صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 48

موضوع: رمان تمنای وجودم

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت16


    روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم .
    نگاه کردنش ،حرف زدنش ،کنایه هاش ،اخم کردنش ،همه و همه از نظرم میگذشت .به پهلو خوابیدم .چرا باید همش اون در نظرم باشه ؟

    اه ه ه ،این شب جمعه هم ول کن ما نیست .....میگم مستانه ،نکنه عاشق شدی !. ......هیچ کس هم نه اون . خوش اخلاق تر از اون نبود ...بگیر بخواب بابا ،عاشقی چه کشکیه .

    پتو رو کشیدم رو خودم سعی کردم بخوابم

    فردا جمعه باید یه سر به شیرین بزنم



    صبح که پا شدم هستی گفت:آجی،میشه من امروز بیام دنبالت با هم بریم خرید
    -خرید چی ؟
    -میخوام یه لباس بخرم .مامان گفت با تو برم .
    -باشه ،
    آدرس رو میدی
    -بنویس


    اوه،اوه اوه اوه،چه هوا سرد شده


    ژاکتم رو پیچیدم دور خودم و به راهم ادامه دادم.دیگه کمتر برگی تو خیابون بود .چشمهام رو بستم و به صدای باد گوش دادم .اما مگه این صدای بوق ماشینها میذاشتن.این هم از آلودگی صوتی.

    وقتی به شرکت رسیدم .هنوز کسی نیومده بود و در بسته بود .آخه از دیشب صد بار از خواب پاشدم و از دم سحری دیگه خوابم نبرد من هم نمازم و با ۱۰۰ تا صلوات خوندم و دیگه نخوابیدم و زود زدم بیرون.

    به طرف پنجره بزرگی که توی راهرو بود رفتم و از اون بالا به پایین نگاه کردم.از اون بالا همه چی کوچولو بود .ماشین ها مثل ماشینک های پسر بچه ها بودن .
    مثل بچه ها به خودم گفتم :یعنی خدا هم مارو اینقدر کوچیک میبینه ،یعنی حوصلش سر نمیره

    زبونم و گاز گرفتم و بلند گفتم:استغفرا لله .

    صدای آشنایی گفت:کفر شنیدید یا کفر دیدید ؟

    برگشتم.امیر جلوی در شرکت ایستاده بود .سلام کردم

    آروم سرش رو تکون داد و گفت:سلام.......نگفتید ؟
    -چیو ؟
    -این که چرا اونطور بلند طلب مغفرت میکردید .
    -بعضی وقتها این کار لازمه .مگه شما هیچ وقت طلب مغفرت نکردید .
    شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:چرا.اما نه همچین بلند

    باز این دیشب خوب خوابیده .نیومده ایراد گرفتنش شروع شد .

    برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:آقا نیما کجاس ؟
    در حالیکه در شرکت رو باز میکرد با کنایه گفت:نگرانش شدید ؟

    این حرف مثل یه آب یخ بود که رو سرم بریزه.آخه خودم هم یه طوریم میشد ...نمیدونم چرا از شیوا ازش نپرسیدم .

    برای این که حرفم رو ماست مالی کنم گفتم :آخه نه این که همیشه با شما میومد برای همین پرسیدم.

    امیر در رو باز کرد و وارد شد و در حالی که یکی یکی چراغ ها رو روشن میکرد گفت:شیوا گفت ، تا ساعت ۲ خودش رو میرسونه

    بعد هم رفت تو اتاقش .

    شونه هم رو بالا انداختم و پشت میزم نشستم .

    نمیدونم چرا از این مهندس وحدت زیاد خوشم نمیومد .سنا حدود پنجاه ،پنجاه و پنج میخورد ،اما بر عکس مهندس رضایی نگاهش پدرانه نبود .هر دفه هم با یه بهانه ای میومد و سر صحبت رو باز میکرد .من هم دیدم این ولکن نیست ،بلند شدم رفتم آشپزخونه .کتری رو پر از آب کردم وهمونجا وایسادم .

    داشتم تو فنجان های که توی سینی گذاشته بودم چایی میریختم که متوجه شخصی شدم .برگشتم دیدم امیر تو چارچوب در ایستاده .با اون حالتی که اون نگاه میکرد فهمیدم ،باید خودم و برای یه کل کل حسابی آماده کنم .

    برگشتم و با یه حالت بی تفاوتی گفتم :چایی میخورد براتون بریزم مهندس
    و مشغول چایی ریختن شدم .جوابی نشنیدم .فکر کردم رفته .برگشتم دیدم هنوز انجا وایساده .

    خدا رو شکر کر هم شده

    قوری رو روی کتری گذاشتم و سینی رو برداشتم .در حالی که دستش رو توی جیبش میکرد گفت:امروز قرار شده شما منشی باشید یا آبدارچی؟


    خیلی بهم برخورد .با صدای عصبانی گفتم:بله؟
    -میشه امروز فقط نقش یه منشی رو داشته باشید

    اونقدر عصبانی بودم که دلم میخواست اون سینی رو پرت کنم به طرفش ،تا اونجاش هم بسوزه.....

    از عصبانیت دستهام میلرزید و این کاملا از برخورد فنجانها که به هم میخورد مشخص بود .سینی رو محکم روی کابینت کوبیدم.طوریکه چند تا از فنجانها برگشت توی سینی.

    نمیدونم چرا دهنم قفل شده بود و هیچ جوابی نمیتونستم بدم.

    امیر با همون لحن گفت:ناراحت شدید ؟قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم .

    با غیظ به طرفش نگاه کردم و گفتم :اما این کار رو کردید.اگه یه نفر به خودتون این حرف رو میزد ناراحت نمیشدید.

    -نه چرا باید ناراحت بشم .

    میدونستم هر حرفی بزنم یه جوابی تو آستینش داره .تقصیر خودم بود .


    قصد خارج شدن از آشپزخونه رو کردم اما اون هنوز همونجا وایساده بود .

    با حرص بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: اجازه میدید؟

    با کمی مکث گفت:از این که باعث ناراحتیتون شدم معذرت میخوام


    من که این سینی رو کوبیدم به کابینت پس چرا این گیج میزنه .

    شونه اش رو انداخت بالا و گفت:فکر نمیکردم تا این حد ناراحت بشید ....فقط یه شوخی بود.

    نگاهش انقدر آرومم کرد که انگار هیچ وقت عصبانی نبودم.
    گفت: بخشیدید؟
    گفتم :اگه اجازه بدید رد بشم ،بله .

    از جلوی در کنار رفت و گفت:بفرمایید

    رفتم پشت میزم نشستم و سعی کردم اون لبخندی رو که رو لبم جا خوش کرده بود رو جمع کنم .اون هم رفت تو آشپز خونه .

    دوباره بد جنس شدم.

    حالا خودت اونها رو بشور تا جونت در بیاد .پسره مزخرف .....

    داشتم با خودکار روی میزم بازی میکردم و اون رو هی توی دستم تکون میدادم .
    حالا کو تا ساعت ۲.میگم نکنه این شیوا ی مارمولک با نیما قرار داشته که از دو تاشون خبری نیست؟!.....مستانه منحرف شدی....شیوا اهل این برنامه ها نیست ....بچسب به کارت.


    یه دفه خودکار از دستم افتاد زیر میز .هر چی با پاهام سعی کردم اون رو به طرف خودم بکشم نتونستم .خم شدم و خودکار رو از روی زمین برداشتم ،اما وقتی خواستم بلند بشم سرم محکم به میز خورد .در حالی که سرم رو میمالیدم از زیر میز امدم بیرون که دیدم امیر سینی به دست جلوی میزم ایستاده .یه چایی گذاشت رو میزم .
    با تعجب گفتم :این چیه ؟!
    -چایی .مگه معلوم نیست .
    -چرا .اما شما چرا چایی آوردید ؟!
    -ایرادی داره
    لبخند زدم و گفتم :ایرادی که نداره .اما شما اگر من رو اونطور ناراحت نمیکردید ،حالا مجبور نبودید خودتون چایی بریزید .
    در حالیکه قندون رو جلوم میگرفت گفت:مثل این که شما وقتی میبخشد ولی فراموش نمیکنید.

    در حالیکه قند بر میداشتم گفتم:منظورم این نبود .

    قندون رو توی سینی گذاشت و در حالیکه به سمت اتاق بقیه میرفت گفت:اما اینطور به نظر میرسید.


    بعد از چند لحظه با سینی و یه فنجان چایی به اتاق خودش رفت.

    فنجان چایی رو به طرف صورتم نزدیک کردم و اون رو استشمام کردم.

    عجب بوی داره .چه رنگی.معلومه کار بلده .اگه دختر میشد و من پسر, شاید به خواستگاریش میرفتم.


    در باز شد و نیما اومد تو

    -سلام
    -سلام ،عجب هوای سردی شده .یه چایی تو این هوا میچسبه

    از جام بلند شدم و گفتم :من براتون میارم
    -اصلا منظورم به شما نبود
    لبخند زدم و گفتم میدونم.

    نیما به سمت اتاق امیر رفت و گفت:راستی شما امروز بجای شیوا خانوم کار میکنید
    همونطور که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:فقط تا ساعت ۲.


    با فنجان چایی به اتاق امیر رفتم .نیما روی یکی از مبلها نشسته بود و امیر هم کنار پنجره ایستاده بود .چای فنجان رو به نیما دادم و گفتم:بفرمایید
    نیما:ممنون .این چایی خیلی میچسبه
    امیر :حتما همینطوره
    و بعد به سمت پنجره چرخید
    نیما:امیر هوا خیلی سرد شده ،این دفه من رو بدون ماشین جایی نفرست

    به فنجان خالی امیر نگاه کردم و گفتم:شما باز هم چایی میخورید براتون بیارم

    بدون اینکه برگرده فقط سرش رو تکون داد.

    فنجان امیر رو که خالی شده بود از رومیز برداشتم و به آشپز خونه بردم .

    آقا زورش میاد یه تشکر کنه .تا همین چند دقیقه پیش مهربون شده بود .فکر کنم این هم یه قرصی چیزی میخوره که بعد از هر چند دقیقه اثرش از بین میره .طفلک جوون به این خوش قد و بالایی ،حیف نیست......


    به فنجان امیر که توی دستم بود نگاه کردم .انگشتم رو روی لبه فنجان کشیدم .انگار فنجان جادو کرد ,آروم شدم ،حالا خب شد یه قول چراغ ازش نیومد بیرون.
    با تبسم زمزمه کردم :بد اخلاق


    شیوا با چهره خسته وارد شرکت شد .
    -سلام ببخشید دیر شد ترافیک بود
    -سلام عیب نداره ...خسته ای ؟
    -دارم هلاک میشم .هم از خستگی هم از گرسنگی
    -چرا ناهار نخوردی
    -گفتم زود بیام ،به کارم برسم
    -به کارت یا به یارت
    خندید
    شیوا: تو ناهار چی خوردی
    -هنوز نرفتم
    -ساعت ۲:۳۰ تو هنوز نرفتی برای نهار
    -اشتها نداشتم .حالا چی میخوری برم بگیرم
    -یه هنبرگر.
    -باشه ،من برم خبر بدم میرم بیرون .بعدا حوصله اخم و تخم ندارم.
    -پس بذار من هم بیام یه احوال پرسی کنم
    -باشه ،فکر کنم هردوشون تو اتاق نیما باشن

    با هم به اونجا رفتیم .شیوا یه سلام گفت ،آقا نیما شروع کرد از حال خودش و خانواده اش و خاله و عمو گرفته تا بقال سر محل داشت میپرسید . دیدم ول کن نیست رو به امیر گفتم :من میتونم برای یه لحظه برم بیرون ؟
    الحمد الله نیما ساکت شد .
    امیر :خواهش میکنم ،بفرمایید ....اتفاقی که نیوفتاده ؟
    شیوا گفت :نه میخواد بره برای من و خودش نهار بگیره
    نیما گفت:اجازه بدید من میرم
    میدونستم میخواد برای شیوا خوش دستی کنه .عاشق بود دیگه ..........

    یه لبخند زدم و گفتم ممنون میشیم

    سریع کتش رو برداشت ورفت .امیر یه نگاه به شیوا انداخت وگفت:کاش میشد یکی هم برای ما خوش دستی کنه

    شیوا هم فکر کرد امیر منظور ش به اونه دستپاچه شد .برای اینکه شیوا رو از تو اون وضعیت نجات بدم گفتم:آقا نیما خیلی با محبته .حتما این به شما هم ثابت شده

    یه ابروش رو داد بالا و گفت :از اینکه اون با محبته شکی نیست .اما موندم چرا موقع ناهار بخاطر سرما بیرون نرفت ،اما حالا با کله قبول زحمت کرد .

    حرفش با گوشه و کنایه بود .نمیدونم چرا به این بدبخت حساس شده بود ؟نکنه از احساس اون به شیوا بو یی برده باشه .آخه نیما خیلی تابلو رفتار میکرد .

    در جواب کنایه اش گفتم:خب شاید چون کس دیگه ای جز ایشون داوطلب نبودن .

    نیشخندی زد و گفت:شاید هم اگر کس دیگه ای این کار رو میکرد مورد قبول شما قرار نمیگرفت.

    بعد هم از اتاق نیما رفت بیرون.

    رو به شیوا گفتم:منظورش چی بود ؟این به من چه ربطی داشت ؟
    -نمیدونم به نظرم خیلی عصبانی شد .وای نکنه به نیما حرفی بزنه میونشون شکر آب شه .
    -برای چی اینطور بشه ؟ تو و نیما که کاری نکردید.
    -وای مستانه دلم شور میزنه

    -اه ،شیوا تو هم با این فامیلت . اگه این بین همه پسر خاله هات و پسر دایی هات خوش اخلاقه ،اونها دیگه چی هستن.

    شیوا به طرف در رفت و گفت:وقت آوردی واسه شوخی کردن.
    -حالا کجا میری؟
    -برم با هاش حرف بزنم ببینم چی شده ؟
    -مواظب باش کتکت نزنه
    -مستانه به جای این که دلداریم بدی ،داری تو دلم و خالی میکنی ؟!

    چشمام رو درشت کردم و گفتم :پس معلوم شد دست بزن هم داره .

    یه فحش ترکی داد که معنیش رو نفهمیدم .در حالیکه با اون از اتاق میومدم بیرون گفتم:خودتی ،با اون شوهر درازت.

    دید حریف نمیشه بی خیال من شد ،رفت به اتاق امیر .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت17

    هی بگی نگی من هم بخاطر شیوا دلشوره داشتم .روی صندلی نشستم ،دستم رو به پاهام تکیه دادم و سرم رو روی دستم گذاشتم .نمیدونم چه وقت گذاشته بود که صدای پای شخصی رو شنیدم .
    فکر کردم نیما س.

    کی دیگه اشتها داره چیزی بخوره ؟



    سرم رو بلندکردم .با دیدن استاد تعجب کردم و گفتم

    -سلام استاد .اینجا چکار میکنید؟
    -سلام. امروز امدم اینجا هم به کار شما سرکشی کنم و هم اینکه راد منش رو ببینم


    نیما در حالیکه کیسه ساندویچ دستش بود وارد شد .لحظه ای هر دو بهم نگاه کردند و بعد نیما به طرف استاد اومد و گفت:استادصدیق !


    استاد در حالی که با لبخند دست اون رو میفشرد گفت:وحیدی تو هم اینجا مشغولی ؟
    -بله استاد .من و امیر رادمنش یک سالی هست که با هم کاری رو شروع کردیم .البته سرمایه اصلی رو رادمنش گذاشته ،من فقط با اون همکارم.

    -خیلی خوبه .با پشتکاری که از شما دوتا جوون سراغ دارم مطمئنم موفق خواهید شد ....راستی رادمنش امروز هست .میخوام ببینمش .


    گفتم:هستند استاد .شما تشریف داشته باشید،من میرم خبرشون کنم .



    خوب شد استاد وقتی نیومد که من پشت میز منشی بودم .وگرنه گوشم و میگرفت و میفرستادم خونه و میگفت برو با اولیات بیا......

    چند ضربه زدم و وارد شدم .قبل از هرچیز به قیافه شیوا خیره شدم .

    پای چشمش که سیاه نیست .موهای جلوی سرش هم که کنده نشده .دست و پاش هم که سالمه .


    امیر : کاری داشتید ؟
    به طرفش نگاه کردم .هنوز اخمهاش تو هم بود .به خودم جرات دادم و گفتم:یکنفر اومده میخواد شما رو ببینه .

    بی اعتنا به حرفم خودش را مشغول کردو گفت:بگید یه روز دیگه بیاد


    چرا این اینجوری میکرد ....مثلا میخواست ثابت کنه رییس اینجاست...


    گفتم :پس میگم رییس خیلی سرش شلوغه و با خودش جلسه داره ؟


    شیوا یه خنده کرد که با چشم غره امیر ،ساکت شد .در حالیکه از اتاق خارج میشدم گفتم : بدون شک اگر استاد صدیق از این که بشنوه شاگرد قدیمیش اینقدر موفق و مهم شده ،خوشحال میشه


    بعد زود زدم بیرون که احیانا چیزی نخوره تو سرم .

    هنوز در رو کاملا نبسته بودم که امیر بیرون اومد و با اشتیاق بطرف استاد رفت .
    شیواکنارم اومد و گفت این کیه؟
    -استاد فعلی من و استاد قبلی نیما و جناب رییس
    یه نگاه بهم انداخت .گفتم : حالا چش شده بود ...رییس رو میگم

    -چرا اینطوری میگی
    -چجوری گفتم .میگم این جناب رییس چش بود .

    قری به گردنش اومد و به سمت اونها نگاه کرد و گفت: خودش که گفت،فقط شوخی بود
    -اا ا ...پس ایشون عادت دارن از این شوخی های مسخره و ناراحت کننده ،داشته باشن

    قبل از این که شیوا حرفی بزنه استاد گفت:صداقت ،الان از رادمنش شنیدم که تو این مدت کوتاه خیلی موثر بودید


    لبخند زدم .


    نه بابا این امیر انقدرها که من فکر میکردم بی چشم رو نیست .....شاید هم این نیما حرفی زده اون هم نتونسته منکر بشه .

    استاد:خوشحالم از این که ۳ تا از دانشجوهای موفقم رو اینجا در کنار هم میبینم.مطمئنم با همکاری هم میتونید خیلی پیشرفت کنید .

    گفتم:البته من که اینجا موقت هستم


    یعنی اگر روم میشد میگفتم ، استاد محترم ،حیف که با این شرطی که معلوم نیست از کجای تونبونت در آوردی مجبورم این چند ماه رو بیگاری بکشم،وگرنه حاضر نبودم یه دقیقه هم قیافه این کوه غرور روتحمل نمیکردم .چه برسه با هاش همکار هم بشم .


    استاد با لحن خاصی گفت :نکنه خبرایه؟

    فقط همین و کم داشتم که استاد هم طالب شوهر دادن ما باشه

    -خبر که خبر سلامتی .اما منظورم این بود همونطور که مستحضرید من بخاطر این ترم اینجا مشغول هستم.
    استاد گفت:خوب بعد از این ۶ ماه هم میتونید اینجا مشغول باشید .
    بعد رو به امیر گفت:مطمئن باش کسی مثل ایشون پیدا نخواهید کرد

    مرسی استاد .خدایی حال کردم .یادم باشه وقتی خواستم شوهر کنم استاد رو با خودم ببرم .با این تعریف هایی که این میکنه ،مهریه ام رو برابر میکنن با فرزندهای حضرت آدم همینطور برو بالا تا ائمه اطهار .

    امیر گفت:البته استاد .اما اگه ما تا ۶ ماه دیگه استخدام داشته باشیم .

    یه چپ نگاهش کردم و گفتم :استاد من تصمیم دارم بعد از این ۶ ماه تا یه مدتی کار نکنم .
    استاد :چرا؟
    امیر به حالت تمسخر گفت:حتما به خاطر همون خبرا.

    با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم:کدوم خبرا .چرا حرف بی خود میزنید.

    امیر دستش رو با حالت تسلیم بالا برد .خواستم یه چیزدیگه بگم که استاد خیلی جدی گفت:بسه دیگه .من اینجا نیومدم که به جر و بحث های شما گوش بدم .

