قسمت16
روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم .
نگاه کردنش ،حرف زدنش ،کنایه هاش ،اخم کردنش ،همه و همه از نظرم میگذشت .به پهلو خوابیدم .چرا باید همش اون در نظرم باشه ؟
اه ه ه ،این شب جمعه هم ول کن ما نیست .....میگم مستانه ،نکنه عاشق شدی !. ......هیچ کس هم نه اون . خوش اخلاق تر از اون نبود ...بگیر بخواب بابا ،عاشقی چه کشکیه .
پتو رو کشیدم رو خودم سعی کردم بخوابم
فردا جمعه باید یه سر به شیرین بزنم
صبح که پا شدم هستی گفت:آجی،میشه من امروز بیام دنبالت با هم بریم خرید
-خرید چی ؟
-میخوام یه لباس بخرم .مامان گفت با تو برم .
-باشه ،
آدرس رو میدی
-بنویس
اوه،اوه اوه اوه،چه هوا سرد شده
ژاکتم رو پیچیدم دور خودم و به راهم ادامه دادم.دیگه کمتر برگی تو خیابون بود .چشمهام رو بستم و به صدای باد گوش دادم .اما مگه این صدای بوق ماشینها میذاشتن.این هم از آلودگی صوتی.
وقتی به شرکت رسیدم .هنوز کسی نیومده بود و در بسته بود .آخه از دیشب صد بار از خواب پاشدم و از دم سحری دیگه خوابم نبرد من هم نمازم و با ۱۰۰ تا صلوات خوندم و دیگه نخوابیدم و زود زدم بیرون.
به طرف پنجره بزرگی که توی راهرو بود رفتم و از اون بالا به پایین نگاه کردم.از اون بالا همه چی کوچولو بود .ماشین ها مثل ماشینک های پسر بچه ها بودن .
مثل بچه ها به خودم گفتم :یعنی خدا هم مارو اینقدر کوچیک میبینه ،یعنی حوصلش سر نمیره
زبونم و گاز گرفتم و بلند گفتم:استغفرا لله .
صدای آشنایی گفت:کفر شنیدید یا کفر دیدید ؟
برگشتم.امیر جلوی در شرکت ایستاده بود .سلام کردم
آروم سرش رو تکون داد و گفت:سلام.......نگفتید ؟
-چیو ؟
-این که چرا اونطور بلند طلب مغفرت میکردید .
-بعضی وقتها این کار لازمه .مگه شما هیچ وقت طلب مغفرت نکردید .
شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:چرا.اما نه همچین بلند
باز این دیشب خوب خوابیده .نیومده ایراد گرفتنش شروع شد .
برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:آقا نیما کجاس ؟
در حالیکه در شرکت رو باز میکرد با کنایه گفت:نگرانش شدید ؟
این حرف مثل یه آب یخ بود که رو سرم بریزه.آخه خودم هم یه طوریم میشد ...نمیدونم چرا از شیوا ازش نپرسیدم .
برای این که حرفم رو ماست مالی کنم گفتم :آخه نه این که همیشه با شما میومد برای همین پرسیدم.
امیر در رو باز کرد و وارد شد و در حالی که یکی یکی چراغ ها رو روشن میکرد گفت:شیوا گفت ، تا ساعت ۲ خودش رو میرسونه
بعد هم رفت تو اتاقش .
شونه هم رو بالا انداختم و پشت میزم نشستم .
نمیدونم چرا از این مهندس وحدت زیاد خوشم نمیومد .سنا حدود پنجاه ،پنجاه و پنج میخورد ،اما بر عکس مهندس رضایی نگاهش پدرانه نبود .هر دفه هم با یه بهانه ای میومد و سر صحبت رو باز میکرد .من هم دیدم این ولکن نیست ،بلند شدم رفتم آشپزخونه .کتری رو پر از آب کردم وهمونجا وایسادم .
داشتم تو فنجان های که توی سینی گذاشته بودم چایی میریختم که متوجه شخصی شدم .برگشتم دیدم امیر تو چارچوب در ایستاده .با اون حالتی که اون نگاه میکرد فهمیدم ،باید خودم و برای یه کل کل حسابی آماده کنم .
برگشتم و با یه حالت بی تفاوتی گفتم :چایی میخورد براتون بریزم مهندس
و مشغول چایی ریختن شدم .جوابی نشنیدم .فکر کردم رفته .برگشتم دیدم هنوز انجا وایساده .
خدا رو شکر کر هم شده
قوری رو روی کتری گذاشتم و سینی رو برداشتم .در حالی که دستش رو توی جیبش میکرد گفت:امروز قرار شده شما منشی باشید یا آبدارچی؟
خیلی بهم برخورد .با صدای عصبانی گفتم:بله؟
-میشه امروز فقط نقش یه منشی رو داشته باشید
اونقدر عصبانی بودم که دلم میخواست اون سینی رو پرت کنم به طرفش ،تا اونجاش هم بسوزه.....
