شماره رو گرفت و مشغول صحبت شد .رو به امیر گفتم : حالت خوبه .
سرش رو تکون داد .اون مرده پرسید اسم شما رو میخوان .
گفتم : من مستانه صداقت هستم .ایشون هم امیر رادمنش .
همینها رو گفت .بعد هم به اونها گفت که ما رو به چه بیمارستانی میبره . این فرصت نره از دست
دستهای امیر روی دستهام لغزید گفت : سردمه ،خیلی سردمه
رو به راننده گفتم : اگه اون بخاری رو روشن کنید .
اشکهام رو با اون یکی دستم پاک کردم و گفتم : الان میرسیم خب ...
سرش رو به صندلی تکیه داده بود و چشمهاش رو بسته بود .دستهاش رو فشردم .حرکتی نکرد .گفتم : امیر جان طاقت بیار باشه
یه لبخند خیلی کمرنگ زد .دیدم لبهاش تکون میخوره گوشم رو به لبهاش نزدیک کردم .اروم زمزمه کرد :
من و حالا نوازش کن ،که این فرصت نره از دست
شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست
من و حالا نوازش کن ،همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید به دنیای تو برگردم
دستم رو روی لبهاش گذاشتم و با گریه گفتم: حرف نزن باشه .امیر تو رو خدا فقط حرف نزن
بعد داد زدم : آقا زود باش ....
دستام رو دور گردن امیر گذاشتم و سرم رو روی سینه ستبر ش گذاشتم .گفتم : امیر اگه تنهام بزاری هیچوقت نمی بخشمت .
سینه اش آهسته بالا پایین میرفت . گفتم : قول بده هیچوقت تنهام نذاری
همون موقع ماشین توقف کرد .سرم رو از روی سینه اش بلند کردم .چشمم به تابلوی که نوشته بود اورژانس افتاد .زود از ماشین پریدم بیرون وبه طرف اورژانس دویدم .تا در رو باز کردم فریاد زدم : تو رو خدا کمک کنید داره میمیره ...
بعد هم با دست به ماشین اشاره کردم
دو تا از پرستا ر هایی مرد یه تخت چرخدار رو به طرف ماشین بردن
من هم پشت سرشون دویدم.وقتی روی تخت گذاشتنش صورتش رو دیدم که به شدت رنگ پریده شده بود .همونطور به دنبالشون میرفتم با امیر حرف میزدم .اما چشمهاش بسته بود .
وقتی وارد یه در بزرگ شدن اجازه ندادن من وارد بشم .قبل از اینکه در بسته بشه فریاد زدم : امیر من منتظرتم .مرد و قولش ....
وقتی در بسته شد من هم روی زانو هام افتادم و با صدای بلند گریه سر دادم .
دستی رو روی شونه ام احساس کردم .سر بلند کردم .یه پرستار با یه لبخند مهربون بالای سرم بود .کمک کرد تا بلند بشم .روی صندلی نشستم گفت : به خدا توکل کن ..
-خب میشه
-فقط توکل کن .هر چی خیره همون میشه
نالیدم : خدایا خودت کمک کن .به بزرگیت قسمت میدم .یا حق ،یا رب العا لمین.من امیرم رو از تو میخوام .
نمیدونم چند ساعت گذشته بود .با صدای آشنایی دست از دعا کشیدم .چشمهام رو باز کردم و اشکم رو پاک کردم .
شیوا اشک آلودهمراه با نیما و پدر مادر امیر و پدر مادر من به طرفم میومد بلند شدم و خودم رو در آغوشش انداختم .همونطور که گریه میکردم گفتم : شیوا دیدی چی شد ....حالا من چکار کنم ...اگه امیر من رو تنها بزاره چه خاکی رو سرم بریزم ....
صدای گریه و هق هق همه بلند شده بود .مادرم هم آمد من رو در آغوش گرفت .گفتم : مامان ...چکار کنم
دستش رو روی پشتم به حرکت آورد و گفت : توکل کن
داد زدم : ...خدایا ...خودت به من رحم کن ...
