم : چه کار میخواد بکنه ؟
    نگاهش رو از نگاهم گرفت و به زمین دوخت .
    در باز شد و رویا با یه صندلی اومد داخل .صندلی رو روبروی امیر گذاشت و به طرف من اومد .
    دستش رو زیر بازو م گرفت و داد زد : بلند شو
    بلند شدم .
    -حالا برو طرف اون صندلی
    -میخوای چکار کنی
    -میخوام دستات رو باز کنم ...برو ...
    پاهام جون نداشت .از اون موقعیت هم بیشتر میلرزیدم .هولم داد .نزدیک بود زمین بخورم که خودش بازو م رو گرفت و به طرف صندلی کشوند .روی صندلی نشستم .به پشتم رفت و به طنابهای دستم ور رفت .
    نگاهم به امیر بود .اون هم از کارهای این سر در نمیاورد .وقتی دستم آزاد شد ناباورانه به رویا نگاه کردم .با دردی که کتفم داشت آهسته دستم رو جلو آوردم .
    پوز خندی زد و رو به امیر گفت : نمایش جالبی برات دارم مهندس ...نمیذارم آرزو به دل بمونی .این حقت نیست که تن و بدن این خانوم خوشگله رو نبینی .اینطوری یادت میمونه که همیشه از فرصتها ی بدست اومده استفاده کنی .
    - فقط دعا کن که یه روز گذرم به گذرت نیوفته .اونوقت خودم ج ر ت میدم .
    با حالت دیوانه ای خندید و گفت : تو اگه اینکاره بودی همون موقع ها که برات ناز میومدم اینکار رو میکردی .
    بعد به طرف من چرخید و با حالت وحشیانه ای سعی کرد مانتوم رو از سرم بکشه بیرون .با این که با دستهام مانعش میشدم اما اون موفق شد .انگار حالت جنون گرفته بود .به تی شرتم چنگ زد و تقلا کرد اون رو از تنم بیرون بیاره .از روی صندلی بلند شدم و با دستهام دستهاش رو گرفتم اما اون یه لقد به شکم زد که نفسم بند اومد و روی صندلی افتادم .امیر هم از اون طرف داد و بیداد میکرد .دستهام رو روی شکمم گذاشتم اما اون ول کن نبود .با یه حرکت تی شرتم رو در آورد و به گوشه ای پارت کرد .درد شکمم رو فراموش کردم و دستهام و جلوی سینه هام گرفتم .نگاهم به امیر افتاد .لبش رو گاز گرفته بود و به زمین نگاه میکرد .
    رویا به طرف امیر رفت دستهاش رو روی بازو هایی امیر به حرکت در آورد و گفت : خجالت نکش نگاه کن ...کم کم عادی میشه .
    امیر به صورت رویا نگاه کرد و یه تف به صورتش انداخت .
    رویا پوزخندی زد و با آستینش صورتش رو پاک کرد .اومد به طرف من انگشتش رو به بند لباسم برد .دستهام رو بیشتر به دور خودم حلقه کردم .
    صدای وحدت که معلوم بود از طبقه پایینه با عث شد دست از کارش بکشه
    وحدت : رویا ،بیا پایین .
    داد زد : نمیام .تو بیا بالا
    نفسم بند امد ...
    وحدت : بیا پایین رابط گفته بریم اونجا .
    -اه ،لعنتی .
    بند لباسم رو کشید و گفت : بر میگردم .
    بعد هم ولش کرد .وقتی رفت همینطور که دستم جلوم بود روی زانوهام خم شدم و گریه سر دادم .صدای هق هقم توی فضا پیچیده شد .
    اون کثافت با کارش تحقیرم کرده بود .چطور یه زن میتونست اینچنین پست باشه .همیشه فکر میکردم این چنین افراد فقط تو فیلمها هستن اما حالا به عینه دیده بودم .
    خدایا چه بلایی سرم میخواد بیاد .... خدایا خودت یاریم کن ....
    صدای امیر هق هق گریه هم رو شکست
    -مستانه جان الان وقت گریه نیست...مستانه گوش کن ببین چی میگم .
    سرم رو بلند کردم و گفتم : تو دیگه چی از جونم میخوای .
    -مستانه الان وقت گریه کردن نیست .
    -پس چه کار کنم .پاشم برات برقصم ..
