قسمت 25
بعد از گذشت بیش از سه هفته شیوا خبر داد که بالاخره خانواده اش با ازدواج اونها موافقت کردن .حالا بماند که در طول این مدت من اسهال شده بودم ,چه برسه شیوا ی بدبخت .
البته خانواده اش با نیما مشگلی نداشتن ،مسله همون مسائل مالی بود که با پشتیبانی امیر از نیما مساله حل شده بود .مخصوصا که امیر تایید کرده بود با نیما شریک هستن . دیشب هم بله برون شیوا بود .....
هی بلاخره شیوا هم از ترشیدگی نجات پیدا کرد .....
هوا دیگه واقعا سرد شده .پارسال زیاد برف نیومد اما فکر کنم امسال سرد تر باشه .مخصوصا با این برف زیادی که دیشب بارید .امروز جمعه بود و خیال داشتم یه سری به شیرین بزنم .خیلی وقت بود که ندیده بودمش .مشغول پوشیدن پالتو م بودم که موبایلم زنگ خورد .
-سلام عروس خانوم .
شیوا: سلام عزیزم خوبی
-ممنون ..اما فکر کنم تو خیلی بهتری
-اون که معلومه
خندید .
شیوا: مستانه امروز که برنامه خاصی نداری ؟
-چطور ؟
-قراره نیما همه رو نهار مهمون کنه .یادته که قول داده بود .
-همه یعنی کی ؟
-یعنی من ،تو ،امیر و چند تا از دیگه دوستاش ...
-راستش میخوام برم خونه شیرین یه سر بزنم .آخه خیلی وقته ندیدمش
داد زد :بهونه بی بهونه ،گفته باشم
-خب حالا چرا داد میزنی؟من که نگفتم نمیام
-آفرین حالا شدی دختر خوب .ما تا یه ساعت دیگه میاییم دنبالت .
-یعنی ساعت یازده ..باشه .اما خونه شیرین سر راهتونه بیان انجا دنبالم .
-باشه آدرس بده
من و شیرین تا تونستیم عقده این چند وقت رو در آوردیم .واقعا داشتن دوست خوب نعمته ....
بلاخره از شیرین دل کندم و یک ربع به یازده از خونه اش زدم بیرون و سر کوچه شون منتظر وایسادم .برف دیگه بند اومده بود و همه جا رو سفید و یه دست کرده بود .سرک کشیدم هنوز خبری از امدن اونها نبود .خیلی دلم میخواست روی برفهای بکر راه برم.خیابون خلوت بود .از صدای قرچ قرچ برفها زیر پام لذت خاصی میبردم ....انقدر دلم میخواست خودم رو روی برفها بیاندازم و قل بخورم .
دولا شدم و با دست کمی برف تو مشتم گرفتم .یکهو با صدای بوق اتومبیلی یه متر از جا پریدم .صاف ایستادم و به طرف اتومبیل نگاه کردم امیر و نیما به همراه شیوا تو ماشین بودن و میخندیدن .
گلوله برف رو به گوشه ای پرت کردم و تو دلم چندتا فحش غیر مجاز به امیر دادم .
شیوا شیشه ماشین رو پایین کشید و گفت:تقصیر خودته ...خیلی غرق بودی اصلا متوجه ما نشدی
یه فحش هم نثار شیوا کردم .روسریم رو جلو کشیدم و یه سلام خالی به همه کردم و سوار شدم .نیما به عقب چرخید و احوالپرسی کرد .مجبور شدم بخاطر دیشب تبریک بگم .
امیر از تو آینه جلو نگاهم کرد و گفت :مثل اینکه خیلی هوس برف بازی کردید ؟
به آینه نگاه کردم چشمهاش میخندید
به تو چه ؟فضول...
میدونستم میخواد سر به سرم بگذاره ،آخه از اون قضیه به بعد من سعی میکردم جلوش آفتابی نشم ،تا این بابا لنگ دراز بهونه ای واسه کل کل کردن نداشته باشه .
