قسمت20

چشمم به شیوا افتاد دیدم که هنوز داشت میخندید .امیر هم دست کمی از اون نداشت .


رو آب بخندی ،خوش خنده


نگاهش که به من افتاد خنده اش رو کنترل کرد .در حالیکه لبخند به لبش بود بلند شد .

یه پوزخند زدم و گفتم:کجا مهندس هنوز چایی نخوردید .

بدون اینکه لبخندش رو محو کنه گفت:
-جایی نمیرم .میخوام دستم رو بشورم


از کنارم رد شد اما دوباره برگشت و گفت:ببخشید ،نگفتید دستشویی کجاست ؟

صورتم رو برگردوندم و با دستم اشاره به دستشویی کردم .

وقتی رفت کنار شیوا نشستم و گفتم :به چی میخندیدی

-به حرف تو
-اون به چی میخندید
-به حرف تو
-هه هه هه ...خندیدم .فکر کنم انقدر صدام یواش بود که تو هم به زور فهمیدی من چی گفتم چه برسه به اون .
شیوا دوباره خنده و گفت:نشنید تو چی گفتی ،من بهش گفتم


مثل فنر از جام پریدم و گفتم :چرا گفتی دیوونه .یه حرف تو دهن تو نمیمونه
-آخه خیلی بامزه بود .بعدش هم که تو رفتی اون پرسید به چی میخندیدید .
-تو هم گفتی...حتما هم الان رفته دستشویی ببینه زیر شلواری پاش هست یا نه

-سخت نگیرید خانوم صداقت .مطمئن باشید امشب رو نمیمونم آخه دیدم زیر شلواری پام نبود


خدایا چندتا صلوات نذر کنم من رو الان غیب میکنی


از خجالت جرات نکردم به عقب برگردم .دلم نمیخواست چشمم به چشمهای پراز شیطنتش بیوفته .سرم رو پایین انداختم و طبق عادت لبم رو محکم گاز گرفتم .

صدای مادرم رو شنیدم که گفت:بفرمایید بنشینید

امیر از کنارم رد شد و روی مبل درست روبروی من نشست .بدون اینکه سرم رو بلند کنم به طرف مادرم برگشتم .مادرم سینی به دست جلوم اومد و گفت:تب کردی مادر ،رنگت سرخ شده ؟
دستم رو به صورتم کشیدم و گفتم :آره فکر کنم .میرم آبی به صورتم بزنم .

به طرف پلها رفتم و سریع به اتاقم پناه بردم

شیوا برو خدا رو شکر کن جلوی چشمم نیستی .یعنی اگه بودی شیوا بی شیوا ...

بعد هم دهنم رو کج کردم و با ادا گفتم:امشب رو نمیمونم چون دیدم زیر شلواری پام نیست

خاک بر اون سرت مستانه اونهم خاک باغچه عمه خانوم با همه مخلفا تش ....الان این پسره چی راجع
فکر به تو میکنه ....

حتی از تصور دوباره اون لحظه هم خجالت میکشیدم .سرم رو محکم روی بالشت فشار دادم .
مطمئنم اگه مادرم نیومده بود بگه برای خداحافظی برم پایین رنگم از سرخی به سیاهی تبدیل میشد





به خاطر کار احمقانه دیشبم چند روز تو خونه موندگار شدم .روز ۵ شنبه هم نتونستم به اون جشن برم.هر چند که اون امیر فلان فلان شده میتونست روز جشن رو تغییر بده .

روز شنبه دیگه به شرکت رفتم.شیوا تا من رو دید از پشت میز بلند شد و به قصد بغل کردنم جلو اومد.با دستم مانعش شدم .با دلخوری نگاهم کرد و گفت:یعنی تو هنوز به خاطر اون موضوع ازم دلخوری؟

آروم زدم تو سرش و گفتم:نه خل چل .فقط میخوام تو مریض نشی و مثل من به سرفه نیوفتی .

یه لبخند که همه دندونهاش پیدا شد و گفت:بی خیال مریضی

دوتا از این طرف صورتم دوتا از اونطرف صورتم ماچ کرد.به سرفه که افتادم ولم کرد .
-شیوا از ۵ شنبه چه خبر
-جات خالی بود .استادتون هم اومده بود

یه آه کشیدم و روی صندلی نشستم .با به صدا در امدن تلفن شیوا به اون سمت رفت و پاسخگوی تلفن شد.

همون موقع مهندس وحدت از اتاقش بیرون اومد و با دیدن من گفت:سلام خانوم صداقت .کجا بودید دلمون براتون تنگ شده بود
از روی صندلی بلند شدم و سلام کردم .لبخند ی که روی لبش بود آدم رو معذب میکرد .روسریم رو جلو کشیدم و گفتم :کمی مریض احوال بودم
-خدا بد نده ...چرا
-سرما خوردگی
-عجب ...خیلی باید تو این هوا مراقب خودتون باشید .