    با جدیت گفت : یه دقیقه گوش بده ببین چی میگم ...
    آهسته گفت :الان دست تو بازه
    -گفتم : که چی ؟
    -مستانه به جای گریه کردن به من گوش بده .
    دماغم رو بالا کشیدم .گفت : تا وقت هست سعی کن پاهات رو باز کنی .
    گریه ام قطع شد .راست میگفت . وقتی دید همینطور نگاهش میکنم گفت : زود باش دختر
    سریع صاف نشستم.اما نگاهم به بالاتنه ام افتاد .زود خم شدم وبا عصبانیت گفتم : روتو اونطرف کن .
    روش رو اونطرف کرد و زیر لب گفت : حالا فکر کرده دفعه اوله که میبینمش
    گفتم : چی گفتی .
    -هیچی بابا ،زود باش
    همونطور که خم بودم دستم رو به طنابهای دور پام بردم .گهگاهی سرم رو بلند میکردم و به امیر نگاه میکردم .هنوز نگاهش اون طرف بود .
    الهی من فدات بشم که اینقدر چشم پاکی .
    یه لحظه زیر چشمی نگاهم کرد
    گفتم : روتو اونور کن
    -من که هنوز نگاه نکردم
    -نه تو رو خدا نگاه کن
    -خیل خب بابا زود باش
    جون به جونتون کنن همتون هیزید ...
    طناب دور پام که باز شد با خوشحالی گفتم : بازش کردم
    -سرش رو به طرف برگردند
    -رو تو اونطرف کن
    -ای بابا ...
    رفتم طرف مانتوم و سریع پوشیدم ،بعد هم رفتم پشت ستون با چنگ و دندون طناب دور دست امیر رو باز کردم .دستهاش رو جلو برد و مچ دستش رو مالیدو بلند شد
    گفتم : حالا چه جوری از در بریم بیرون .
    -در رو قفل نکرد
    -از کجا میدونی
    -چون که وقتی در بسته شد صدای چرخیدن کلید توش نیومد ...
    بعد هم آهسته رفت کنار در .بعد آهسته به من اشاره کرد .رفتم کنارش گفت : برو پشت در .
    دستش رو گرفتم و گفتم من میترسم .
    -ترس نداره که ...
    دستم رو فشرد و گفت : آفرین دختر خوب
    آب دهنم رو قورت دادم و رفتم پشت در .آهسته دستگیره در رو چرخند .قلبم داشت توی دهنم میومد .در رو آهسته باز کرد .کمی مکث کرد و با احتیاط رفت بیرون .
    از پشت در امدم کنار .سریع به طرفم برگشت و گفت : کسی نیست .فقط خیلی آهسته از پله ها میریم پایین ...خب
    سرم رو تکون دادم .
    -پشتم بیا
    -یه دقیقه صبر کن
    به طرف روسریم رفتم و برداشتمش .بعد هم پشت امیر حرکت کردم .صدای تلویزیون از طبقه پایین میومد .امیر انگشتش رو روی بینی اش گذاشت و اشاره کرد آهسته پایین برم.بعد هم دستم رو گرفت .نگاهم با نگاهش تلاقی کرد .حتما انتظار داشت دستم رو بکشم .اما خبر نداشت چقدر به این دستها محتاج بودم .
    جلوتر حرکت کرد.با هر پله که پایین میومدم یه صلوات میگفتم .وقتی به پایین پله ها رسیدیم .دستم رو ول کرد .اشاره کرد که از کنار دیوار به طرف دری که به نظر در اصلی بود برم.روبرومون یه سالن بزرگ بود که با وسایل قدیمی تزیین شده بود .یه چیزی مثل ویلای قدیمی .صدای تلوزیونی که روبرومون بود خیلی بلند بود اما کسی توی سالن نبود .
    با علامتی که امیر داد به سمت در رفتم .امیر هم پشت سرم میومد ..هر لحظه بر میگشتم و به پشتم نگاه میکردم .وقتی میدیدم امیر کنارم هستش نیروی تازه و اعتماد به نفس میگرفتم .
    وقتی در رو باز کردم و خارج شدیم باورم نمیشد .وقتی امیر هم از در خارج شد به خوشحالی به طرفش چرخیدم و بی اختیار به آغوشش رفتم .من رو محکم فشرد اما زود از خودش جدا کرد و خیلی آهسته گفت : بهتره تا سر و کله کسی پیدا نشده بریم .