از عصبانیت دستهام میلرزید و این کاملا از برخورد فنجانها که به هم میخورد مشخص بود .سینی رو محکم روی کابینت کوبیدم.طوریکه چند تا از فنجانها برگشت توی سینی.
نمیدونم چرا دهنم قفل شده بود و هیچ جوابی نمیتونستم بدم.
امیر با همون لحن گفت:ناراحت شدید ؟قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم .
با غیظ به طرفش نگاه کردم و گفتم :اما این کار رو کردید.اگه یه نفر به خودتون این حرف رو میزد ناراحت نمیشدید.
-نه چرا باید ناراحت بشم .
میدونستم هر حرفی بزنم یه جوابی تو آستینش داره .تقصیر خودم بود .
قصد خارج شدن از آشپزخونه رو کردم اما اون هنوز همونجا وایساده بود .
با حرص بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: اجازه میدید؟
با کمی مکث گفت:از این که باعث ناراحتیتون شدم معذرت میخوام
من که این سینی رو کوبیدم به کابینت پس چرا این گیج میزنه .
شونه اش رو انداخت بالا و گفت:فکر نمیکردم تا این حد ناراحت بشید ....فقط یه شوخی بود.
نگاهش انقدر آرومم کرد که انگار هیچ وقت عصبانی نبودم.
گفت: بخشیدید؟
گفتم :اگه اجازه بدید رد بشم ،بله .
از جلوی در کنار رفت و گفت:بفرمایید
رفتم پشت میزم نشستم و سعی کردم اون لبخندی رو که رو لبم جا خوش کرده بود رو جمع کنم .اون هم رفت تو آشپز خونه .
دوباره بد جنس شدم.
حالا خودت اونها رو بشور تا جونت در بیاد .پسره مزخرف .....
داشتم با خودکار روی میزم بازی میکردم و اون رو هی توی دستم تکون میدادم .
حالا کو تا ساعت ۲.میگم نکنه این شیوا ی مارمولک با نیما قرار داشته که از دو تاشون خبری نیست؟!.....مستانه منحرف شدی....شیوا اهل این برنامه ها نیست ....بچسب به کارت.
یه دفه خودکار از دستم افتاد زیر میز .هر چی با پاهام سعی کردم اون رو به طرف خودم بکشم نتونستم .خم شدم و خودکار رو از روی زمین برداشتم ،اما وقتی خواستم بلند بشم سرم محکم به میز خورد .در حالی که سرم رو میمالیدم از زیر میز امدم بیرون که دیدم امیر سینی به دست جلوی میزم ایستاده .یه چایی گذاشت رو میزم .
با تعجب گفتم :این چیه ؟!
-چایی .مگه معلوم نیست .
-چرا .اما شما چرا چایی آوردید ؟!
-ایرادی داره
لبخند زدم و گفتم :ایرادی که نداره .اما شما اگر من رو اونطور ناراحت نمیکردید ،حالا مجبور نبودید خودتون چایی بریزید .
در حالیکه قندون رو جلوم میگرفت گفت:مثل این که شما وقتی میبخشد ولی فراموش نمیکنید.
در حالیکه قند بر میداشتم گفتم:منظورم این نبود .
قندون رو توی سینی گذاشت و در حالیکه به سمت اتاق بقیه میرفت گفت:اما اینطور به نظر میرسید.
بعد از چند لحظه با سینی و یه فنجان چایی به اتاق خودش رفت.
فنجان چایی رو به طرف صورتم نزدیک کردم و اون رو استشمام کردم.
عجب بوی داره .چه رنگی.معلومه کار بلده .اگه دختر میشد و من پسر, شاید به خواستگاریش میرفتم.
در باز شد و نیما اومد تو
-سلام
-سلام ،عجب هوای سردی شده .یه چایی تو این هوا میچسبه
از جام بلند شدم و گفتم :من براتون میارم
-اصلا منظورم به شما نبود
لبخند زدم و گفتم میدونم.
نیما به سمت اتاق امیر رفت و گفت:راستی شما امروز بجای شیوا خانوم کار میکنید
همونطور که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:فقط تا ساعت ۲.
با فنجان چایی به اتاق امیر رفتم .نیما روی یکی از مبلها نشسته بود و امیر هم کنار پنجره ایستاده بود .چای فنجان رو به نیما دادم و گفتم:بفرمایید
نیما:ممنون .این چایی خیلی میچسبه
امیر :حتما همینطوره
و بعد به سمت پنجره چرخید
نیما:امیر هوا خیلی سرد شده ،این دفه من رو بدون ماشین جایی نفرست
به فنجان خالی امیر نگاه کردم و گفتم:شما باز هم چایی میخورید براتون بیارم
بدون اینکه برگرده فقط سرش رو تکون داد.
