قسمت 28
قسمت بیست و هشتم رمان در ادامه مطلب... پشت میز نشستم و به شیوا که داشت میرفت اتاق نیما اشاره کردم و گفتم : کجا بشین به کارت برس ..اینجا از عشق بازی خبری نیست .اینجا فقط کار و بس .
دستش رو به کمرش زد و گفت :خیلی رو داری مستانه .حالا خوبه تو ریس من نیستی .
گفتم :شاید هم یه روزی شدم .خدا رو چه دیدی .
مثل قرقی امد طرفم و گفت :چی گفتی ؟
-هیچی بابا چرا میزنی .گفتم به کارت برس .
-نه ،همون جمله آخر رو میگم .
-بابا اصلا نخواستیم برو به عشقت برس .
-مستانه من گوشم دراز شده
بابا این دیگه چه کیلیدییه ...حالا من خودم هم موندم چرا اون حرف رو زدم ....مستانه میگم بی جنبه ای میگی نه ...
شیوا یکی زد رو شونه ام و گفت : من خودم یه حدسهایی زده بودم .خب حالا چند وقتی میشه .
بدجنس ها اصلا به روی خودتون نیارید ها ؟
-چی میگی تو برای خودت ...چی چند وقته ؟
-همین دلدادگی تو و امیر دیگه
-خواب دیدی خیره .حالا بجای اینکه از زیر کار در بری بیا این پرونده ها رو ببر سر جاش بذار.
یه ابروش رو بالا انداخت ودست به سینه بالای سرم وایساد .
-چیه ؟چرا اینطوری نگاهم میکنی ؟
-خیل خب ،اگه از زیر زبون تو نتونم بکشم از زیر زبون اون که میتونم
و با سرعت به سمت اتاق امیر رفت .من که اصلا همچین انتظاری نداشتم ،گوله بلند شدم که مانع شیوا بشم که در حین بلند شدنم پهلوم به میز اصابت کرد و این باعث شد از سرعتم کم کنه و شیوا در رو باز کنه .
اما من خودم رو بهش رسوندم و مانتوش رو از پشت به طرف خودم کشیدم .
قیافه امیر پر از سوال شد .یه ببخشید گفتم و در رو بستم .
شیوا خودش رو عقب کشید و گفت :چرا وحشی بازی در میاری .
-اصلا اونی که تو فکر میکنی نیست .
در اتاق باز شد و امیر با قیافه جدی امد بیرون
همین یکی رو کم داشتم .
نگاهش رو بین من و شیوا چرخند و گفت : اینجا چه خبره ؟
شیوا چشم هاش یه برق زد و خواست حرفی بزنه که یکی زدم به پهلوش که البته از چشم های تیز بین امیر دور نموند ...
تازه فهمیدم برق چشم هاش من رو یاد چی میندازه ....چشم های عقاب ....
امیر به چشمهای من زل زد و گفت : شیوا یاد بچگیهاتون افتادید .گرگم به هوا بازی میکردید ؟
درد ...مردتیکه چپول .
لبهام رو از حرص جمع کردم و با چشمهای گشاد شده بهش خیره شدم .خداییش اون هم کم نیاورد همینطور به چشمهام خیره شد .
این شیوا هم که فکر میکرد ما چه عاشقانه به هم نگاه میکنیم .
دیگه چشمهام داشت میسوخت .اما رو که رو نبود .عمرا میزاشتم اون ببره .اما اون برد .نه اینکه بخاطر سوزش چشم هام کم آوردم نه .طاقت نگاه کردن به چشمهاش رو نیاوردم .
به هوای پروندن مگس دستم رو تو هوا تکون دادم .حالا کو مگس ....
یه پوزخند زد و رو به شیوا گفت : نمی خوای توضیح بدی ؟
شیوا با بدجنسی گفت : من باید توضیح بدم یا شما ؟
وای این شیوا داشت خرابکاری میکرد ...فقط از ترس رسوا شدن با صدایی که میلرزید رو به شیوا گفتم : شیوا باشه،بریم خودم میگم .
امیر چشمهاش رو ریز کرد و گفت :موضوع چیه ؟
شیوا : کلک ها داشتیم ؟
وای شیوا اون دهن گشادت رو ببند .
امیر : یه جور حرف بزن تا من هم بفهمم .
دیگه جوش آوردم .با تشر به شیوا گفتم : شیوا مسخره بازی بسه
انتظار نداشت اینطوری جلوی امیر حرف بزنم .با عصبانیت رفتم پشت میز نشتم .
شیوا فهمید هوا خیلی پسه .رو به امیر گفت : هیچی امیر .
-بخاطر هیچی دنبال هم میکردید .
وای حالا دیگه این زبل خان ول نمیکرد .
شیوا به شوخی هلش داد که یه ذره هم تکون نخورد
-ا ا ا ...امیر برو به کارت برس دیگه ....
یه کمی مکث کرد و رفت تو اتاقش .
شیوا امد کنار میزم : مستانه ....
-شیوا اصلا حوصله ندارم ،خب
دید الانه که کتک بخوره بی خیال شد و پرونده ها رو برداشت تا سر جاش بزاره .
تا وقتی که همه بر گشتن هیچ حرفی با هم نزدیم .داشتم از آشپزخونه که برای آب خوردن رفته بودم بر میگشتم که نزدیک بود با مهندس وحدت برخورد کنم .یکی از اون خنده های عوضیش رو تحویلم داد که به روی خودم نیاوردم .وقتی رفت تو اتاقش رو به شیوا گفتم : حالم از این مهندس وحدت بهم میخوره .