    بعد هم دستم رو گرفت و خودش جلو تر رفت . به اتومبیلی که مثل اتومبیل خودش بود اشاره کردو گفت : اون ماشین منه . رانندگی بلدی .
    -بلدم .اما مگه سویچ داری.
    همونطور که به طرف ماشین میرفتیم گفت : یک ماه پیش سویچم رو گم کردم . از اون به بعد اون یکی سویچش رو دادم زیر ماشین جاسازی کنن.
    -حالا دیدی جنابعالی سر به هوایی .
    به طرفم برگشت و با لبخند گفت : اون هم تقصیر تو بود
    -من ؟! خودت حواست نبوده چرا تقصیر من میزاری.
    -چون این چند وقته همه حواسم به تو بوده خانومی .
    دلم هری ریخت پایین .دستم و فشار داد و گفت : حالا نمیخواد بری تو خیال ...الان وقتش نیست .
    باز هم شد همون امیر همیشگی .دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم : خودم بلدم بیام .
    دوباره دستم و گرفت و گفت : الان هم وقت قهر کردن نیست ...بعدا میتونی ناز کنی من هم نازت رو بکشم
    بعد هم من رو به دنبال خودش کشید .وقتی به ماشین رسیدیم روی زمین نشست و دستش رو زیر ماشین برد .بعد از کمی تقلا دستش رو بیرون آورد سویچ رو نشونم داد.با خوشحالی دستم رو بهم کوبیدم که دستش رو روی بینی اش گذاشت .هراسون به ساختمون نگاه کردم .
    امیر گفت : من میرم در رو باز کنم تو هم بشین پشت فرمون .
    در رو باز کرد و گفت : بشین
    به راه شنی که به در باغ ختم میشد نگاه کردم و گفتم : من تنها میترسم .
    -تنها نیستی .
    به در باغ اشاره کرد و گفت : ببین در اونجاس.تا تو ماشین رو روشن کنی من در رو باز کردم ...باشه ...فقط زود باش عزیزم .
    سوار ماشین شدم .امیر سویچ رو به دستم داد و خودش بطرف در رفت .
    در رو بستم .یه بسم الله گفتم و ماشین رو روشن کردم .
    دستم میلرزید .هر لحظه ممکن بود کسی سر برسه .وقتی در کاملا باز شد با اشاره امیر دستم رو روی دنده گذاشتم .توی ماشین کاملا تاریک بود .سعی کردم چراغهای ماشین رو روشن کنم .اون ماشین هم اتوماتیک بود و من نمیتونستم شماره دنده رو ببینم .کورمال کورمال دستم رو حرکت دادم بلکه چراغی روشن شه .اما ناگهان صدای بوق ماشین بطورممتد روشن شد .
    با وحشت دستم رو از روی فرمون برداشتم اما صدا قطع نمیشد .امیر به حالت دو بطرفم اومد و دستش رو تکون میداد .فکر کردم شاید منظورش اینکه ماشین رو خاموش کنم .هنوز دستم رو به سویچ نبرده بودم که در باز شد و حسن من رو به شدت از ماشین پایین کشید .

    امیر خودش رو به اون رسوند و باهاش درگیر شد .من فقط با وحشت به اونها چشم دوخته بودم .امیر در حالیکه با اون درگیر بود داد زد : مستانه سوار شو برو .
    کل بدنم میلرزید .به بی دست و پایی خودم لعنت فرستادم .از اول ها همه چیز رو من خراب کرده بودم ...لعنت به من ...
    دوباره امیر داد زد : برو ...
    سریع به طرف ماشین رفتم اما با صدای فریاد امیر از حرکت ایستادم و به عقب برگشتم .درخشش شی فلزی رو توی دستهای حسن دیدم .
    هنوز هم باهم در گیر بودن اما امیر کمی بی حال تر بنظرم اومد .به زمین نگاه کردم .یه بیل کمی اونطرفتر روی زمین افتاده بود .بدون معطلی برداشتمش .
    دستهای حسن رو دیدم که به شدت به طرف پهلوی امیر رفت و من همون موقع اون بیل رو به سر حسن کوبیدم .
