انقدر سرم درد میکرد که شب با دوتا قرص مسکن هم خب نشد .من به کسی علاقمند شده بودم که حتی احساسش رو نسبت به خودم نمیدونستم .اون مردی بود که جز غرور چیزی تو چشمهاش پیدا نمیکردم .کسی که نمیدونم چرا و چطور عاشقش شدم و یا چرا عاشقش شدم او که با لبخند های تمسخر آمیز و حرف های کنایه دارش احساسم رو به بازی گرفته بود. اما این احساس پاک و مقدس بود ,بکر بود و حاضر بودم تا آخرین لحظه زندگیم در صدف قلبم پنهانش کنم .چرا که او سلطان قلبم بود .ذره ذره وجودم او را تمنا میکرد ......اه ه ه ه ه ،مستانه بیا بیرون از این فضای رومانتیک عاشقانه ...
گور پدر جد هر چی آدم مغرور و گند دماغه .....
************
صدای ممتد تلفن مجبورم کرد برای پاسخ گوی تلفن از چایی خوردن دست بکشم .از اون روز به بعد که تمام فنجانها شکسته بود یه چایی نخورده بودم .اما باز امروز مهربون شده بودم چند دست فنجون خوشگل خریده بودم .
-شرکت افق بفرمایین
-سلام خانوم با آقای مهندس کار داشتیم
از طرز صحبتش فهمیدم از همون کارگر های خارجیه.به اتاق امیر وصل کردم و گوشی رو گذاشتم .
معلومه شرکت بنامی هستش که همش به این خارجیها در ارتباطه.... نمیدونستم زبانم اینقدر خوبه
امروز هم به جای شیوا کار میکردم ،فردا دیگه جشن عقدش بود و اگر خدا میخواست از شنبه سر کار بر میگشت .یعنی اگه استاد میفهمید من اینجا چه سمتی گرفتم دو دستی مدرکم رو تقدیم میکرد .
در اتاق امیر باز شد و امد بیرون .نمی خواستم دوباره نگاهم بهش بیوفته و از خود بی خود بشم .دوست نداشتم قربون صدقه بالا و پایینش برم . ...آخ باز هم از اون اشتباهات لوپی ...دوست نداشتم قربون صدقه قد و بالاش برم ...با فحش و بد و بیراه بهتر کنار میومدم .
امیر : خانوم صداقت من باید برم.اگه کسی کاری داشت فقط یادداشت کنید .بعدا خودم باهاشون تماس میگیرم.
حالت پریشان و آشفته ای که داشت مجبورم کرد سرم رو بلند کنم
-مشکلی پیش اومده آقای مهندس .
-یکی از کارگرها از داربست افتاده
یاد پدر نیما افتادم .
-حالش خوبه
-امیدوارم که مشکل اساسی پیش نیومده باشه .
کیفش رو برداشت و به طرف در رفت .هنوز در رو کاملا باز نکرده بود که برگشت و گفت : دعا کن.
من که داشتم پس می افتادم اون وسط . این اولین باری بود اینقدر صمیمی باهام حرف میزد همیشه فعل جمع میبست .
چشم هم دعا میکنم هم آب پشت سرت میریزم ....
یه لبخند امید دهنده زدم و گفتم : انشاءالله که طوری نشده .باشه من دعا میکنم .
یه لبخند از آرامش زد و در رو بست .
من که دیگه وا رفتم .
ای خدا از این لبخند ها بیشتر به ما عنایت کن ....وای چه جیگر میشه وقتی میخنده ....اصلا لامصب همه چی تمومه .معلوم نیست این ننه ،باباش سر این چه کردن که این درست شده ...
با تشر به خودم گفتم .مستانه ...
خود درگیر بودم دیگه
******
-نمیدونم چرا اینقدر دلم شور میزنه .....
به ساعت نگاه کردم ساعت پنج و ربع بود و هنوز از امیر خبری نبود .همه به جز مهندس رضایی و مهندس وحدت رفته بودن .به مامان زنگ زده بودم و گفته بودم کمی دیر میام .
کلید نداشتم و نمیتونستم شرکت رو به امان خدا بسپرم و برم .هر چند نگهبانی هم داشت اما ترجیح دادم بمونم بلکه از امیر هم خبری بشه و این حالت استرس من هم کاهش پیدا کنه .
مهندس وحدت از اتاقش امد بیرون .توی این موقعیت فقط همین رو کم داشتم .
-شما هنوز اینجایید
-کارم تموم شده دارم میرم .
-در خدمت باشیم
خدمت عمه ات باش .مرتیکه نا حسابی .....
خدا رو شکر مهندس رضایی از اتاقش اومد بیرون رو به هر دوی ما گفت : خسته نباشید
-شما هم همینطور .
داشت میرفت طرف در اتاق امیر که گفتم .تشریف ندارن .
-رفتن
دیدم مهندس وحدت مشکوک نگاهم کرد اینکه گفتم :نه ،خودشون گفتن بر میگردن
مهندس وحدت : نگفتن کی ؟
-چرا همین الان زنگ زدن گفتن پارکینگ هستن .
دروغ از این بهتر به ذهنم نرسید .فقط میخواستم شرش از سرم کم بشه .
مهندس رضایی به ساعت نگاه کرد و گفت :من با اجازتون برم .باید برم دنبال دخترم .
وای نه حالا اگه این انتر بخواد بمونه چی ؟
اما خوشبختانه اون هم خداحافظی کرد و رفت .
وقتی رفتن اعصابم بیشتر به هم ریخت از دلشوره داشتم خفه میشدم .
شماره موبایلش رو هم نداشتم که بهش زنگ بزنم .از بس بالا و پایین رفته بودم که فکر کنم اون یه قسمت کف زمین چال شده بود .به ساعت نگاه کردم ساعت یک ربع به شش بود .مونده بودم چکار کنم .بمونم یا برم .تصمیم گرفتم به شیوا زنگ بزنم .اما این شیوا روز روزش هم در دسترس نبود چه برسه به حالا .خونشون هم کسی نبود .
بادستم به روی میز ضرب گرفته بودم وبه ساعت خیره شده بودم که دسته در آروم چرخید .از روی صندلیم بلند شدم .اما وقتی دیدم در باز نشد
باتردید گفتم :مهندس شمایید ؟
جوابی نشنیدم .راستش یه کم ترسیدم .دوباره صدا کردم .اما باز صدایی نشنیدم .سریع شماره نگهبانی رو گرفتم .اما هر چی بوق میزد کسی جواب نمیداد .
-لعنتی بر دار.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)