بیچاره وقتی فهمید باهاش آشتی کردم ذوق مرگ شد
-چرا ؟
-نگاهش یه جوریه.تا حالا حس نکردی .
-نه
-چه سوال مسخره ای کردم خب معلومه که تو حواست به دو ر و برت نیست .دری به تخته خورده و یه شوهر زپرتی به تورت خورده ،باورت نمیشه که .
-مستانه این زبونت ...
-آره میدونم تا اونجای آدم رو میسوزونه
-بی تربیت .
-مخلصیم
دستم رو دراز کردم که دفتر چه یادداشت رو بر دارم که زود تر از من برداشت .
-بده من
-فکر نکن همه چی یادم رفته ها.راست و حسینی قضیه رو میگی وگرنه دوباره میرم سراغ امیر ..
-چی رو میخوای بدونی .
-این که بین تو امیر چیه ؟
-والا به پیر به پیغمبر چیزی نیست ...اینقدر حرف در نیار.
-که چیزی نیست .پس این چیه .
لای دفترم رو باز کرد و نشونم داد.
-ا ا ا ...این رو من کی نوشتم .
مثل این جوتا (جواد) نوشته بودم ... I love you ..a
-بده ببینم .
کشید عقب : نه بابا
-وای شیوا من کی این رو نوشتم .بده ببینم تو صفحه های دیگه ننوشته باشم .
-خودم چک کردم ....نبود ....فقط همین یکی بود .اما مستانه خیلی بچه ای .این چیه ،میخواستی یه چشم و ابرو هم بکشی که داره ازش اشک میاد .
-من اصلا حواسم نبوده کی این رو نوشتم .حالا خوبه خود امیر ندیده
ای داد و بیداد ،سوتی رو دادم رفت
شیوا دستش رو محکم زد بهم و با خوشحالی گفت : از کی ؟
-شیوا ,جان من بی خیال شو
-نه ،از تو نمیتونم حرف در بیارم پاشم برم از خودش بپرسم .
بلند شد .دستش رو سریع گرفتم و گفتم .خیل خب بشین .خودم میگم .
فاتحانه نشست.کمی من من کردم و گفتم :
من ...من ...به پسر خاله کلاه قرمزی علاقمند شدم .یعنی یکم فراتر از علاقه .من ....
بلند گفت : عاشق شدی .
-هیس...چه خبرته
-وای مستانه باور کنم ...باور کنم تو عاشق بقول خودت پسر خاله اخمو و بد اخلاق من شدی
با سر حرفش رو تایید کردم .
-باورم نمیشه
-ا ا ا ...
-خب باشه ،حالا چند وقتی هست که باهمین .
- چی میگی تو برای خودت .اصلا اون تو خط من نیست .
-چی؟ یعنی ...
-آره،یعنی من فقط این احساس لعنتی رو بهش دارم .اون حتی روحش هم خبر نداره .
-یعنی باور کنم
یه چپ بهش نگاه کردم .
-منظورم اینه که به نظرم رفتارش اینطور نشون نمیده . دیدی سر ناهار چه حالم رو گرفت .
ته دلم قلقلک اومد ...
شیوا به صندلیش تکیه داد و گفت : از کی این احساس رو داری ؟
شونه هام رو بالا انداختم .
-یعنی چی ؟
-یعنی نمیدونم .
-مگه میشه .من دقیقا میدونستم از کی به نیما علاقمند شدم .
-خب تو از بس ندید بدید بودی که هول برت داشت ....حالا یه چیزی ...نری بلندگو دستت بگیری همه جا جار بزنی .به جون خودم اگه بفهمم کسی فهمیده من میدونم و تو .مخصوصا اگه به نیما و باز مخصوص مخصوصا اگه به این امیر چپول بگی.اونوقت من میدونم وتو ...
-یعنی چی ....میخوای همینطوری تو خیالت واسه اون باشی
-تو خیالم مهربون تره .
-مستانه دست بردار ....اصلا میخوای من از زیر زبونش بکشم بیرون .
-تاحالا داشتم تو مغز خر فرو میکردم !
-بابا من یه جوری میپرسم اون نفهمه .مثلا تو رو برای ازدواج به اون پیشنهاد میدم .اون وقت مزه دهنش میاد دم دستم .
-یه وقت این کار رو نکنی ها .اون خیلی تیزه .همین الان هم داشت مشکوک نگاهمون میکرد ....
-نمیفهمه
-شیوا میخوام یه قولی بهم بدی .باید بهم قول بدی این موضوع فقط بین من و تو بمونه باشه .حتی نیما هم بویی نبره ،باشه .
-آخه .....
-میدونم که خیلی سخت یه حرف تو دهنت بمونه ،اما بهم قول بده .....قسمت میدم به همین عشق پاکی که بین تو و نیما هست .
نمیدونم چرا یه دفه بغضم ترکید .اصلا نفهمیدم کی بغض کردم .سریع بلند شدم و رفتم دستشویی .
نمیدونم چند دقیقه اون تو بودم که شیوا آروم به در زد و گفت :مستانه جان .بهتره بیایی بیرون .اینطوری اگه کسی بفهمه شک میکنه ها .
دیدم راست میگه .اشکهام رو که نمیدونم چرا همینطوری واسه خودش اومده بود از روی گونه هام پاک کردم و از دستشویی امدم بیرون .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)