    فریادی از درد کشید و به طرفم برگشت .دوباره بیل رو بالا بردم و به شدت به صورتش فرود آوردم .ایندفه روی دوزانو به زمین افتاد .امیر هم بدون معطلی دو دستش رو که به هم گره کرده بود بالا برود و محکم به پشت گردنش زد که با عث شد بی حرکت به زمین بیوفته .
    با وحشت رو به امیر گفتم : مرد ؟
    لبخند کم جونی زد و گفت : نه یکی از همون ضربه هایی که به من زد تحویلش دادم .
    دستش به پهلوش رفت .گفتم : امیر چی شده ؟
    سرش رو تکون داد و به طرف ماشین رفت و گفت : سوار شو تو باید رانندگی کنی
    -من نمیتونم امیر ...
    -باید بتونی .
    بوق ماشین رو قطع کردو چراغهای ماشین رو روشن کرد .
    بلند گفت : سوار شو تا سر و کله کس دیگه پیدا نشده .
    به طرف ماشین رفتم .امیر در ماشین عقب رو باز کرد و سوار شد .دنده رو عوض کردم و پام رو روی پدال گاز گذاشتم .وقتی از در باغ امدیم بیرون رو به امیر گفتم :
    کدوم طرفی برم
    آهسته گفت : فقط برو ،فرقی نمیکنه .
    به سرعت طرف راست رفتم و از آینه به امیر نگاه کردم .صورتش معلوم نبود اما سرش رو به صندلی تکیه داده بود .گفتم: امیر طوری شدی .
    آهسته گفت : نه ....فقط حواست به جلوت باشه ..من حالم خوبه
    -من اینجا ها رو بلد نیستم .
    -بلاخره به یه جایی میرسیم .
    تا اونجایی که میتونستم سرعت گرفتم ..چند تا چراغ روشن از اون دور پدیدار شد. کم کم از اون محوته تاریک بیرون اومدیم.نگاهم به آینه افتاد .حالا میتونستم کم و بیش صورت امیر رو ببینم .چشمهاش رو جمع کرده بود و بسته بود .
    فهمیدم اون نامرد زخمیش کرده .اشکم روی صورتم جاری شد .از صدای فین فینم چشمهاش رو باز کرد و گفت : سرما خوردی ؟
    بلند در حالیکه گریه میکردم گفتم : همش تقصیر من دست و پا چلوفتیه ...
    -چی میگی برای خودت
    -تو زخمی شدی مگه نه
    -بر فرض هم که اینطور باشه .تقصیر تو چیه ؟
    -اگه من درست اون کار و انجام میدادم و اون بوق روشن نمیشد تو زخمی نشده بودی
    -حالا که طوری نشده .به جای اینکه ....
    سرفه با عث شد حرفش قطع بشه .دولا شده بود و من از آینه نمیتونستم ببینمش .یه دفعه چشمم به مردی که کنار خیابون راه میرفت افتاد بدون معطلی کنار کشیدم و ترمز زدم که با عث شد اون مرد با وحشت به سمت عقب برگرده
    سریع از ماشین امدم بیرون و گفتم : تو رو خدا کمک کنید آقا
    مرد نسبتا جوانی بود به طرفم اومد وهراسان گفت : چی شده خواهر .
    با همون حالت گریه گفتم : من اینجاها رو بلد نیستم .ما دزدیده شده بودیم .اما در رفتیم اما امیر زخمی شده تو رو خدا کمکمون کنید
    -امیر کیه ؟
    اشکم رو پاک کردم و گفتم : تو ماشینه
    به طرف ماشین رفت .گفتم : آقا تو رو خدا .باید به بیمارستان ببریمش
    گفت: سوار شو
    همون جا کنار امیر نشستم .اون هم سوار شد و ماشین رو به حرکت در آورد .
    امیر آهسته گفت : ببین موبایل داره باید به ۱۱۰ خبر بدیم .
    خود مرد ه گوشی رو به طرفم گرفت و گفت : بگیر
    امیر گفت آقا اینجا کجاس .
    یه جایی رو گفت که نمیتونستم تلفظ کنم .تلفن رو به طرف خود مرده گرفتم و گفتم شما به ۱۱۰ میگید اینجا کجاس .