همون لحظه در بزرگی که امیر رو برده بودن باز شد .همون پرستار قبلی با یه مرد مسن که روپوش سفید تنش بود امدن بیرون .
همه به سمت اونها رفتن و هر کس سوالی میکرد .فقط من همونجا وایسادم و چشم به دهن اون مرد دوختم .مرد ماسکش رو از روی صورتش برداشت و به من نگاه کرد . همه ساکت شدن .لبخند زد و سرش رو تکون داد .
فقط گفتم : خدایا شکرت
وبعد چشمهام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم .
صدای آب میومد .آهسته چشمهام رو باز کردم .نور کمی چشمهام رو اذیت کرد اما کم کم عادت کرد .به طرف صدا برگشتم .شیوا داشت دستش رو میشست .وقتی شیر آب رو بست و برگشت چشمش به من افتاد
-به به ،عروس خانوم .چه عجب میخواستی حالا حالا ها بیدار نشی .
لبخند زدم .
-نیشت رو ببند .خجالت هم نمیکشه .عروس هم عروسهای قدیم .یه حجب و حیایی داشتن .دیشب جلوی اون همه آدم میگفت من امیر و میخوام .من موندم تو خجالت نکشیدی .
تازه یاد امیر افتادم سریع روی تخت نیم خیز شدم و گفتم : از امیر چه خبر
-از رو که نمیری
-لوس نشو شیوا
خندید و گفت : اول سلام .دوم اینکه آقا سور و مور گنده رو تخت دراز کشن .
-حالش خوبه
-از تو بهتره .حد اقل دو ساعت بعد از عمل به هوش امد .اما تو از دیشب تا حالا که ظهره لنگات رو دادی هوا خجالت هم نمیکشی .
-میخوام ببینمش
-مگه کشکه .اول از همه که باید سرمت تموم بشه ،بعدش هم خانواده داماد باید بیان بله رو بگیرن بعد به شما اجازه ملاقات داری
در اتاق باز شد و مادرم به همراه آقام داخل شدن .با دیدنشون اشکم در اومد .مادرم سرم رو در آغوش گرفت و گفت : حالت خوبه عزیزم
شیوا جواب داد : خاله جون این از من هم بهتره .تو رو خدا یه نگاه به رنگ و روش بندازید
رو به مادرم گفتم شما از کجا متوجه شدید .
ا شکش رو پاک کرد و گفت : وقتی دیروز دیدم دیر کردید و تلفنت رو جواب نمیدی نگرانت شدم .وقتی هم هستی بدون تو اومد که دیگه دل تو دلم نبود .هستی گفت بخاطر موبایلت برگشتی شرکت .به شرکت زنگ زدم کسی گوشی رو بر نمیداشت .به خانوم رادمنش زنگ زدم .وقتی گفت امیر خونه نیست دلم آشوب شد .تا ساعت ۹ شب به هر جا بگی زنگ زدم و سراغت رو گرفتم آخر سر هم دوباره به خانوم رادمنش زنگ زدم .وقتی گفت امیر هنوز نیومده و موبایلش رو هم جواب نمیده دیگه دق کردم .تا ساعت ۱۱ صبر کردیم بعدش به آگاهی خبر دادیم ....نمیدونی چی کشیدم مادر ...همه بیمارستانها رو سر زدیم .تا آخر سر ساعت یک از آگاهی خبر دادن شما به این بیمارستان امدید ...و بعد هم که فهمیدیم اون شیر ناپاک خورده ها شما رو دزدیده بودن
آقام دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت : خدا رو شکر که سالم هستید .
گفتم : از اونها خبری دارید
آقام گفت :مثل اینکه نگهبان شرکت رو تو همون باغ که شما آدرس داده بودید گرفتن .یه چیزهایی هم گفته اما هنوز اون یکی ها رو پیدا نکردن ...البته این خبر برای چند ساعت پیشه شاید هم به امید حق الان گیر افتاده باشن
مادرم گفت : انشاالله
با صدای یا الله روسریم رو جلو کشیدم .خانوم رادمنش همراه بی بی جون و آقای رادمنش و همچنین نیما و مادر شیوا داخل اومدن.