    سرم رو پایین انداختم و همزمان با امیر گفتم :ببخشید استاد

    اما در آخر سرم رو بالا کردم و به امیر یه اخم کردم و روم و به طرف استاد کردم.

    استاد در حالی که یه ورق از تو کیفش در میاورد گفت:من باید برم.رادمنش این رو امضا کن بده من .
    امیر اون رو از دستش گرفت و گفت:چقدر زود میخواین تشریف ببرید .حداقل یه پذیرای بشید بعد .

    خب شد من اون چایی رو خریدم .وگرنه با چی میخواستی پذیرایی کنی آقای خود شیرین.

    -باشه برای یدفع دیگه .من امروز فرصت ندارم .
    امیر :پس لطفا این دعوت رو قبول کنید .۵ شنبه همین هفته بخاطر موفقیت درمورد همون پروژه که چند لحظه پیش خدمتتون گفتم ،با همکارها یه جشن کوچیک گرفتیم .خوشحال میشیم شما هم افتخار بدید و تشریف بیارید .
    -اگر تونستم حتما میام .
    -پس من تا قبل از ۵ شنبه جاش رو مشخص میکنم و به شما اطلاع میدم.فقط لطف کنید شماره تماستون رو بدید.

    استاد از توی جیب کتش کارتی رو در آورد و به امیر داد وبعد از این که استاد برگه مربوط رو از امیر گرفت خداحافظی کرد ورفت.


    به طرف میز رفتم تا کیفم رو بردارم که نیما گفت:بفرمایید این هم ناهار .فقط یادم رفت بپرسم چی میخورید اینه که همبرگر گرفتم .

    شیوا نیم نگاهی به امیر کرد ،دیدم قصد نداره حرفی بزنه ،حالا یا از خجالت یا بخاطر قیافه اخمالو امیر .برای همین رو به نیما گفتم:اتفاقا قرار بود همبرگر سفارش بدیم .از لطفتون هم ممنون.

    بعد کیفم رو برداشتم و مبلغی رو از توش در آوردم و به طرف نیما گرفتم :بفرمایید .
    نیما اخمی کرد وگفت:اصلا قبول نمیکنم
    خواستم حرفی بزنم که نیما سرش رو تکون داد و گفت:لطفا دیگه اصرار نکنید.
    دستم رو عقب کشیدم و گفتم:به هر صورت ممنون .

    یه چشم غره به شیوا رفتم تا یه حرفی بزنه .اما حرفی نزد فقط چشمش متوجه امیر بود.
    امیر رو به نیما گفت:بهتر نیست به کارمون برسیم نیما.

    و خودش زودتر به اتاق نیما رفت .من هم رفتم به اتاق های خانوم رستگار و نیکویی سر زدم تا اگه کاری داشتن بهشون کمک کنم.


    کارمون تموم شده بود و مشغول صحبت با خانوم رستگار بودم که شیوا خبر داد ،هستی اومده و توی سالن منتظرمه .با هم به سراغ هستی رفتیم .آبجی کوچولو ما هم مشغول فضولی بود و همه جا رو داشت سرک میکشد .یه تک سرفه کردم
    هستی :وای آبجی عجب جای شیکی کار میکنی....سلام
    -میذاشتی یه دو ساعت دیگه سلام میکردی .
    متوجه کنایه ام نشد و گفت:اینجا خیلی باحاله
    -خیل خب ....نیم ساعت زود امدی ،باید صبر کنی تا ساعت ۵ بعدا میریم
    -ا.. مستانه معلوم نیست خرید من چقدر طول بکشه .همین نیم ساعت هم غنیمته . دیر بریم خونه مامان غر میزنه ها.

    -میگی چکار کنم .تو که میدونستی من ساعت ۵ تعطیل میشم .
    -خب به رئیستون بگو نیم ساعت زودتر بریم
    -اصلا حرفش رو هم نزن
    شیوا گفت:میخوای من به امیر بگم
    هستی :آره ،تو رو خدا میشه تو بهش بگی
    گفتم:شیوا جون ،من مطمئنم ایشون این اجازه رو نمیدن .تو که خوب میشناسیش

    هستی روی یکی از صندلی ها نشست و مثل بچه ها گفت:حالا باید نیم ساعت الکی اینجا بشینیم
    -تا چشم به هم بزاری این نیمساعت تموم شده

    خدایی این نیم ساعت هستی یک دقیقه هم نشست از بس مثل مرغ راه رفت دیگه داشتم سر گیجه میگرفتم.

    سر ساعت ۵ گفت:بریم دیگه ساعت ۵ شد.
    خیل خوب مثل این بچه ها نباش .اینجا باش برم کیفم رو بیارم .
    -از اون موقع تا حالا نمیتونستی این کار رو بکنی

    بی اعتنا به حرفش به اتاق خانوم رستگار رفتم و کیفم رو برداشتم و ازشون خداحافظی کردم.
    همزمان با من امیر و نیما هم بیرون امدن .هستی اومد طرفم و گفت:بریم؟
    دیگه کلافه ام کرده بود .آروم گفتم :خیل خب ،بریم
    نیما گفت:خانوم صداقت معرفی نمیکنید
    گفتم :خواهر کوچکترم ....
    هستی نگذاشت ادامه بدم و گفت:سلام .هستی هستم .هستی صداقت .از ملاقات شما خوشوقتم

    از این طرز حرف زدنش خندم گرفت .آبجی کوچولوی شیطون من ،چه لفظ قلم حرف میزد .انگار با ریس جمهور داره حرف میزنه

    نیما :من هم نیما وحیدی هستم
    امیر:بنده هم امیر رادمنش هستم ،پسر خاله شیوا .ما هم از ملاقات شما خیلی خوشوقتیم


    رو به هستی گفتم:بریم
    هستی تازه یادش افتاد دیر شده گفت:اخ ،اصلا حواسم نبود .با اجازه همگی خداحافظ
    و بدون هیچ معطلی رفت بیرون .در حالی که به سمت در میرفتم خداحافظی کردم و خودم رو به هستی که دم در آسانسور بود رسوندم
    -نمیتونی مثل یه خانوم رفتار کنی ؟
    -مگه چکار کردم !
    -یه ثانیه صبر میکردی جواب خداحافظیت رو میدادن بعد مثل این بچه ها میومدی بیرون .

    روش رو برگردند وزیر لب غر زد

    به محض این که وارد خیابون شدیم هستی گفت:راستی آبجی ،پسر خاله شیوا همون رئیس شرکته دیگه

    همه زورش همین بود که به تو حالی کنه رئیس اونه

    جواب دادم :آره
    -اصلا فکر نمیکردم این شکلی باشه
    -مگه چه شکلی بود
    -اونطور که تو میگفتی ،یه نفر اخمالو ی سیبیل کلفت در نظرم بود
    -اخمالو که هست البته بی سبیلش .
    -کجا اخمالو بود . خیلی هم جنتلمن بود .جای برداری خوب چیزی بود

    با تشر بهش نگاه کردم و گفتم:این چه طرز حرف زدنه
    -گفتم جای برداری
    -خوب چیزی بود یعنی چی ؟
    -تو چرا این روزا اینقدر گیر میدی .خب یه حرفی زدم .غلط کردم خب شد

    راست میگفت تازگیها خیلی سگ شده بودم

    -هستی ببخشید خسته ام ،اعصابم به هم ریخته

    اصلا تو دل آبجی ما چیزی نمیموند .سریع گفت:اون یکی هم خوب بود .اما پسر خاله شیوا یه چیز دیگه بود ،نه ..

    لبخند زدم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم .چند لحظه بعد گفت:میگم تاحالا ازت خواستگاری نکرده
    باتعجب پرسیدم :کی؟!
    -این رئیستون دیگه ،یا اون یکی .چی بود اسمش ...آهان ،نیما

    آروم زدم پشتش و گفتم:این چه حرفیه تو میزنی؟
    -خوب دیدم تو هر جا میری همه خاطرخوات میشن، میان خواستگاریت ،اینه که در مورد اینها هم کنجکاو شدم

    از این حرفش با این برداشت بچگانه اش خندم گرفت .

    -نخیر .محض اطلاع جنابعالی باید بگم نیما که خودش کسی رو دوست داره ،پسر خاله شیوا هم حرفی نزده

    در حالی که یه آدامس میگذاشت دهنش گفت:پس حتما اون هم یکی رو دوست داره .وگرنه کور نیست این آبجی خانوم ما رو ببینه و دم نزنه .

    نمیدونم چرا از این که گفت شاید اون هم کسی رو دوست داره، عصبانی شدم و گفتم:به جای این چرت و پرتها تند تر راه برو. اون لنگه کفش هم از اون دهنت بنداز بیرون .

    آدامس رو در آورد و زیر لب چیزی گفت.گفتم:چی گفتی؟
    -هیچی بابا.تو چرا اینطوری میکنی
    -حرف نزن زود خریدت رو بکن حوصله ندارم ،خسته ام .



    از موقعی که هستی این حرف رو زد الکی الکی اعصابم به هم ریخت .اصلا یادم نمیاد هستی چی خرید

    شب هم از بس دنده به دنده شدم که کلافه شدم و رو تختم نشتم .دستهام رو قالب سرم کردم و چشمم رو بستم .اما قیافه امیر میومد جلو ی چشمم ..چراغ خواب رو روشن کردم و به ساعت نگاه کردم .ساعت ۱۰ اومده بودم تو تختم ،اما حالا نزدیک به یک بود و من هنوز خوابم نبرده بود .

    بد جور احساس گرما و خفگی میکردم .دست رو پیشونیم گذاشتم تب نداشتم .اما داشتم ازگرما میسوختم .

    لباسهام رو در آوردم و رفتم به حمامی که داخل اتاقم بود.شیر آب سرد رو باز کردم و رفتم زیر دوش .اونقدر اون زیر موندم تا یه کم احساس گرما از بین رفت .لباس حوله ایم رو پوشیدم و بدون این که موهام رو خشک کنم همونجور خودم رو تخت انداختم

    با این که صدای باد لابلای درختها میپیچید و خبر از سوز سرما ی بیرون میداد و بخاری اتاقم از موقعی که اومده بودم خاموش بود ،اما هنوز گرمم بود .
    یه نفس بلند کشیدم و به سقف خیره شدم .صدای هستی تو گوشم میپیچید :حتما اون هم کسی رو دوست داره ......

    دیگه از دست خودم هم کلافه شده بودم .

    دوست داره که داره ...بجهنم ....مستانه قاط زدی ...نه اینکه هرکس از قیافه و شکل و شمایلت تعریف کرده ،اینه که توقعت زیاد شده...آخه اون چرا باید فکر تو رو مشغول کنه ....مگه جز اعصاب خورد کردن تو ,کاری هم بلده .با اون شوخی های بیمزه و مسخرش ....به خودت بیا ....آفرین دختر خوب .


    دوباره چشمم رو بستم .دوباره تصویر امیر جلوی چشمم نمایان شد .چشمم رو باز کردم

    ای تو روحت امیر

    چراغ خواب رو خاموش کردم و چشمم رو بستم و انقدر شعر ( خوشا به حالت ای روستایی) رو برای خودم تکرار کردم تا خوابم برد



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت18

    صبح از صدای زنگ ساعت بیدار شدم .چشمم رو به زور باز کردم .اما قادر به حرکت نبودم .انگار یه وزنه سنگین بهم وصل شده بود .این ساعت هم که همینجور تو سر خودش میزد .

    یادم باشه ایندفه یه چکشی ،چیزی برای خفه کردن این ساعت بالای سرم بزارم .

    بلاخره به خودم یه تکونی دادم و از رو تخت بلند شدم .سرم سنگین بود و کمی گلوم میسوخت .لباس حوله ایم رو از تنم در آوردم و موهام روکه هنوز کمی نم داشت،شونه کردم و با کش بستم .

    از اتاقم امدم بیرون .اما پاهام کمی ضعف میرفت .دستم رو به نرده ها گرفتم و رفتم پایین .

    آقام و مادر و هستی سر میز صبحانه مشغول صحبت بودن .سلام کردم و نشستم
    مادرم نگاهی به صورتم کرد و گفت:چرا اینقدر رنگت پریده مادر؟

    یه چایی برای خودم ریختم و سر میز نشستم . آقام گفت :چرا زود بلند شدی بابا .ساعت ۶:۳۰ .مگه نباید ۹ شرکت باشی
    با سر حرفش رو تایید کردم و یه جرعه از چایی رو سر کشیدم .اما از گلوم پایین نرفت .
    چاییم رو همونطور رو میز گذاشتم و گفتم:آقا جون میشه امروز من رو برسونی
    هستی با دهن پر گفت:نخیر, آقا جون قرار من رو برسونه .

    از رو صندلی بلند شدم و گفتم:تو که مدرست همین بغله.
    -خوب باشه .امروز نوبت منه ،مگه نه آقا جون
    آقاجون رو به هستی گفت :خیل خوب اول تو رو میرسونم بعد مستانه رو
    گفتم:پس من میرم حاضر شم .
    مادرم اخمهاش رو توهم کرد و گفت:تو که هنوز چیزی نخوردی
    -اشتها ندارم ،مامان
    -اشتها ندارم یعنی چی.رنگ به صورت نداری .بیا یه لقمه بخور .دیشب هم که فقط با غذات بازی کردی
    -میرم تو شرکت یه چیزی میخورم
    بعد از آشپزخونه امدم بیرون .اما هنوز غرغر های مامانم رو میشنیدم.


    سرم رو که کمی گیج میرفت به صندلی تکیه دادم و چشمهام رو بستم آقاجون گفت:مستانه جان حالت خوب نیست بابا
    -یه کم احساس ضعف دارم و کمی سرم گیج میره
    -خب اگه اینطوریه نرو شرکت
    -نه آقا جون انقدر ها هم حالم بد نیست .میرم شرکت یه چیزی میخورم حالم جا میاد... آقا جون همینجا پیاده میشم


    شیوا مشغول صحبت با امیر بود که من وارد شرکت شدم .سلام کردم .هر دو به طرف من برگشتن و سلامم رو جواب گفتن.یه لحظه احساس کردم الانه که کله پا شم .بنابرین سریع خودم رو به اتاقم رسوندم و رو یه صندلی نشستم .

    لحظه ای بعد شیو ا اومد تو و گفت:مستانه حالت خوبه
    -اره فقط یه دفه سرم گیج رفت
    -رنگت پریده ...ماهانه شدی
    -نه ...اما فکر کنم سرما خوردم .دیشب اصلا خوابم نمیبرد یه ساعت رفتم زیر آب سرد دوش گرفتم.
    -زیر آب سرد ؟! زده بود به سرت تو این هوا ....اونجوری که بد تر خواب هم از سرت میپره
    -آخه دیشب داشتم از گرما خفه میشدم
    -خب سرما خوردی دیگه .بدنت هم درد میکنه ؟
    -نه فقط یه کم ضعف دارم .صبحانه هم نخوردم فکر کنم برای همینه

    سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت:میخوای یه چیزی برم برات بخرم
    -نه تا نهار صبر میکنم ،الان اصلا اشتها ندارم ..برو به کارت برس ،تلفن داره زنگ میزنه این رییس دوباره قاطی میکنه هان
    -تو ,تو این موقعیت هم ول کن اون نیستی

    این رو گفت و رفت بیرون
    میخواستم سرم رو روی میز بزارم که ضربی به در خورد و در اتاقم باز شد

    امیر:خانوم صداقت امروز میتونید با مهندس رضایی همکاری کنید

    اصلا حوصلش رو نداشتم .

    از جام بلند شدم و گفتم:بله میتونم
    سرش رو تکون داد و آروم گفت:ممنون

    مهندس رضایی خیلی متین و باوقار بود .اصلا احساس ناراحتی نمیکردم که تنها با اون تو یه اتاق مشغول کار باشم .یک ساعتی توی محاسبات و کار نقشه مورد نظرش کمکش کردم . هر چند که حالم تعریفی نداشت اما سعی میکردم تمام حواسم رو به کار بدم .

    مهندس رضایی پشت میز کارش نشسته بود .برای پرسیدن سوالی به سمتش رفتم و گفتم:مهندس رضایی ببینید این قسمت رو درست انجام دادم یا باید مثل همون یکی باشه .
    نقشه رو از دستم گرفت وروی میز گذاشت .چشمم افتاد به یه قاب عکس روی میزش .عکس یه زن زیبا بود که لبخند ملایمی به لب داشت .محو تماشای زن بودم که با صدای مهندس رضایی به خودم امدم .
    سر بلند کردم .چشمهاش غمگین بود .گفت:تو هم جذب ملاحت و زیبایی اون شدی
    گفتم :همسرتون هستن
    نفسی بیرون داد که بی شباهت با آه نبود .با سر حرفم رو تایید کرد
    گفتم :خیلی زیبا هستن
    -آره.اما حیف که اون همه زیبایی زیر خر وارها خاک دفن شده

    تمام موهای تنم سیخ شد ...به چشمهای مهندس رضایی نگاه کردم .پر از اشک بود .آهسته گفتم :
    معذرت میخوان قصد ناراحت کردن شما رو نداشتم .

    لبخند تلخی زد و گفت:تقصیر تو نبود دخترم .هر وقت به اون فکر میکنم یا عکسش رو میبینم همینطوری میشم ....ترانه دخترم همیشه ازم گله داره .اما دست خودم نیست ،من عاشق کیانا بودم .اون همه زندگی من بود ...انصاف نبود به این زودیها بره.اما اون سرطان لعنتی خیلی ریشه دونده بود ....وقتی اون رفت حس و روح من هم با خودش برد .اگه بخاطر ترانه نبود یه لحظه هم طاقت نمیآوردم .حالا هم منتظرم ترانه به سر و سامون برسه و بره دنبال زندگی خودش .اونوقت من هم میرم یه جایی که بتونم هر وقت دلم خواست با کیانا راحت حرف بزنم و عقده این چند سال رو خالی کنم .جایی که هر وقت خواستم گریه کنم ,نگن مرد که گریه نمیکنه .صبور باش .صبور
    ......
    قطره اشکی که از گوشه چشمش قصد فرو ریختن داشت و با دستش پاک کرد و گفت :
    ببخشید دخترم .نمی دونم چرا یه دفه این حرفها رو به تو زدم .حتما تو هم میگی مرد به این گندگی چرا مثل بچه ها میمونه .

    سرم رو تکون دادم و گفتم:نه اینطور نیست .با حرفاتون به من ثابت کردید که عاشق واقعی فقط تو قصه ها نیست ،وجود داره ....متاسفم که همسرتون رو از دست دادید .اما مطمئن باشید یه روزی تا ابد در کنارش خواهید بود ...به این که اعتقاد دارید
    حرفام رو با سر تایید کرد و گفت:حرفهات خیلی به دل میشینه دخترم....
    ممنون که اجازه دادی حرفهام رو بهت بزنم .انگار یه عمر بود این حرفها رو دلم سنگینی میکرد .
    -من هم خوشحالم که بهم اعتماد کردید .
    لبخند زد ونقشه رو از روی میز برداشت و گفت :همین خوبه .

    نقسه رو گرفتم و رفتم تا تکمیلش کنم .اما دیگه واقعا حالم داشت بدتر میشد.اگه شیوا نیومده بود و خبر نداده بود که همگی توی اتاق جلسات باید جمع بشیم ،حتما اون و سط ولو میشدم.

    قبل از این که به بقیه بپیوندم ،رفتم دستشویی و ابی به صورتم زدم تا شاید حالم جا بیاد .همراه شیوا به اتاق جلسات رفتم .اولین باری بود که به انجا میرفتم.یه میز بزرگ مستطیل شکل بود با تعداد زیادی صندلی که دورش بود .روی اولین صندلی نشستم .امیر اون بالای منبر نشسته بود و شروع به صحبت کرد .
    از چی حرف میزد یادم نیست .انقدر حالت ضعف به من دست داده بود که حال نداشتم رو همون صندلی بنشینم .احساس میکردم خیلی سردمه و میلرزم .فقط خدا خدا میکردم این جلسه که معلوم نبود برای چی هست زودتر تموم بشه .اما سعی میکردم کسی به حالتم پی نبره .دوست نداشتم دورم جمع بشن و سوال پیچم کنن.
    دائم به امیر تو دلم بد و بیراه میگفتم .هم بخاطر این جلسه مسخره ,که جو گرفته بودش و هم بخاطر این که دیشب مزاحم افکارم شد ه بود و این بلا رو سرم آورده بود.
    با کاغذ و خودکاری که جلوم بود بازی میکردم که دستی رو روی شونه ام احساس کردم.شیوا یه فنجان چایی جلوم گرفته بود .