    گوشی رو گرفت و گفت : آدرس اونجا رو میدونید .
    امیر گفت : فقط میدونم یه باغ همین اطراف بود که پلاکش ۶۴ بود .سر خیابونش هم یه چند تا دکل فشار قوی برق بود .
    گفت : اینجا چند تا باغ بیشتر وجود نداره .فکر کنم بدونم کجا رو میگی .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #48
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    شماره رو گرفت و مشغول صحبت شد .رو به امیر گفتم : حالت خوبه .
    سرش رو تکون داد .اون مرده پرسید اسم شما رو میخوان .
    گفتم : من مستانه صداقت هستم .ایشون هم امیر رادمنش .
    همینها رو گفت .بعد هم به اونها گفت که ما رو به چه بیمارستانی میبره . این فرصت نره از دست

    دستهای امیر روی دستهام لغزید گفت : سردمه ،خیلی سردمه
    رو به راننده گفتم : اگه اون بخاری رو روشن کنید .
    اشکهام رو با اون یکی دستم پاک کردم و گفتم : الان میرسیم خب ...
    سرش رو به صندلی تکیه داده بود و چشمهاش رو بسته بود .دستهاش رو فشردم .حرکتی نکرد .گفتم : امیر جان طاقت بیار باشه
    یه لبخند خیلی کمرنگ زد .دیدم لبهاش تکون میخوره گوشم رو به لبهاش نزدیک کردم .اروم زمزمه کرد :


    من و حالا نوازش کن ،که این فرصت نره از دست
    شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست
    من و حالا نوازش کن ،همین حالا که تب کردم
    اگه لمسم کنی شاید به دنیای تو برگردم
    دستم رو روی لبهاش گذاشتم و با گریه گفتم: حرف نزن باشه .امیر تو رو خدا فقط حرف نزن
    بعد داد زدم : آقا زود باش ....
    دستام رو دور گردن امیر گذاشتم و سرم رو روی سینه ستبر ش گذاشتم .گفتم : امیر اگه تنهام بزاری هیچوقت نمی بخشمت .
    سینه اش آهسته بالا پایین میرفت . گفتم : قول بده هیچوقت تنهام نذاری
    همون موقع ماشین توقف کرد .سرم رو از روی سینه اش بلند کردم .چشمم به تابلوی که نوشته بود اورژانس افتاد .زود از ماشین پریدم بیرون وبه طرف اورژانس دویدم .تا در رو باز کردم فریاد زدم : تو رو خدا کمک کنید داره میمیره ...
    بعد هم با دست به ماشین اشاره کردم
    دو تا از پرستا ر هایی مرد یه تخت چرخدار رو به طرف ماشین بردن
    من هم پشت سرشون دویدم.وقتی روی تخت گذاشتنش صورتش رو دیدم که به شدت رنگ پریده شده بود .همونطور به دنبالشون میرفتم با امیر حرف میزدم .اما چشمهاش بسته بود .
    وقتی وارد یه در بزرگ شدن اجازه ندادن من وارد بشم .قبل از اینکه در بسته بشه فریاد زدم : امیر من منتظرتم .مرد و قولش ....
    وقتی در بسته شد من هم روی زانو هام افتادم و با صدای بلند گریه سر دادم .
    دستی رو روی شونه ام احساس کردم .سر بلند کردم .یه پرستار با یه لبخند مهربون بالای سرم بود .کمک کرد تا بلند بشم .روی صندلی نشستم گفت : به خدا توکل کن ..
    -خب میشه
    -فقط توکل کن .هر چی خیره همون میشه
    نالیدم : خدایا خودت کمک کن .به بزرگیت قسمت میدم .یا حق ،یا رب العا لمین.من امیرم رو از تو میخوام .


    نمیدونم چند ساعت گذشته بود .با صدای آشنایی دست از دعا کشیدم .چشمهام رو باز کردم و اشکم رو پاک کردم .
    شیوا اشک آلودهمراه با نیما و پدر مادر امیر و پدر مادر من به طرفم میومد بلند شدم و خودم رو در آغوشش انداختم .همونطور که گریه میکردم گفتم : شیوا دیدی چی شد ....حالا من چکار کنم ...اگه امیر من رو تنها بزاره چه خاکی رو سرم بریزم ....
