قسمت 29

فکرم دیگه کار نمیکرد . صدای بوق تلفن توی گوشم صدا میکرد و بهم استرس میداد .فقط چشمهام روی دسته در ثابت شده بود .
یکدفه تلفن پاسخ داده شد .اول صدای نفس نفس و بعد صدای نگهبان .
-الو
دستپاچه گفتم :من ازشرکت افق زنگ میزنم .طبقه پنجم ...تو رو خدا بیاین بالا فکر کنم کسی پشت دره.
-مگه شما هنوز نرفتید
داد زدم : میینید که نرفتم .فقط تو رو خدا زود باشید.
-شاید یکی از همکاراتون باشه
وایی که دلم میخواست هر چی فحش بلدم سر این خالی کنم
-میاین یا نه ؟
-خیل خب ،امدم .

همونطور که چشمم به در بود گوشی رو گذاشتم .خدا میدونه تا این نگهبان امد چه حالی پیدا کردم .وقتی در باز شد و هیبت گنده نگهبان رو دیدم انگار فرشته نجاتم رو دیدم .
خنده دار بود .همیشه وقتی میومدم یا میرفتم سعی میکردم چشمم بهش نیوفته .آخه
قیافه اش یه جوری بود ،آدم رو میترسند .خیلی درشت هیکل بود .موهاش هم فر فری بود .از اون
وز وزیها .سیبیلهاش هم خیلی کلفت بود .اه ،هر وقت میدیدمش مشغول جویدن سبیلش بود .
فرشته نجات ما هم در پیتی بود .
از پشت میز که همونطور بی حرکت وایساده بودم تکون خوردم و به طرفش رفتم
-اینجا که کسی نبود
-شما کجا بودید .فقط یک ربع پشت خط بودم .
اولش چیزی نگفت اما با کمی من و من گفت : رفته بودم دستشویی ....حالا شما این موقع تو شرکت چکار میکنید .
-حتما مجبور بودم که وایسادم .
-به هر صورت من اطراف رو هم چک کردم .کسی نبود .شاید خیالاتی شدید .
-نه خیالاتی نشدم .من مطمئنم
-به هر صورت کسی نبود ....کارتون خیلی مونده .
-مهندس راد منش بیاد میرم .
-باشه پس من پایینم .اما فقط تا یه ساعت دیگه .بعد از اون باید در اصلی ساختمون رو قفل کنم و برم.شما هم نمیتونید بمونید .
-باشه تا نیم ساعت دیگه میرم .
وقتی رفت باز با شیوا تماس گرفتم اما باز هم در دسترس نبود .
یادم افتاد حتما این نگهبانه شماره امیر رو داره.
تصمیم گرفتم اگه تا یک ربع دیگه از امیر خبری نشد از همین فرشته غوله شماره اش رو بگیرم .

به آشپز خونه رفتم و زیر چایی رو روشن کردم تا تو این یه ربع دیگه بیکار نباشم .تا موقعی که چایی گرم بشه همونجا بالا سرش وایسادم .
یعنی من خیالاتی شده بودم ....شاید هم ،چون در باز نشد ...اصلا این روزها گیج میزنم ...همش هم تقصیره این جوجه اردک زشته .
یه فنجون برداشتم و برای خودم چایی ریختم .صدای در رو شندم که باز شد .یعنی داشتم به تمام معنا گل میزدم به هیکلم .اما وقتی صدای امیر رو شنیدم که مشغول صحبت با موبایلش بود .یه نفس راحت کشیدم .این رو میگن فرشته ...
متوجه شدم امیر متوجه حضور من نشده چون یه راست رفت تو اتاقش .
مثل یه خانم خو ب خونه دار یه چایی خوشرنگ ریختم و به استقبال عشقم رفتم .در اتاقش باز بود و هنوز مشغول صحبت با موبایلش بود .از صداش معلوم بود خیلی خسته است .
امیر : نه ...فردا صبح ماشین رو میارم در خونتون, نه ,فقط یه پاش و سرش شکسته بود ...خدا رحم کرد ,....به جون تو همین الان امدم در ها رو ببندم برم...باشه ، فعلا.
صداش که قطع شد رفتم به طرف اتاقش .جلوی در وایسادم .سرش رو به صندلیش تکیه داده بود و چشمهاش رو بسته بود .
من نمیدونم چرا این قلب ما بی آهنگ تکنو میزد .دیگه استاد رقص شده بود واسه خودش .
اما چقدر دلم براش تنگ شده بود .ای کاش زمان متوقف میشد تا من زمان بیشتری داشتم به چهره جذاب و مردانه اش خیره بشم .
اصلا این وقتی چشمهاش بسته بود قابل تحمل تر بود .حداقل برق چشمهاش آدم رو آتیش نمیزد .هنوز غرق تماشاش بودم که یه دفه چشم هاش رو باز کرد و سرش رو از تکیه گاه صندلی بلند کرد .
من دستپاچه شدم و بلند گفتم سلام .
ایندفه دیگه چایی نریخت رو دستم آخه از قصد پرش نکرده بودم .میدونستم وقتی برم پیشش لرزونک میگیرم .
ناباورانه گفت : شما هنوز اینجایید ؟!
-منتظر شما بودم .
ابروهاش رفت بالا و با شیطنت گفت :منتظر من !
به روی خودم نیاوردم .حالا خوبه از خستگی داشت تلف میشد ...بی جنبه.
گفتم : منتظر بودم تا یکی بیاد در این شرکت رو قفل کنه .انتظار نداشتید که همینجوری اینجا رو ول کنم برم.
از روی صندلیش بلند شد و گفت : من واقعا متاسفم که شما مجبور شدید تا این موقع توی شرکت بمونید .راستش تو بیمارستان اینقدر سرم شلوغ بود که حواسم نبود به شما اطلاع بدم .یعنی راستش اصلا فکرش رو هم نمیکردم شما منتظر بمونید ...اما شما چرا با من تماس نگرفتید ؟
با دلخوری گفتم :مگه شما شماره به من داده بودید ؟به شیوا هم که تماس گرفتم گوشیش خاموش بود .
باز شیطون شد همونطور که به طرفم میومد گفت:من واقعا شرمنده ام یادم باشه حتما شماره ام رو شخصا به شما بدم ....
به فنجان توی دستم اشاره کرد و گفت :برای من ریختید ؟
اخم هام رو تو هم کردم و گفتم :برای خودم ریخته بودم که حالا دیگه سرد شده میرم بریزمش دور .

