گفتم : بریم
دستم رو گرفت و گفت: بریم
با هم از اتاق امدیم بیرون
از در که امدیم بیرون نگاهم به خانوم رادمنش و بی بی جون افتاد که روی صندلی نشسته بودن و با هم صحبت میکردن .رو به هستی گفتم : تو برو من الان میام .
به طرف اونها رفتم و سلام کردم .مثل دفعه قبل بی بی جون در اغوشم گرفت و پیشونیم رو بوسید .
تو دلم گفتم ،اینقدر دلم میخواست عروست میشدم ...
وقتی به چشمهام نگاه کرد احساس کردم حرف دلم رو خوند .یه لبخند زد و دستم رو فشرد .خجالت نکشیدم دوباره به آغوشش رفتم و بعد سریع به طرف بقیه رفتم .لیدا دوربینش رو به من داد و گفت : بیا فقط نه زیاد دو ر باشه ،نه زیاد نزدیک .
شیوا گفت : فرمایشی نیست
-ا...شیوا خب میخوام یه عکس خوب بشه دیگه .
کمی عقبتر رفتم و گفتم :خب آماده باشید تا سه میشمارم .۲،۱ .....
صدای خنده بلند یه زن من رو متوجه خودش کرد .به سمت چپ نگاه کردم .
المیرا با یه لباس بسیار تنگ و چسبان که بازوها و پاهای عریانش رو به نمایش گذاشته بود ،کنار امیر به همراه برادرش ،با شایان و علی مشغول خنده بود .میخواستم ازش رو برگردونم که دستاش رو به دور بازوهای امیر حلقه کرد و خودش رو به اون نزدیکتر کرد .
با این حرکت قلبم از حرکت ایستاد.
لیدا بلند گفت : ای بابا ،ما خیلی وقته منتظر شماره سه شما هستیم ها
به طرف اونها برگشتم .شیوا هم متوجه اونها شده بود .باز هم اون نگاه لعنتی ....نه ،من از ترحم متنفر بودم
نفس بلندی کشیدم و گفتم : سه .
و دگمه دوربین رو فشار دادم .
لیدا به طرفم اومد و به دوربین دیجیتالیش نگاه کرد و گفت : ا...مستانه ،نصف من که نیست .
هستی به کنارش اومد و گفت : ببینم
لیدا دوربین رو به طرفش گرفت .
هستی : خانوم مهندس ما رو باش از پس یه عکس هم بر نمیاد
شیوا گفت : مستانه جان بیا اینجا
به طرفش رفتم .آروم گفت :بیخودی فکر خودت رو مشغول نکن
گفتم : تو هم دیدی
-آره دیدم اما اون فکر احمقانه تو رو نکردم .
-احمقانه !..راست میگی احمقانه بود .
بعد هم به حرص روم رو برگردوندم .
- وای چرا اینقدر مسله رو بزرگ میکنی .بخدا امیر با همه فامیل همینطوره.با همه صمیمیه .مگه ندیدی چقدر سر به سر من میزاره .تازه اون دختره جلف به اون چسبیده .اون هم فامیلشه دیگه .دختر عمه و پسر دایی هستن .مثل من و امیر که با هم دختر خاله ،پسر خاله هستیم
-اما هیچ وقت به دختر عمه اش نگفته آبجی ....گفته .
-من مطمئنم اون هیچ علاقه ای به دختر عمه اش نداره .من سلیقه امیر رو میدونم .تا وقتی نیکو ازدواج نکرده بود نمی ذاشت تکون بخوره ،حالا بیاد این دختره رو بگیره که هر دفعه یه جایش رو به نمایش میذاره.
-اما همین یه ربع پیش خودت هم مطمئن نبودی امیر علاقمند به کی شده .به هر صورت اون فامیلت هم که دم از غیرت میزنه بدش نمیاد .اگه بدش میومد از همون اخمهایی که آدم خودش رو خیس میکنه بهش میکرد که اینطوری آویزونش نباشه ....به هر صورت دیگه مهم نیست .من با خودم کنار میام .از اول هم این احساس اشتباه بود .
لیدا بلند گفت : اجازه میدید
به طرفش برگشتم و گفتم : بفرمایید
بیچاره خودش هم موند که این چه بفرمائی هست که از صدتا فحش بدتره ...
لیدا خودش رو کنار شیوا جا کرد و گفت : بنداز امیر .
وای باز این امیر .خدایا چه کار کنم که دیگه این جلوی چشمم نباشه .
خودم رو کنار کشیدم تا هستی و لیدا عکس بندازن .نیما هم که مشغول صحبت با شخصی بود به کنار اونها اومد .