    صدای گریه و هق هق همه بلند شده بود .مادرم هم آمد من رو در آغوش گرفت .گفتم : مامان ...چکار کنم
    دستش رو روی پشتم به حرکت آورد و گفت : توکل کن
    داد زدم : ...خدایا ...خودت به من رحم کن ...
    همون لحظه در بزرگی که امیر رو برده بودن باز شد .همون پرستار قبلی با یه مرد مسن که روپوش سفید تنش بود امدن بیرون .
    همه به سمت اونها رفتن و هر کس سوالی میکرد .فقط من همونجا وایسادم و چشم به دهن اون مرد دوختم .مرد ماسکش رو از روی صورتش برداشت و به من نگاه کرد . همه ساکت شدن .لبخند زد و سرش رو تکون داد .
    فقط گفتم : خدایا شکرت
    وبعد چشمهام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم .


    صدای آب میومد .آهسته چشمهام رو باز کردم .نور کمی چشمهام رو اذیت کرد اما کم کم عادت کرد .به طرف صدا برگشتم .شیوا داشت دستش رو میشست .وقتی شیر آب رو بست و برگشت چشمش به من افتاد
    -به به ،عروس خانوم .چه عجب میخواستی حالا حالا ها بیدار نشی .
    لبخند زدم .
    -نیشت رو ببند .خجالت هم نمیکشه .عروس هم عروسهای قدیم .یه حجب و حیایی داشتن .دیشب جلوی اون همه آدم میگفت من امیر و میخوام .من موندم تو خجالت نکشیدی .
    تازه یاد امیر افتادم سریع روی تخت نیم خیز شدم و گفتم : از امیر چه خبر
    -از رو که نمیری
    -لوس نشو شیوا
    خندید و گفت : اول سلام .دوم اینکه آقا سور و مور گنده رو تخت دراز کشن .
    -حالش خوبه
    -از تو بهتره .حد اقل دو ساعت بعد از عمل به هوش امد .اما تو از دیشب تا حالا که ظهره لنگات رو دادی هوا خجالت هم نمیکشی .
    -میخوام ببینمش
    -مگه کشکه .اول از همه که باید سرمت تموم بشه ،بعدش هم خانواده داماد باید بیان بله رو بگیرن بعد به شما اجازه ملاقات داری
    در اتاق باز شد و مادرم به همراه آقام داخل شدن .با دیدنشون اشکم در اومد .مادرم سرم رو در آغوش گرفت و گفت : حالت خوبه عزیزم
    شیوا جواب داد : خاله جون این از من هم بهتره .تو رو خدا یه نگاه به رنگ و روش بندازید
    رو به مادرم گفتم شما از کجا متوجه شدید .
    ا شکش رو پاک کرد و گفت : وقتی دیروز دیدم دیر کردید و تلفنت رو جواب نمیدی نگرانت شدم .وقتی هم هستی بدون تو اومد که دیگه دل تو دلم نبود .هستی گفت بخاطر موبایلت برگشتی شرکت .به شرکت زنگ زدم کسی گوشی رو بر نمیداشت .به خانوم رادمنش زنگ زدم .وقتی گفت امیر خونه نیست دلم آشوب شد .تا ساعت ۹ شب به هر جا بگی زنگ زدم و سراغت رو گرفتم آخر سر هم دوباره به خانوم رادمنش زنگ زدم .وقتی گفت امیر هنوز نیومده و موبایلش رو هم جواب نمیده دیگه دق کردم .تا ساعت ۱۱ صبر کردیم بعدش به آگاهی خبر دادیم ....نمیدونی چی کشیدم مادر ...همه بیمارستانها رو سر زدیم .تا آخر سر ساعت یک از آگاهی خبر دادن شما به این بیمارستان امدید ...و بعد هم که فهمیدیم اون شیر ناپاک خورده ها شما رو دزدیده بودن
    آقام دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت : خدا رو شکر که سالم هستید .
    گفتم : از اونها خبری دارید
    آقام گفت :مثل اینکه نگهبان شرکت رو تو همون باغ که شما آدرس داده بودید گرفتن .یه چیزهایی هم گفته اما هنوز اون یکی ها رو پیدا نکردن ...البته این خبر برای چند ساعت پیشه شاید هم به امید حق الان گیر افتاده باشن
    مادرم گفت : انشاالله
    با صدای یا الله روسریم رو جلو کشیدم .خانوم رادمنش همراه بی بی جون و آقای رادمنش و همچنین نیما و مادر شیوا داخل اومدن.
