قسمت 27

وقتی رفتم پایین امیر روی مبل نشسته بود و شیوا و خانوم رادمنش دم آشپزخونه ایستاده بودن و حرف میزدن .روم نمیشد سرم رو بالا بگیرم .وقتی یاد اون موقع می افتادم ،موهای تنم سیخ میشد .
خانوم رادمنش پرسید :لباست خوب بود .مشکلی نداشت .
زیر چشمی به امیر نگاه کردم تا عکس و العملش رو ببینم .سرش پایین بود و به موبایلش ور میرفت .شیوا یه لبخند گل و گشاد زد و گفت:مشکل که چه عرض کنم خاله .از اول هم این نرگس خانوم مدلش رو اشتباهی دوخته بود .
-راست میگی
-درغم چیه خاله .کل لباس چهار واجب هم نمیشه .هر چی این مستانه به نرگس خانوم گفت قد لباس کوتاه نباشه گوشش بدهکار نبود .از بالا تنه هم که سرشونه و آستین نداره .نرگس خانوم با مدل صفحه قبلی اشتباه گرفته بود
حرف تو دهن این شیوا نمیمونه .حالا اگه این امیر هم من رو ندیده باشه ،با توصیف های این شیوا کاملا آگاه شده .
حیف که کمی ازش فاصله داشتم وگرنه الان اون دنیا برای خودش بال بال میزد .
خانوم رادمنش گفت: خب مستانه جان میخواستی قبول نکنی
مگه این شیوا میزاشت آدم حرف بزنه ،جواب داد:چاره ای نداشت خاله .حالا خوبه من یه شال دارم بهش بدم وگرنه ....
خب شد گوشیش زنگ خورد وگرنه با این وراجیهاش معلوم نبود چی میخواد بگه .

خانوم راد منش تعارف کرد بنشینم .من هم اینکار رو کردم چون واقعا تو اون وضیت پاهام بی جون شده بود .

خانوم راد منش به آشپزخونه رفت .امیر هم هنوز سرش پایین بود انگار من اصلا حضور نداشتم .

خدا جون شکرت ,چقدر این چشم پاکه .اصلا روش نمیشه سرش رو بلند کنه .شیری که خوردی حلالت باشه مرد... مستانه گل کا شتی با این انتخابت ...
نگاهم به شیوا رفت که کمی اونطرف تر داشت با موبایلش حرف میزد و هر لحظه صداش میرفت بالا .

لحظه ای بعد خانوم رادمنش با یه سینی چایی وارد شد و اول به من وبعد به امیر تعارف کرد .بعد سینی رو روی میز وسط گذاشت و نشست .

حرفهای شیوا توجه همه مارو به خودش جلب کرده بود .معلوم نبود که چی شده اینقدر عصبانی بود .
گلوم حسابی خشک شده بود فنجان چایی رو از روی میز عسلی جلوم برداشتم و مشغول نوشیدن شدم .شیوا گوشیش رو قطع کرد و کنار من نشست .
خانوم رادمنش پرسید : چی شده خاله ،چرا اینقدر عصبانی هستی ؟
گوشیش رو روی میز انداخت و گفت :هیچی پس فردا جشنه اما اونجایی که قرار بوده جشن باشه بهم خورده .فکر کنم خونه خودمون بگیریم .
با شنیدن این حرف یهو چایی پرید تو گلوم .آنقدر سرفه کردم که آب از چشمم اومد .خانوم رادمنش هم که ماشاالله با اون دست سنگینش همینطور محکم میزد پشتم .
خانوم رادمنش:سوغات میگیری عزیزم
شیوا خندید و گفت :سوغات چیه خاله ،مستانه از اینکه جای جشن عوض شده هول کرد ه
بعد هم ادامه داد: مستانه بیشتر دلم واسه تو میسوزه تا برای خود م .

