قسمت18

صبح از صدای زنگ ساعت بیدار شدم .چشمم رو به زور باز کردم .اما قادر به حرکت نبودم .انگار یه وزنه سنگین بهم وصل شده بود .این ساعت هم که همینجور تو سر خودش میزد .

یادم باشه ایندفه یه چکشی ،چیزی برای خفه کردن این ساعت بالای سرم بزارم .

بلاخره به خودم یه تکونی دادم و از رو تخت بلند شدم .سرم سنگین بود و کمی گلوم میسوخت .لباس حوله ایم رو از تنم در آوردم و موهام روکه هنوز کمی نم داشت،شونه کردم و با کش بستم .

از اتاقم امدم بیرون .اما پاهام کمی ضعف میرفت .دستم رو به نرده ها گرفتم و رفتم پایین .

آقام و مادر و هستی سر میز صبحانه مشغول صحبت بودن .سلام کردم و نشستم
مادرم نگاهی به صورتم کرد و گفت:چرا اینقدر رنگت پریده مادر؟

یه چایی برای خودم ریختم و سر میز نشستم . آقام گفت :چرا زود بلند شدی بابا .ساعت ۶:۳۰ .مگه نباید ۹ شرکت باشی
با سر حرفش رو تایید کردم و یه جرعه از چایی رو سر کشیدم .اما از گلوم پایین نرفت .
چاییم رو همونطور رو میز گذاشتم و گفتم:آقا جون میشه امروز من رو برسونی
هستی با دهن پر گفت:نخیر, آقا جون قرار من رو برسونه .

از رو صندلی بلند شدم و گفتم:تو که مدرست همین بغله.
-خوب باشه .امروز نوبت منه ،مگه نه آقا جون
آقاجون رو به هستی گفت :خیل خوب اول تو رو میرسونم بعد مستانه رو
گفتم:پس من میرم حاضر شم .
مادرم اخمهاش رو توهم کرد و گفت:تو که هنوز چیزی نخوردی
-اشتها ندارم ،مامان
-اشتها ندارم یعنی چی.رنگ به صورت نداری .بیا یه لقمه بخور .دیشب هم که فقط با غذات بازی کردی
-میرم تو شرکت یه چیزی میخورم
بعد از آشپزخونه امدم بیرون .اما هنوز غرغر های مامانم رو میشنیدم.


سرم رو که کمی گیج میرفت به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم آقاجون گفت:مستانه جان حالت خوب نیست بابا
-یه کم احساس ضعف دارم و کمی سرم گیج میره
-خب اگه اینطوریه نرو شرکت
-نه آقا جون انقدر ها هم حالم بد نیست .میرم شرکت یه چیزی میخورم حالم جا میاد... آقا جون همینجا پیاده میشم


شیوا مشغول صحبت با امیر بود که من وارد شرکت شدم .سلام کردم .هر دو به طرف من برگشتن و سلامم رو جواب گفتن.یه لحظه احساس کردم الانه که کله پا شم .بنابرین سریع خودم رو به اتاقم رسوندم و رو یه صندلی نشستم .

لحظه ای بعد شیو ا اومد تو و گفت:مستانه حالت خوبه
-اره فقط یه دفه سرم گیج رفت
-رنگت پریده ...ماهانه شدی
-نه ...اما فکر کنم سرما خوردم .دیشب اصلا خوابم نمیبرد یه ساعت رفتم زیر آب سرد دوش گرفتم.
-زیر آب سرد ؟! زده بود به سرت تو این هوا ....اونجوری که بد تر خواب هم از سرت میپره
-آخه دیشب داشتم از گرما خفه میشدم
-خب سرما خوردی دیگه .بدنت هم درد میکنه ؟
-نه فقط یه کم ضعف دارم .صبحانه هم نخوردم فکر کنم برای همینه

سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:میخوای یه چیزی برم برات بخرم
-نه تا نهار صبر میکنم ،الان اصلا اشتها ندارم ..برو به کارت برس ،تلفن داره زنگ میزنه این رییس دوباره قاطی میکنه هان
-تو ,تو این موقعیت هم ول کن اون نیستی

این رو گفت و رفت بیرون
میخواستم سرم رو روی میز بزارم که ضربی به در خورد و در اتاقم باز شد

امیر:خانوم صداقت امروز میتونید با مهندس رضایی همکاری کنید

اصلا حوصلش رو نداشتم .