بعد از عکس لیدا و هستی به طرف امیر رفتن و دوربین رو ازش گرفتن .
شیوا : مستانه بیا اینجا میخوام با هم عکس بندازیم
-حوصله اش رو ندارم
دستم رو کشید و گفت : غلط کردی
-شیوا ,جان من بی خیال.الان هم که عکاس رفت .هر وقت اومد میاندازم .
-عکاس دیگه رفت . از اول هم قرار بود فقط فیلبردار بمونه خودم بهش گفتم که از خانواده هامون عکس بگیره بره .اینطوری الکی آلبوم پر نمیشه ما هم پول زیادی به این یارو نمیدیم .
-خب حالا که عکاس نیست من با تو چطوری عکس بندازم .
-الان بهت میگم
بعد امیر رو صدا کرد .
امیر جلو اومد و گفت : بفرمایید .
-امیر دوربینت رو آوردی .
-بله مگه میشه نیارم .
-کیفیت دوربین تو خوبه .میشه یه عکس دونفری از من و مستانه بندازی .
این شیوا هم که اصلا تو باغ نبود .گفتم :شیوا جان ،من که گفتم عکس نمیندازم .
- تو نمیخوای من و تو باهم از امشب عکس یادگاری داشته باشیم
-خب دوربین لیدا هست .مزاحم ایشون نمیشیم .
امیر لبخند زد و گفت : دوربین لیدا خیلی حساسه .اگه حرفه ای نباشی آدمها رو نصفه میندازه
بدون اینکه بهش نگاه کنم رو به شیوا گفتم : به هر صورت ،من ترجیح میدم نصفه بیوفتم .
شیوا با کلافگی گفت :حالا من لیدا رو از کجا گیر بیارم توی این شلوغی .
نیما گفت : عزیزم هر کاری میکنی زود باش دیگه کم کم باید بریم پایین .بقیه مهمونها منتظرن
شیوا دستم رو کشید و گفت : بیا اینجا وایسا اینقدر هم ناز نکن .
بعد رو به امیر گفت : امیر جان بنداز .
امیر : نصفه یا درسته
اخم نکردم چون جاش نبود .فقط به طرفش نگاه کردم و گفتم :خیلی بامزه شدید مهندس
با لبخند گفت : بلاخره به این واقعیت پی بردید .تبریک میگم .
بعد هم کمی عقبتر رفت و مشغول تنظیم دوربینش شد
شیطونه میگه کاری کنم عقیم بشه تا مزگی از یادش بره .
شیوا دستش رو دور کمرم زد و گفت :تو رو خدا دیگه بد عنوقی نکن .
-فقط به خاطر تو .
بعد به دوربین نگاه کردم .شیوا هم بد جنسی نکرد و آهسته گفت : آره جون خودت بخاطر من یه اونی که پشت دوربینه .
از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت و لبخند زدم همون موقع هم فلش دوربین زده شد .
شیوا رو به امیر گفت :ببینم امیر
-خراب شد یکی دیگه
رو به شیوا گفتم : شیوا به جون خودم این ما رو دست انداخته .
-نه بابا .تو هم جلو رو نگاه کن
ایندفه به دوربین نگاه نکردم .اون هم برعکس اون موقع بدون هیچ معطلی عکس انداخت
امیر به طرف ما اومد و دوربین رو به طرف شیوا گرفت و عکس رو نشون داد .من فقط یه نیم نگاه کردم .شیوا گفت : امیر اون یکی رو هم نشون بده
-همون موقع پاکش کردم
-چرا؟ خب میزاشتی ببینم
-چشم بسته تو که دیدن نداشت .
بعد هم رفت .نیما هم رو به شیوا گفت : عزیزم بریم .
من گفتم : پس من میرم پایین انجا میبینمتون
سریع از پلها پایین امدم .نسبت به یه جشن عقد کنان جمیعت زیادی دعوت شده بودن .من کاملا میتونستم حدس بزنم اقوام نیما چه کسانی هستن .چون نسبت به تعریفی که کرده بود آشنا به سطح طبقاتی اونها شده بودم
با صدای دست و سوت نظرم به پله ها جلب شد .شیوا و نیما عاشقانه دست در دست هم پایین میومدن و رضایت در چهره هر دوی انها مشخص بود .وقتی در جایگاهی که برای اونها مشخص شده بود قرار گرفتن دختر ها و پسر ها وسط سالن ریختن و مشغول رقص شدن .
انگار فقط منتظر بودن انها روی صندلی بنشینن .