نیما سبد گل رو روی میز کنار دستم گذاشت .با همه سلام و احوال پرسی کردم .شیوا
بلا گرفته هم که همش چشم و ابرو میومد که حواس من رو پرت میکرد .آخر سر هم نفهمیدم اطرافیان چه گفتن .
با صدای بی بی جون نگاهم به سمت اون کشیده شد .انگشتری رو از داخل جعبه ایی در آورد و رو به مادرم و آقام گفت : درسته که اینجا جای مناسبی نیست اما اگه اجازه بفرمایین من این انگشتر رو به عنوان نشان دست مستانه جان کنم تا انشالله سر فرصت با خود امیر جان خدمت برسیم .
وای که اون موقع فهمیدم قند تو دل آب شدن یعنی چی .
آقام با لبخند گفت : شما صاحب اختیارید
بی بی جون دستم رو گرفت و انگشتر رو دست چپم کرد و گفت : انشالله که مبارکه
صدای کف زدن و کل شیوا که بی شباهت به بوقلمون نبود توی اتاق پیچیده شد .خانوم رادمنش صورتم و بوسید و گفت : عروسم همینیه که آرزوش رو داشتم .
من هم تو دلم گفتم ،دوماد هم همونی که من آرزوشو داشتم ...
بعد از چند دقیقه بجز مادرم همه رفتن بیرون .سرمم هم رو به اتمام بود وقتی مادرم رفت به پرستار خبر بده از فرصت استفاده کردم و به انگشترم نگاه کردم .در عین سادگی بسیار زیبا بود
شیوا به همراه مادرم اومد داخل .مادرم گفت : مستانه جان من با آقات میرم عصر با هستی میاییم .شیوا جان زحمت میکشه کنارت هست .
-باشه مادر جان برید
سرم رو بوسید و گفت : مواظب خودت باش
-چشم
وقتی مادرم رفت شیوا گفت : عجب مامانی داری ها به زور ردش کردم رفت
-حالا چرا ردش کردی ؟ا
-ببینم تو نمیخوای امیر رو ببینی
-وای شیوا دلم براش یه ذره شده
-یه وقت خجالت نکشی ها
-خجالت برای چی..
پرستار داخل شد وگفت :خب خانوم خوشگله سرم شما هم تموم شد .فکر کنم دیگه امروز مرخص بشی
بعد هم مشغول در آوردن سرم شد .وقتی کارش تموم شد شیوا جعبه شیرینی رو به طرف پرستار گرفت و گفت :بفرمایین .شیرینی عروسیه
یکی برداشت و گفت: به مبارکی انشالله ...
رو به من گفت : تا چند دقیقه میام برگه مرخصیت رو میارم
شیوا گفت : خانوم پرستار تا یه ربع دیگه وقت ملاقات تموم میشه حالا که این عروس خانوم ما حالش خوبه اجازه میدید بره دید ن داماد طبقه سوم .
- باشه اما تا نیم ساعت دیگه حتما اینجا باشید که برگه رو بگیرید
با خوشحالی بلند شدم و مانتویی که شیوا به دستش بود رو تن کردم .پرستار خندید و از در خارج شد .شیوا یه روسری از تو کیفش در آورد و گفت :یه ابی به صورت بزن زود بریم
هول هولکی صورتم رو شستم و با دستمال خشک کردم .روسری رو از دست شیوا گرفتم سر کردم .
به حالت دو با شیوا رفتیم بیرون و از پله ها رفتیم بالا تا طبقه سوم .شیوا نفس نفس زنان گفت :باباچقدر تو هو لی
-زود باش شیوا ...حالا کدوم اتاق هست .
دستش رو روی سینه اش گذاشت و گفت اتاق ۳۴۶ .
تند تند راه میرفتم و به شماره اتاقها نگاه میکردم .چشمم خورد به شماره ۳۴۶ که همون
لحظه نیما اومد بیرون .با دیدن ما لبخند به لب به طرفمون اومد وگفت : شما اینجا چکار میکنید
یه طور نگاهش کردم که یعنی مثلا ما اهل و عیال طرفیم ها .