    شیوا : بیا بخور .... حالت خوب نیست ؟

    به اطرافم نگاه کردم .اصلا متوجه نشدم کی حرفهای این ناطق پر حرف تموم شده بود .
    گفتم : تو چایی آوردی ؟
    -آره من و مهندس نیکویی چایی آوردیم ....یعنی تو نفهمیدی ؟...مستانه حواست با منه ...میگم حالت خوبه ؟
    -آره .حالا چرا اینقدر شلوغش میکنی ؟
    -اصلا تقصیر منه که اینقدر حواسم با تو هستش


    بعد هم چایی رو جلوم گذا شت و کنارم نشست .به طرفش نگاه کردم .میخواستم بگم قند بده که با حالت قهر رویش رو اون طرف کرد و مشغول صحبت با خانوم نیکویی شد .

    چاییم رو دست گرفتم و بدون قند خوردم.خانوم رستگار بالای سرم اومد و آهسته پرسید :خانوم صداقت حالت خوبه ؟
    -خوبم
    -ظاهرت که اینطور نشون نمیده
    -صبحانه نخوردم اینه که یه کم ضعف دارم
    به صورتم دقیق شد و گفت :چرا عرق کردی ؟
    به پیشونیم دست زدم .نمناک بود .اصلا متوجه نشده بودم .
    گفتم:هوای اینجا یه کم گرمه .برای اونه
    -بیا این آبنبات رو بگیر .کمی فشارت رو بالا میاره

    گرفتم و تشکر کردم.با صدای مهندس رضایی از من جدا شد .آبنبات رو توی دهنم گذاشتم .با این که عرق کرده بوم اما سردم بود و میلرزیدم .دستم رو جلوی دهنم گذاشتم تا کسی متوجه لرزش لبهام نشه .سرم رو بلند کردم تا ببینم کسی متوجه من هست یا نه .روبروم مهندس وحدت و نیما بهمراه امیر مشغول صحبت بودن .خانوم رستگار و مهندس رضایی هم حواسشون با من نبود .شیوا هم مشغول صحبت با خانوم نیکویی بود.

    باز دم خانوم رستگار گرم ،حواسش از همه جمع تر بود .حالا خوبه رنگ و روم نشون میده بی حالم ....
    هذیون میگی مستانه .تو که میگفتی خوش نداری کسی بفهمه حالت خوش نیست پس چرا اینقدر غر میزنی ...


    نگاهم سمت امیر رفت .داشت به حرفهای نیما و مهندس وحدت گوش میداد .

    الهی وقتی برای سرکشی از ساختمونها میری ,از اون کارگر خارجیها آنفولانزای افغانی بگیری که با عث و بانی این حالم تویی .

    فقط یه لحظه ،یه لحظه به طرفم برگشت و دوباره رویش رو برگردند.

    یه دستم رو تکیه گاه پیشونیم کردم و خودکار رو برداشتم و روی کاغذ الکی عدد مینوشتم .

    حالا داشتم میمردما ،اما انقدر روم زیاد بود که همونجا نشسته بودم و ادای آدمهای سالم رو در میاوردم .

    خدایا اینها چرا نمیرن سر کار و زندگیشون.حالا خوبه همیشه از کار زیاد کسی از اتاقش بیرون نمیومد رفع حاجت کنه ... .انگار امدن کمسیون بین و الملل ....

    -نمیخوای پاشی
    دستم رو از روی پیشونیم برداشتم و به شیوا که مشغول جمع کردن فنجانها بود نگاه کردم
    گفتم:پس بقیه کجا رفتن ؟
    -چه عجب !من موندم این یه ساعت چطوری طاقت آوردی حرف نزدی ...انقدر اون ورق جلوی دستت رو خط خطی کردی به کجا رسیدی ؟

    از رو صندلی بلند شدم و گفتم :جلسه تموم شد ؟
    -با اجازه شما .الان هم همه رفتن برای نهار ....ببینم نمیخوای بگی که ایندفه هم متوجه اطرافت نشدی؟

    دستم رو به پیشونیم گذاشتم و گفتم:شیوا اصلا حالم خوب نیست .

    یه فنجان توی سینی گذاشت و گفت:نمیگفتی هم فهمیده بودم .....ولی خدایی الان رنگت خیلی سفید شده .نکنه مردی ؟
    -ای اون زبونت و مار نیش بزنه .یه دور از جون بگو .
    -خیل خوب بابا،دور از جون ...حالا مردی یا زنده ای

    اومد کنارم و گفت:ولی مستانه بی شوخی مثل اینکه حالت خیلی بده

    دستم رو روی میز گذاشتم و سنگینی بدنم رو روی دستم انداختم
    -شیوا خیلی سردمه
    -سردته؟!اما صورتت که خیس عرقه ....فکر کنم فشارت خیلی اومده پایین .ببینم از صبح چیزی خوردی
    -فقط یه آب نبات که مهندس رستگار داد.
    -میخوای آب قند بیارم
    -نه ...فکر کنم سرما خوردم .بدنم مور مور میشه ...مسکنی چیزی همراهت داری ؟
    -من که ندارم .بگذار از امیر بپرسم .حتما یه چیزهایی توی شرکت دارن
    -مگه تو نگفتی همه رفتن برای نهار ؟
    -آره .اما امیر و نیما میخواستن توی شرکت غذا بخورن برای همین نیما رفت غذا بگیره
    -امیدوارم برای ما چیزی نگیره چون حوصله شوخی های مسخره فامیلتون رو ندارم.

    خندید و گفت:نه ...البته پرسید ،اما من گفتم با تو میرم بیرون ...اینجا بشین من برم از امیر بپرسم ببینم چیزی میتونه پیدا کنه
    -شیوا فقط بگو برای خودت میخوای خب
    -برای چی؟
    -خب بگو برای خودت میخوای دیگه ,خب

    لبهاش رو کج کرد و از اتاق خارج شد


    به فنجانهای توی سینی نگاه کردم و فنجان خودم رو توی سینی گذاشتم . یه کم منتظر موندم دیدم خبری از شیوا نشد. فوضولیم گل کرد ببینم چرا دیر کرده ؟

    حتما این شمر ذی جوشن فهمیده برای من مسکن میخواد اینه که شیوا رو دست به سرش کرده .ای من یه روزی بد جور حالت و میگیرم .

    سینی رو برداشتم تا به آشپزخونه ببرم .اما همین که چند قدم برداشتم سرم گیج رفت و اتاق دور سرم چرخ و فلک رفت .قدمهام رو تند کردم بلکه به دیوار برسم و به اون تکیه بدم که زمین رو با دیوار اشتباه گرفتم .دست و پام کج و کوله شد و اول سینی از دستم افتاد و بعد هم خودم پخش زمین شدم.


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 19

    صدای وحشتناک سینی و شکستن فنجانها اونقدر بلند بود که شیوا و امیر سراسیمه خودشون به اونجا رسوندن .سعی کردم نیروی خودم رو جمع کنم و بنشینم اما قادر نبودم.شیوا در حالیکه به طرفم میومد گفت:وای،خدا مرگم بده مستانه جونم چی شد ؟

    دستهاش رو زیر بازوم گذاشت و کمک کرد که بنشینم

    -چرا اینطوری شدی تو ؟
    روسریم رو که روی شونم افتاده بود روی سرم کشیدم و گفتم:طوری نیست .الان حالم جا میاد

    امیر که هنوز تو قالب در ایستاده بود گفت:شیوا ،به خانوم صداقت کمک کن بلند شه ،باید بریم درمونگاه

    گفتم:احتیاجی نیست .یه کم بنشینم حالم بهتر میشه
    -اگه قرار بود که بهتر بشید ،از اول جلسه که نشسته بودید حالتون بهتر میشد.....شیوا من میرم پایین ماشین رو از تو پارکینگ بیارم بیرون .جلوی ساختمون میبینمتون.


    پس قیافه ام این همه تابلو بوده که این مجسمه ابوالهول هم فهمیده حالم خوش نیست .


    با کمک شیوا بلند شدم .انقدر حالم بد بود که تمام سنگینی بدنم رو روی شیوا انداخته بودم .طفلک حرفی هم نمیزد.تا موقعی هم که به درمانگاه برسیم سرم روی شونه اش بود .


    دکتر بعد از این که فشار خونم و تبم رو چک کرد ،یه سرم نوشت که گفت همین الان باید بزنم .من هم که از هرچی سرم و آمپول و سوزن بود فرای بودم .همینطور که از اتاق میومدم بیرون به شیوا گفتم:من سرم نمیزنم گفته باشم .
    -بابا روت و برم .اگه من نگرفته باشمت که این وسط ولویی .


    داشتم همینطور غر میزدم که پرستار اومد و ما رو به اتاق تزریقات هدایت کرد .حرف ما هم که کشک .این پرستار هم که تا میتونست دست ما رو سوراخ کرد تا بلاخره رگم رو پیدا کرد .


    چاره ای نبود ،باید تحمل میکردم .یه ۴۵ دقیقه ای همونجا دراز کشیدم تا سرمم تموم شد .شیوا هم که از اول همونطور ساکت نشسته بود و به محض این که سرمم تموم شد رفت بیرون و به پرستار خبر داد.


    با کمک شیوا نشستم و گفتم:ببخشید شیوا تو هم به زحمت افتادی
    -هیچ هم زحمت نبود .ببینم حالا چطوری
    -توپ توپ ..خوب شد این سرم رو زدم
    -دیدی ...مثل این بچه ها گریه میکردی که من سرم نمیزنم .....حالا اینجا بشین من امیر رو صدا بزنم
    آستینم رو پایین دادم و گفتم : مگه هنوز اینجاست .
    -پس میخواستی ما رو بذاره بره ....


    بعد هم رفت بیرون .روسریم رو درست کردم و رفتم بیرون که دیدم امیر و شیوا به طرفم میان .این دفه واقعا خجالت کشیدم .
    -ببخشید مهندس مزاحم شما هم شدم .با عث شدم شما هم از کارتون بیفتید .

    مثل همیشه خشک و جدی گفت:هر کس دیگه هم بود همین کار رو میکردم .حالا حالتون چطوره ؟
    زیر لب گفتم :خوبم ،ممنون

    نمیدونم چرا دلم میخواست بگه ،به خاطر تو از کارم زدم .نه این که بگه هر کس دیگه ای هم بود این کار رو میکردم .

    مستانه خل شدی ...خوب معلومه هر کس دیگه ای هم بود این کار رو میکرد ....تو هم چه توقعهایی داری ها .اونم از کی ,فرعون مصر ...

    امیر :خوب اگه آماده اید بریم
    رو به شیوا گفتم:راستی کیفم رو آوردی ؟
    -میخوای چکار ؟
    -خب باید تسویه حساب بکنم
    امیر گفت:من حساب کردم.
    -شرمنده لطف کنید بگید چقدر شد ،وقتی رسیدیم حساب کنم
    -احتیاجی نیست
    چه سخاوتمند ...بابا این که خیلی خاضع هستش ..خدایا من رو ببخش که این همه بد راجع به این گفتم و این همه صفت بی ربط بهش نسبت دادم

    داشتم به نتیجه مطلوبی میرسیدم که گفت :بعدا از حقوقتون کم میکنم .

    ای حناق ،مردک شکم گنده پول پرست ...

    به شکمش نگاه کردم
    مستانه بمیر تو هم با این حرفهات .یه چیزی بگو حداقل جلوی خودت ضایع نشی.

    امیر در حالیکه لبخبد موذیانه ای روی لبش بود گفت:جلوی در میبینمتون


    رو به شیوا گفتم:حالا فکر کرده من قبول میکردم اون پول کلینینگ رو بده
    -باز تو حالت خوب شد و این زبونت راه افتاد.

    عقب ماشین سمت شیوا که جلو نشسته بود نشستم .امیر ماشین رو به حرکت آورد و گفت:منزل تشریف میبرد دیگه

    نخواستم نشون بدم حالم رو با اون حرفش گرفته به آیینه جلو نگاه کردم و گفتم:خیلی لطف میکنید .باز هم بابت امروز ممنونم .خیلی زحمت کشیدید .
    یه نگاه به شیوا کرد و گفت:شیوا به این دوستت بگو اینقدر تعارف نکنه .من از این همه تعارف خوشم نمیاد .گفتم که فقط وظیفه انسانی بود

    شیوا به ۱۸۰ درجه چرخید و بهم لبخند زد .
    با این که از حرف امیر فشار خونم رفته بود بالا حرفی نزدم و به بیرون نگاه کردم.
    امیر:نگفتید ،خانوم صداقت ؟
    بدون اینکه به جلو نگاه کنم گفتم :چی رو ؟
    -اینکه کجا برم
    حتما انتظار داشت با این حالم برگردم سر کار

    گفتم:خونه

    تا موقعی هم که به خونمون برسیم حرفی نزدم و به جلو هم نگاه نکردم .هر چند فکر کنم گردنم از بس کج بود آرتروز گرفت .

    کمی اونطرف تر از در حیاط پارک کرد .شیوا گفت:صبر کن الان میام کمکت پیاده بشی .
    گفتم:احتیاج نیست ،شیوا جان حالم بهتره
    -پس تا تو پیاده شی ،میرم زنگ بزنم

    کیفم رو از روی صندلی برداشتم و به محض این که شیوا پیاده شد رو به امیر گفتم:
    به هر صورت ادب حکم میکنه تعارف کنم منزل تشریف بیارید .اما خوب چون شما اهل تعارف نیستید اصلا این کار رو نمیکنم مهندس .به خاطر وظیفه انسانیتون هم ممنون .
    بعد هم از ماشین پیاده شدم . با این که نمیخواستم اما در رو محکم به هم زدم که فکر کنم چنتا فحش آبدار برای خودم خریدم .

    رفتم کنار شیوا وایسادم .شیوا گفت:حالا مامانت پس نره
    -برای چی ؟
    -همین که گفتم مستانه حالش بد شده از درمونگاه میایم یه ،یا ابوالفضل گفت و اف اف رو گذاشت

    سرم رو تکون دادم و گفتم :حالا تو حتما باید پشت اف اف خبرها رو میدادی .
    -خب چکار کنم .تا زنگ زدم گفتم شیوا هستم ،پرسید اتفاقی برای مستانه افتاده ؟من هم فقط گفتم که یه کم حالت تو شرکت بد شد بردیمش......

    حرف شیوا با باز شدن در حیاط توسط مادرم قطع شد .سلام کردیم
    مادرم سلاممون رو پاسخ داد و با تشر به سمت من نگاه کرد و گفت:از بس که یه دنده و لجبازی این بالا سرت اومد .مگه صبح نگفتم یه چیزی بخور برو ...

    با چشم و ابرو اشاره ای به امیر که از ماشینش بیرون اومده بود و به طرف ما میومد کردم و گفتم:مهندس رادمنشه .

    مادرم تازه متوجه اون شد .چادرش رو سفت کرد و بیرون اومد .به کل تغییر چهره داد و با خوشرویی با امیر سلام و احوالپرسی کرد.



    شیوا گفت:خب خاله جون ما دیگه با اجازتون مرخص میشیم .

    مادرم رو به شیوا و امیر گفت:حالا بفرمایید تو ،یه چایی چیزی میل کنید بعد تشریف ببرید
    شیوا گفت:مرسی خاله ،مستانه هم باید استراحت کنه ،انشااله یه دفه دیگه
    مادرم رو به امیر گفت:آخه اینطوری درست نیست .شما و شیوا جون زحمت کشیدید اگه عجله ای ندارید بفرمایید یه چایی میل کنید .
    امیر نگاهی به شیوا کرد و گفت:بنده حرفی ندارم ،شما چی شیوا جان؟

    یعنی چشمم اونقدر گشاد شده بود که نزدیک بود بزنه بیرون .اصلا تصورش رو هم نمیکردم امیر دعوت مادرم رو قبول کنه .یعنی هر کس بود رعایت حالم رو میکرد .این رو دیگه شیوا با اون عقلش فهمیده بود.

    شیوا هم که تو عمل انجام شده قرار گرفته بود گفت:هر جور مایلی
    مادرم بین حرف تعارف کرد و گفت:بفرمایید خواهش میکنم
    شیوا :شما بفرمایید خاله جون ما پشت سرتون میاییم .



    با صدای امیر چشم از شیوا و مادرم که کنار هم به طرف در ورودی میرفتن گرفتم و به سمتش چرخیدم
    -نمی خواین برید تو ؟
    از حرص داندونهام رو به هم فشار دادم و گفتم:شما که میگفتید از تعارف و اینطور چیزها بیزارید .چی شد حرفتون یادتون رفت.
    با شیطنت گفت:نه یادم نرفت .اما یادم هم نمیاد گفته باشم از این که تعارف کنید بیام منزلتون ،بدم بیاد .

    با حرص نفسم رو بیرون دادم و قبل از اون رفتم داخل.

    پسره پرو ،خجالت هم نمیکشه با این هیکلش ...حالا فهمیدم چرا بی جهت فکرم مشغول این میشه .چون هر دفه حرصم رو در میاره و عصبانیم میکنه ....حالا نشونش میدم .فکر کرده محتاجش هستم؟حالا درسته که یه جورایی محتاجشم اما این دلیل نمیشه هی بره رو اعصابم .برای من حاضر جواب شده ،کاری میکنم که خودت بهم بگی دوست دارم ....
    از این حرف خودم تعجب کردم !!!!!

    فکر کنم وقتی افتادم سرم به یه جایی خورده باشه و محتویات توش تکون خورده باشه ...آخه این چه ربطی داشت .اصلا از کجا اومد تو ذهنم ...

    یه تکون به سرم دادم بلکه مغزم برگرده سر جاش.

    دم در که رسیدم مادرم گفت:مستانه جان حالت دوباره بد شده ؟رنگت پریده .
    داخل شدم و گفتم :نه مامان جان حالم خوبه .نگران نباشید

    صبر کردم تا اونها بشینن بعد کنار شیوا روی مبل نشستم .مادرم و امیر هم روبروی ما مشغول صحبت بودن.

    دیگه داشتم از عصبانیت منفجر میشدم .رفتار ها ی امیر و حرف زدنهاش انقدر متواضع بود که میتونستم قسم بخورم مادرم شیفته مرامش شده .



    آروم در گوش شیوا گفتم:ببینم این پسر خاله تو زیر شلواری با خودش آورده ؟!
    به صورتم نگاه کرد و با تعجب گفت:زیر شلواری ؟
    -هیس،یواشتر ...آره ،زیر شلواری
    -برای چی؟!
    -آخه نه اینکه تعارف ساده مامانم رو بدون چون و چرا قبول کرد ,اینه که میگم یه وقت مامانم دوباره تعارف کرد برای شب زیر شلواری داشته باشه معذب نباشه

    چنان با صدای بلند خندید که مادرم و امیر به طرف ما نگاه کردن.من هم که دیدم اونها دارن به ما نگاه میکنن الکی زدم زیر خنده که البته با چشم قره مامانم سنگ کوب کردم و با یه معذرت خواهی به آشپز خونه پناه بردم .

    مادرم هم سریع اومد تو آشپز خونه و گفت:چه خبرته ؟حالا خوبه ناسلامتی مریضی
    -مامان آدم مریض نباید بخنده

    چشمهاش رو درشت کرد و گفت:بجای این که خجالت بکشی جواب میدی
    -خب یه چیزی شد خندیدیم .تازه مگه من اونجور بلند خندیدم .
    -شیوا اگه اونجوری خندید عیب نداره ،چون اون پسر خالشه.اما تو که نباید جلف بازی در بیاری .