به اطراف نگاه کردم و به طرف مادرم که همراه یکی از آشنایان مشغول صحبت بود رفتم .یه ذره نشستم دیدم حوصله گوش دادن به حرفهاشون رو ندارم .بلند شدم به طرف راحیل رفتم که تنها روی صندلی نشته بود .
-تنهایی ؟
-بهمن با بچه ها رفتن برای کاری ....اوناهاشن امدن .
اون چهار تا (بهمن ،شاهین،علی ،امیر)به طرف ما امدن .علی رو به من گفت : تبریک من رو پذیرا باشید شیوا خانوم هم رفت قاطی مرغها .
خندیدم .شایان گفت : علی از دیشب تا حالا داری تمرین میکنی .آخرش هم که اشتباه کردی
-علی حالا چه فرقی میکنه .مهم اینکه اونها قاطی مرغ و خروس ها شدن .
همه زدیم زیر خنده.دلم برای خندیدن امیر ضعف رفت .من هم مشکل داشتما .انگار نه انگار تا همین چند دقیقه پیش میخواستم سر به تنش نباشه .
دوباره سر و کله این المیرا با یه دختر دیگه پیدا شد .
کنار امیر که روبروی من وایساده بود گفت : نمیایی امیر جان
-کجا ؟
دختر بغل دستی امیر گفت : خب معلومه دیگه اون وسط برقصیم .
داشتم به امیر که نگاهش به اون بود نگاه میکردم که المیرا رو به من گفت : ا...شما هم دعوتید؟
فقط نگاهش کردم .دختر بغل دستیش تازه نگاهش به من افتاد و گفت :شما مستانه هستید ،
درسته ؟
-بله
-من نیلوفرم .دختر دایی شیوا .تعریف شما رو از شیوا زیاد شنیدم
-ممنون
المیرا یه تابی به گردنش اومد و گفت : این تعریفها باشه برای بعد
نیلوفر متعجب نگاهش کرد .اما المیرا به روی خودش نیاورد و رو به امیر گفت: بریم امیر جان
-نه، الان نه
از چهره المیرا مشخص بود از جواب امیر خوشش نیومده برای همین با اخم انجا رو ترک کرد نیلوفر رو به من لبخند زد و رفت .
علی گفت :امیر حیف نبود اونها رو رد کردی ؟
منتظر عکس العمل امیر شدم .فقط به علی نگاه کرد .علی هم فهمید حرف درستی نزده
شایان گفت : من که رفتم اون وسط هر کی میاد بیاد
علی هم دید اگه بمونه کتک رو خورده زود تر از اون رفت .
هنوز به امیر نگاه میکردم .چهره اش گرفته بود .دلم نمیخواست این چنین ببینمش .به چهره مغرورش عادت کرده بودم .....
- مورد پسند واقع شدم .
به خودم امدم و با تعجب به امیر نگاه کردم .
لبخند زد و گفت : بالاخره آره یا نه .
مونده بودم چطور با این پرویی این حرف رو جلوی راحیل و بهمن به من زده .به سمت راحیل نگاه کردم .
ا ...پس این دوتا کجا رفتن .
خدای من ،اصلا متوجه نشده بودم از کی به صورت امیر خیره شده بودم .با شیطنت ابرو هاش رو داد بالا
با قیافه حق به جانبی گفتم : من به شما نگاه نمیکردم
-پس حتما به یه چشم پزشک خودتون رو نشون بدید .چون انحراف چشم دارید.
دندونهام رو به هم فشردم .هنوز با لبخند نگاهم میکرد .همین سبب شد تا بیشتر عصبانی بشم .زیر لب ناسزا گفتم .گوشش رو نزدیک آورد و گفت :صدا زیاده نمیشنوم .
-پس برید سمعکتون رو عوض کنید ،یا نه اصلا از همون خانومی که اون بالا بغل دست من بود بگیرید .مطمئنم دلتون رو نمیشکنه
بعد هم سریع از کنارش رد شدم
خدا جون آخه چرا این اینقدر رو اعصاب من جفتک میزنه ...اعتراف میکنم که دیگه دارم کم میارم ...اصلا توبه ما رو چه به عاشق شدن ...
داشتم همینطور برای خودم حرف میزدم که تون شلوغی خوردم به یه نفر. سرم رو برگردوندم طرفش .انگار از خداش بود .چشمهاش برق زد و دستش رو روی بازوی من گذاشت.میخواستم بازم رو از دستش جدا کنم اما اون همچنان محکم من رو گرفته بود .
فقط خدا خدا میکردم کسی در این موقعیت ,مخصوصا که اون لبخند معنی دار رو لبش بود ما رو نبینه .
با عصبانیت گفتم : ولم کن .
بازم رو محکم تر فشار دادو قیحانه به صورتم زل زد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)