خدا رو شکر سرفه ام بند اومد وگرنه با اون ضربه ها قطع نخاع میشدم .خانوم رادمنش روبه شیوا گفت :آخه چرا ؟
-بخاطر اینکه حالا جشن ما قاطیه و مستانه نمیتونه این لباس رو که دوخته بپوشه .
-عیب نداره مادر .تا دلت بخواد لباسهای حاضری قشنگ تو بازار هست.
حالا من هم که هی داشتم صدام رو صاف میکردم بلکه بتونم جواب بدم .دوباره شیوا جای من جواب داد:آخه اصلا برای همین لباس دوخت چون همش میگفت لباس های حاضری خیلی لخت و بازه ....بیچاره از این هم که دوخت شانس نیاورد .
نمیدونم چی شد نگاهم افتاد به امیر .همونطور که سرش پایین بود داشت نگاهم میکرد که سریع نگاهش رو به موبایل توی دستش دوخت و مشغول ورفتن به اون شد
مرتیکه هیزه چشم چرون .....
معلوم نیست این شیوا دوباره میخواست چی بگه که بلند شد م و رفتم رو پا ش وایسادم و تا اونجایی که میتونستم فشار دادم .یه آخ گفت که با نگاه مثلا آروم من ساکت شد .خوشم میومد حساب کار دستش بود .
یعنی اگه این شیوا میرفت حموم زنونه تا بقال سر کوچه میفهمید کدوم یکی از زنهای محله
تو بدنش خال بیشتر داره و دقیقا کجاش ....این بشر نمیتونست جلوی اون زبونش رو برای پنج دقیقه نگه داره
گفتم:زحمت رو دیگه کم کنیم شیوا جان
کیفش رو برداشت و گفت: بریم
امیر سرش رو بلند کرد و گفت : کجا ؟نامزد محترمتون همه برنامه های من رو به هم زده که بیاد ماشین رو بگیره ،حالا میخوای بری .
برای تو که بد نشد .نصفه بیشتر دار و ندار ما رو دید زدی...
شیوا نشست و گفت :خب زودتر میگفتی امیر .
گفتم : پس من با اجازتون زحمت رو کم میکنم
شیوا : خب صبر کن میرسنیمت دیگه ...
تا خواستم بگم نه ،زنگ به صدا در اومد
شیوا : این هم گل پسر ما
گل پسر نه و گه پسر .اگه اون این درخواست رو از امیر نمیکرد ،امشب امیر وقتی چشم هاش رو
می بست هیکل برهنه من جلوی چشمش نمی اومد .

وای خدا جون ،چند روز بست بشینم صلوات نذر کنم این فراموشی اون لحظه رو بگیره چیزی یادش نیاد ...
حالا خدا جون واقعا یه نظر حلاله ؟ یا اینها همه کلاه شرعی که ما سر خودمون میزاریم ....وای دیگه دارم دیونه میشم ....آخه چرا اون همون لحظه اومد تو ....اصلا چرا اون آینه قدی باید تو اتاق اون باشه ... خدا جون با همه آره با ما هم آره .اصلا از این شوخیتون خوشم نیومد .شوخی هم حدی داره .... وای ...استغفرالله ربی و اتوب الیه

******

دیشب تا حالا از اسهال و دل پیچه نخوابیدم .در شرکت رو باز کردم امیر رو دیدم با یه بغل پرونده جلوی میز منشی وایساده

خدا از مردونگی بندازاتت که دیشب تا حالا نتونستم بخوابم

سلام کردم و در رو بستم.

-سلام خانوم صداقت .امروز خیلی کار داریم. من باید بجای نیما برم برای سرکشی تا ظهر بر میگردم .
پرونده ها رو روی میز گذاشت .نگاهم روی پرونده ها ثابت موند.

امیر : بخدا شرمنده ،اما به کمک شما خیلی احتیاج دارم .بازم مرسی

نه مثل اینکه همون دیشب خیلی کار ساز بوده .شنیده بودم مردا فقط با این چیزها رام میشن اما باور نکرده بودم ....وای مستانه دیگه از دست رفتی .حالا خوبه دیشب به چیز خوردن افتاده بودی ها ....
بی حیا .
خیلی جدی گفتم : خواهش میکنم .
بعد هم پشت میز نشستم .

یه ساعتی با پرونده ها در گیر بودم که باز این مهندس وحدت سر و کله اش پیدا شد
-به سلام ،حالت چطوره
خیلی سرد جواب دادم :سلام .ممنون خوبم
یه کم دست به دست کرد و گفت : میشه اون پرونده شرکت ...رو بدید چک کنم
با تعجب بهش نگاه کردم.
گفت:فقط برای چند دقیقه .میخوام مطمئن بشم محاسبات درست بوده .
-متاسفم مهندس وحدت ,نمیتونم این کار رو بکنم .مهندس رادمنش حرفی در این باره نزدن .
-موردی نداره .من این اجازه رو دارم که به پرونده ها دسترسی داشته باشم .
مردد بودم چکار کنم ....
یه لبخند زشتی زد و گفت : از خجالت شما هم در میاییم
به تندی گفتم: متوجه منظورتون نشدم .
خودش رو جمع و جور کرد و گفت:منظوری نداشتم فقط میخواستم بگم که میتونم در مورد پرونده های دیگه هم کمکتون کنم .
-من احتیاجی به کمک ندارم .این پرونده رو هم نمیتونم بدم .باید اول با مهندس رادمنش صحبت کنم .
سگرمه هاش رفت تو هم .یه نفسی بیرون داد و گفت : خودم با مهندس صحبت میکنم
بعد هم زیر لب یه چیزی گفت که نفهمیدم
هر چی بود به خودت برگرده ...کرگدن خال خالی ..