    دستم رو روی دهانم گذاشتم و گفتم:چشم مامان خفه میشم خوب شد

    بعد قصد داشتم از آشپز خونه بیرون برم که گفت:برو یه ابی به صورتت بزن ..اینطوری آدم رغبت نمیکنه به قیافت نگاه کنه
    -مگه امدن خواستگاری ...مثل این که الان زیر سرم بوداما .
    -یواشتر ....

    رو صندلی آشپزخونه نشستم که گفت:چرا اونجا نشستی ؟برو پیششون بشین تا من چایی بیارم ...

    چشم کش داری گفتم و وارد پذیرای شدم.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت20

    چشمم به شیوا افتاد دیدم که هنوز داشت میخندید .امیر هم دست کمی از اون نداشت .


    رو آب بخندی ،خوش خنده


    نگاهش که به من افتاد خنده اش رو کنترل کرد .در حالیکه لبخند به لبش بود بلند شد .

    یه پوزخند زدم و گفتم:کجا مهندس هنوز چایی نخوردید .

    بدون اینکه لبخندش رو محو کنه گفت:
    -جایی نمیرم .میخوام دستم رو بشورم


    از کنارم رد شد اما دوباره برگشت و گفت:ببخشید ،نگفتید دستشویی کجاست ؟

    صورتم رو برگردوندم و با دستم اشاره به دستشویی کردم .

    وقتی رفت کنار شیوا نشستم و گفتم :به چی میخندیدی

    -به حرف تو
    -اون به چی میخندید
    -به حرف تو
    -هه هه هه ...خندیدم .فکر کنم انقدر صدام یواش بود که تو هم به زور فهمیدی من چی گفتم چه برسه به اون .
    شیوا دوباره خنده و گفت:نشنید تو چی گفتی ،من بهش گفتم


    مثل فنر از جام پریدم و گفتم :چرا گفتی دیوونه .یه حرف تو دهن تو نمیمونه
    -آخه خیلی بامزه بود .بعدش هم که تو رفتی اون پرسید به چی میخندیدید .
    -تو هم گفتی...حتما هم الان رفته دستشویی ببینه زیر شلواری پاش هست یا نه

    -سخت نگیرید خانوم صداقت .مطمئن باشید امشب رو نمیمونم آخه دیدم زیر شلواری پام نبود


    خدایا چندتا صلوات نذر کنم من رو الان غیب میکنی


    از خجالت جرات نکردم به عقب برگردم .دلم نمیخواست چشمم به چشمهای پراز شیطنتش بیوفته .سرم رو پایین انداختم و طبق عادت لبم رو محکم گاز گرفتم .

    صدای مادرم رو شنیدم که گفت:بفرمایید بنشینید

    امیر از کنارم رد شد و روی مبل درست روبروی من نشست .بدون اینکه سرم رو بلند کنم به طرف مادرم برگشتم .مادرم سینی به دست جلوم اومد و گفت:تب کردی مادر ،رنگت سرخ شده ؟
    دستم رو به صورتم کشیدم و گفتم :آره فکر کنم .میرم آبی به صورتم بزنم .

    به طرف پلها رفتم و سریع به اتاقم پناه بردم

    شیوا برو خدا رو شکر کن جلوی چشمم نیستی .یعنی اگه بودی شیوا بی شیوا ...

    بعد هم دهنم رو کج کردم و با ادا گفتم:امشب رو نمیمونم چون دیدم زیر شلواری پام نیست

    خاک بر اون سرت مستانه اونهم خاک باغچه عمه خانوم با همه مخلفا تش ....الان این پسره چی راجع
    فکر به تو میکنه ....

    حتی از تصور دوباره اون لحظه هم خجالت میکشیدم .سرم رو محکم روی بالشت فشار دادم .
    مطمئنم اگه مادرم نیومده بود بگه برای خداحافظی برم پایین رنگم از سرخی به سیاهی تبدیل میشد





    به خاطر کار احمقانه دیشبم چند روز تو خونه موندگار شدم .روز ۵ شنبه هم نتونستم به اون جشن برم.هر چند که اون امیر فلان فلان شده میتونست روز جشن رو تغییر بده .

    روز شنبه دیگه به شرکت رفتم.شیوا تا من رو دید از پشت میز بلند شد و به قصد بغل کردنم جلو اومد.با دستم مانعش شدم .با دلخوری نگاهم کرد و گفت:یعنی تو هنوز به خاطر اون موضوع ازم دلخوری؟

    آروم زدم تو سرش و گفتم:نه خل چل .فقط میخوام تو مریض نشی و مثل من به سرفه نیوفتی .

    یه لبخند که همه دندونهاش پیدا شد و گفت:بی خیال مریضی

    دوتا از این طرف صورتم دوتا از اونطرف صورتم ماچ کرد.به سرفه که افتادم ولم کرد .
    -شیوا از ۵ شنبه چه خبر
    -جات خالی بود .استادتون هم اومده بود

    یه آه کشیدم و روی صندلی نشستم .با به صدا در امدن تلفن شیوا به اون سمت رفت و پاسخگوی تلفن شد.

    همون موقع مهندس وحدت از اتاقش بیرون اومد و با دیدن من گفت:سلام خانوم صداقت .کجا بودید دلمون براتون تنگ شده بود
    از روی صندلی بلند شدم و سلام کردم .لبخند ی که روی لبش بود آدم رو معذب میکرد .روسریم رو جلو کشیدم و گفتم :کمی مریض احوال بودم
    -خدا بد نده ...چرا
    -سرما خوردگی
    -عجب ...خیلی باید تو این هوا مراقب خودتون باشید .


    خدا رو شکر که مهندس نیکویی از اتاقش بیرون اومد وگرنه نمیدونستم چطور باید از نگاههای حریصش در برم .
    برای سلام و احوالپرسی به اتاق مهندس رستگار و رضایی رفتم و دوباره پیش شیوا برگشتم .منتظر شدم نیما و امیر از اتاقشون بیرون بیان اما وقتی یک ساعت گذشت و خبری از اونها نشد رو به شیوا گفتم
    پسر خالت نگفت من باید چکار کنم
    -نمیدونه که اومدی .آخه از صبح با نیما برای کاری رفتن بیرون

    -خوب این رو زودتر میگفتی

    بعد هم دستم رو پشت سرم قالب کردم و گفتم:آخیش مثل اینکه امروز یه نفس راحت میکشیم
    -حالا نه اینکه اینجا به سلابه کشیده میشی .
    -کمتر از اون هم نیست .حیف حیف که مجبورم این ترم رو پاس کنم وگرنه با وجود این فامیلتون یه لحظه هم اینجا نمیموندم.
    -من نمیدونم تو چرا با این امیر اینقدر لجی.

    صاف نشستم و گفتم :من لجم یا اون .از دو فرسخی سایه ام روبا تیر میزنه
    -امیر؟!
    -نه بابای امیر .
    -مستانه تو هم حرفا میزنی .تو اگه حاضر جوابی نکنی که اون حرفی نمیزنه

    چشمم رو درشت کردم و گفتم :نه پیشرفت کردی ...ببینم اون من بودم چند روز پیش بجای تشکری که ازم شد اونجوری زد حال زدم .

    خندید و گفت:خدایی امیر خوب زد حالی بهت زد ...
    -بخند ،موقع گریه ات هم میرسه .البته تقصیر تو نیست ها ،من هم بودم فکر میکردم یه فامیل تحفه دارم ,اینطوری ذوق میکردم
    -خدا وکیلی ،این امیر چی کم داره ؟خوب معلومه که باید به داشتن همچین پسر خاله ای ذوق کنم

    از روی صندلیم بلند شدم و گفتم :حالا مواظب باش ذوق مرگ نشی حوصله جنازه کشی ندارم .

    لبخندش کمرنگ شد و گفت:این امیر راست میگفت این دوستت خیلی زبون درازه
    - ا...پس بنده مورد لطف ایشون قرار گرفتم و خودم خبر ندارم .

    دوباره لبخندش پررنگ شد .
    گفتم :به چی میخندی ؟
    -به این که وقتی میام پیش تو ،از اون گله میکنی .وقتی هم که میرم پیش اون ،از تو گله میکنه.

    خواستم جوابش رو بدم که در باز شد .نگاه هر دومون به اون سمت کشیده شد .
    نیما :سلام خانوم صداقت ،حالتون چطوره ؟


    این برعکس اون دوست پر افاده اش خیلی آقا بود


    لبخندی زدم و گفتم:سلام بهترم ممنون

    امیر هم با لبخند سلام کرد

    .تا دیدمش آمپرم رفت بالا .یعنی من توی این مدت فشار خونم با عمه جون مادرم یکی شده بود .


    به من میگی زبون دراز ...حیف که جواب سلام واجبه ...


    یه سلام از روی اجبار گفتم که لبخند رو لبش ماسید



    شیوا هم دید پسر خالش ضا یع شد رو به امیر گفت:
    امیر جان از شرکت ...زنگ زدن گفتن حتما باهاشون تماس بگیری .


    امیر هم سرش رو تکون داد و به طرف اتاقش رفت .نیما هم که محو تماشای لیلی شده بود .یه صرفه کردم که به خودش اومد.گفتم:من میرم اتاقم اگه کاری بود خبرم کنید .
    -حتما
    .................................................. .................................................. .....................................



    داشتم نقشه فنداسیون یه ساختمونی رو تکمیل میکردم که امیر اومد تو اتاقم

    باز این گودزیلا در نزده اومد تو


    بدون اینکه سرم رو از روی نقشه بردارم گفتم:کاری داشتید آقای مهندس

    -پاکت حقوقتون رو از شیوا دریافت کردید .


    فقط سر تکون دادم یعنی آره. دوباره مشغول کارم شدم .دیدم صدایی ازش نمیاد ،فکر کردم رفته .زیر چشمی نگاهش کردم هنوز اونجا وایساده بود

    سرم رو بلند کردم و گفتم :امر دیگه ای بود ؟

    انگار فقط منتظر بود من دست از کار بکشم و به اون نگاه کنم تا بره .همونطور که خارج میشد گفت:پول فنجان و مخلفات و هر چیز دیگه ای هم که خریده بودید حساب کردم...
    بعد به طرفم برگشت و گفت:اگه اخمهاتون برای این توی هم هستش که اشتباه حساب کردم و کم دادم بگید تا رفع بشه


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    -تا حالا کسی بهت گفته که چقدر مزخرفی ؟

    این رو وقتی گفتم که دیگه در بسته بود .هر چند اگه در هم باز بود به اون آهستگی که من گفتم شنیده نمیشد .

    دیوونه از خود راضی....فقط هیکل گنده کرده برای من ....

    -چیه باز اخمات تو همه

    این دیگه کی اومد تو

    -مثل اینکه شما خانوادگی مثل جن میمونید .یهو ظاهر میشید !

    -دوباره چی شده که باز مثل این پیرزنها غر غر میکنی؟
    -اول از اینکه پیرزن خودتی ،دوم اینکه مگه این پسر خالت اعصاب برای آدم میزاره .من نمیدونم چه پدر کشتگی با من داره ؟بخدا اگه پسر خاله تو نبود و کارم اینجا گیر نبود ،کاری میکردم که ندونه از کجا خورده
    -خیلی بیتربیتی مستانه
    -قابلی نداشت ...حالا باز نری بذاری کف دستش

    در کیفم رو باز کردم و پاکت حقوقم رو در آوردم .روی کاغذ مبلغ پولی رو که مربوط به خرید اجناس بود نوشته بود .بیشتر از اونی بود که فکرش رو میکردم .حتی حقوقم هم برای ۲ روز کار اون هم نیمه وقت زیاد بود .
    اضافه پول رو که بابت اجناس بود رو جدا کردم و رو به شیوا گرفتم :به این فامیلت بگو زیاد ولخرجی نکنه برشکست میشه .

    اخمهاش رو توی هم کرد و گفت:این چیه ؟
    -بده به اون ؟منظورم امیر السلطنه اس .
    -بگم چی ؟
    -خودش میفهمه
    -چرا خودت نمیدی
    -چون باز هم دعوامون میشه

    شونه هاش رو بالا انداخت و گفت :خودت بده .امیر بهش بر میخوره

    یه نگاه بهش انداختم و پاکت و پرت کردم تو کیفم .

    -حالا چی شده این موقع روز اومدی اینجا؟
    -آخ داشت یادم میرفت
    نشست رو صندلی و گفته :مستانه ،بی بی جون از بیمارستان مرخص شده ؟
    -بی بی جون ؟
    -مادر بزرگ امیر رو میگم .ما همه بی بی جون صداش میکنیم.انقده ماهه .من که هیچکدوم مادر بزرگم و ندیدم ،اما بی بی جون جای انها رو برا م پر کرده
    -به سلامتی ،پس خطر رفع شد
    -آره .همین ۵ شنبه عمو هوشنگ به مناسبت روز مادر و سلامتی بی بی جون همه رو خونشون دعوت کرده .یعنی همین پس فردا .میخواستم ببینم میایی بریم من یه لباس بخرم .آخه هیچی مناسب پس فردا ندارم .
    -باشه .فقط اول به مامانم خبر بدم جواب قطعی رو بهت میگم .
    -باشه .پس تو زنگت رو بزن بهم بگو

    از اتاق که رفت بیرون ،موبایلم رو در آوردم و با خونه تماس گرفتم و خبرش رو دادم .
    داشتم برای نهار آماده میشدم برم بیرون که شیوا اومد دنبالم
    -بریم
    -بریم من آماده ام
    -راستی امروز میایی
    -آره


    گوشیم زنگ خورد .
    -الو ،سلام مستانه جان
    -سلام مامان طوری شده
    -مگه باید طوری شده باشه که با تو تماس بگیرم ....فقط زنگ زدم بگم چند لحظه پیش خانوم رادمنش ,خاله شیوا زنگ زد ،ما رو برای پس فردا خونشون دعوت کرد .زنگ زدم بگم حالا که تو داری با شیوا میری خرید اگه به چیزی احتیاج داشتی بخر.مثل اینکه مادر آقای راد منش چند روزه از بیمارستان مرخص شده به مناسبت روز مادر جشنی گرفتن .
    -چرا دیگه ما رو دعوت کردن ؟!
    -خب شاید برای اینکه ما یه بار اونها رو دعوت کردیم ،حالا به این مناسبت ما رو هم دعوت کردن.
    -باشه مامان جان ....شما چیزی لازم ندارید
    -نه ،فقط دیر نکنی باز من دلواپس بشم
    -خیالتون راحت اگه کارمون طول کشید خبرتون میکنم
    -باشه خداحافظ


    شیوا :مامانت بود
    -آخه جز مامانم کسی دیگه هم با من تماس میگیره
    خندید :نگفت زود بیا خونه
    -تو که میدونی چرا میپرسی ...خب حقم داره ,دختر به این نازی و مامانی داره ،هر کس باشه دل نگران میشه
    زد رو شونم :نچایی یه وقت

    قری به گردنم امدم و با افاده گفتم :او خواهر ,مگه دروغ میگم

    -حالا چی میگفت اونطور سرا پا گوش بودی
    -داشت یادم میرفت .ما هم ۵ شنبه شب منزل خالت دعوت شدیم

    دستهاش رو محکم به هم کوبید و گفت:.آخ جون .

    -شاید من هم لباس بخرم ....راستی مهمونیشون سوا ست دیگه
    -نه بابا مهمونی های ما همیشه قاطیه .

    یه نگاه معنی در بهم انداخت و ادامه داد:
    در ضمن هیچ کدوم از فامیل های ما روسری سرشون نمیکنن .هی تک و تکی روسری سرشون میکنن که همه پیر زن هستن .

    محکم زدم به بازوش و گفتم:حالا من دیگه پیر زن شدم هان؟
    دستش رو مالید و گفت:چقدر تو زور داری دختر ،دستم درد گرفت.
    -حقته.
    -راستی مستانه بابات سختگیری میکنه که روسری سرت میکنی؟
    -نه بابام ،آقام براش فرقی نمیکنه .در اصل خانواده پدریم مثل شما میمونن.در اصل مامانم سخت میگیره .تازه وقتی دبیرستانی شدم ،میخواست چادریم کنه مثل خودش ،اما آقام اجازه داد بعهده خودم باشه
    -من از چادر سر کردن مامانت خیلی خوشم میاد .مخصوصا که چادرش زمین کشیده نمیشه .یه جورایی با کلاسه .همیشه بوی عطر خوب میده .،،،تو هم اگه چادر سر میکردی بهت میومد .اصلا تو هر کاری کنی خوشگلی

    -چادر سر کردن آداب خودش رو داره .من ۱۰ قدم که میرم ۱۵ بار چادرم و باز و بسته میکنم.
    -میگم حالا اگه مامانت نباشه روسری بی روسری ،نه .
    -نه ،راستش خودم هم با روسری راحت ترم .هرچند که به قول شیرین نصف موهام از جلوی روسری بیرونه ،اما باز اینطوری بیشتر میپسندم تا بدون روسری .

    -البته حق هم داری روسری سر کنی .تو هر جا میری با روسری دل میبری ،چه برسه اون موهای خوشگل و بلند رو هم دورت بریزی .....من اگه پسر بودم حتما عاشقت میشدم
    زدم رو بینیش و گفتم:بلا من دل میبرم یا تو که دل آقا نیما رو بردی


    دستش رو بلند کرد که بزنه پشت کمرم که از دستش فرار کردم و رفتم به سالن .همینطور که میخندیدم گفتم:چیه مگه دروغ میگم خانوم عاشق پیشه

    همونطور که انگشتش رو به نشانه تهدید به سمتم میگرفت گفت:اگه من دیگه به تو حرفی زدم .حالا نوبت تو هم میشه .حالا هی از این مسئله سو استفاده کن.


    -مگه من مثل تو خلم ، دنیای آرامشم رو بهم بزنم و ....

    با صدای نیما به عقب چرخیدم .داشت با امیر خداحافظی میکرد .به شیوا نگاه کردم .شیوا کنارم اومد و گفت:داره کجا میره
    -نمیدونم
    -یه سوال میکنی

    رو به نیما گفتم :دارید به این زودی تشریف میبرید آقا نیما ؟

    به طرفمون اومد و گفت:یه سفر کاری پیش اومده باید ۲ هفته برم اصفهان

    بیچاره شیوا وا رفت.من هم تحت تاثیرقرار گرفتم و گفتم:۲ هفته .
    -با اجازتون
    به شیوا نگاه کردم .سرش پایین بود .
    گفتم:به سلامت
    -ممنون ...
    شیوا هم آروم گفت:خداحافظ

    با این قیافه ای که اینها گرفته بودن دیگه اشک من هم در اومده بود .
    امیر گفت:
    نیما آژانس خیلی وقته منتظره ها

    نیما یه لبخند زد و دوباره با امیر دست داد و برای ما هم دستش رو تکون دادو رفت

    شیوا هم که آنچنان با نگاهش بدرقه اش میکرد که انگار قراره ۲ سال دیگه بر گرده ....آخه دلم جزغاله شد .


    .................................................. .................................................. ....................................



    رو به شیوا گفتم :شیوا زود باش دیگه ساعت پنج و نیم شد
    -خب بابا ،بذار امیر تلفنش تموم بشه ،میریم

    رو صندلی نشستم .خواستم چند تا فحش نصیب آقا کنم که بیخودی معطلش شدیم که اومد بیرون.بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:شیوا جان ببخشید معطل شدی .
    شیوا کیفش رو برداشت و گفت:عیب نداره


    به شیوا اشاره کردم که بگه میخوایم خودمون بریم


    سرش رو تکون داد اما قبل از این که حرفی بزنه امیر گفت:راستی شیوا امروز یا فردا ،هروقت تونستی با هم یه قراری بزاریم میخوام برای بی بی جون و مامان کادو بخرم .ترجیح میدم امسال هم تو نظر بدی

    شیوا گفت:اتفاقا من و مستانه الان میخواستیم بریم خرید ،اگه دوست داری تو هم بیا


    خدا چرا این شیوا رو اینقدر نخود مغز آفریدی ....پسر به این گنده بکی با ما بیاد چکار ....