فنجان امیر رو که خالی شده بود از رومیز برداشتم و به آشپز خونه بردم .
آقا زورش میاد یه تشکر کنه .تا همین چند دقیقه پیش مهربون شده بود .فکر کنم این هم یه قرصی چیزی میخوره که بعد از هر چند دقیقه اثرش از بین میره .طفلک جوون به این خوش قد و بالایی ،حیف نیست......
به فنجان امیر که توی دستم بود نگاه کردم .انگشتم رو روی لبه فنجان کشیدم .انگار فنجان جادو کرد ,آروم شدم ،حالا خب شد یه قول چراغ ازش نیومد بیرون.
با تبسم زمزمه کردم :بد اخلاق
شیوا با چهره خسته وارد شرکت شد .
-سلام ببخشید دیر شد ترافیک بود
-سلام عیب نداره ...خسته ای ؟
-دارم هلاک میشم .هم از خستگی هم از گرسنگی
-چرا ناهار نخوردی
-گفتم زود بیام ،به کارم برسم
-به کارت یا به یارت
خندید
شیوا: تو ناهار چی خوردی
-هنوز نرفتم
-ساعت ۲:۳۰ تو هنوز نرفتی برای نهار
-اشتها نداشتم .حالا چی میخوری برم بگیرم
-یه هنبرگر.
-باشه ،من برم خبر بدم میرم بیرون .بعدا حوصله اخم و تخم ندارم.
-پس بذار من هم بیام یه احوال پرسی کنم
-باشه ،فکر کنم هردوشون تو اتاق نیما باشن
با هم به اونجا رفتیم .شیوا یه سلام گفت ،آقا نیما شروع کرد از حال خودش و خانواده اش و خاله و عمو گرفته تا بقال سر محل داشت میپرسید . دیدم ول کن نیست رو به امیر گفتم :من میتونم برای یه لحظه برم بیرون ؟
الحمد الله نیما ساکت شد .
امیر :خواهش میکنم ،بفرمایید ....اتفاقی که نیوفتاده ؟
شیوا گفت :نه میخواد بره برای من و خودش نهار بگیره
نیما گفت:اجازه بدید من میرم
میدونستم میخواد برای شیوا خوش دستی کنه .عاشق بود دیگه ..........
یه لبخند زدم و گفتم ممنون میشیم
سریع کتش رو برداشت ورفت .امیر یه نگاه به شیوا انداخت وگفت:کاش میشد یکی هم برای ما خوش دستی کنه
شیوا هم فکر کرد امیر منظور ش به اونه دستپاچه شد .برای اینکه شیوا رو از تو اون وضعیت نجات بدم گفتم:آقا نیما خیلی با محبته .حتما این به شما هم ثابت شده
یه ابروش رو داد بالا و گفت :از اینکه اون با محبته شکی نیست .اما موندم چرا موقع ناهار بخاطر سرما بیرون نرفت ،اما حالا با کله قبول زحمت کرد .
حرفش با گوشه و کنایه بود .نمیدونم چرا به این بدبخت حساس شده بود ؟نکنه از احساس اون به شیوا بو یی برده باشه .آخه نیما خیلی تابلو رفتار میکرد .
در جواب کنایه اش گفتم:خب شاید چون کس دیگه ای جز ایشون داوطلب نبودن .
نیشخندی زد و گفت:شاید هم اگر کس دیگه ای این کار رو میکرد مورد قبول شما قرار نمیگرفت.
بعد هم از اتاق نیما رفت بیرون.
رو به شیوا گفتم:منظورش چی بود ؟این به من چه ربطی داشت ؟
-نمیدونم به نظرم خیلی عصبانی شد .وای نکنه به نیما حرفی بزنه میونشون شکر آب شه .
-برای چی اینطور بشه ؟ تو و نیما که کاری نکردید.
-وای مستانه دلم شور میزنه
-اه ،شیوا تو هم با این فامیلت . اگه این بین همه پسر خاله هات و پسر دایی هات خوش اخلاقه ،اونها دیگه چی هستن.
شیوا به طرف در رفت و گفت:وقت آوردی واسه شوخی کردن.
-حالا کجا میری؟
-برم با هاش حرف بزنم ببینم چی شده ؟
-مواظب باش کتکت نزنه
-مستانه به جای این که دلداریم بدی ،داری تو دلم و خالی میکنی ؟!
چشمام رو درشت کردم و گفتم :پس معلوم شد دست بزن هم داره .
یه فحش ترکی داد که معنیش رو نفهمیدم .در حالیکه با اون از اتاق میومدم بیرون گفتم:خودتی ،با اون شوهر درازت.
دید حریف نمیشه بی خیال من شد ،رفت به اتاق امیر .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)