شیوا و نیما زودتر قیلون کشیدنشون تموم شد و پیشنهاد کردن که بیرون بریم .من هم که بیکار بودم همراه اونها بلند شدم .موقعی که نیما رفت تا تسفیه حساب کنه دم در با شیوا وایسادیم .دوباره نگاهم به اون دختر جلب شد .
-بیشعور،جلفه ...
شیوا : با منی ؟
-نه بابا .....
بعد هم از کافه تریا بیرون رفتم .
یه بغض سنگین تو گلوم بود که هرچی دنبال علتش گشتم به جایی نرسیدم .با گلوله برفی که از بغلم رد شد به پشت برگشتم
شیوا داد زد : بیا برف بازی
همون موقع راحیل و بهمن هم از پله های کافه تریا که اون رو از سطح زمین متمایز کرده بود ، بیرون اومدن و به تقلید از شیوا گلوله برفی درست کردن .
سرم رو بالا گرفتم و به پنجره همونجایی که ما نسشته بودیم نگاه کردم .از اونجا کاملا میتونستم امیر و شایان و علی رو ببینم که باهم حرف میزدن و میخندیدن .
من هم اگه جایی تو بودم میخندیدم و حال میکردم ...
با برخورد گلوله برفی که به پام خورد ،فحشم رو که میخواستم به امیر بدم یادم رفت ...فکر کنم این یکی تکراری نبود اما این شیوا ی ورپریده تمرکزم رو بهم زد .
یادم باشه برم تو اینترنت یه چند تا فحش جدید سرچ (search ) کنم....
یکی درست کردم .چشمم خورد به همون دختره که حالا با دوستهاش پشت سر نیما بیرون اومده بود .چند تا از اون برفهای که حالا یخ زده بود و سفت شده بود رو قاطی گلوله برفی کردم وصورتش رو نشونه گرفتم و با شدت پرت کردم .خورد به هدف .
دیگه تو نشونه گیری استاد بودم.این هنر رو مدیون هستی بودم که وقتی دعوامون میشد بهم متکا پرت میکردیم ...
طفلک دکورش ریخت به هم .من هم به روی خودم نیاوردم .یکی دیگه درست کردم و این دفعه به طرف نیما پرت کردم .دیدم دوستهاش و خودش مثل ببر زخمی نگاهم میکنن اینه که فیلم بازی کردم و با یه حالت متاسف گفتم :وای شرمنده من میخواستم به ایشون بزنم .
و با دست نیما رو نشون دادم .
اونها هم که فکر کردن من عذاب وجدان گرفتم ،به تکون دادن سر کفایت کردن و رفتن . اما نیما هم نامردی نکرد و به کمک شیوا رفت .
گلوله برفی بود که به طرفم پرت میشد .نا کسا مهلت نمیدادن از خودم دفاع کنم .
من هم دیدم چیزی نمونده که آدم برفی بشم ،فرار و بر قرار ترجیح دادم و به طرف دیگه دویدم .البته دویدن که چه عرض کنم .از بس که برف بود هی بوگسباد میکردم
نیما هم هی داد میزد :اگه راست میگی وایسا و مبارزه کن ....
اما من که همچنان گلوله های برف به پشتم میخورد بر نگشتم و به سمت مخالش همچنان میرفتم .
وقتی مطمئن شدم دیگه از گلوله برفی خبری نیست .وایسادم .یه کم که نفسم سر جاش اومد برگشتم .دیدم نیما داره بر میگرده پیش بقیه .از فرصت استفاده کردم و یه گلوله برفی بزرگ درست کردم و آروم رفتم پشت سرش .یک دفه یقه کاپشنش رو کشیدم و گلوله برفی رو انداختم تو یقه اش .از خوشحالی که پیروز شدم دستام رو زدم بهم و گفتم :بفرمایید این هم سهم شما
بیچاره دادش رفت هوا .
اما همین که برگشت نفسم بند اومد .اون نیما نبود .فقط کاپشنش مثل نیما بود .با دستپاچگی گفتم:ببخشید من شما رو اشتباه گرفتم .
پسره یه لبخند زد و گفت:عیب نداره ...حالا چرا اینقدر هول شدی؟
-شرمنده ،آخه من فکر کردم شما یکی از دوستام هستید .