    امیر کمی مکث کرد و گفت:اگه مزاحم نیستم ،باشه میام

    مزاحمی آقا جون ،به جون اجدادم مزاحمی. یعنی این رو نمیفهمی آویزون

    شیوا:چه خوب .دیگه هم مجبور نیستیم بخاطر ماشین معطلی بکشیم ....نه مستانه

    گفتم:خوب حالا که تنها نیستی من دیگه نمیام
    -ا...باز تو لوس شدی مستانه .مگه قرار نبود تو با من بیایی .تازه مگه قرار نیست خودت هم لباس بخری

    امیر گفت:شاید ایشون به خاطر حضور من معذب هستن؟

    زدی به هدف ...حالا که فهمیدی بزن به چاک..البته اگه این شیوا دهن لق بذاره
    -نه امیر جان....
    بعد رو به من گفت:مستانه اومدی که اومدی ،اگه نیومدی به خدا ۵ شنبه خونه خالم محلت نمیزارم مهمونی بهت کوفت شه

    بعد هم کیفش رو شونه اش انداخت و به طرف در رفت .

    امیر خیلی آهسته طوری که فقط خودم متوجه بشم گفت:هر چند که شما از این تعارفها بلد نیستید .اما من هم از جانب خودم , شما رو برای ۵ شنبه دعوت میکنم .امیدوارم اون شب شما رو مثل همیشه با ابرو های گره خورده نبینم .فکر نمیکنید یه لبخند چاشنی صورتتون کنید ،بهتر باشه

    بعد هم بلا فاصله خودش رو به شیوا رسوند .اونقدر عصبانی شدم که دلم میخواست یه پس گردنی
    حواله اش کنم .عجب بشری بود این پسر .البته بلا نسبت بشر .



    شیوا از این مغازه به اون مغازه سرک میکشد .من مونده بودم این چی میخواد که پیدا نمیکنه .جلوی ویترین یه مغازه وایساد من سمت چپ شیوا کنارش وایسادم .امیر هم یه کم عقب تر از ما پشت سرمون ایستاده بود با موبایلش حرف میزد.


    شیوا انگشتش رو به طرف یه بلوز صورتی گرفت و گفت :مستانه به نظرت اون چطوره ؟
    -قشنگه ....فقط یه کم باید چسبون باشه .آستینش هم خیلی کوتاهه .مثل آستین حلقه ای میمونه .نمیدونم ...به نظرخودت توش راحتی؟
    -بخدا دیگه خسته شدم اینقدر گشتم و به هیچ نتیجه ای نرسیدم .تو هم الکی ایراد نگیر دیگه .

    شونه ام رو بالا انداختم و گفتم :خودت میدونی تو از من نظر خواستی من هم نظرم رو گفتم .اگه ازش خوشت اومده همین رو بخر.
    -ازش که خوشم اومده
    بعد به لباس بغلش اشاره کرد و گفت:اون بلوز بغل دستش چطوره؟
    -تقریبا مثل هم میمونن.فقط این آستین بلنده اما یقه اش خیلی بازه .

    سرش رو تکون داد و گفته:به نظرم یقه اش اصلا باز نیست .بریم تو من این رو بر میدارم تو هم این آستین بلنده رو بخر
    -فقط قربونت یه شلوار چسبون هم براش بپسند با روسری خیلی خوب میشه
    خندید و گفت::از دست تو مستانه

    امیر :شما الان یک ربع جلو این مغازه وایسادید.تصمیمتون رو گرفتید یا هنوز میخواین فکر کنید

    شیوا با دست اون بلوز مورد نظرش رو نشون داد و گفت:امیر نظرت راجع به اون چیه ؟

    امیر جلو تر اومد و طرف راست شیوا قرار گرفت و گفت:تو که نمیخوای این رو بپوشی ؟
    شیوا با تعجب گفت:چطور؟
    -شیوا این خیلی .....
    حرفش رو خورد .اما دوباره گفت:
    به نظر من هیچ کدوم از این لباسها خوب نیستن
    شیوا با اخم گفت:چرا؟

    -تو که خودت میدونی چرا, پس برای چی میپرسی ؟
    -ا ...امیر .من که همیشه توی مهمونیها همینها رو میپوشم ..تو رو خدا کاری نکن بهم ثابت بشه حق با نیکو بوده
    -مگه نیکو چی گفته؟
    -اینکه از تعصبهای بی جای تو شوهر کرده

    امیر اخمهاش رو تو هم کرد و گفت:تعصب نه و غیرت .متاسفانه شما خانومها اینها رو باهم اشتباه میگیرد .
    -حالا هر چی ؟

    بعد رو به من کرد و گفت:ببین حالا ما دو تا یه چیزی پسندیدیم با مخالفت آقا رو برو شدیم .
    آروم گفتم:من کی پسندیدم !

    عصبانی بلند گفت:آره راست میگی .تو که فکر کنم اصلا با چادر نماز بیایی .

    بعد هم با قدمهای تند انجا رو ترک کرد .از این حرف شیوا خندم گرفت .چشم از ویترین گرفتم و خواستم به دنبال شیوا برم که چشم تو چشم امیر شدم که یه لبخند گوشه لبش جا خوش کرده بود.

    اخمهام رو تو هم کردم و به دنبال شیوا رفتم

    این نیکو کیه ؟...نکنه امیر .....اه ،به تو چه مستانه .میخواد هرکی باشه مگه فضولی تو ....
    یه خورده که رفتم به خودم گفتم :یادم باشه حتما از شیوا بپرسم ...نه برای اینکه اعصابم رو بهم ریخته باشه ها ،نه .اصلا برام مهم نیست ،فقط و فقط از روی کنجکاوی ........




    بلاخره شیوا یه پیراهن ساده خرید و من یه قواره چادری برای مادرم .اما برای خودم هیچی نپسندیدم .امیر هم که نمیدونم چی برای مادر بزرگش و مادرش خرید .

    داشتیم به طرف ماشین امیر میرفتیم که یکی صدام کرد برگشتم دیدم پروانه و صدف از بچه های دانشگاه هستن .یه معذرت خواهی کردم و رفتم باهاشون احوالپرسی کردم .

    پروانه : ببینم شیطون ،خبریه ؟
    بعد با ابرو به امیر اشاره کرد .
    گفتم:نه .اون دختره که دوستمه ،اون پسره هم پسر خالشه

    صدف که همیشه نیشش تا بنا گوشش باز بود گفت:پسر خاله اونه،با تو چه نسبتی داره ؟
    -یواشتر دیوونه ممکنه بشنوه.

    صدف یه نگاه به امیر انداخت و گفت:لامذهب عجب چیزی هم هست

    دستش رو کشیدم و گفتم:تا آبروی من رو بیشتر از این نبردید بهتره برید

    پروانه خندید و گفت:خیل خوب بابا ما رفتیم .اما یادت باشه خودت رو زدی به اون راه.
    -چی میگی تو برای خودت . طرف اومده با دختر خالش ,برای روز مادر خرید کنه من هم همراهشون امدم همین
    -همین!
    -میزنم تو سرتون ها.
    صدف دست هاش رو به نشونه تسلیم بالا برد و گفت:خیل خب بابا جوش نیار .فقط از من به تو نصیحت ,حیفه بچه مردم از دست بره ،طرف رو دریاب

    آروم زدم به دستش و گفتم:تو نمیخواد غصه بچه مردم رو بخوری

    بعد هم باهاشون دست دادم و به طرف شیوا و امیر رفتم .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت21

    روز ۵ شنبه انقدر کار سرم ریخته بود که نگو.شیوا هم که به خاطر مهمانی امشب ساعت ۴ گذاشت رفت. در کل این یک ماه که انجا بودم اینقدر کار نکرده بودم که اونروز کردم .دیگه ساعت ۵:۱۵ همه از شرکت زدیم بیرون .امروز هم زیاد با امیر برخوردی نداشتم برای همین یه کم اعصابم در آرامش بود .

    خونه که رسیدم ساعت شش شده بود انقدر که خسته بودم دلم میخواست فقط بخوابم .سریع رفتم حموم و خودمو گربه شور کردم امدم بیرون پریدم رو تخت و ولو شدم

    آخیش چه حالی داره ....

    چشمام رو بستم .هنوز چشمام گرم نشده بود که هستی پرید تو اتاقم .
    -خوابیدی
    چشمام رو باز کردم و گفتم اگه خوابیده بودم هم با دادی که تو زدی دیگه خواب نیستم .

    کنار تختم نشست و گفت:ساعت نزدیک هفته .پس چرا حاضر نیستی .

    پشتم رو بهش کردم و گفتم :به مامان بگو من خیلی خسته هستم نمیام.

    از رو تختم بلند شد .صدای باز و بسته شدن در و شنیدم .خودم و تکون دادم و جام و راحتر کردم .
    یه دفعه در با شدت باز شد و در پی اون صدای عصبی مادرم رو شنیدم

    -مستانه برای چی خوابیدی ؟
    -خستم مامان ،خیلی خستم

    پتو رو از روم کشید و گفت:خجالت نمیکشی تو .نیومدن تو یه بی احترامیه به اونا س .
    -خب اون دفه هم مهندس نیومد خونه ما پس اون هم ...

    با چشم غره مامانم حرف تو دهنم ماسید .

    -تا یه ربع دیگه حاضر و آماده اون پایینی ،فهنمیدی مستانه ؟

    مگه جرات داشتم نفهمم

    -بله فهمیدم

    در و محکم پشت سرش بست .رو تختم نشستم .بی حوصله بلند شدم جلوی آینه نشستم و موهام رو خشک کردم .موهای پر پشت سیاهم رو که صاف و لخت بود و حالا به نزدیک کمرم میرسید رو دور دستم تاب دادم و با یه کلیبس بالای سرم جمع کردم .این هم از مزایای روسری سر کردن بود که مجبور نبودی کلی از وقتت رو برای درست کردن اونها بگذاری .

    رفتم سراغ کمدم .تا اون موقع اصلا فکرش رو نکرده بودم چی بپوشم .یکی یکی لباسهام رو کنار میزدم که چشمم خورد به یه کت و دامن دخترونه که خیلی شیک بود.یه کت خوش دوخت مدل کوتاه تنگ داشت با یه دامن که خفن تنگ بود و بلندیش به روی زانوهام میرسید .
    یه شال هم که با رنگ لباسم هماهنگی داشت سرم کردم .اون کفش پاشنه بلند هم رو که خیلی شیک بود و از همه بیشتر دوست داشتم پام کردم .
    موهام رو به صورت کج کمی تافت زدم .یه آرایش ملایم کردم و عطر مخصوص خودمم که خیلی گرون خریده بودم به گردن و مچ دستم زدم .

    مامانم که هی از اون پایین شماره معکوس رو اعلام میکرد .از آینه کمی فاصله گرفتم و خودم رو برانداز کردم .میدونستم هر وقت این لباسم رو بپوشم مورد تحسین اطرافیان قرار میگیرم چون هیکلم رو حسابی قالب میگرفت و رنگش به پوست سفیدم خیلی میومد .
    با دیدن خودم توی آینه حض کردم .اما وقتی دیدم اندامم کاملا توی این لباس خود نمایی میکنه پشیمون شدم.

    این رو چرا پوشیدم ؟این اصلا مناسب امشب نیست ....از عقب و جلو همه دار و ندارم زده بیرون ...مستانه تو هم آره ها


    دستم رو بردم به دکمه کتم که بازش کنم که دوباره صدای مادرم و البته پدر صبورم در امد .بی خیال لباسم شدم و مانتوم رو تنم کردم