از جام بلند شدم و گفتم:بله میتونم
سرش رو تکون داد و آروم گفت:ممنون

مهندس رضایی خیلی متین و باوقار بود .اصلا احساس ناراحتی نمیکردم که تنها با اون تو یه اتاق مشغول کار باشم .یک ساعتی توی محاسبات و کار نقشه مورد نظرش کمکش کردم . هر چند که حالم تعریفی نداشت اما سعی میکردم تمام حواسم رو به کار بدم .

مهندس رضایی پشت میز کارش نشسته بود .برای پرسیدن سوالی به سمتش رفتم و گفتم:مهندس رضایی ببینید این قسمت رو درست انجام دادم یا باید مثل همون یکی باشه .
نقشه رو از دستم گرفت وروی میز گذاشت .چشمم افتاد به یه قاب عکس روی میزش .عکس یه زن زیبا بود که لبخند ملایمی به لب داشت .محو تماشای زن بودم که با صدای مهندس رضایی به خودم امدم .
سر بلند کردم .چشمهاش غمگین بود .گفت:تو هم جذب ملاحت و زیبایی اون شدی
گفتم :همسرتون هستن
نفسی بیرون داد که بی شباهت با آه نبود .با سر حرفم رو تایید کرد
گفتم :خیلی زیبا هستن
-آره.اما حیف که اون همه زیبایی زیر خر وارها خاک دفن شده

تمام موهای تنم سیخ شد ...به چشمهای مهندس رضایی نگاه کردم .پر از اشک بود .آهسته گفتم :
معذرت میخوان قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم .

لبخند تلخی زد و گفت:تقصیر تو نبود دخترم .هر وقت به اون فکر میکنم یا عکسش رو میبینم همینطوری میشم ....ترانه دخترم همیشه ازم گله داره .اما دست خودم نیست ،من عاشق کیانا بودم .اون همه زندگی من بود ...انصاف نبود به این زودیها بره.اما اون سرطان لعنتی خیلی ریشه دونده بود ....وقتی اون رفت حس و روح من هم با خودش برد .اگه بخاطر ترانه نبود یه لحظه هم طاقت نمیآوردم .حالا هم منتظرم ترانه به سر و سامون برسه و بره دنبال زندگی خودش .اونوقت من هم میرم یه جایی که بتونم هر وقت دلم خواست با کیانا راحت حرف بزنم و عقده این چند سال رو خالی کنم .جایی که هر وقت خواستم گریه کنم ,نگن مرد که گریه نمیکنه .صبور باش .صبور
......
قطره اشکی که از گوشه چشمش قصد فرو ریختن داشت و با دستش پاک کرد و گفت :
ببخشید دخترم .نمی دونم چرا یه دفه این حرفها رو به تو زدم .حتما تو هم میگی مرد به این گندگی چرا مثل بچه ها میمونه .

سرم رو تکون دادم و گفتم:نه اینطور نیست .با حرفاتون به من ثابت کردید که عاشق واقعی فقط تو قصه ها نیست ،وجود داره ....متاسفم که همسرتون رو از دست دادید .اما مطمئن باشید یه روزی تا ابد در کنارش خواهید بود ...به این که اعتقاد دارید
حرفام رو با سر تایید کرد و گفت:حرفهات خیلی به دل میشینه دخترم....
ممنون که اجازه دادی حرفهام رو بهت بزنم .انگار یه عمر بود این حرفها رو دلم سنگینی میکرد .
-من هم خوشحالم که بهم اعتماد کردید .
لبخند زد ونقشه رو از روی میز برداشت و گفت :همین خوبه .