حرفی نزدم و خودم رو مشغول صحبت با شیوا کردم تا از این بی محلی باسن مبارکش بسوزه ...
شیوا وسط حرفم که خودم نمیدونم از چی حرف میزدم پرید و گفت: مستانه پس چرا لباس گرم بر نداشتی ؟
-پس این چیه ؟
-همین یه پالتو ...
-پس قرار بود چند تا پالتو بپوشم
نیما به عقب متمایل شد و گفت:آخه الان اون بالا خیلی سرده
-اون بالا کجاس .
-ولنجک .شیوا جان به مستانه خانوم نگفتی ؟
شیوا با تردید گفت:فکر کنم گفتم
به طرف شیوا برگشتم و گفتم:نخیر نگفتید .شما فقط گفتید برای نهار میخوایم بریم بیرون .نگفتی میخویم بریم اون بالا .
-خب انقدر ها هم سرد نیست ...
-جدای این مسئله من کفش مناسب نپوشیدم
-تو که پوتین پوشیدی .پاشنهاش هم که بلند نیست ،خوبه که ...
فقط نگاهش کردم که حساب کار اومد دستش .نگاهش رو گرفت و گفت:خب اگه بخواهی میریم خونتون لباس و کفش مناسب بردار .
امیر گفت:شرمنده دیگه مسیرمون اونطرف نیست .در ضمن بچه ها خیلی وقته زنگ زدن اونجا رسیدن .دیر که راه افتادیم اگه بخوام دور بزنم یک به بعد میرسیم .
پس معلومه که سوخته داره اینطوری تلافی میکنه .
نیما گفت: به نظر من هم لباستون مناسبه ،اما اگه بخواین بر میگردیم .
چاره نبود گفتم:اشکالی نداره اگه نتونستم همراهیتون کنم ،بالا نمیام
نیما :البته ما هم زیاد بالا نمیریم .قرار بود بریم سالن باغ گیلاس ناهار بخوریم که بقیه این پیشنهاد رو دادن .
موبایلم رو از تو کیفم در آوردم و برای مامان توضیح دادم که قرار نیست تا بعد از ظهر خونه برگردم .
به طرف دوستاشون حرکت کردیم .که البته متوجه شدم دوستهای مشترک امیر هم هستن.نیما ما رو به هم معرفی کرد .راحیل و بهمن که با هم نامزد بودن, شایان و علی که از همون برخورد اول فهمیدم جز خندوندن بقیه کار دیگه ای نداره .
راحیل خیلی خونگرم بود .از همون برخورد اول ارتباط صمیمی بین من و شیوا و اون بر قرار شد .ما خانومها جلوتر حرکت میکردیم و آقایون پشت سر ما .اما نیما و بهمن بیشتر وقتها نامزد بازیشون گل میکرد و میومدن کنار خانومهاشون قدم میزدن و معلوم نیست در گوششون چی میگفتن که اونها غش میرفتن از خنده .
البته همین موضوع باعث شده بود ،امیر و شایان و علی اونها رو زن ذلیل خطاب کنن .
بخاطر کفشهام مجبور بودم آهسته و با ملاحظه راه برم برای همین بعضی وقتها که اونها سرشون به نامزداشون گرم بود من عقب میموندم .
امیر و بقیه هم به من میرسیدن اما با این حال فاصله رو رعایت میکردن .بیشتر هم مشغول صحبت و شوخی با خودشون بودن .این وسط من احساس میکردم اضافی ام .
شیوا ، خدا بگم چکارت کنه .تو که میخواستی هی با نامزدت لاس بزنی من رو چرا با خودت آوردی ...ای کاش باهاشون نمی امدم ....
به تله کابین رسیدیم و قرار شد همین چند ایستگاه رو که امدیم و با تله کابین برگردیم .چون خدا رو شکر همه گرسنه شون شده بود .
راحیل و بهمن و شایان با یه تله که به اندازه سه نفر جا داشت اول سوار شدن .من و شیوا و نیما به همراه امیر و علی هم سوار یه تله شدیم .