    قرار نیست که انجا رژه برم.
    ****
    سعی کردم از ماشین آقام پیاده بشم اما این هستی مثل مترسک سر جالیز خشکش زده بود ..هستی رو کمی به جلو هول دادم گفتم: برو کنار چرا جلوی در وایسادی میخوام پیاده بشم
    -اه ...مستانه این خونشونه؟
    دوباره هلش دادم که مجبور شد بره کنار
    با این که خودم هم از محله و مخصوصا خونشون خوشم اومده بود گفتم:هستی فکر نمیکردم اینقدر ندید بدید باشی
    -حالا نه این که تو دیدی
    -چرا ندیدم ،حالا خوبه همه فامیل از خونه ما تعریف میکنن
    یه نگاه معنی دار بهم کرد .حق داشت .البته خونه ما هم خیلی بزرگ و قشنگ بود ولی خب به پای این خونه نمیرسید
    یه تنه به هستی زدم و گفتم :لب و لوچت رو جمع کن
    بعد هم رفتم کنار آقام و مادرم وایسادم .
    یه نگاه به ماشینهایی که دم در پارک شده بود کردم
    فکر کنم تو فامیلشون شیوا اینا از همشون آس و پاس تر بودن
    مادرم با یه دستش چادرش رو جابجا کرد و گفت:خانوم و آقای رادمنش به قدری که ساده بودن تصورش رو هم نمیکردم یه همچین خونه زندگی داشته باشن
    عوضش هر چی غرور و تکبر این پسر هرکولشون داره
    آقام که محو جمال مادرم شده بود گفت:مگه شخصیت انسانها به مال و منالشونه خانوم
    مادرم چشم و آبروی برای آقام اومد و گفت:شما هم که فقط بلدید از آدم ایراد بگیرید .
    آقام یه دستش رو زیر بغل مادرم زد و گفت:بنده غلط بکنم که از شما ایراد بگیرم .
    مادرم کمی خودش رو عقب کشید و گفت:آقا رضا زشته ،یه وقت کسی میبینه
    و بعد جلو تر از ما حرکت کرد .
    خودمونیما این بابای ما هم از اون بلا ها بودا
    من و هستی به هم خندیدیم و پشت سر اونها راه افتادیم .هستی آهسته گفت:ایفونشون تصویریه,مراقب رفتارت باش احتمالا امیر خان داره دید میزنه
    آروم زدم به پهلوش اما خندید و خودش رو به آقام که حالا داخل حیاط بود رسوند.
    داخل شدم و در رو بستم .
    مسیر راه با چراغ های نیمه که تا به ساختمون میرسید روشن شده بود و جلوه خاصی داده بود .یه ساختمون بزرگ با نمای سفید روبرومون بود که با چند پله بزرگ از سطح زمین جدا میشد.عاشق همچین خونه هایی بودم .حیاطش خیلی بزرگ نبود اما حتی تو همون فصل سال صفای خاصی داشت .
    اصلا نفهمیدم کی به جلوی درب ورودی رسیدم که با صدای خوش آمد گویی خانوم و آقای رادمنش به خودم امدم .هنوز مشغول احوال پرسی با خانوم راد منش بودم که سرو کله شیوا پیدا شد و پرید بغلم .من هم از دیدنش خیلی خوشال شدم آخه نه این که ما سال به سال هم همدیگر رو نمیدیدیم اینه که ذوق زده شده بودیم .
    شیوا دستام و بین دستش گرفت و گفت :چرا اینقدر دیر کردید؟
    داشتم توضیح میدادم که سنگینی نگاهی رو احساس کردم که باعث شد حرفم نیمه کاره بمونه ونگاهم به اون سمت کشیده بشه .
    امیر با یه پیراهن آستین کوتاه سفید که یقه اش کمی باز بود و گردنبندش که با دستبندش set بود و به خوبی جلو میکرد ،همراه با یه شلوار و کفش بسیار شیک مشکی ,لبخند به لب ایستاده بود و به ما نگاه میکرد .انگار هوا کم آوردم یه نفس بلند کشیدم
    اگه الان صدف این رو میدید ،سکته رو زده بود .
    نا خود آگاه لبخندی گوشه لبم اومد .
    به سمت ما امد و در ابتدا به آقام دست داد و احوالپرسی کرد و بعد با مادرم و هستی و در آخر من .
    به حالت احترام سرش رو تکون دادو گفت: سلام،خیلی خوش آمدید
    نمیدونم چرا صدام گرفته بود و در نمیومد .سلام کردم اما حتی خودمم هم صداش رو نشنیدم .
    شیوا:بیا بریم بی بی جون رو نشونت بدم
    و دستم رو به طرف خودش که در حرکت بود کشید و من ناخوداگاه به دنبالش کشیده شدم.
    از انجا به سالن پذیرایی دید نداشت .شیوا هم همینطور من رو میکشد و حرف میزد .اما از این که ناگهان و بی مقدمه وارد پذیرایی شدم و نگاهها و توجه اطرافیان به سمت ما کشیده شد ،از خجالت وایسادم .دستم رو از دست شیوا بیرون کشیدم و سرم رو به نشانه احترام تکون دادم .دور تا دور سالن پذیرای مبلهاو صندلی های گرانقیمت به طور منظم چیده شده بود.
    با ورود آقام و مادرم و هستی جو ی که بوجود اومده بود عوض شد و اون سکوت چند دقیقه پیش شکست .دوباره این شیوا ما رو مثل کش تنبون کشید . فکر کنم یه ده سانتی این دستم دراز تر از اون یکی شد
    -بیا بریم
    به طرف یه خانوم مسن که یک چادر خانگی سفید به سر داشت و موهای نقره ای خوشرنگش کمی از زیر روسریش بیرون اومده بود ،رفتیم . درست مثل همون بی بی های تو کارتون ها که همیشه واسه نو ه هاشون قصه میگن
    -این هم از بی بی جون
    بعد رو به بی بی جون گفت:بی بی جون این همون دوستمه که تعریفش رو براتون کردم
    سلام کردم .خواست از رو صندلی بلند شه که با دست مانعش شد و گفتم:
    بفرمایید بنشینید ،وگرنه من معذب میشم .
    بی بی جون لبخند ملیحی زد و دستهاش رو برای در آغوش گرفتن من باز کرد .با رغبت به آغوشش رفتم و عجیب احساس آرامش کردم .
    بی بی جون پیشونیم رو بوسید و گفت:ماشالله مثل یه قرص ماه میمونی .
    -ممنون
    شیوا کنار بی بی جون نشست و گفت:مستانه دیدی گفتم اگه بی بی رو ببینی عاشقش میشی
    با سر حرفش رو تاکید کردم .
    شیوا : تو اینجا باش من برم به مژگان و نیکو بگم بیان اینجا.
    با شنیدن اسم نیکو به یکباره دلشوره گرفتم
    پس اون هم اینجاس ....یعنی فامیلشه ؟...
    مستانه چی مگی تو؟چرا باید شخصیت نیکو برات مهم باشه...
    بی بی جون:بیا اینجا پیش خودم بشین
    نمیدونم چرا اینقدر استرس داشتم .قبل از این که رو صندلی کنار بی بی جون بشینم چشم به شیوا خورد که همراه دو زن زیبا به طرفم میومدن .به چهره هردو دقیق شدم .به نظرم سن هردوشون بالاتر از ما بود .یکیشون بالای ۳۵ میخورد و اون یکی بین ۲۹, ۳۰ سال داشت.
    یکی از اونها دستش رو طرف من دراز کرد و با خوشرویی گفت:سلام من مژگانم
    -سلام خوشوقتم ،من هم ....
    اون یکی به میون حرفم اومد و گفت:مستانه
    لبخند زدم و با سر حرفش رو تایید کردم و سلام کردم
    -سلام عزیزم من هم نیکو هستم
    پس نیکو این بود .به حق که زن زیبایی بود .
    مژگان گفت:از بس این شیوا تعریفت رو کرده که مشتاق دیدار بودیم .درست همونطور که میگفت زیبا ،خانوم ،متین و باوقار
    -شما لطف دارید
    شیوا رو به من گفت:نه خانوم اشتباه کردید بنده لطف کردم
    با صدای خانوم رادمنش به سمت اون چرخیدیم
    -دختر ها اجازه میدید ...
    مادرم و آقام به سمت بی بی جون رفتن و با اون سلام و احوال پرسی کردن .همینطور با مژگان و نیکو .تمام مدت من نگاهم به نیکو بود .بعضی وقتها اون هم متوجه میشد و با لبخند جواب نگاهم رو میداد .با تعارف خانوم رادمنش همونجا نشستیم و آقام همراه آقای راد منش به طرف دیگه سالن رفتن.
    وقتی نیکو و مژگان از اونجا رفتن رو به شیوا گفتم :اینها با تو چه نسبتی دارن؟
    -دختر خاله هام بودن دیگه
    پس دختر خاله امیر بود
    با من و من پرسیدم:نیکو و .....امیر همدیگر و دوست دارن ؟
    امیدوار بودم از این سوالم که به من هیچ ربطی نداشت ،متعجب نشه و طفره نره
    شیوا لبخند زد و گفت:خب معلومه .مگه میشه خواهرو برادر همدیگر رو دوست نداشته باشن!
    -خوهرو برادر !
    باتعجب به سمتم برگشت و گفت:خب آره دیگه
    -خوهر برادر واقعی
    -خب آره دیگه ،مژگان و نیکو خواهر های بزرگتر امیر هستن .
    با صدای بلندی گفتم :
    نه.........
    مامانم و خانوم رادمنش به سمتم برگشتن .
    -نه شیوا جا ن ،این چه حرفیه ،قابلی نداشت
    شیوا گیج نگاهم کرد و آروم گفت:قرصات و خوردی ؟!این دری و ری ها چیه میگی ؟
    سینی چایی و شیرینی که توسط نیکو و مژگان جلومون گرفته شد باعث شد،شیواهم بقیه حرفش رو نتونه بزنه .از ذوق شنیدن این حرف مثل این نخورده ها دو تا شیرینی بردارم که فکر کنم مژگان حرفش رو پس گرفت ...حالا خودم هم نمیدینستم چرا باید به خاطر این موضوع ذوق کنم ....درگیری داشتم با خودم دیگه .
    هستی که کنار من نشسته بود رو به لیدا خواهر شیوا گفت:من فکر میکردم خالت با این وضع زندگی چند نفر پیشخدمت داشته باشه ...نه مستانه
    -آره اون هم از جنس سیاهش
    وقتی دید دارم دستش میندازم اخمهاش رو کرد تو هم . شیوا خندید و گفت:خاله مریمم دوست نداره .اول از همه میگه وقتی پای خدمتکار و این چیزها تو خونه باز بشه ،حرف خانواده همه جا میره .دوم از این میگه جز خود ش و عمو هوشنگ و امیر که کس دیگه ای نیست که بریز به پاش داشته باشن .
    هستی گفت:اما من اگه جای خالت بودم حتما این کارو میکردم
    در حالیکه دگمه مانتوم رو باز میکردم گفتم : حالا که نیستی
    شیوا یه نگاه به من کرد و گفت:بلا کولاک کردی ...راستی اون کی بود اون روز ادا میومد این لباس تنگ و چسبونه
    مانتوم رو روی دستم انداختم و گفتم : خیلی بد جوره ،نه
    -نه .چرا باید بد جور باشه .....
    -خودمم میدونم خیلی تنگه اما عجله ای لباس پوشیدم
    -حالا من یه حرفی زدم .در ضمن اگه یه نگاه به دور و برت بندازی میبینی که تو اصلا به چشم نمیایی .
    بعد هم مانتو من و هستی رو از دستمون گرفت و رو به مادرم گفت:خاله اگه میخواین چادرتون رو عوض کنید با من بیاین .
    مادرم به تعارف خانوم رادمنش از جاش بلند شد که چشمش خورد به من .من هم روم و کردم اونطرف که یعنی اصلا حواسم بهش نیست .خدا رو شکر مادر شیوا هم بلند شد تا با مادرم بره ،برای همین مادرم نتونست زیاد زل بزنه به من که من از رو برم
    و به این ترتیب من از زیر نگاههای مادرم جون سالم بدر بردم .
    یعنی وقتی مادرم اونطوری نگاهت میکردا به گناه نکرده خودت هم اعتراف میکردی.
    لیدا و هستی هم که طاقت نشستن نیاوردن و بلند شدن رفتن.من هم از فرصت استفاده کردم و چشمام و به اطراف چرخوندم ببینم چه خبره .
    فقط عده خیلی محدودی از خانومها مثل مادر شیوا و خانوم رادمنش روسری سرشون بود .دخترهای جوون همسن و سال من و شیوا هم که خدا بده برکت .انگار اومد بودن سالن مد .
    صدای خنده جوونترها که در طرف انتهایی سالن جمع شده بودن توجهم رو به خودش جلب کرد .از بین اونها نگاهم فقط رو یکی ثابت شد .
    امیر در حالیکه یک لیوان آب دستش بود و یه دست دیگش تو جیبش،همراه بقیه میخندید
    حالا درسته که من میخوام سر به تنش نباشه اما خب از حق هم نباید گذشت،وقتی میخنده خیلی جیگر میشه ....
    بعد خودم و جابجا کردم و گفتم:این چه طرز حرف زدنه ...البته تقصیر تو نیستا .از بس این برج زهرمار نمیخنده آدم غافلگیر میشه .
    اما قبل از اینکه چشم ازش بردارم با نگاهش غافلگیر شدم .من هم که انگار تو صحنه جرم به دام افتاده باشم دستپاچه شدم که باعث شد فنجان چایی که تو دستم بود بلرزه و کمی از اون چایی رو دستم بریزه .
    ای تو روحت ،سوختم ...مرتیکه چشم چرون
    فنجان چایی رو روی میز گذاشتم .
    بی بی جون نگاهش رو متوجه من کرد و گفت: مستانه جان،درس میخونی؟
    -بله بی بی جون ،چند ماه دیگه لیسانسم رو میگیرم
    -باریکلا دخترم...حالا چی میخونی
    -عمران
    -پس تو هم مثل امیر ما مهندس میشی
    با سر حرفش رو تایید کردم
    -البته الان هم بخاطر این ترم تو شرکت ایشون مشغول هستم .
    با لبخند سرش رو تکون داد.
    مادرم امد کنارم نشست .شیوا هم گفت:مستانه تو که هنوز چاییت رو نخوردی .
    فنجانم رو از رو میز برداشتم و گفتم :الان میخورم
    -پس تا تو چاییت رو بخوری من امدم .
    چاییم تازه تموم شده بود که شیوا با قیافه عصبی اومد و کنارم نشست .
    -چیه ،اخمهات تو همه
    -این دختر عمه امیر رو میخوام با دستام خفه اش کنم
    -نه تورو خدا ،به جوونیت رحم کن
    -مستانه جدی باش
    لبخند زدم و گفتم :حالا چی شده ؟
    -خیلی روش زیاده .به من میگه اون دختره کچلی داره روسریش رو بر نمیداره...منظورش تو بودی
    -من؟!
    نفسش رو با حرص بیرون داد :هر دفه این رو میبینم ،تا یه هفته اعصابم میریزه بهم .نه من از اون خوشم میاد نه اون از من
    -تو چی جوابش رو دادی ؟
    -از این که نتونستم جوابش رو بدم عصبانی تر شدم ..اصلا انقدر آمپرم رفت بالا که نتونستم جوابش رو بدم ....تو رو خدا نگاهش کن .آدم حالش بد میشه. همون لباس قرمزه رو میگم .همون که به امیر مثل کنه چسبیده
    به سمت اونها نگاه کردم .واقعا که مثل کنه به امیر چسبیده بود .
    گفتم:میدونی تو هم باید بهش میگفتی بخاطر اینکه کسی شک نکنه نقص عضو داری اینطور تن و بدنت رو انداختی بیرون.
    یه برق بد جنسی تو چشماش چشمک زد و رفت به سمت اونها .ثانیه ای نکشید که توپ خنده تو جمع اونها ترکیده شد .فهمیدم بله این شیوا خانوم دوباره حرف تو دهنش نمونده و اون حرفها رو به اون زده .فقط امیدوار بودم از طرف من این حرف رو نزده باشه
    شیوا با یه لبخند پیروزمندانه اومد و کنارم نشست
    -حال کردم ..رنگ صورت المیرا خانوم با لباسش SET شد
    -المیرا کیه
    -دختر عمه امیر دیگه
    -رفتی گفتی آره
    سرش رو تکون داد
    -از طرف خودت گفتی دیگه ؟
    -آره .فقط امیر فهمید تو گفتی
    -شیوا !
    -ا...خب داشتم میومدم گفت،بهت نمیاد از این جوابها تو آستین داشته باشی ،من هم گفتم ندارم ،از قول مستانه گفتم یا به عبارتی همون دوست زبون درازم
    -دستت درد نکنه ،عجب تعریفی ازم کردی ...بابا اصلا به تو میگن دوست نمونه
    -دروغ گفتم مگه
    فقط بهش نگاه کردم .
    نیکو اومد پیشمون و رو به شیوا گفت: شیوا جان چند تا CD تو کیفم ،تو اتاق قبلی خودم گذاشتم،لطف میکنی بیاری .من باید برم به آرمان غذا بدم .
    -معلومه که میرم .فقط به شرطی که آرمان کوچولو رو بعد از غذاش بدی به من .
    -مطمئن باش اینکار رو میکنم .امشب رو میخوام یه نفس راحت بکشم .فقط قربونت زود باش .مجلس خیلی رسمی شده
    -باشه
    نیکو یه تشکر کرد و رفت .شیوا دستم رو کشید و گفت:بیا با هم بریم
    -بابا این دست من کش اومد ولش کن
    -خب پاشو دیگه
    -من همیجا هستم تو برو
    بی بی جون گفت:مادر جان پاشو برو ،از اول که اومدی همینجا نشستی ،میخوای پیش ما سن بالاها بشینی که چی بشه
    -آخه
    شیوا :پاشو دیگه
    بعد هم انقدر دستام رو کشید که اگر بلند نمیشدم از جا کنده شده بود
    موقعی که عرض سالن رو با شیوا طی میکردم ،نگاه خیره خیلی ها رو روی خودم احساس میکردم .من هم با کفشهای که پوشیده بودم مجبور بودم آروم قدم بردارم یا به قول هستی خرامان خرامان راه برم .با هر قدم لعنت به خودم فرستادم که چرا این لباس رو پوشیدم
    از پله هایی که کنار دیوار به صورت مدور به طبقه بالا منتهی میشود بالا رفتیم .داخل دومین اتاق شدیم .شیوا به طرف کیفی که انجا بود رفت و چندتا CD در آورد .
    شیوا: اه...آخه اینها چیه نیکو با خودش آورده
    بعد اونها رو توی کیف برگردند و گفت:بیا بریم از تو اتاق امیر چند تا CD بیاریم .امیر همیشه CD های توپی داره ...
    از اتاق بیرون امدیم .شیوا در اتاق بغلی رو باز کرد و گفت:بیا تو
    -من نمیام همینجا جلوی در میمونم
    -بهتر همینجا وایسا کشیک بده
    -کشیک برای چی؟
    در حالیکه وارد اتاق میشد گفت:بخاطر اینکه امیر دوست نداره کسی بدون اجازه وارد اتاقش بشه
    -چرا ،نکنه نقشه گنج تو اتاقش قائم کرده
    -شاید ....من رفتم حواست باشه ها
    -خب چرا بی اجازه میری تو .ممکنه سر برسه ها
    -پس تو اینجا چکاره ای .
    -نکنه انتظار داری وقتی اومد با یه سوت خبرت کنم ,هان
    خندید و رفت تو .دستم رو به دیوار گرفتم و سرم رو داخل اتاق کردم .آخه از فضولی که نه از کنجکاوی میخواستم ببینم اتاقش چه شکلیه .
    اولین چیزی که چشمام بهش افتاد یه گیتار خوشگل بود که کنار یه کتابخونه نیم قدی طرف چپ به دیوار تکیه داده شده بود .
    این هم عشق کلاس اومدن با گیتار و داره ... آرزو بر جوانان عیب نیست
    روبروم یه تخت یه نفره بود با یه عالمه متکا سفید .
    چه تن پرور
    یه چند تا دمبل هم گوشه میز تحریرش بود .سرم رو بیشتر تو کردم که ببینم قاب عکسی روی میزش نیست که نبود فقط یه کامپوتر روش بود با یه موبایل که همون موقعی زنگ خورد و من و شیوا رو باهم پروند .
    -شیوا زود باش
    -اه ،امدم صبر کن یه لحظه
    صدای موبایل قطع شد .اما بلا فاصله دوباره زنگ خورد.گفتم:معلومه که طرف خیلی بیقراره
    شیوا همونطور که مشغول جستجوی CD ها بود گفت: نه بابا ،امیر اهل این حرف ها نیست
    -شیوا ساده ای ها
    -ساده نیستم ،داداشم و میشناسم
    -ایششش .....
    چندتا CD دستش گرفت و دوباره به اونها خیره شد گفتم:زود باش دیگه
    -بذارببینم اینها چیه؟
    سرم رو عقب کشیدم ببینم کسی نباشه که خوشبختانه کسی نبود .این موبایلم که همینطور زنگ میزد .
    -میگم طرف یه لحظه هم طاقت دوری این داداش جونت رو نداره
    -شاید هم کسی کار مهمی باهاش داشته باشه ،بذار ببینیم کیه؟
    موبایل رو برداشت و تقریبا فریاد زد :نیما س
    دستم رو جلوی بینیم گذاشتم و گفتم:حالا چرا داد میزانی ؟مگه به گوشی تو زنگ زده که اینطوری ذوق میکنی ؟
    -بی مزه ،همش زد حال میزنی
    -خب حالا جواب بده ،شاید واقعا کار مهمی داره که اینقدر زنگ میزنه
    شیوا مردد من رو نگاه کرد
    -زود باش تا قطع نشده
    یه نفس بلند کشید و جواب داد :الو ،سلام .........نه اشتباه نگرفتید ،من شیوا هستم
    فکر کنم نیما از خوشحالی سکته ناقص رو زد .
    به شیوا که مثل گوجه قرمز شده بود اشاره کردم که جلو تر بیاد من هم بشنوم .گوشی به دست یه کم جلو اومد .
    من هم که هنوز نیمه تنم بیرون بود کله ام رو بیشتر داخل بردم و گوشم رو به گوشی چسبوندم
    نیما:امیر اون طرف ها نیست
    -نه ،راستش من داشتم از جلوی اتاقش رد میشدم که صدای موبایلش رو شنیدم .
    لبم و گاز گرفتم و خیلی آهسته گفتم :چرا دروغ میگی
    شیوا با دست اشاره کرد که مسخره بازی در نیارم
    -نیما: راستش هر چی به تلفن خونشون زنگ میزنم کسی جواب نمیده .میدونم مهمون دارن اما یه کاری باهاش داشتم میشه بهش بگید با من یه تماسی بگیره
    -باشه .من بهش میگم
    -ممنون .فقط بگید زودتر تماس بگیره ...در ضمن......مواظب خودتون هم باشید ....
    شیوا لبش رو گاز گرفت و گفت :شما هم همینطور
    لپش رو کشیدم و یه بوس واسش فرستادم که موجب شد پشتش رو به من بکنه و بره کنار تخت وایسه
    خداحافظی که کرد گفتم :مبارکه عروس خانوم
    -زهر مار
    بعد هم باهم زدیم زیر خنده
    گفتم :شیوا بدو باید خبر بدی نیما زنگ زده..راستی لو ندی ما اینجا بودیم همون دروغی رو که به نیما گفتی به این گالیور هم بگو
    شیوا اخم کرد و گفت:میدونی چیه من میرم میگم مستانه مجبورم کرد بریم تو اتاقت ،آخه فوضولیش گل کرده بود
    -ا ا ا ..من کی همچین حرفی زدم .
    -حقته تا تو باشی به دم پسر خاله من این همه اسم و صفت نبندی
    -من چکار به دم اون دارم ...حالا منظورت از دم همونیه که همه همجنس هاش دارن یا این یکی پشتشم داره
    با این حرفم شیوا یه جیغ کوچولو کشید و به طرفم خیز برداشت
    من هم چرخیدم وخواستم از دستش فرار کنم که محکم برخورد کردم به یه جسم سخت که باعث شد چشمهام بسته بشه و تعادلم رو هم از دست بدم .میدونستم با اون شدتی که من پرت شدم به عقب اگه با زمین برخورد کنم کمه کم ,از کمر درد ۲ ،۳ روزی استراحت مطلق خواهم داشت .هنوز تو این افکار بودم که دیدم نه مثل اینکه تو زمین و هوا معلقم .
    آروم چشمم رو باز کردم .
    وای نه ...امیر
    چند ثانیه ای مغزم بهم فرمان نمیداد .صورت امیر شاید فقط به اندازه چهار انگشت با صورتم فاصله داشت و نفس های تند و پی در پی اش به صورتم میخورد .
    اون هم با بهت من رو نگاه میکرد ،اما کم کم چشمهاش و لبهاش با هم خندیدن .با شدت خودم رو از دستهای پرقدرتش که دور کمرم حلقه شده بود بیرون کشیدم و صاف ایستادم .
    اخمهام تو هم رفت و به حالت چشم قره یه نگاه به شیوا که اون وسط بلند بلند میخندید انداختم .اما اون اصلا کجا نگاه من رو دید .عصبانیتم بیشتر شد و نگاهم رو متوجه امیر کردم .انگاری اون مقصر بود .
    ابروهاش رو داد بالا گفت:خیلی ببخشید که با سر رفتی تو شکمم
    من هم پرو خواستم جوابش رو بدم که از دیدن انچه که دیدم دهنم قفل شد .