با پرو یی گفت:خب ،با هم دوست میشیم .اونوقت من هم میشم یکی از اون دوستهات .
حالتم عوض شد .اخمهام رو کردم تو هم و از بغلش رد شدم .اما یه دفه بند پالتوم که باز شده بود رو کشید و گفت:حالا کجا ؟چقدر هم ناز داری ملوسک خانوم .
به طرفش برگشتم و گفتم چکار میکنی ؟
و بند پالتوم رو با شدت از دستش کشیدم بیرون .
گفت:مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدیم .
-من که معذرت خواهی کردم
-همین !
-پس باید چکار میکردم
-مشگلی پیش اومده
به طرف صدا برگشتم .فقط همین رو کم داشتم .این دیگه از کجا پیداش شد ؟
امیر با ابروهای در هم کنارم ایستاد و منتظر جوابم شد .
از نگاه عصبانیش داشتم سنکوپ میکردم .
پسره جواب داد :نه آقا مشکلی پیش نیومده .خانوادگیه ,لطفا مزاحم نشید.
امیر با همون حالت به طرفش نگاه کرد .با صدایی که انگار از ته چاه در میاد گفتم :
فقط یه سو تفاهم بود ،همین ...
بعد بطرف پسر نگاه کردم و گفتم :باز هم ازتون معذرت میخوام
اینقدر که پرو بود حد نداشت .دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:عیب نداره عزیزم ،بریم ...آقا بفرما .ممنون از حمایتتون .
امیر محکم زد زیر دستش و گفت:دستت رو بنداز عوضی .
بعد هم یه دفه یقه اش رو چسبید .من که داشتم از ترس غش میکردم .هردوشون با هم گلاویز شده بودن و داد و بیداد میکردن .
صدای فریاد شیوا رو شنیدم .بطرف صدا برگشتم .دیدم نیما و بهمن همراه شایان و علی به سمت ما میدوند .
من هم بدو بدو به طرف شیوا و راحیل رفتم .یه چند باری هم نزدیک بود بد جور زمین بخورم .شیوا دستم و گرفت وگفت:حالت خوبه ؟
راحیل گفت:رنگش خیلی بد جور پریده ؟
روی برفها نشستم .شیوا زیر بازوم رو گرفت و گفت:بریم داخل کافه تریا برات آب قند بگیرم .
گفتم:حالم خوبه
ولی تمام وجودم میلرزید .
-آره، از رنگ و روت معلومه چقدر راست میگی .
راحیل هم اون یکی بازوم رو گرفت و کمک کرد تا از پله ها بالا برم.
هنوز سر و صدا زیاد بود .پشت سرم رو نگاه کردم .چند نفری جمع شده بودن وجلوی دید رو گرفته بودن .
وقتی آب قند رو خوردم کمی حالم جا اومد.شیوا پرسید :جریان چی بود ؟
همه اتفاقات رو تعریف کردم .راحیل سرش رو تکون داد و گفت:تو هم از شانست گیر چه آدمی افتادی!
گفتم:از همه بدتر که با هم دست به یقه شدن .
رو به شیوا گفتم :نمیدونم از کجا سر و کله پسر خالت پیدا شد .
شیوا گفت:من دیدم امیر یه دفه مثل برق از اینجا پرید بیرون و به طرف شما اومد ...نگو از پنجره شما رو دیده بوده .
دوباره هر سه به بیرون نگاه کردیم .خدا رو شکر قضیه فیصله پیدا کرده بود .چون همه پراکنده شده بودن .از اون پسره خر هم ،خبری نبود .امیر هم مدا م دست تو موهاش میکشد و معلوم بود بقیه اون رو به آرامش دعوت میکنن.
راحیل گفت:من برم بهشون بگم ما اینجاییم .
چند لحظه بعد همه داخل شدن .جرات نداشتم به امیر نگاه کنم .حتی از بقیه هم خجالت میکشیدم .همه به سمت میز ما اومدن و همونجا وایسادن .
فقط امیر چند میز اونطرف تر کنار پنجره نشست .
علی برای اینکه جو عوض بشه گفت: بابا،یه آب قند هم به این امیر بدید پس نیوفته .
همه خندیدن ،جز من و امیر .