شیوا گفت : همه رفتن
-آره همین الان رفتن .شما میخواین برید تو
شیوا گفت : آره
یه نگاه کار ساز کردم که گفت : من که نه ،مستانه میخواد بره تو .من و تو بریم یه نهار برای اینها بگریم .نهار بیمارستان که نهار نیست .
نیما لبخند زد و گفت : باشه بریم .
بعد رو به من گفت :فعلا با اجازه
بعد دست شیوا رو گرفت .
شیوا گفت : یه لحظه صبر کن
بعد دست تو جیبش کرد و طرف من اومد .پشت عکسی که دستش بود رو جلوی من گرفت و گفت : میدونی این عکس رو از تو کیف امیر کش رفتم
-عکس کی هست
عکس رو برگردند .با تعجب گفتم : این که عکس منه !
-آره .میدونی این عکس کی هستش
-نه .اصلا من این عکس رو نداشتم ....دست اون چکار میکرد
گفت :خنگ خدا این عکس عقد کنون منه .این عکس تو هم ,همونی که گفت ،خراب شد و پاکش کردم
-بده ببینم ....راست میگی .این همون لباسه
-مستانه هی پریشب غر میزدی چقدر معطل میکنه .نگو داشته رو تو تنظیم میکرده .بلا همون موقعی هم که تو خندیدی گرفته
لبخند زدم و به عکس خیره شدم .
شیوا :نیشت رو ببند .بی حیا
عکس رو ازش قاپیدم و رفتم طرف اتاق امیر .دوباره این قلب من به زندگیش نزدیک شده بود و بی تابی میکرد .یه نفس بلند کشیدم و در رو باز کردم .
امیر روی تخت دراز کشیده بود و چشمهاش بسته بود .بدون لباس بود و باند سفیدی دور شکم و کمرش بسته شده بود .آهسته داخل شدم و در رو بستم .یه خورده نگاش کردم و بهش نزدیک شدم .
چقدر دلم براش تنگ شده بود .دستم رو که از هیجان میلرزید جلو بردم و موهاش رو از روی پیشونیش کنار زدم .چشمم به صورتش افتاد که ته ریش داشت .آهسته دستم رو روی صورتش کشیدم
نه ،من از مرد تیغدارم خوشم میامد .
نگاهم به سوی لبهاش رفت .دستم رو کمی به لبهاش نزدیک کردم .
ای ای ...مستانه به اندازه کافی شیطونی کردی ...
خواستم دستم رو بکشم که غافلگیر شدم و دستم رو گرفت .لبخند زد و گفت : سلام عروسکم
چشمهاش رو باز کرد .لبخند زدم و گفتم : سلام مرد قهرمانم
دستم رو به لبهاش نزدیک کرد و نوک انگشتم رو بوسید .خواستم دستم رو عقب بکشم که من رو به طرف خودش کشید .انتظار این حرکت رو نداشتم برای همین نیم تنه ام روی نیم تنه برهنه اش افتاد
صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت : دوستت دارم
نگاهم رو از چشمانش گرفتم و آهسته زمزمه کردم :من هم دوستت دارم
صورتش رو بیشتر به صورتم نزدیک کرد .نفس گرمش به صورتم میخورد و من رو از خود بیخود میکرد .نگاهم به لبهاش بود که به اندازه چند سانتیمتر با لبهام فاصله نداشت .
نمیدونم چرا سعی نمیکردم خودم رو عقب بکشم .آهسته صورتش رو جلو آورد و بعد از یه مکث کوتاه لبهای گرمش رو روی لبهام قرار داد .
اولین بوسه عشق رو تجربه کردم و چقدر لذت بخش بود .....
یکدفه در باز شد من خودم رو به عقب کشیدم .شیوا با لبخند سرش رو از لای در آورد تو و گفت : ببخشید فقط میخواستم بپرسم چی برای ناهار میخورید .
تنها چیزی که توی دلم گفتم این بود :
ای تو روحت شیوا که نگذاشتی ما به کار و زندگیمون برسیم .
پایان
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)