من کنار شیوا که تقریبا تو بغل نیما بود نشستم و امیر و علی هم رو بروی ما نشستن .تله کابین که حرکت کرد مسخره بازیهای علی هم شروع شد .همش مثل این دخترها جیغ میکشد و با ادای دخترونه ر و به امیر میگفت:وای امیر خان من میترسم تو رو خدا بغلم کن .
امیر هم دستهاش رو باز میکرد و میگفت:جیگرت و ،بیا بپر بغل عمو
بی حیا بودن دیگه ....نیما و شیوا که از خنده اشکشون در اومده بود .اما من دلیلی نمیدیدم که به این مسخره بازیهاشون بخندم .اه اه اه ...
بنابرین با موبایلم ور میرفتم و الکی پیام میدادم ...حالا چی و به کی ...الله و علم .بعضی وقتها هم که واقعا سخت بود جلوی خنده ام رو بگیرم .بنابر این سعی میکردم فقط یه لبخند کوچولو بزنم اما انقدر سرم رو پایین نگاه میداشتم که انگار در حال نشستن ,رکوع رفتم .
موقع پیاده شدن بعد از شیوا خواستم پیاده بشم که بخاطر کف تله کابین که خیس بود پام سر خورد اما سریع و به موقع دستم رو به دیواره تله گرفتم و خودم رو کنترل کردم .
راحیل نزدیکم اومد و کمک کرد که از تله بیام پایین .شیوا هم که خدا بده برکت اصلا حواسش به من نبود .
ساعت نزدیک دو و نیم بود و هیچ کس دیگه نا نداشت تا به پایین بریم و غذا بخوریم ،بنابراین با توافق همه به یکی از کافه تریای بزرگ اونجا رفتیم .
سر یه میز طویل نشستیم .من سمت راحیل و بهمن که آخر میز بود بود نشستم . شیوا ی
ندید بدید ,کنار نیما و روبروی مانشست .علی هم کنار نیما و امیر هم سر میز و سمت اونها نشستن .
من که حسابی یخ کرده بودم .خدا رو شکر هوای سالن متبوع و گرم بود .مخصوصا با سوپی که همه خوردیم ،گرم گرم شدم .
علی هم که مشغول مزه پروندن و شیطنت بود .تا اون موقع با من شوخی نکرده بود که اون هم زیاد طول نکشید .
داشتم با راحیل حرف میزدم ،دقیقا یادم نیست راجع به چی بود که خندیدم .علی هم همون موقع گفت:مثل اینکه بالاخره یخ شما هم آب شد .
دیدم نگاهش با منه گفتم :با من بودید ؟
دستش رو مثل این بچه مدرسه ای ها بالابرد و گفت:خانوم اجازه ،بله .
همه زدن زیر خنده من هم از طرز حرف زدنش خندم گرفت .حالا ول کن نبود که, هی مزه میریخت .اما خدایی خیلی کارا ش بامزه بود .
بعد از غذا نیما گفت:بچه ها با قیلون چطورید؟
همه موافقت کردن .راحیل پرسید :مستانه تو چه طعمی میخوای ؟
-چی رو ؟
شیوا گفت:قیلون دیگه ؟
با حالت تعجب پرسیدم :قیلون؟!
علی:حتما ایشون فکر کردن درباره طعم کیک ازشون پرسیدی ؟
همه خندیدن .شونه هم رو بالا انداختم و گفتم:آخه من نمیدونستم .
شیوا: حالا چه طعمی ؟
- تاحالا نکشیدم .
-خوب این دفه رو امتحان کن .
-نه .برای خودتون بگیرید من نمیکشم .
شیوا :از اولش هم میدونستم .
همون لحظه یه دختر که آرایش خیلی غلیظی کرده بود به میز ما نزدیک شد و رو به جمع و یا بهتر بگم رو به امیر گفت:
ببخشید ،آتیش دارید.
امیر دستش رو تو جیبش کرد و فندک رو به طرف دختر گرفت .اون دختر همونجا یه سیگار بلند کنار لبش گذاشت و سرش رو جلو آورد و تو چشم های امیر زو ل زد .امیر هم فندک زد و سیگار رو براش روشن کرد .