    نیما سبد گل رو روی میز کنار دستم گذاشت .با همه سلام و احوال پرسی کردم .شیوا
    بلا گرفته هم که همش چشم و ابرو میومد که حواس من رو پرت میکرد .آخر سر هم نفهمیدم اطرافیان چه گفتن .
    با صدای بی بی جون نگاهم به سمت اون کشیده شد .انگشتری رو از داخل جعبه ایی در آورد و رو به مادرم و آقام گفت : درسته که اینجا جای مناسبی نیست اما اگه اجازه بفرمایین من این انگشتر رو به عنوان نشان دست مستانه جان کنم تا انشالله سر فرصت با خود امیر جان خدمت برسیم .
    وای که اون موقع فهمیدم قند تو دل آب شدن یعنی چی .
    آقام با لبخند گفت : شما صاحب اختیارید
    بی بی جون دستم رو گرفت و انگشتر رو دست چپم کرد و گفت : انشالله که مبارکه
    صدای کف زدن و کل شیوا که بی شباهت به بوقلمون نبود توی اتاق پیچیده شد .خانوم رادمنش صورتم و بوسید و گفت : عروسم همینیه که آرزوش رو داشتم .
    من هم تو دلم گفتم ،دوماد هم همونی که من آرزوشو داشتم ...
    بعد از چند دقیقه بجز مادرم همه رفتن بیرون .سرمم هم رو به اتمام بود وقتی مادرم رفت به پرستار خبر بده از فرصت استفاده کردم و به انگشترم نگاه کردم .در عین سادگی بسیار زیبا بود
    شیوا به همراه مادرم اومد داخل .مادرم گفت : مستانه جان من با آقات میرم عصر با هستی میاییم .شیوا جان زحمت میکشه کنارت هست .
    -باشه مادر جان برید
    سرم رو بوسید و گفت : مواظب خودت باش
    -چشم
    وقتی مادرم رفت شیوا گفت : عجب مامانی داری ها به زور ردش کردم رفت
    -حالا چرا ردش کردی ؟ا
    -ببینم تو نمیخوای امیر رو ببینی
    -وای شیوا دلم براش یه ذره شده


    -یه وقت خجالت نکشی ها
    -خجالت برای چی..
    پرستار داخل شد وگفت :خب خانوم خوشگله سرم شما هم تموم شد .فکر کنم دیگه امروز مرخص بشی
    بعد هم مشغول در آوردن سرم شد .وقتی کارش تموم شد شیوا جعبه شیرینی رو به طرف پرستار گرفت و گفت :بفرمایین .شیرینی عروسیه
    یکی برداشت و گفت: به مبارکی انشالله ...
    رو به من گفت : تا چند دقیقه میام برگه مرخصیت رو میارم
    شیوا گفت : خانوم پرستار تا یه ربع دیگه وقت ملاقات تموم میشه حالا که این عروس خانوم ما حالش خوبه اجازه میدید بره دید ن داماد طبقه سوم .
    - باشه اما تا نیم ساعت دیگه حتما اینجا باشید که برگه رو بگیرید
    با خوشحالی بلند شدم و مانتویی که شیوا به دستش بود رو تن کردم .پرستار خندید و از در خارج شد .شیوا یه روسری از تو کیفش در آورد و گفت :یه ابی به صورت بزن زود بریم
    هول هولکی صورتم رو شستم و با دستمال خشک کردم .روسری رو از دست شیوا گرفتم سر کردم .
    به حالت دو با شیوا رفتیم بیرون و از پله ها رفتیم بالا تا طبقه سوم .شیوا نفس نفس زنان گفت :باباچقدر تو هو لی
    -زود باش شیوا ...حالا کدوم اتاق هست .
    دستش رو روی سینه اش گذاشت و گفت اتاق ۳۴۶ .
    تند تند راه میرفتم و به شماره اتاقها نگاه میکردم .چشمم خورد به شماره ۳۴۶ که همون
    لحظه نیما اومد بیرون .با دیدن ما لبخند به لب به طرفمون اومد وگفت : شما اینجا چکار میکنید


    یه طور نگاهش کردم که یعنی مثلا ما اهل و عیال طرفیم ها .