تو چایی نخورده هم پسر خاله شدی ...

به آشپزخونه رفتم چایی رو ریختم تو ظرفشویی و مشغول شستن شدم .
من هم با خودم در گیر بودما ...مگه من اون چایی رو برای اون نریخته بودم ...مگه همیشه دوست نداشتم اینطوری مهربون بشه !...اما نه دوست نداشتم اینجا اون هم وقتی فقط من و اون تنها بودیم مهربون بشه ...
همینطور که به شیر آب که هنوز باز بود خیره شده بودم احساس کردم اومد تو .
وای خدا جون عجب غلطی کردم اینجا موندم ...اگه یهو مردونگیش گل کنه چی ؟

زود شیر آب رو بستم و به پشت چرخیدم .داشت زیر گاز رو روشن میکرد .با همون
حالت نیمرخ یه نگاه به من کرد .دستم رو با مانتوم خشک کردم و به سرعت از بغلش رد شدم .
امیر: دارید میرید ؟!
نمی دونم چرا با حالتی که انگار منتظر همین حرفش بودم از دهنم پرید و گفتم : نرم ؟
وای خدا مرگم بده .چرا این رو گفتم ؟!!!
با چهره مشوشم و چشمهای گشاد شده انگشتم و گاز گرفتم و به چهره امیر خیره شدم
حتما به خودش میگفت این هم بله...
قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم : با اجازتون خدا حافظ
به سرعت به طرف میز رفتم و کیفم رو برداشتم .با تمام سرعت به طرف در رفتم که صداش رو شنیدم : صبر کنید .
ای وای مستانه ....
وایسادم و با طمأنینه به عقب برگشتم .در چهار چوب در آشپزخونه وایساده بود .
-فردا احتیاج نیست بیاین شرکت .
وقتی نگاه متعجبم رو دید گفت :مگه قرار نیست فردا بیاین جشن .
با سر حرفش رو تایید کردم .لبخند زد و گفت:خب فردا اگر بیاین شرکت نمیتونید به کارتون برسید .مطمئنا شما هم مثل خیلی از خانومها ی دیگه وقت زیادی برای آماده شدن به این جشنها به خودتون تخصص میدید....اینطور نیست ؟
به پوزخند مسخره اش توجه نکردم و دوباره به طرف در برگشتم .
دوباره گفت : صبر کنید ؟
ای وای ول کن نیست .
برگشتم به طرفش .باز هم اون لبخند مسخره اش گوشه لبش بود .با حرص گفتم : بفرمایید .
با دست به میز اشاره کرد :موبایلتون .
از بس که آدم رو هول میکنه حواسم نبود برش دارم ...نه بابا تو هم ثابت کردی مرد نیستی .

با قدمهای بلند خودم رو به گوشیم رسوندم و دوباره رفتم طرف در
-اگه خیلی عجله دارید من میرسونمتون
دستپاچه گفتم : نه عجله ندارم ممنونم .
به طرف در رفتم و دستگیره در رو گرفتم به طرف پایین هول دادم .اما در باز نشد .دستگیره در رو چندین بار بالا و پایین بردم و به شدت در رو تکون میدادم .هر چی تلاش میکردم در باز نمیشد .
دوباره اون ترس لعنتی به جونم افتاد .صدای پای امیر رو شنیدم که پشت سرم متوقف شد
به جون خودم فهمیدم مردی لازم به ثابت کردن نیست .
دست از تلاشم کشیدم و درمونده سرم رو به طرفش که پشت سرم بود چرخوندم .با حالت عاجزانه گفتم : باز نمیشه ...
تو نگاهش چیزی بود مثل اینکه (تو اگه میترسی غلط کردی اینجا موندی ) به طرفم خم شد ،

نیم تنه ام رو عقب کشیدم .دستش رو به طرف در برد و گفت : بخاطر اینکه در قفل بود .من نمیدونستم شما اینجایید وگرنه در رو قفل نمیکردم .
و کلید روی در رو چرخند .
نمیدونم چرا خودم چشمم به کلید روی در نیفتاد ...
دیوانه ،ترسیدی کسی بخوردت که در رو قفل کرده بودی...
در حالیکه از کارم شرمنده بودم سرم رو پایین انداختم و از در بیرون رفتم .
یکدفه بند کیفم کشیده شد .با خشم به طرفش برگشتم یه فحش ناحسابی هم آماده کرده بودم که بهش بدم .دستهایش رو بالا گرفت و به دستگیره در که بند کیفم به اون گیر کرده بود اشاره کرد .
بدون هیچ مکثی بند کیفم رو آزاد کردم و به حالت دو به طرف پله ها رفتم .روی آخرین پله نشستم و در حالی که از پایین امدن پنج طبقه به نفس نفس افتاده بودم اون فحش ناحسابی رو به خودم دادم ....