بعد از بیست دقیقه شیوا همراه با نیما امدن شرکت .شیوا بد جور قاطی بود .
گفتم:دیگه چی شده ؟
-این امیر ول کن که نیست از صبح کله سحر داره همینطور زنگ میزنه بیاییم اینجا به کارهای عقب افتاده برسیم .تو هم که از پس یه کار بر نمیایی
بجای من نیما جواب داد : شیوا جان عزیزم یادت باشه ،مستانه خانوم داره بجا ی شما کار میکنه
با ابرو اشاره به شیوا کردم یعنی بفرما .
شیوا پشت چشمی نازک کرد و گفت:خوبه حالا مرخصی گرفتم ها . چند روز دیگه عقده ,ما هنوز به کارهامون نرسیدیم .همینه دیگه برای فامیل کار کردن این چیزها رو هم داره .
نیما یه لبخند زد و رفت به اتاقش .رو به شیوا گفتم :شیوا تازگیها خیلی بلبل شدی .نیما هر روز بهت تخم کفتر میده اینطوری زبون باز کردی .
خیلی قاطی بود حرفی نزد .یه دسته پرونده جلوش گذاشتم و گفتم .همه اینها رو چک کن ببین چی لازم داره .بعدش هم باید به همشون زنگ بزنی و قرار ها رو چک کنی .این برگه رو ببین امیر توش یه چیزهایی نوشته .حالا هم مثل آینه دق نشین من رو نگاه کن الان اون جبار سینگ میاد دستور شلیک میده ها .
-مستانه من یه روز تلافی این کار هات رو میکنم .تازگیها خیلی اذیت میکنی
-باشه من منتظر میشینم تا تو تلافی کنی حالا به کارت برس .

ساعت از یک هم گذشته بود و ما هنوز برای نهار نرفته بودیم .بقیه هم یه نیمساعتی میشد که برای ناهار رفته بودن .این نیما و شیوا هم توی آشپزخونه بودن .حالا چکار میکردن الله و علم ....
گوش هام رو تیز کرده بودم تا ببینم میتونم یه صدایی از اینها بشنوم اما مگه صدای این شکم ما میگذاشت .خواستم به هوای آب خوردن برم اونجا که پشیمون شدم .راستش ترسیدم با صحنه وحشتناکی روبرو بشم .اینه که بلند شدم و به جاش رفتم دستشویی .