خدا رو شکر که مهندس نیکویی از اتاقش بیرون اومد وگرنه نمیدونستم چطور باید از نگاههای حریصش در برم .
برای سلام و احوالپرسی به اتاق مهندس رستگار و رضایی رفتم و دوباره پیش شیوا برگشتم .منتظر شدم نیما و امیر از اتاقشون بیرون بیان اما وقتی یک ساعت گذشت و خبری از اونها نشد رو به شیوا گفتم
پسر خالت نگفت من باید چکار کنم
-نمیدونه که اومدی .آخه از صبح با نیما برای کاری رفتن بیرون

-خوب این رو زودتر میگفتی

بعد هم دستم رو پشت سرم قالب کردم و گفتم:آخیش مثل اینکه امروز یه نفس راحت میکشیم
-حالا نه اینکه اینجا به سلابه کشیده میشی .
-کمتر از اون هم نیست .حیف حیف که مجبورم این ترم رو پاس کنم وگرنه با وجود این فامیلتون یه لحظه هم اینجا نمیموندم.
-من نمیدونم تو چرا با این امیر اینقدر لجی.

صاف نشستم و گفتم :من لجم یا اون .از دو فرسخی سایه ام روبا تیر میزنه
-امیر؟!
-نه بابای امیر .
-مستانه تو هم حرفا میزنی .تو اگه حاضر جوابی نکنی که اون حرفی نمیزنه

چشمم رو درشت کردم و گفتم :نه پیشرفت کردی ...ببینم اون من بودم چند روز پیش بجای تشکری که ازم شد اونجوری زد حال زدم .

خندید و گفت:خدایی امیر خوب زد حالی بهت زد ...
-بخند ،موقع گریه ات هم میرسه .البته تقصیر تو نیست ها ،من هم بودم فکر میکردم یه فامیل تحفه دارم ,اینطوری ذوق میکردم
-خدا وکیلی ،این امیر چی کم داره ؟خوب معلومه که باید به داشتن همچین پسر خاله ای ذوق کنم

از روی صندلیم بلند شدم و گفتم :حالا مواظب باش ذوق مرگ نشی حوصله جنازه کشی ندارم .

لبخندش کمرنگ شد و گفت:این امیر راست میگفت این دوستت خیلی زبون درازه
- ا...پس بنده مورد لطف ایشون قرار گرفتم و خودم خبر ندارم .

دوباره لبخندش پررنگ شد .
گفتم :به چی میخندی ؟
-به این که وقتی میام پیش تو ،از اون گله میکنی .وقتی هم که میرم پیش اون ،از تو گله میکنه.

خواستم جوابش رو بدم که در باز شد .نگاه هر دومون به اون سمت کشیده شد .
نیما :سلام خانوم صداقت ،حالتون چطوره ؟


این برعکس اون دوست پر افاده اش خیلی آقا بود


لبخندی زدم و گفتم:سلام بهترم ممنون

امیر هم با لبخند سلام کرد

.تا دیدمش آمپرم رفت بالا .یعنی من توی این مدت فشار خونم با عمه جون مادرم یکی شده بود .


به من میگی زبون دراز ...حیف که جواب سلام واجبه ...


یه سلام از روی اجبار گفتم که لبخند رو لبش ماسید



شیوا هم دید پسر خالش ضا یع شد رو به امیر گفت:
امیر جان از شرکت ...زنگ زدن گفتن حتما باهاشون تماس بگیری .


امیر هم سرش رو تکون داد و به طرف اتاقش رفت .نیما هم که محو تماشای لیلی شده بود .یه صرفه کردم که به خودش اومد.گفتم:من میرم اتاقم اگه کاری بود خبرم کنید .
-حتما
.................................................. .................................................. .....................................



داشتم نقشه فنداسیون یه ساختمونی رو تکمیل میکردم که امیر اومد تو اتاقم

باز این گودزیلا در نزده اومد تو


بدون اینکه سرم رو از روی نقشه بردارم گفتم:کاری داشتید آقای مهندس

-پاکت حقوقتون رو از شیوا دریافت کردید .


فقط سر تکون دادم یعنی آره. دوباره مشغول کارم شدم .دیدم صدایی ازش نمیاد ،فکر کردم رفته .زیر چشمی نگاهش کردم هنوز اونجا وایساده بود

سرم رو بلند کردم و گفتم :امر دیگه ای بود ؟

انگار فقط منتظر بود من دست از کار بکشم و به اون نگاه کنم تا بره .همونطور که خارج میشد گفت:پول فنجان و مخلفات و هر چیز دیگه ای هم که خریده بودید حساب کردم...
بعد به طرفم برگشت و گفت:اگه اخمهاتون برای این توی هم هستش که اشتباه حساب کردم و کم دادم بگید تا رفع بشه