نقسه رو گرفتم و رفتم تا تکمیلش کنم .اما دیگه واقعا حالم داشت بدتر میشد.اگه شیوا نیومده بود و خبر نداده بود که همگی توی اتاق جلسات باید جمع بشیم ،حتما اون و سط ولو میشدم.

قبل از این که به بقیه بپیوندم ،رفتم دستشویی و ابی به صورتم زدم تا شاید حالم جا بیاد .همراه شیوا به اتاق جلسات رفتم .اولین باری بود که به انجا میرفتم.یه میز بزرگ مستطیل شکل بود با تعداد زیادی صندلی که دورش بود .روی اولین صندلی نشستم .امیر اون بالای منبر نشسته بود و شروع به صحبت کرد .
از چی حرف میزد یادم نیست .انقدر حالت ضعف به من دست داده بود که حال نداشتم رو همون صندلی بنشینم .احساس میکردم خیلی سردمه و میلرزم .فقط خدا خدا میکردم این جلسه که معلوم نبود برای چی هست زودتر تموم بشه .اما سعی میکردم کسی به حالتم پی نبره .دوست نداشتم دورم جمع بشن و سوال پیچم کنن.
دائم به امیر تو دلم بد و بیراه میگفتم .هم بخاطر این جلسه مسخره ,که جو گرفته بودش و هم بخاطر این که دیشب مزاحم افکارم شد ه بود و این بلا رو سرم آورده بود.
با کاغذ و خودکاری که جلوم بود بازی میکردم که دستی رو روی شونه ام احساس کردم.شیوا یه فنجان چایی جلوم گرفته بود .

شیوا : بیا بخور .... حالت خوب نیست ؟

به اطرافم نگاه کردم .اصلا متوجه نشدم کی حرفهای این ناطق پر حرف تموم شده بود .
گفتم : تو چایی آوردی ؟
-آره من و مهندس نیکویی چایی آوردیم ....یعنی تو نفهمیدی ؟...مستانه حواست با منه ...میگم حالت خوبه ؟
-آره .حالا چرا اینقدر شلوغش میکنی ؟
-اصلا تقصیر منه که اینقدر حواسم با تو هستش


بعد هم چایی رو جلوم گذا شت و کنارم نشست .به طرفش نگاه کردم .میخواستم بگم قند بده که با حالت قهر رویش رو اون طرف کرد و مشغول صحبت با خانوم نیکویی شد .

چاییم رو دست گرفتم و بدون قند خوردم.خانوم رستگار بالای سرم اومد و آهسته پرسید :خانوم صداقت حالت خوبه ؟
-خوبم
-ظاهرت که اینطور نشون نمیده
-صبحانه نخوردم اینه که یه کم ضعف دارم
به صورتم دقیق شد و گفت :چرا عرق کردی ؟
به پیشونیم دست زدم .نمناک بود .اصلا متوجه نشده بودم .
گفتم:هوای اینجا یه کم گرمه .برای اونه
-بیا این آبنبات رو بگیر .کمی فشارت رو بالا میاره

گرفتم و تشکر کردم.با صدای مهندس رضایی از من جدا شد .آبنبات رو توی دهنم گذاشتم .با این که عرق کرده بوم اما سردم بود و میلرزیدم .دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا کسی متوجه لرزش لبهام نشه .سرم رو بلند کردم تا ببینم کسی متوجه من هست یا نه .روبروم مهندس وحدت و نیما بهمراه امیر مشغول صحبت بودن .خانوم رستگار و مهندس رضایی هم حواسشون با من نبود .شیوا هم مشغول صحبت با خانوم نیکویی بود.

باز دم خانوم رستگار گرم ،حواسش از همه جمع تر بود .حالا خوبه رنگ و روم نشون میده بی حالم ....
هذیون میگی مستانه .تو که میگفتی خوش نداری کسی بفهمه حالت خوش نیست پس چرا اینقدر غر میزنی ...


نگاهم سمت امیر رفت .داشت به حرفهای نیما و مهندس وحدت گوش میداد .

الهی وقتی برای سرکشی از ساختمونها میری ,از اون کارگر خارجیها آنفولانزای افغانی بگیری که با عث و بانی این حالم تویی .