در حالیکه صورت خیسم رو داشتم با دستمال پاک می کردم از دستشویی امدم بیرون که چشمم افتاد به شیوا که داشت روسریش رو درست میکرد .همچین لپ هاش هم گل انداخته بود .نیما هم یه چند ثانیه دیگه از آشپز خونه اومد بیرون .به این سادگیشون که مخواستن نشون بدن خبری نبوده لبخند زد و به طرفشون رفتم که همون موقع در باز شد و امیر با همراه با کیسه غذا و نوشابه وارد شد .
خدا سایه ات رو از سر م کم نکنه مرد که با دست پر اومدی....
امیر : غذا که نخوردید ؟
نیما :انتظار داشتی با این همه کار که سرمون ریختی وقت نهار خوردن هم داشته باشیم .
تو که خستگیت رو در کردی دیگه چرا می نالی !
شیوا : امیر به خاطر امروز باید دو برابر بهم حقوق بدی .
-حالا یکی بیاد این غذا ها رو از دست من بگیره ،در مورد اون هم صحبت میکنیم .
شیوا رو به من گفت: مستانه جان تو نزدیکتری ....
رفتم جلو و گفتم : بدید من
وقتی که داشتم غذا رو از دستش میگرفتم برای یه لحظه دستم با دستش برخورد کرد .انگاری که برق فشار قوی بهم وصل بکنن تمام وجودم رو لرزوند .فکر کنم حتی برای یه لحظه یه ویزی کردم و استخونهام هم معلوم شد .
سریع اون پلاستیک رو از دستش گرفتم و رفتم تو اتاق قبلی که قبلا یه بار غذا خورده بودیم .در رو که بستم ناخودآگاه دستم و بالا آوردم و یه بوسه به همون جایی که با دستش بر خورد کرده بود زدم .هنوز پشت در بودم که در باز شد محکم خورد به کمرم که هر چی بود از سرم پرید .
-چته شیوا .کمرم خرد شد
- ا ... تو پشت در بودی .
فقط نگاهش کردم .
امد تو و گفت: حالا چی خریده ؟
-عقلت کار نمیکنه حس بویاییت هم از کار افتاده ....بوش همه جا رو برداشته که کبابه .
-آخ که دارم میمیرم از گرسنگی .تا من دستهام رو بشورم تو میز رو بچین .
-رو که رو نیست .
ظرفهای غذا رو روی میز چیدم و نوشابه ها رو هم گذاشتم .بعد هم مبلها رو به میز نزدیکتر کردم .
شیوا لیوان به دست وارد شد و گفت:بابا ببین چه کار کردی
شالم رو از دو طرف باز کردم و مشغول باد زدن خودم شدم و با مسخره بازی گفتم :وای نگو که هلاک شدم از خستگی
خندید و گفت: تو هیچ وقت عوض نمیشی .
همون موقع صدای امیر و نیما اومد که در حالت صحبت وارد اتاق میشدن .زود شالم رو بستم و کمی جلو کشیدم .شیوا بلند زد زیر خنده .وقتی دید با حالت گنگی نگاهش میکنم .اشاره به جای خالی کنار دستش کرد تا بشینم .روی مبل کنارش نشستم .سرش رو به گوشم نزدیک کرد و گفت:میدونی با این کارت یاده یه جک افتادم .
-کدوم کار ؟!
-همین که تا صدایی امیر امد شالت رو کشیدی جلو دیگه .
-خب
-آهسته تر گفت : یه روز یه مرده اشتباهی میره حموم زنونه .زنه تا مرده رو میبینه زود شورتش رو در میاره و میندازه سرش و می گه اوا نامحرم ....
بعد زد زیر خنده .من که ارتباط این جک رو با خودم نفهمیده بودم با بیتفاوتی نگاهش کردم .بلند گفت:
اه ه ه ه ...مستانه توکه اینقدر دوزاریت کج نبود
احساس کردم امیر یه پوزخند زد .بی توجهه به اون اروم به شیوا گفتم : به جون تو نگرفتم .
دوباره در گوشم گفت:کار تو هم مثل همون زنه اس .امیر کل بدنت رو دیده اونوقت تو موهات رو ازش میپوشونی .
در حالیکه از گفته اش خجالت زده بودم یه نیشگون محکم ازش گرفتم که جیغش هوا رفت .امیر و نیما دست از صحبت کشیدن برداشتن و با تعجب به ما نگاه کردن .
نیما : چی شد ؟!
شیوا در حالیکه رون پاش رو میمالید گفت: مستانه نیشگونم گرفت .
- برای چی ؟
یه نگاه از اون نگاههای حرفه ایم کردم .جواب داد : هیچی بابا شما مشغول باشید
فکر کنم خیلی دردش گرفت تا چند دقیقه داشت همینطوری پاش رو میمالید .یه لبخند از رضایت زدم و مشغول خوردن شدم .
گفت:فقط یادت باشه تلافی میکنم و گفتی شاکی نمیشی
خندیدم که بیشتر حرصش گرفت .در عین حالی که غذا میخوردم حواسم به دست شیوا بود که یه وقت اونجا تلافی نکنه .دستم رو دراز کردم که نوشابه بردارم شیوا گفت: مستانه جان میشه اون نوشابه رو هم به من بدی .
یکی برداشتم و گفتم : بفرمایین
نیما که غذاش تموم شده بود رو به امیر گفت :امیر جان دستت درد نکنه انشالله شام عروسیت .
امیر هم بلند گفت: الهی آمین
نیما گفت: نه مثل اینکه یه خبرایی هست .قبلا تا حرفی میشد ترش میکردی اما تازگیها مشکوک میزنی
امیر با خنده زد رو شونه نیما و گفت : چرا حرف در میاری .
یه دفه شیوا با حالت ترس گفت : مستانه اون چیه روی شالت ؟
دستم رو به طرف شالم بردم که دستم و گرفت و جیغ زد :سوسک ...سوسک
از جام مثل فشنگ پریدم و سرم رو هی تکون میدادم بلکه اون سوسک حروم زاده بیوفته .این دوتام انجا بودن روم نمیشد جیغ بکشم .
شیوا داد زد : داره میاد به طرف صورتت
دیگه تو اون لحظه محرم و نامحرم رو بیخیال شدم سریع شالم رو در آوردم و روی زمین انداختم و خودم رفتم یه طرف دیگه .با وحشت به شالم چشم دوخته بودم که این سوسکه بی پدر و مادر پدیدار بشه .چشمم به شیوا افتادکه بیصدا میخندید و قرمز شده بود ،اون دوتا هم متوجه شیوا شدن .
صدای خنده اش بالارفت و بریده بریده گفت : سوسک کجا ...بود ...دستت انداختم ....این ..هم تلافی