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 22
    طرف راست پیراهنش کمی پایین تر از سر شانه اش جای رژلبم افتاده بود .انگار یکی عکس لبم رو با دقت نقاشی کرده بودن .
    چه افتضاحی ...آخه من چرا باید همیشه به این بخورم ...الان پیش خودش میگه این دختره حتما از قصد خودش رو میزنه به من .....
    فرار رو بر قرار ترجیح دادم و بدو زدم بیرون .حتی نزدیک بود چند بار از پله ها کله ملق بشم
    پایین پله ها با صدای شیوا سر جام وایسادم . یه دستم رو روی قلبم گذاشتم و یه دستم و به نردهای طلایی
    پله ها گرفتم .همینطور نفس نفس میزدم . به اطراف نگاه کردم کسی انجا نبود جز چند تا بچه که مشغول بازی بودن .
    شیوا با خنده اومد پایین کنارم ایستاد و گفت:چی شد مستانه ،چرا یهو رم کردی ؟
    -وای شیوا ...وای ..
    -چیه ....چرا اینطوری میکنی ؟
    -اگه بدونی ،.اگه بدونی ....وای وای وای
    کلافه گفت :اه....مستانه میگی چی شده یا نه ؟
    دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و گفتم :مگه تو ندیدی ؟
    -چی رو ...اینکه خوردی بهش
    -وای این یکی رو یادم رفته بود ...وای
    -خوب اتفاق بوده ...از قصد که نرفتی تو بغلش
    بعد هم دستش رو گذاشت رو دهنش و خندید
    -زهر مار ،خنده داره
    -ولی خودمونیما ،یه لحظه مثل این فیلم هندی ها شده بود که ....
    دستم رو گذاشتم جلوی دهنش و گفتم :یه ذره دیگه حرف بزنی خودم خفه ات میکنم .
    دست هاش رو به حالت تسلیم بالا برد .دستم رو برداشتم .شیوا به دستم اشاره کرد و گفت:اه ,مستانه رژم رو پاک کردی
    دوباره یادم انداخت .آروم زدم به پیشونیم :وای شیوا ،وای ...
    -اه چه مرگته ؟
    -ندیدی ؟
    -بخدا دیدم
    -پس تو هم دیدی .....خودش هم دید ؟
    -خودش که یه پنج دقیقه داشت تو بغل تو حال به حالی میشد ،حس بیناییش هم فکر میکنم هنوز کار میکرد
    یکی محکم زدم تو سرش و گفتم :اینقدر این رو یاد من ننداز
    سرش رو مالید و گفت:خب خودت کرم داری هی ازم میپرسی دیدم یا ندیدم ؟.....
    -من اون رو نمیگم ،لباسش رو میگم ...دیدی؟
    -لباسش ...آره بابا لباس تنش بود
    رفتم یکی دیگه بزنم به سرش که عقب کشید و گفت:اینقدر نزن موهام خراب شد
    -به جهنم ....اینقدر رو اعصاب من شیرجه نزن
    -خیل خوب بابا .حالا لباسش چی ؟
    -عکس لبم افتاده بود رو پیرهنش ....ای کاش رژ لب نمیزدم ،یا حداقل اون یه پیرهن تیره میپوشید
    -جون من .اه ،من ندیدم
    -شیوا ،اگه همونطوری بیاد پایین چی ؟وای شیوا ،چکار کنم
    شیوا هی سرش رو تکون میداد و میخندید .شالم رو که کمی شل شده بود ،باز و بسته کردم و گفتم:کوفت،بگو چه کار کنم ؟
    -چی رو چکار کنی؟
    -اگه همینطوری بیاد پایین همه میفهمن ؟
    -چی رو میفهمن .....اصلا از کجا میفهمن ؟مردم بچه دار هم میشن کسی نمیفهمه
    بعد خودش رو زود کشید عقب که من نتونم بزنمش
    -شیوا کاری نکن که قاطی کنما
    -یعنی الان قاطی نیستی
    با عصبانیت گفتم :بیا برو بالا تا خودش متوجه نشده یه شربتی ،چیزی رو لباسش بریز ،مجبور بشه لباسش رو عوض کنه ...وای شیوا از همه بدتر خودشه .خدا کنه متوجه نشده باشه .یعنی مطمئنم که نشده ،تو به این فضولی نفهمیدی ...باز که وایسادی داری میخندی .برو تا پیداش نشده
    -اجازه میدید رد شم
    شیوا خندش رو خورد و به المیرا ،دختر عمه امیر نگاه کرد.خودم رو کشیدم کنار تا رد شه . یه لبخند مصنوعی زد و دستش رو به طرف من دراز کرد و گفت:سلام من المیرا هستم
    باهاش دست دادم وگفتم :مستانه ..خوشوقتم
    یه لبخند شبیه پوز خند زد .حق با شیوا بود من هم ازش خوشم نیومد .دختر خوشگلی بود ،اما زیادی آرایش داشت .ابروهاش که از این مدل چنگیزیها ،تتو کرده بود .پوست صورتش هم برنز کرده بود ،یعنی کل بدنش رو .چون یقه اش خیلی باز بود .بند و بساط رو ریخته بود بیرون .آستینش هم که کوتاه بود با یه شلوار کوتاه که مچ پاهاش معلوم بود .خط لبش هم که دور لبش زده بود ،لبش رو گنده نشون میداد .اما بهش میومد .موهاش هم که خیلی کوتاه بوداز همه رنگ بود ،اما معلوم بود خیلی بابت رنگ موهاش پول داده .خیلی فانتزی و قشنگ بود .
    رو به شیوا که دو پله بالاتر از ما ایستاده بود کرد ،اما گفت:امیر،این چیه ؟
    چشمم رو بستم و لبم رو محکم گاز گرفتم .
    مستانه دیگه تمام ...یعنی برو بمیر ...الانه که همه بفهمن تو تو بغل این یارو بودی ...خدایا کاری کن یه جور همچین بد نگه ...بگه مدل لباسشه ...چه میدونم ،خدا روزی ۵۰۰ تا صلوات نذر میکنم برای ۵ روز به جون خودم ایندفه رو دیگه دودر نمیکنم ...میگم به جون خودم ،ا ا ا ...دیگه با جون خودم که شوخی ندارم .
    امیر: مگه نمیبینی ...گیتاره
    چشمم رو باز کردم و سریع به سمت امیر که کنار شیوا وایساده بود برگشتم .یه لباس ابی آسمونی خیلی کمرنگ پوشیده بود مدل همون قبلی .اگه دقت نمیکردی تشخیص نمیدادی لباسش رو عوض کرده .
    ای کاش همون یه شب رو نذر میکردم ها...خدا جون با خودم بوداما .....
    المیرا گیتار و از دست امیر گرفت و گفت:این که سیمش پاره شده بود
    -خب دادم درستش کردن .
    -وای از این بهتر نمیشه .بریم که همه دوست داریم تو بزنی و بخونی .میدونی چند وقته صدای گیتارت رو نشنیدم .وای امیر دلم لک زده برای خوندنت
    نگاه من و شیوا به هم افتاد .معلوم بود داره بجای من تو دلش فحش میده
    امیر دستش رو روی سینه اش گذاشت با لودگی گفت:خواهش میکنم .خواهش میکنم ،من متعلق به همه شما .هستم
    شیوا و المیرا خندیدن .من هم که طبق معمول در حال نسبت دادن اسما ء و صفات مختلف به این جیپسی کینگ بودم .
    شیوا گفت:اخ امیر داشت یادم میرفت ،داشتم از اتاقت رد میشدم هی صدای موبایلت میومد اینکه گفتم شاید کسی کار مهمی داره ،اتفاقا خوب شد برداشتم آقا نیما بود .گفت حتما یه زنگی بهش بزنی
    -باشه الان یه زنگ بهش میزنم
    المیرا گفت :پس من گیتار رو میبرم تا تو بیایی
    -ممنون
    شیوا اومد پایین اومد حرفی بزنه که صدای نیکو مانعش شد .رو به من گفت:بذار اینها رو به نیکو بدم .
    و به طرف نیکو رفت .من هم چند قدم رفتم که با صدای امیر وایسادم :خانوم صداقت
    برگشتم .چند پله رفته رو پایین اومد و درست روبروی من قرار گرفت.
    -یادتون باشه یه پیراهن شیک به من بدهکار شدید .خودتون که میدونید لک رژ لب پاک نمیشه
    دیگه فرصت نکردم تو دلم فحشش بدم .با عصبانیت گفتم:معلومه خیلی تجربه دارید .این چندمین پیراهنیه که بخاطر همین موضوع رژ لب ،طلب میکنید
    لبخندی زد وگفت :تجربه که دارم اما نه رو پیراهنم .از شانس شما قدم کمی بلندتر بود .برای همین یه پیراهن بدهکار شدید
    دستهام رو مشت کردم وبا دندونهای بهم فشرده گفتم:واقا که از ادب بویی نبردید
    ابروهاش رو بالا داد و گفت:چرا؟چون بوسه های مامانم و خواهرام و البته بی بی جون رو تجربه کردم یا بخاطر این که قدم از شما بلند تره
    -قد من به این موضوع چه ربطی داشت .؟!
    از برق شیطنتی که در چشمهایش درخشید فهمیدم الان که یه چیز بارم کنه .اما خوشبختانه حضور یه پسر که همسنهای خودش میزد باعث شد حرفش رو نزنه
    -سلام عرض شد ...امیر جان معرفی نمیکنید
    به طرفش برگشتم .قیافه اش خوب بود اما به دل نمیشست .از نظر قد و هیکل تقریبا مثل امیر بود .فقط امیر یه کم قد بلند تر و چهار شونه تر بود ،معلوم بود خیلی وقت صرف اتو کردن موهاش کرده بود که آدم رو یاد جوجه تیغی میانداخت
    -من بهرام هستم .پسر عمه امیر ,افتخار آشنایی با چه کسی رو دارم؟
    به دستش که با یه لبخند احمقانه به طرفم دراز شده بود نگاه کردم و با سردی گفتم :صداقت هستم
    بعد هم بدون معطلی از کنارش رد شدم .فقط صدای بهرام رو شنیدم که به امیرگفت:کوفت،خنده داره
    کنار مادرم نشستم .بدون اینکه به من نگاه کنه آروم گفت:کجا بودی؟
    -رفته بودم با شیوا cd بیارم دیگه
    میدونستم اونجایی که مادرم نشسته به جایی که ما بودیم دید نداشت .برای همین خیالم راحت بود .
    شیوا با یه پسر بچه خیلی توپول و مامانی اومد طرف ما
    -این خانوم خوشگله رو که میبینی اسمش مستانه اس این هم آقا آرمان ،همدیگر رو بوس کنید
    آرمان رو ازش گرفتم و یه ماچ آبدار از اون لپ سفید و توپولش کردم :وای چه خوشگله ...چند سالشه
    -تازه نه ماهش شده
    به خودم فشارش دادم و مشغول بازی باهاش شدم
    شیوا گفت:این رو نیاوردم با این بازی کنی ها ...پاشو بریم پیش بقیه .امیر میخواد گیتار بزنه
    -من نمیام
    -خاله شما به مستانه یه چیزی بگید .همه بچه ها اونطرف جمع شدن اونوقت این نمیاد
    از چه کسی هم پرسید
    مادرم گفت:خودش میدونه خاله من چی بگم
    یه لبخند به شیوا زدم که خودش فهمید .گفتم:همیجا خوبه شیوا جان ،تو برو من آرمان رو نگه میدارم
    آرمان رو از دستم گرفت و گفت:این رو که باید به مادرش برگردونم
    نیکو به طرف شیوا اومد و آرمان رو از دستش گرفت و گفت:شما ها چرا اینجا نشستید ! برید پیش همسنهای خودتون .
    شیوا :من میخوام برم این نمیاد
    -چرا؟حتما غریبی میکنی
    بعد دست من رو گرفت و گفت:بیا من هم باهاتون میام
    عجب گیری کردم امشب ....
    ایندفه شیوا بود که یه لبخند معنی دار بهم زد .
    بلند شدم و همراه انها به ته سالن رفتم.مینو رو به بقیه گفت:بچه ها خوب سهم خودتون رو از بقیه جدا کردین ها
    یکی از پسر ها گفت:اختیار دارید .افتخار حضور نمیدید که در بست در خدمت باشیم
    نیکو گفت:رضا بلبل زبون شدی ؟
    -شکست نفسی میفرمایید .مگه میشه همچین (بادست به طرف من اشاره کرد)گلی رو دید و بلبل نشی
    جاش نبود جوابش رو بدم .فقط اخم کردم و سرم رو انداختم پایین .شیوا گفت:رضا تو سربازی هم رفتی آدم نشدی
    -دست شما درد نکنه دیگه ،بجای این که افکار حاضر رو در مورد من خراب کنی بهتر نیست حقایق رو بگی
    -خب من هم حقیقت رو گفتم دیگه
    -حالا به جای مزه ریختن ایشون رو معرفی نمیکنید
    شیوا دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت:ایشون یکی از بهترین دوست من ،مستانه .
    سرم رو بلند کردم و فقط برای دختر ها سر تکون دادم .نیکو گفت:باز هم غیرت قدیمیها ،الان ۳ تا خانوم محترم اینجا سراپا وایساده دریغ از یه جانفشانی
    رضا سریع از جاش بلند شد و رو به من گفت:اصلا من این جا رو برای شما نگه داشته بودم .بفرمایید خواهشا
    مینو خندید و گفت:مستانه جان ،این رضا پسر دایی من ،پسرخوبیه ،فقط بعضی وقتها زیادی مزه میریزه
    گفتم:عیب نداره ،بلاخره بعضی وقتها لازمه بچه ها یه جاهای عقدهاشون رو خالی کنن
    همه زدن زیر خنده .رفتم کنار یه دختر که جا بود نشستم .چشمم به امیر افتاد که سرش پایین بود و شونه هاش از خنده میلرزید
    نیکو گفت:شیوا گفته بود خیلی باحالی اما نمیدونستم اینقدر باحالی ...دمت گرم
    رضا که خودش هم میخندید گفت:باورم نمیشه این همه طرفدار تو فامیل دارم .
    شیوا :بگیر بشین بامزه
    بعد هم اومد هر جوری که بود خودش رو روی صندلی من جا کرد و دستش رو انداخت گردن من .
    مینو هم آرمان رو که بیقرای میکرد برد .
    شیوا :امیر بزن دیگه
    امیر موهاش رو که روی پیشونیش ریخته بود کنار زد و گفت:چی بزنم
    -هر چی دوست داری
    بهرام گفت:بهتر نیست به عهده مستانه خانوم که تازه به جمع ما پیوستن بذاریم
    جا خوردم .....همه نگاهها به سمت من کشیده شد
    -من نمیدونم
    بهرام :خوب یه درخواستی بدید دیگه .همونی که خیلی دوست دارید
    -من نمیدونم
    المیرا که کنار امیر نشسته بود گفت:نمیگیم که بخون میگیم یه آهنگ در خواست بده
    شیوا هم اومد حرف بزنه :اتفاقا مستانه خیلی صداش قشنگه
    لیدا هم که نمیدونم سر و کله اش از کجا با هستی پیدا شد , گفت:راست میگه ...وای خدا من عاشق صداشم
    بهرام گفت:پس واجب شد بخونید
    جانم .....
    به هوای درست کردن شالم یه سقلمه به شیوا زدم .که رنگش قرمز شد ولی صداش در نیومد ....مگه جرات داشت، نفله .
    بهرام گفت:نمیخونید
    المیرا با پوزخند گفت:بابا توبه ، آتیش جهنم رو واسه خودتون نخرید
    یه روز حال تو رو باید بگیرم ،ایکبیری .......
    امیر نگاه از المیرا گرفت و گفت:بلاخره چی بزنم ؟
    دوباره همه نگاه ها به سمت من رفت .من هم برای اینکه از شر نگاهشون خلاص بشم گفتم:نوازش ابی رو بخونید
    لبخند شیوا بهم فهمند که سوتی دادم .یعنی هرچی فحش و لعنت بلد بودم به خودم فرستادم
    امیر هم بی معطلی دستش رو روی سیمهای گیتار به حرکت دراورد.چشمهاش رو بست و شروع به خوندن کرد
    من و حالا نوازش کن ،که این فرصت نره از دست
    شاید این آخرین باره که این احساس زیبا هست
    من و حالا نوازش کن ،همین حالا که تب کردم
    اگه لمسم کنی شاید به دنیای تو برگردم
    هنوز هم میشه عاشق بود ،تو باشی کار سختی نیست .....
    باید اعتراف کنم به قدری صداش زیبا بود که یه آفرین خیلی کوچولو تو دلم بهش گفتم .سرم رو بالا کردم و بهش نگاه کردم .حالا که چشماش بسته بود ،باز میتونستم با خیال راحت نگاهش کنم .این چهره زیبا ولی مغرور واقا دیدنی بود .



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    شیوا سرش رو روی شونه من گذاشت.آخه ،جای نیما خالی بود ...
    با کف زدن بچه ها به خودم امدم . شیوا گفت:خیلی قشنگ میخونه ،نه
    لبخند زدم .مژگان در حالیکه به جمع ما نزدیک میشد گفت:امیر همه دارن اعتراض میکنن....میگن چرا تو نمیایی برای همه بزنی
    امیر بلند شد گیتارش رو برداشت و گفت:اتفاقا میخوام برای یه خانوم جیگر هم بزنم و هم بخونم .
    دخترها به هم نگاه کردن .من و شیوا هم با تعجب همدیگر رو نگاه کردیم
    یکی از دخترها گفت :حالا این خانومی که میگی مجرده یا متاهل ؟
    -خب معلومه ،مجرد .این دیگه پرسیدن داشت
    یکی از پسرها گفت:امیر ،راه افتادی
    -من ۲۵ ساله که راه افتادم .
    مژگان:امیر نکنه واقع خبریه؟
    -پس من دارم چی میگم
    بعد هم به طرف جمع بزرگترها رفت .بیشتر بچه ها رفتن اون طرفی اما من و شیوا انجا موندیم.امیر چنگی به گیتارش زد و گفت:خانوم ها ،آقایان ...امروز میخوام از طرف خودم روز مادر رو به همه مادرها تبریک بگم و البته روز زن .....خیلی منتظر امشب بودم .چون با تمام وجودم میخوام برای زنی که دوستش دارم و الان در بین شما س بخونم ،شاید از این طریق به احساسات من پی ببره ....تنها چیزی که میتونم بگم اینه که خیلی دوستش دارم و تا آخر دنیا خودم نوکرشم .......