    شیوا گفت : همه رفتن
    -آره همین الان رفتن .شما میخواین برید تو
    شیوا گفت : آره
    یه نگاه کار ساز کردم که گفت : من که نه ،مستانه میخواد بره تو .من و تو بریم یه نهار برای اینها بگریم .نهار بیمارستان که نهار نیست .
    نیما لبخند زد و گفت : باشه بریم .
    بعد رو به من گفت :فعلا با اجازه
    بعد دست شیوا رو گرفت .
    شیوا گفت : یه لحظه صبر کن
    بعد دست تو جیبش کرد و طرف من اومد .پشت عکسی که دستش بود رو جلوی من گرفت و گفت : میدونی این عکس رو از تو کیف امیر کش رفتم
    -عکس کی هست
    عکس رو برگردند .با تعجب گفتم : این که عکس منه !
    -آره .میدونی این عکس کی هستش
    -نه .اصلا من این عکس رو نداشتم ....دست اون چکار میکرد
    گفت :خنگ خدا این عکس عقد کنون منه .این عکس تو هم ,همونی که گفت ،خراب شد و پاکش کردم
    -بده ببینم ....راست میگی .این همون لباسه
    -مستانه هی پریشب غر میزدی چقدر معطل میکنه .نگو داشته رو تو تنظیم میکرده .بلا همون موقعی هم که تو خندیدی گرفته
    لبخند زدم و به عکس خیره شدم .
    شیوا :نیشت رو ببند .بی حیا
    عکس رو ازش قاپیدم و رفتم طرف اتاق امیر .دوباره این قلب من به زندگیش نزدیک شده بود و بی تابی میکرد .یه نفس بلند کشیدم و در رو باز کردم .
    امیر روی تخت دراز کشیده بود و چشمهاش بسته بود .بدون لباس بود و باند سفیدی دور شکم و کمرش بسته شده بود .آهسته داخل شدم و در رو بستم .یه خورده نگاش کردم و بهش نزدیک شدم .
    چقدر دلم براش تنگ شده بود .دستم رو که از هیجان میلرزید جلو بردم و موهاش رو از روی پیشونیش کنار زدم .چشمم به صورتش افتاد که ته ریش داشت .آهسته دستم رو روی صورتش کشیدم
    نه ،من از مرد تیغدارم خوشم میامد .
    نگاهم به سوی لبهاش رفت .دستم رو کمی به لبهاش نزدیک کردم .
    ای ای ...مستانه به اندازه کافی شیطونی کردی ...
    خواستم دستم رو بکشم که غافلگیر شدم و دستم رو گرفت .لبخند زد و گفت : سلام عروسکم
    چشمهاش رو باز کرد .لبخند زدم و گفتم : سلام مرد قهرمانم
    دستم رو به لبهاش نزدیک کرد و نوک انگشتم رو بوسید .خواستم دستم رو عقب بکشم که من رو به طرف خودش کشید .انتظار این حرکت رو نداشتم برای همین نیم تنه ام روی نیم تنه برهنه اش افتاد
    صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت : دوستت دارم
    نگاهم رو از چشمانش گرفتم و آهسته زمزمه کردم :من هم دوستت دارم
    صورتش رو بیشتر به صورتم نزدیک کرد .نفس گرمش به صورتم میخورد و من رو از خود بیخود میکرد .نگاهم به لبهاش بود که به اندازه چند سانتیمتر با لبهام فاصله نداشت .
    نمیدونم چرا سعی نمیکردم خودم رو عقب بکشم .آهسته صورتش رو جلو آورد و بعد از یه مکث کوتاه لبهای گرمش رو روی لبهام قرار داد .
    اولین بوسه عشق رو تجربه کردم و چقدر لذت بخش بود .....
    یکدفه در باز شد من خودم رو به عقب کشیدم .شیوا با لبخند سرش رو از لای در آورد تو و گفت : ببخشید فقط میخواستم بپرسم چی برای ناهار میخورید .
    تنها چیزی که توی دلم گفتم این بود :
    ای تو روحت شیوا که نگذاشتی ما به کار و زندگیمون برسیم .


    پایان 0002025D

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/