نیما خندید و گفت : من گفتم تو چه شجاع شدی و از جات تکون نخوردی .

من که دیگه واویلا یعنی رگم رو میزدی ازش خون نمیزد بیرون .از طرفی هم از اون وضیت خجالت میکشیدم .به طرف شالم رفتم و بدون اینکه اون رو بتکونم سرم کردم .نگاهم به امیر افتاد انتظار داشتم اون هم بخنده اما اخمهاش تو هم بود و به ظرف غذاش خیره شده بود .
شیوا که کمی از خنده اش کاسته شده بود گفت: شرمنده مستانه جان ....حالا اون قیافه رو به خودت نگیر .خودت گفتی اگه تلافی کنم شاکی نمیشی .
خواستم جواب بدم که امیر گفت:اصلا کارت درست نبود .
شیوا خنده اش قطع شد و به نیما یه نگاه انداخت .من مونده بودم این چش شده !!!
نیما هم نگاهی به امیر انداخت .امیر ظرف غذاش رو برداشت و از اتاق خارج شد .
شیوا که خیلی تو ذوقش خورده بود گفت : این چرا اینطوری کرد ؟!
نیما جواب داد :فکر کنم این هم از آقا سوسکه ترسیده بود
بعد هم با لبخند ظرفش رو برداشت و بیرون رفت .

وقتی رفت رو به شیوا گفتم : این انتظار رو ازت نداشتم
- گفتم که شوخی بود .
-این شوخیت با عث شد من شالم رو جلوی دو تا مرد نامحرم بر دارم .
-برو بابا .حالا فکر کردی این دوتا منتظر همین بودن تا تورو بدون حجاب ببین .
- نه اما با این کارت ...
اومد میون حرفم و گفت :دلت رو شکوندم ...
-نه دلم رو نشکستی شخصیتم رو شکوندی .

بعد هم ظرفم رو برداشتم و به آشپزخونه رفتم .داشتم ظرف رو توی سطل اشغال می انداختم که شیوا پشیمون اومد پیشم
-مستانه حالا که فکرش رو کردم دیدم تو راست میگی .....ببخشید .بخدا منظورم این نبود ...
دیدم بغض کرده رفتم جلوش وایسادم و گفتم : دیوونه میخوای گریه کنی ؟!
مثل این بچه ها لبهاش رو جمع کرد .آروم بغلش کردم و گفتم : بی خیال ...به قول خودت یه نظر حلاله ...مگه نه .
سرش رو از رو شونه ام برداشت و لبخند زد : بخشیدی ؟
چشم هام رو آروم باز و بسته کردم .
گفتم : اصلا تقصیر خودم هم بود من نباید اونطوری تو رو نیشگون میگرفتم که تو به فکر تلافی بیوفتی .
تازه یادش افتاد .
- مستانه خیلی خری فکر کنم جاش سیاه شد .
-ناراحت نباش تا سه روز دیگه حله.
آروم زد به بازم و گفت : حالا نوبت تو هم میشه اینقدر من رو دست ننداز .


********************

من مونده بودم به قول شیوا من واقعا دوزاریم کج بود که منظور امیر رو به خاطر این کار شیوا نفهمیدم یا واقعا امیربا منظور این حرف رو زد .
قربون غیرت برم....بی خود نیست که من عاشقت شدم .به تو میگن مرد ...

خدا جون یعنی میشه امیر هم به من علاقه داشته باشه ....اگه اینطوره پس چرا لنگ میزنه نمیاد درست و حسابی بهم بگه ...اه ه ه ه ،ببین من عاشق چه آدم پیچیده ای شدم .اصلا رفتارهاش ضد و نقیضه ....یه جور هم چراغ سبز نمیزنه که من بفهمم دردش چیه ....اصلا مورد شور هر چی مرد ببرن که چشم دیدن هیچ کدومشون رو ندم .نکبتها ...