فقط یه لحظه ،یه لحظه به طرفم برگشت و دوباره رویش رو برگردند.

یه دستم رو تکیه گاه پیشونیم کردم و خودکار رو برداشتم و روی کاغذ الکی عدد مینوشتم .

حالا داشتم میمردما ،اما انقدر روم زیاد بود که همونجا نشسته بودم و ادای آدمهای سالم رو در میاوردم .

خدایا اینها چرا نمیرن سر کار و زندگیشون.حالا خوبه همیشه از کار زیاد کسی از اتاقش بیرون نمیومد رفع حاجت کنه ... .انگار امدن کمسیون بین و الملل ....

-نمیخوای پاشی
دستم رو از روی پیشونیم برداشتم و به شیوا که مشغول جمع کردن فنجانها بود نگاه کردم
گفتم:پس بقیه کجا رفتن ؟
-چه عجب !من موندم این یه ساعت چطوری طاقت آوردی حرف نزدی ...انقدر اون ورق جلوی دستت رو خط خطی کردی به کجا رسیدی ؟

از رو صندلی بلند شدم و گفتم :جلسه تموم شد ؟
-با اجازه شما .الان هم همه رفتن برای نهار ....ببینم نمیخوای بگی که ایندفه هم متوجه اطرافت نشدی؟

دستم رو به پیشونیم گذاشتم و گفتم:شیوا اصلا حالم خوب نیست .

یه فنجان توی سینی گذاشت و گفت:نمیگفتی هم فهمیده بودم .....ولی خدایی الان رنگت خیلی سفید شده .نکنه مردی ؟
-ای اون زبونت و مار نیش بزنه .یه دور از جون بگو .
-خیل خوب بابا،دور از جون ...حالا مردی یا زنده ای

اومد کنارم و گفت:ولی مستانه بی شوخی مثل اینکه حالت خیلی بده

دستم رو روی میز گذاشتم و سنگینی بدنم رو روی دستم انداختم
-شیوا خیلی سردمه
-سردته؟!اما صورتت که خیس عرقه ....فکر کنم فشارت خیلی اومده پایین .ببینم از صبح چیزی خوردی
-فقط یه آب نبات که مهندس رستگار داد.
-میخوای آب قند بیارم
-نه ...فکر کنم سرما خوردم .بدنم مور مور میشه ...مسکنی چیزی همراهت داری ؟
-من که ندارم .بگذار از امیر بپرسم .حتما یه چیزهایی توی شرکت دارن
-مگه تو نگفتی همه رفتن برای نهار ؟
-آره .اما امیر و نیما میخواستن توی شرکت غذا بخورن برای همین نیما رفت غذا بگیره
-امیدوارم برای ما چیزی نگیره چون حوصله شوخی های مسخره فامیلتون رو ندارم.

خندید و گفت:نه ...البته پرسید ،اما من گفتم با تو میرم بیرون ...اینجا بشین من برم از امیر بپرسم ببینم چیزی میتونه پیدا کنه
-شیوا فقط بگو برای خودت میخوای خب
-برای چی؟
-خب بگو برای خودت میخوای دیگه ,خب

لبهاش رو کج کرد و از اتاق خارج شد


به فنجانهای توی سینی نگاه کردم و فنجان خودم رو توی سینی گذاشتم . یه کم منتظر موندم دیدم خبری از شیوا نشد. فوضولیم گل کرد ببینم چرا دیر کرده ؟

حتما این شمر ذی جوشن فهمیده برای من مسکن میخواد اینه که شیوا رو دست به سرش کرده .ای من یه روزی بد جور حالت و میگیرم .

سینی رو برداشتم تا به آشپزخونه ببرم .اما همین که چند قدم برداشتم سرم گیج رفت و اتاق دور سرم چرخ و فلک رفت .قدمهام رو تند کردم بلکه به دیوار برسم و به اون تکیه بدم که زمین رو با دیوار اشتباه گرفتم .دست و پام کج و کوله شد و اول سینی از دستم افتاد و بعد هم خودم پخش زمین شدم.