زیر چشمی حواسم بهش بود .یه سیگار روشن کرد ویه پوک محکم بهش زد.سرم رو پایین
انداختم و گفتم :ببخشید ،من با عث شدم ،امروز خراب بشه .
نیما گفت:نه اتفاقا ،به نظر من که یه خاطره شد
بچه خر میکرد ...
شیوا : راست میگه ،یه خاطره به یاد موندنی شد از توچال
علی: البته اگه ما یه کم دیر تر رسیده بودیم یه خاطره میشد از بادمجون چینی
شیوا :بادمجون ؟!
-آره دیگه ،اگه ما سر نرسیده بودیم ،بادمجون بود که تو صورت امیر و اون پسره کاشته میشد .
همه زدن زیر خنده
اه ه ه ه ...این هم وقت آورده واسه شوخی
امیر خیلی جدی گفت:میشه بس کنی علی
علی خودش رو مثل بچه ها جمع کرد و گفت:مامان من از این عمو بد اخلاقه میترسم .
بعد هم گفت:من میرم بیرون تا کتک نخوردم
شایان و بهمن هم خنده کنان با هاش بیرون رفتن .
راحیل گفت: حالت بهتر شد
-آره
شیوا : بریم مستانه ؟
بلند شدم و گفتم:بریم
نیما رو به امیر گفت:بریم امیر
-شما برید من خودم رو به شما میرسونم
نیما دست شیوا رو گرفت و با شیوا بیرون رفتن .راحیل هم راه افتاد اما همین که دید من
تکون نمیخورم گفت: چی شد پس؟
آهسته گفتم :من الان میام ،میخوام از ایشون معذرت خواهی کنم
-معذرت خواهی برای چی ؟مطمئن باش از دست تو ناراحت نیست .
-میدونم ،اما بلاخره بخاطر هیچی در گیر شد
-هر جور ملیته.ما دم در منتظریم .
بعد هم به طرف در رفت .وقتی راحیل بیرون رفت به خودم جرات دادم و به طرف امیر نگاه کردم .سیگارش تو دستش بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد .هنوز هم قیافه اش گرفته بود.یه لحظه پشیمون شدم پیشش برم .
به خودم جرات دادم و چند قدم برداشتم و جلوی میزش قرار گرفتم .متوجه من شد و نگاهش رو از بیرون گرفت و به من نگاه کرد .انقدر اخمهاش تو هم بود که یادم رفت چی میخواستم بگم .مخصوصا که همونطور خیره شده بود به من .
نگاهم رو پایین انداختم و گفتم :به خاطر این اتفاق متاسفم
هیچی نگفت .دوباره سرم رو بالاکردم .همونطور نگاهم میکرد .کم مونده بود گریه ام بگیره .نگاهش مثل این بود که به یه مجرم نگاه میکنه .با صدایی که سعی میکردم نلرزه ادامه دادم :مقصر من نبودم ...یعنی بودم اما فقط یه اشتباه بود ،همین .من فکر کردم اون آقا نیما س.
نمدونم چرا داشتم برای اون توجیه میکردم ...!
پوکی به سیگارش زد .برای لحظه ای دود سیگار رو تو دهنش نگه داشت.
دیدم اصلا خیال نداره حرف بزنه برای ختم حرفهام گفتم:به هر صورت ...من معذرت میخوام که
با عث شدم شما درگیر بشید .
و دوباره نگاهش کردم .
چشمهاش رو کمی تنگ کرد و دود سیگارش رو داد بیرون و گفت:بیرون منتظرتون هستن .
و دوباره از پنجره به بیرون نگاه کرد .
همین ....!!!!
ناخودآگاه اخمهام رفت تو هم ...
مستانه میگم خری میگی نه این آدمه...ببین چطور سنگ رو یخت کرد ...مگه تو به این پسر شجاع گفته بودی،ادای سوپر من رو در بیاره و مثل گوجه سبز اونجا سبز بشه که حالا اینطوری برات قیافه گرفته ...نکنه فکر میکردی الان بهت میگه ،خواهش میکنم ،این چیزها ممکنه برای همه پیش بیاد .اصلا خودتون رو ناراحت نکنید ....وای مستانه با این حرفی که الان زد یعنی ،تو اصلا برام مهم نیستی .اصلا من بخاطر این موضوع اینجا نشستم ,فقط خواستم یه سیگار بکشم ..همین .