اون هم یه پوک به سیگارش زد و همونطور که مستقیم به چشمهای امیر نگاه میکرد دود سیگارش رو از گوشه لبش داد بیرون و گفت:مرسی
و رفت سر میز خودشون نشست .
انقدر از حرکت اون دختر منزجر شدم که حد و حساب نداشت .مخصوصا که اونطور وقیحانه به چشمهای امیر زل زده بود .
علی گفت:امیر نزدیک بود با چشمهاش درسته غورتت بده .
امیر خندید و آهسته فندک رو روی میز پرت کرد .
معلومه که باید خوشت بیاد ...مرتیکه هیز ...
شایان رو به امیر گفت:حالا تا وقتی که قیلونها بیاد یه نخ بده بکشیم .البته اگه مشکلی برای خانومها نباشه .
همه به سمت من چرخیدن .گفتم:چرا همه به من نگاه میکنید ؟!
علی : آخه بچه مثبته فقط شمایید
-خواهش میکنم .من مخالفتی ندارم .
امیر پاکت سیگار رو از جیب کاپشنش در آورد و به مردها تعارف کرد .تا اون موقع نمیدونستم امیر هم سیگار میکشه .نیما رو میدونستم چون یکی دوبار دیده بودم تو آشپز خونه سیگار میکشه .اما هیچ وقت امیر رو سیگار به دست ندیده بودم .
نمی دونم چرا مثل خیلی از خانومها ی دور و اطرافم که از سیگار بدشون میومد ،من اینطور نبودم .بلکه همیشه از بوی مخلوط سیگار و ادکلن تلخ مردانه خوشم میومد !!!!
یه تخته کم داشتم دیگه
نا خود آگاه به سمت اون دختر جلف و ...که با دوستهاش ،سر یه میز نشسته بود نگاه کردم .میز اونها طوری بود که من باید از روی شانه راستم کمی به عقب متمایل میشدم .
مشغول خندیدن و حرف زدن با دوستهای جلف تر از خودش بود .سرم رو برگردوندم .دیدم همه مشغول هستن و با هم حرف میزنن.حوصله شرکت تو بحثشون رو نداشتم .گوشیم رو از تو جیبم در آوردم .طبق معمول شارژ نداشت .دوباره گذاشتمش تو جیبم .نمی دونم چرا هی میخواستم به اون دختر نگاه کنم .دوباره برگشتم و نگاهش کردم .
از اون چیزی که دیدم خیلی عصبانی شدم .دخترک دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و به اینطرف نگاه میکرد . حتم داشتم به امیر نگاه میکنه .از حرص لبم رو جوییدم نمیدونم چرا من باید تحریک و عصبی میشدم !!!
نگاهم رو امتداد دادم که ببینم حدسم درست بوده که با نگاه امیر غافلگیر شدم .سریع نگاهم رو به چیز دیگه ای معطوف کردم که یعنی من اصلا به تو نگاه نمیکردم .
صد تا به خودم فحش دادم .
حتما هم این جیمز بان به خودش گفته ،تو رو سننه،حقم داره .آخه اصلا به من چه که اینها به هم نگاه میکنن یا نه ؟!..وای مستانه ببین تازگیها چقدر خودت رو سبک کردی ....
با آوردن قیلونها من هم نگاهم رو از نقطه نامعلوم گرفتم .
شیوا هر چه قدر اصرار کرد که یه پوک بزنم قبول نکردم .آخر سر هم آروم سرش رو آورد جلو و گفت:مستانه بخدا اعتیاد نمیاره ،یه پوک بزن
-هم دوست ندارم هم اینکه دهنییه میترسم ایدز بگیرم
-خاک بر سرت که هنوز راههای مبتلا به ایدز رو نمیدونی ....
خندیدم و گفتم :حالا مگه تو ایدز داری که اینطوری ترش کردی
باخنده گفت:مرض...دیوونه ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)