وقتی از سر میز بلند شد تازه متوجه شدم که هنوز همونجا ایستاده ام .از کنارم که رد شد گفت:تا فردا میخواین همینطور وایستید و به روبرو خیره بشید.
دستم رو از حرص مشت کردم و بهم فشردم .
ای لعنت به تو مستانه ،لعنت .
وقتی از در خارج شد ،بغض من هم شکست .برای اولین بار خرد شدنم رو دیدم .اون هم جلوی کی یه کوه غرور .به همین سادگی شکستم .
دستم رو جلوی دهنم گذاشتم و به دستشویی رفتم .هر چه قدرمیخواستم اشک نریزم ،نمیشد .دونه دونه و پشت سر هم پایین میومدن .......
مستانه باید به خودت مسلط باشی ...برای چی گریه میکنی؟
واقعا که ...آخه گریه نداره که ......آفرین یه نفس بلند بکش ....بعد اون اشکت رو پاک کن و برو بیرون ...۳،۲،۱...
همین که نفس عمیق کشیدم ،از بوی گند توالت نزدیک بود به اغما برم .همین هم با عث شد
گریه ام بند بیاد .قبل از این که کار به تنفس مصنوعی بکشه ،اشکهام رو پاک کردم و زدم بیرون .
وقتی رفتم بیرون سرم رو تا حد امکان پایین گرفتم .خوشبختانه امیر و شایان به همراه علی جلو تر داشتن میرفتن .این چهار نفرم که سرشون به عشق خودشون گرم بود .اینکه کسی متوجه نشود من گریه کردم .
اون سه تا هم وقتی متوجه ما شدن قدمهاشون رو کند کردن تا ما بهشون برسیم .دوباره علی با حرفهاش و کارش همه رو به خنده انداخت .تنها کسی که نمیخندید من بودم .
چقدر احمق بودم من که فکر میکردم امیر به خاطر اون موضوع ناراحته ...تو رو خدا نگاهش کن .اصلا انگار نه انگار ...
یه بیست دقیقه ای بود که راه افتاده بودیم و تقریبا چیزی به پایین نمونده بود .راحیل و بهمن دست تو دست هم از همه جلوتر میرفتن .من و شیوا و نیما هم از همه عقبتر بودیم .اون سه کله پوک هم جلوی ما راه میرفتن .یه لحظه شیوا توقف کرد که بند پوتینهاش رو ببنده ،نیما هم وایساد .خواستم وایسم اما فکر کردم شاید اینها دوست ندارن من هی مثل کنه بهشون بچسبم ،ناسلامتی روز اول نامزد شدنشون بود .اینه که به راهم ادامه دادم .
اون سه تا هم برگشتن ببینن چی شده ،که با اشاره نیما حرکت کردن .من بدون اینکه به هیچکدومشون نگاه کنم به راهم ادامه دادم .اما همون موقع اون سه تا هم راه افتادن .
از شانس من امیر کنار من قدم برمیداشت .اما سعی کردم اصلا بهش فکر نکنم تا بیشتر از این اعصابم خرد نشه .به اندازه کافی قاطی بودم .
هوا هم که رو به غرو ب بود بیشتر سرد شده بود.تازه یادم افتاد چقدر سردم شده .حالا مگه میرسیدیم ...دستم شده بود یه تیکه یخ
ای خدا چی میشد من الان یه دستکش پشمی گرم با خودم داشتم ...یا الان توی خونمون کنار شومینه نشسته بودم و یه چایی داغ داغ میخوردم .
از تصور همچین چیزی یه آه کشیدم که با عث شد نگاه امیر به سمتم کشیده بشه .من هم دیدم خیلی ضایع آه کشیدم ،اینه که دستم رو جلوی دهنم بردم هی ،ها کردم
مستانه بخدا تو باید بری خودت رو به یه دکتر نشون بدی ،آخه چرا بلند تصور کردی که این برگرده نگاهت کنه .....
دیدم نه همینطور کلید کرده رو ما و ول کن نیست.دستم رو پایین انداختم و با یه حالت نگاهش کردم که یعنی ،شناسنامه بدم خدمتتون .
به جای این که از رو بره لبخندش پررنگتر شد .
بچه پرو ...شیطونه میگه بزنم اونجایی که کار سازه ، عقده این چند وقت رو در بیارم ها
خدا شکر شایان صداش کردو به سمت اون برگشت وگرنه فکر کنم تا موقعی که اون پایین برسیم رو صورت ما قفل کرده بود .
ای خدا یه کاری کن این پاش لیز بخوره و همچین محکم بخوره زمین من دلم خنک شه ...
هنوز وقت نکرده بودم که بخاطر این دعام ،صلوات نذر کنم که پام لیز خورد و لنگ و پاچه ام رفت هوا .
یه جیغ بنفش کشیدم و ناخودآگاه دستم کاپشن امیر رو چنگ زد .اون هم که اصلا حواسش نبود ومشغول صحبت بود ،همراه من خورد زمین .
یه لحظه فقط هاج و واج به هم نگاه کردیم .
شیوا با دیدن این صحنه خودش رو به من رسوند و گفت: ای وای ....چی شد یه دفه؟
مثل این گیجها فقط نگاهش کردم .
-با توام ...
با صدای خنده علی و شایان به طرفشون نگاه کردم .دوباره شیوا به حالت نگران پرسید :مستانه جایت درد میکنه ...تو چی امیر ؟
سرم رو به حالت نه بالا بردم .
شیوا : خب پس چرا نشستید ،پاشید دیگه ؟
امیر با شیطنتی که تو صداش بود گفت: من میخوام بلند شم ،اما نمیشه .
شیوا پرسید :واسه چی نمیشه ؟
متوجه شدم امیر اشاره ای به من کرد .شیوا زد زیر خنده و گفت:بابا ولش کن بنده خدا رو .
و به دستم اشاره کرد .
به دستم نگاه کردم دیدم محکم مچ دستش رو گرفتم .
زود دستم رو کشیدم و گفتم :ببخشید حواسم نبود .
امیر لبخند زد و زود بلند شد .من هم با پام یکی زدم به شیوا که خنده اش رو جمع کنه .
با کمک شیوا بلند شدم و تا خود اون پایین ولش نکردم .....
وقتی به خونه برگشتم هوا دیگه تاریک شده بود .حالا ساعت هنوز شش هم نشده بودا،اما این مادر من مثل همیشه غر زد که چرا دیر برگشتم و تلفنم رو جواب ندادم واز همین گیر دادنها .
شب با این که خیلی خسته بودم اما باز بیخوابی اومده بود سراغم .دوباره ماجرا های امروز تو
ذهنم تداعی میشد.یه لحظه لبخند میزدم ،یه لحظه اخم میکردم .
هیچ وقت یاد ندارم توی عمرم به اندازه این چند وقت سوتی داده باشم .اون هم در برابر امیر ....راستی چرا امیر ؟!
یه نفس بلند کشیدم .نفسم میلرزید ....دوباره قلبم در میزد .
چند بار زمزمه کردم امیر ...امیر ...
چقدر این اسم قشنگ بود .دوباره چهره اش اومد جلو چشمم .چقدر این اسم برازنده اش بود ..
قد بلند و هیکلی ورزیده .نه از این بادکنکیها ، نه ،هیکلش درست بود .عضله ها ش رو فرم بودن .چشم و ابروش مثل خودم سیاه بود .با موهای مشکی که هر وقت روی پیشونیش میریخت جذاب تر ش میکرد .صورتش همیشه اصلاح شده بود ،سه تیغه سه تیغ .بعضی وقتهام ته ریش میذاشت.اون هم خیلی بهش میومد .نوع تپش منحصر به فرد بود .نه زیاد مردونه بود نه مثل این بچه قرطی ها بود .بوی ادکلن تلخش هم که نگو ،آدم رو مست میکرد .
خودمونیم ها این شیوا هم عجب پسر خاله جیگری داره .خیلی جذاب و دوستاشتنیه ..ناخوادگاه آدم عاشقش میشه
-عاشق !
-آره ،عاشق ....فکر میکنم مهندس امیر رادمنش یه جورایی قلب من رو تسخیر کرده
-فکر میکنم یا مطمئنم.
-مطمئنم که اون مرد جذاب مغرور اخمو رو دوست دارم .دیگه نمیتونم به خودم دروغ بگم ....دوستش دارم ....خیلی دوستش دارم .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)