    نمیدونم اون احساس لعنتی که به سراغم اومد چی بود .یه لحظه یاد حرف هستی افتادم(حتما کسی رو دوست داره )
    مستانه به جان خودم میزنم همینجا جلوی این همه آدم حالت رو میگیراما ...بابا خجالت هم خوب چیزیه ....اصلا چه بهتر ...اه ،اه ،اه، اینقدر از این جلف بازیهایی که این پسرا از خودشون درمیارن بدم میاد ...حالا فکر کرده تحفه همه عاشق این شدن که میخواد نشون بده یکی دیگه رو دوست داره
    پسر ها سوت زدن .دختر هاهم با اکراه دست میزدن .فقط خانواده ها بی طرف تشویق میکردن .امیر شروع به نواختن کرد .اما با ترانه ای که خوند و حرکات عاشقانه ای که موقع خوندن انجام میداد همه پی بردن که اون زن کسی نیست جز بی بی جون ....
    انقدر کارهاش بامزه بود که همه از خنده اشک تو چشماشون جمع شده بود ،حتی خود من !
    در آخر هم امیر مانند این عاشق پیشه ها جلوی بی بی زانو زد و دستش رو بوسید .بی بی جون هم خنده اش رو کنترل کرد و گفت:انشاالله عروسیت مادر ...
    مرتیکه امل،ما رو مچل خودش کرده ...یه دفه اسم طرف رو بگو و خیال همه رو راحت کن دیگه ...حالا من برام مهم نیست ،اما بقیه چه گناهی کردن
    -مستانه به توام ...
    - ا ا ا ...چیه تو هم
    -بابا کجایی ،میگم بریم شام همه رفتن
    یه نگاه به دور و برم انداختم
    اینها کی رفتن .....
    من و شیوا همراه هستی و لیدا یه گوشه ای نشستیم و مشغول خوردن شدیم .نا گفته نمونه که این بهرام به هر طریقی خوش خدمتی میکرد .یه بار ظرف سالاد میاورد ،یه بار نوشابه .بدبخت هم مجبور بود برای اینکه کارهاش تابلو نباشه برای بغل دستیهامون هم اینکار رو بکنه.
    آروم به شیوا گفتم :بریم یه جا دیگه این خیلی رو اعصاب منه
    -این دیگه چرا ؟
    -منظور .
    -این که دیگه امیر نیست بگی بد اخلاقه .بیچاره داره برات بال بال میزنه
    - شاید هم برای تو بال بال میزنه
    -نه جونم ...این امشب اینطوری شده ...ولی مستانه ،جهت اطلاع تو میگم ،بهرام دکتر ه ها
    -خودم حدس زده بودم
    -از کجا ؟
    -از موهاش
    -از موهاش ؟!
    -آره،یه نگاه به موهای سیخ شده اش بکنی میفهمی که بر اثر دستگاههای شک اینطوری
    شده
    شیوا خندید و گفت:مستانه خدا بگم چکارت کنه .
    -شیوا ،پاشو بریم که پرفسور بالتازار دوباره داره میاد اینطرف .
    شیوا بشقاب غذاش رو روی میز آشپزخونه گذاشت و گفت:ای کاش از اول میومدیم اینجا
    -آره خیلی کنه بود
    -مثل خواهرش میمونه .نمیبینی مثل کنه به امیر چسبیده
    -میگم تو حق داری از المیرا خوشت نیاد ،از اونا س
    -خیلی پرو تشریف داره .اینقده دلم میخواد یه روز حالش رو جا بیارم .
    -میفهمم چی میگی .وقتی من رو تو جمع مسخره کرد میخواستم گیس ها ش رو دور سرش بپیچونم
    -وای مستانه تو تازگیها خیلی خطری شدی ها
    خندیدم و گفتم :نه بابا همش قوپی میام .اما دروغ چرا اون موقع همین احساس رو داشتم .
    مژگان و خانوم رادمنش ظرف بدست وارد آشپزخونه شدن وخانوم رادمنش گفت:ای وای ،شما چرا اینجا نشستید ؟!
    شیوا جواب داد :اینجا از همه جا بهتره
    بلند شدم و ظرف غذام رو توی سینک گذاشتم و گفتم:غذای خیلی خوشمزه ای بود .دستتون درد نکنه .حالا این ظرفها رو بدید به من .من و شیوا ظرفها رو میشورم .
    شیوا :مستانه از خودت مایه بذار.این ظرفها حداقل یک ساعتی کار داره .
    خانوم رادمنش گفت:این غیر ممکنه که بگذارم شما ظرفها رو بشورید .شما مهمان ما هستید .شما بفرمایید من و دخترهام بعدا ظرفها رو میشورم
    -بخدا بلدم ظرف بشورم
    حالا من همیشه تو خونه از کار خونه در میرفتم ها ،اما اونجا جو زده شده بودم . خود شیرینی دیگه یا یه چیزی تو همین مایه ها ...
    مژگان ظرفهای خودش رو تو سینک گذاشت و گفت:شما لطف دارید اما بفرمایید خودمون میشورم
    شیوا گفت:اصلا خاله همه رو بریز تو ماشین ظرف شویی به نوبت بشوره
    -نه خاله ،از موقعی که امیر این رو خریده یکبار هم روشنش نکردم .به دلم نمیچسبه .
    نیکو هم ظرف به دست وارد آشپزخونه شد و گفت:شما حتی با ماشین لباسشویی هم میونه خوبی ندارید.
    -خب مادر چکار کنم ،شستن این ماشینها که شستن نیست .فقط آب مالی میکنن .
    پس این هم ننه دومی ما بود .با این که ماشین لباسشویی دیگه تو هر خونه ننه قمری پیدا میشد اما این مادر ما مجبورمون میکرد لباسها مون رو خودمون بشوریم .چه میدونم از این خانوم مجلسیها شنیده بود ،لباس خوب شسته نمیشه پس در نتیجه نجسه!.حتما این خانوم رادمنش هم امیر رو وادار میکرد خودش لباسهاش رو بشوره .از تصور این که امیر به اون هیکل و ابهت ،یه لگن رخت بذاره جلوش و لباسهاش رو چنگ بزنه خندم گرفت .
    نیکو گفت:پس شما چرا هنوز اینجایید .بفرمایید ما خودمون میشورم
    -حالا که اجازه نمیدید ظرفها رو بشوریم ،با کمک شیوا ظرفها رو خشک میکنیم
    من نمیدونم حالا چه اصراری داشتم به اونها ثابت کنم ،یه پا کدبانو هستم .
    شیوا یه دستمال از تو کشو کابینت برداشت و گفت :اینرو هستم
    توی این مدت که ما تو آشپزخونه مشغول بودیم ،امیر هم به جمع کردن میز شام کمک کرد .
    آروم به شیوا گفتم:به مهندس نمیاد اهل کمک کردن باشه
    -اتفاقا هر جا هم که میره کمک میکنه
    -میگم شیوا یه بار نشد من از این کارهای پسر خاله تو ایراد بگیرم تو هم موافق باشی
    -خب چون اصلا هیچ ایرادی نداره ،این پسر خاله من
    -وای شیوا ،فکر کنم در کون آسمون باز شده باشه و این پسر خاله تو تالاپی ازش افتاده باشه پایین .
    -خیلی بی تربیتی مستانه .
    -خیلی چاکریم
    ظرفها که شسته شد و خشک شد ،خانوم راد منش همه رو یه گوشه روی کابینت جمع کرد و از آشپزخونه رفت بیرون .
    نیکو هم چهار تا چایی ریخت و با مژگان پیش ما نشستن و مشغول صحبت شدیم .هر دوشون خیلی خون گرم بودن،بر عکس اون داداش سرد و یخچالشون.
    مشغول حرف زدن بودیم که المیرا اومد تو و اشاره به صندلی کرد و گفت:اجازه هست
    و روی یه صندلی کنار نیکو که در سمت دیگر من نشسته بود ،نشست .
    مژگان رو به المیرا گفت:چه خبرا المیرا جان کم پیدایی ؟
    -درگیر درسم. خودت که میدونی رشته پزشکی چقدر سخته
    -خب دکتر شدن این چیزها رو هم داره
    -آره دیگه من از این رشته در پیتیها ،انسانی و عکاسی و از این چیزها خوشم نمیاد .
    به شیوا نگاه کردم خون خونش رو میخورد
    مژگان گفت:هر رشته ای مزیت خودش رو داره
    شونه اش رو انداخت بالا .بعد رو به من گفت:شما هم دانشگاه میری یا دیپلمه هستی ؟
    -دانشگاه میرم ،رشته عمران
    نیکو گفت:ا.ا.ا....امیر هم رشته اش این بود
    شیوا :خود مستانه میدونه .چون الان برای این ترمش تو شرکت امیر مشغوله
    -راست میگی ،من نمیدونستم ....راستی شنیدم تو هم اونجا منشی شدی
    المیرا:منشی !
    شیوا بدون اینکه به المیرا نگاه کنه گفت:آره ،برای یه مدت کوتاه
    یه قلوپ از چایم رو سرکشیدم .المیرا رو به من گفت:حالا چرا عمران؟!!
    -چرا که نه؟!
    -خب این رشته به درد مردها میخوره زیاد جالب برای زنها نیست .اصلا زبون نمی چرخه بگی ,خانوم مهندس یه جورایی بیکلاسه
    -با این تفاسیر هیچ رشته ای به دردخانومها نمیخوره .مثلا همین رشته پزشکی .آدم یاد شیر علی قصاب میوفته .البته جسارت نباشه ها مثال زدم ...فیلمش رو که دیدید ....
    شیوا که دیگه بزور خودش رو کنترل کرده بود .مینو هم بلند شد فنجانش رو گذاشت تو سینک ،اما اشاره کرد که مثلا دمت گرم
    فقط مژگان لبخند ملیحش رو پنهان نکرد .
    المیرا گفت: از لحظه ورودتون حدس زدم باید چطور شخصیتی داشته باشید
    وبا یه حالت بدی اشاره به روسریم کرد
    -پس یعنی شخصیت هر کس رو از روی روسریش میشه تشخیص داد ؟!
    مژگان که دید کار داره به جاهای باریک میکشه گفت:من فکر میکنم منظور المیرا تفاوت چشمگیریه که شما با بقیه داشتید
    بعد زیر چشمی به المیرا نگاه کرد و ادامه داد:مطمئنا برای خیلی ها که شما خیلی محجوب هستید قابل درک نیست .
    المیرا با یه حالت مسخره ای گفت:از این که ایشون محجوبن حرفی نیست ...اما من فکر کردم ایشون از یه چیزی رنج میبرن اینه که روسری سرشون کردن
    شیوا با یه حالت تندی گفت:منظورت چیه ؟
    -آخه من یه دوستی داشتم همیشه روسری سرش میکرد .بعد ها فهمیدیم نصف سرش سوخته بوده .
    بعد از جاش بلند شد که بره .مونده بودم این دیگه کیه !!!
    نیکو کنار من نشست و گفت:المیرا این چه حرفیه ؟!
    دستهاش رو بحالت بیتفاوت چرخوندو شونه اش رو بالا انداخت .شیوا رو به من گفت:مستانه ،چرا روسریت رو بر نمیداری .اینطوری دیگه جای هیچ تردیدی برای دیگران نمیمونه
    گفتم:برام مهم نیست نظر دیگران چیه ؟
    نیکو گفت:مستانه جان شیوا از موهای قشنگت خیلی تعریف کرده .یعنی این شیوا همیشه از زیبایی و
    صفات خوبت تعریف میکنه
    شیوا گفت:پس چی ...حالا خودتون میبینید .زود باش مستانه موهات رو نشون بده
    گفتم:آخه ...ممکنه کسی بیاد تو
    مژگان گفت:مطمئن باش مردها با آشپزخونه میونه خوبی ندارن
    المیرا با تمسخر گفت:آره اینجا نامحرم نمیاد
    شیوا با یه حالت عصبی اون رو برانداز کرد . بعد به طرف من چرخید و شالم رو از رو سرم برداشت و کیلیپسم رو از روی موهام جدا کرد .موهای لخت و بلندم سر خوردن وبه اطرافم ریخته شد .نیکو و مژگان با شگفتی به من خیره شدن .شیوا با حالت سرافرازی سرش رو بالا گرفت .مثل ناخداهای کشتی که از جنگ پیروز و سربلند برمیگردن.قیافه المیرا هم به وضوح تو هم رفته بود .فکر کنم واقعا انتظار داشت پشت سرم کچل باشه .
    مژگان چند بار ضربه به میز زد و گفت:ماشاالله ....ماشالله
    نیکو گفت:قربون خدا برم عجب خلعتی آفریده
    شیوا هم مثل این خان باجی ها گفت:بترکه چشم حسود ...مستانه یادت باشه حتما برای خودت اسپند دود کنی
    گل سرم و شالم رو از شیوا گرفتم و با تواضع گفتم:نظر لطفتونه
    یه دفه صدای امیر رو که معلوم بود به آشپزخونه میاد ,شنیدم .سریع شالم رو روی سرم انداختم در حالیکه هنوز موهام از پشت معلوم بود .سیخ نشستم بلکه مانع نمایش موهام بشه .
    امیر در حالیکه آرمان دستش بود وارد شد و گفت:نیکو بیا این گل پسرت رو بگیر که داره بهونه میگیره .
    مینو بلند شد و از بالای میز آرمان رو گرفت و روی پاش نشوند .المیرا با پوزخند رو به امیر گفت:نزدیک بود گناه کنی
    امیر :کی من ؟!
    -هم تو و هم ایشون
    و با دستش به من اشاره کرد .امیر نیم نگاهی به من انداخت و رو به اون گفت:برای چی؟
    مژگان گفت:هیچی المیرا شوخیش گرفته
    المیرا گفت :شوخی نکردم ،واقعا نزدیک بود گناه کنن
    دیگه داشت گنده تر از دهنش حرف میزد .میخواستم یه جواب دندون شکن بهش بدم .اما ترجیح دادم الان حرفی نزنم مخصوصا که دوست نداشتم موهام که از پشت شالم بیرون زده بود مورد توجه امیر قرار بگیره
    برای همین فقط به گلسر م خیره شدم .اما یک دفه از سوزش دردی که با کشیدن موهام توسط آرمان،بوجود اومد آخم بهوا رفت .ماشالله چه زوری هم داشت .همینطور موهام رو میکشد و ذوق میکرد .من هم که سرم از کشش موهام کج شده بود سعی داشتم دستهای توپلش رو از موهام جدا کنم .نیکو در حالیکه سعی داشت آرمان رو مهار کنه گفت:وای ببخشید مستانه جان ...این آرمان عادتشه .برای همین من هم رفتم موهام رو کوتاه کردم .
    بعد هم وقتی موفق شد دستهای آرمان رو از موهام جدا کنه گفت:یکی نیست به این حمید بگه ،آخه تو که نیستی موهات کنده بشه پس چرا اینقدر غر میزنی که چرا رفتی موهات رو کوتاه کردی .
    امیر گفت:حمید حق داره .زن باید موهاش بلند باشه .اگه من جای حمید بودم که اصلا خونه راهت نمیدادم .
    بعد هم آرمان رو از دست نیکو گرفت و گفت:پدر سوخته مثل داییش از موهای بلند خوشش میاد .
    بعد هم لپش رو بوسید و دوباره اون رو به نیکو بر گردوند و رفت .المیرا هم سریع پشت سرش رفت .
    و اما من به موهای بر باد رفته ام که هنوز لای انگشتان کوپل آرمان بود خیره شده بودم .....افسوس و صد افسوس ..

    *****************************
    موقع خواب دوباره بی خوابی اومده بود سراغم همش واقعه اون شب مثل پرده سینما میومد جلوی چشمم .
    اون لحظه که با امیر برخورد کرده بودم و دستهای مردانه و پر قدرتش دورم حلقه شده بود رو ده ها بار برای خودم مجسم کردم .نمی دونم چرا بجای اینکه عرق شرم روی پیشونیم بنشینه یه لبخند گوشه لبم نشسته بود ...
    مستانه خیلی بی حیایی ...یعنی دیگه از دست رفتی ,تموم شدی رفت .....
    نصف شب بود حوصله زیاد غر غر کردن نداشتم .غلتی زدم و به پهلو شدم .حواسم رو هر چی میخواستم به مسائل دیگه مهمانی سوق بدم غیر ممکن بود .
    هر لحظه سیمای جذاب و پر غرور امیر جلوی چشمم رژه میرفت .
    ای کاش دلیلش رو میفهمیدم ...
    میگم مستانه حالا که اینجا کسی نیست ،میگم نکنه به این رابین هود علاقمند شدی ها ن
    -نه نه ...این محاله،اصلا ازش خوشم نمیاد
    -جون من اصلا ازش خوشت نمیاد .من و خودمیم،کسی نیست که, بگو
    -سعی نکن فکر من رو منحرف کنی .
    -اگه اینطوره چرا همش فکرت رو مشغول کرده ،چرا هی تو شرکت خود شیرینی میکنی و میخوای از هر نظر نمونه باشی ،اصلا به تو چه مربوط که کارهایی رو که به تو ربط نداره رو انجام میدی و ادای قهرمانها رو در میاری ؟!
    مثل خواب زده ها سر جام نشستم .
    -نکنه دوستش دارم ؟
    قلبم انقدر به سینه ام میکوبید که انگاری میخواست دریچه ای پیدا کنه و الفرار ....
    یه لحظه یاد حرفش افتادم .
    -میگم این چرا به قد من گیر داده بود
    -نکنه منظورش این بوده که اگر من کمی قدم بلندتر بود ،موقع برخورد لبم با لبش ......
    با دستهام صورتم رو پوشوندم .حتی از تصورش هم شرمم شد وگر گرفتم .
    پروی ،بی شرم وبی حیایه مزدور ......
    تقصیر خودمه باید همون موقع میزدم در گوشش .....
    یکی محکم زدم تو سرم و گفتم:تازه ازش میپرسم این چه ربطی به قد من داشت
    از اینکه یاد برق چشماش افتادم لبم رو گاز گرفتم و خودم رو زیر پتو قایم کردم


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  11. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  12. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 23

    فردا با یه تصمیم جدی راهی شرکت شدم .اونقدر سرد و خشک با امیر رفتار کردم که حساب
    کار اومد دستش .هرچند اون هم دست کمی از من نداشت .حتی به نظرم سرد تر و جدی تر از قبل رفتار میکرد که همین با عث میشد من در رفتارم مصمم تر بشم .
    دو هفته به سرعت گذشت و نیما بر گشت .اما شیوا به نظرم اونطور که باید خوشحال باشه نبود . من هم فکر کردم شاید قوپی میاد براش یا چه میدونم ناز میکنه .ولی یه چند روز بود که شدید واسه نیما قیافه میومد .
    یه روز صبح که به شرکت رفتم با کمال تعجب دیدم شیوا نیومده .امروز دانشگاه نداشت .دیشب هم که تماس نگرفته بود خبر بده نمیاد .داشتم از فضولی میترکیدم که چرا نیومده .با موبایلش تماس گرفتم ،خاموش بود
    دیگه کم کم نگران شدم شاید مریض شده .از این برج زهرمار هم که نمیشد چیزی پرسید .توی اتاقم نشسته بودم که نیما با چند ضربه به در وارد شد و از قول امیر گفت که امروز رو باید به جای شیوا کار کنم .از این کار امیر خیلی عصبانی شدم یه چند روزی بود که نیما رو به جای خودش میفرستاد تا دستور العمل هاش رو انجام بده .
    کیفم رو برداشتم و رفتم پشت میز نشستم .نیما هم که کلی عزادار بود واسه خودش .نزدیکیهای نهار بود که دیدم نه دیگه دارم از فضولی خفه میشم .شیوا هم که هنوز موبایلش خاموش بود .بنابر این با خونشون تماس گرفتم .لیدا بعد از چند بوق گوشی رو برداشت .بعد از سلام و احوالپرسی سراغ شیوا رو گرفتم و خواستم که خبرش کنه تا من باهاش حرف بزنم بعد از ۵ دقیقه برگشت گفت،شیوا خودش تماس میگیره .یه ساعت بعد خانوم زنگ زد .بدون سلام و احوالپرسی گفتم
    -ذلیل مرده کجایی ؟چرا گوشیت خاموشه ؟ من اگه زنگ نمیزدم تو هم همینطور بی خیال بودی هان ؟
    با کمال تعجب دیدم جواب نمیده
    -چیه زبونت رو موش خورده ....شیوا با توام ...شیوا ....شیوا گریه میکنی ؟!
    انگار منتظر همین یه جمله بود .صدای هق هق گریه اش بلند شد .
    -شیوا چی شده ....بابا جونم به لبم اومد ...کسی چیزش شده ؟...با توام
    دیدم حرف نمیزنه و همینطور گریه میکنه ،بی خیال شدم و فقط به گریه هاش گوش دادم تا آروم تر بشه .بلاخره صدای هق هقش تموم شد و ولی معلوم بود هنوز گریه میکنه
    -شیوا ....به من بگو چی شده ؟
    در حالیکه فین فین میکرد گفت:دارم ازدواج میکنم
    -چی!!!!
    -شنیدی که ...دارم ازدواج میکنم ...با پسر یکی از همکاری بابام
    -پس نیما چی ؟!
    صدای گریش رفت بالا :اون اگه میخواست ،تا الان یه کاری کرده بود
    -چی میگی دیوونه ؟شاید برای این که تا حالا حرفی نزده دلیلی برای کارش داشته
    -شاید هم اصلا علاقه ای در کار نبوده ..این من بودم که به اون علاقه داشتم ....نه
    -من میدونم که اون هم به تو علاقه داره
    -از کجا اینقدر مطمئنی ،مگه به تو حرفی زده
    -از نگاهش میشه فهمید خودش سر بسته به من گفت که دوست داره اما ..
    -مستانه از تو انتظار بیشتری داشتم .تا کی باید به اون نگاهش دل خوش کنم و به خودم دروغ بگم که دوستم داره
    -شیوا ...چرا یه دفعه تصمیم گرفتی ازدواج کنی
    -یه دفعه تصمیم نگرفتم .الان چند وقته که به این نتیجه رسیدم تا کی میخوام خودم رو گول بزم که اون هم من رو دوست داره ....من اشتباه فکر میکردم این علاقه یه طرفه بوده
    -بوده ؟!یعنی ...یعنی تو دیگه به نیما علاقه نداری ؟
    دوباره صدای گریه اش رفت بالا ....
    خب شد ما خانوم ها بلد بودیم گریه کنیم وگرنه چکار میکردیم ...
    -دیدی داری به خودت دروغ میگی ...تو داری لجبازی میکنی اون هم با خودت .شیوا بهش فرصت بده .بذار اون هم حرفهاش رو به تو بزنه
    داد زد :۳ سال فرصت کم بود .اصلا ۳ سال نه ،همون یک ماه و نیمی که من اونجا بودم .اگه تو حرفی ازش شنیدی من هم شنیدم .من میخواستم خودم رو بهش تحمیل کنم ......
    -شاید موقعیتش رو نداشته ...شاید فرصت کافی نداشته
    -به هر صورت دیگه فرصتی نداره .چون همین امشب میخوام به پیام جواب مثبت بدم
    -دیوونه شدی ؟
    -نه دیوونه نیستم واقع بین هستم .پیام هم از هر نظر مناسبه ،از نظر شغلی ،از نظر خانواده ،قیافه اش هم از .....
    -پس طرف حسابی دلت رو برده
    -...........
    -شیوا واقعا تصمیم خودت رو گرفتی
    -........
    -نمیخوای حرفی بزنی
    -مستانه من سرم درد میکنه .بعدا باهات حرف میزنم .خداحافظ
    نمیتونستم باور کنم ...شیوا مگه عاشق نبود ....نه نمیذارم ،نمیذارم این کار رو بکنی ..شیوا ی دیوونه
    انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم تلفن داره هی زنگ میزنه ،یعنی صداش رو میشنیدم اما همینطور به میز خیره شده بودم .
    امیر از دفترش امد بیرون و یه نگاه به من انداخت دید نه ، مثل این که من اصلا تو باغ نیستم اینکه خودش گوشی رو برداشت .تازه فهمیدم که تلفن رو جواب ندادم .صحبتش که تموم شد گوشی رو گذشت و زل زد به من
    امروز اصلا حوصله ات رو ندارما ...اصلا فحش نمیاد سر زبونم ...امروز بیخیال ما شو ...
    دیدم نه همینطور zoom کرده رو ما .
    نمیذاره یه روز این دهن ما وا نشه که ...ببین خدا تقصیر خودشه ها ...
    اخم هام رو تو هم کردم و مشغول نوشتن شدم .حالا چی مینوشتم خودم هم نمیدونستم
    امیر که دید محلش نمیدم سرش رو تکون داد و به طرف اتاقش رفت
    نه ،مثل اینکه آدم شده
    اما قبل از این که وارد اتاقش بشه برگشت و گفت:فکر نمیکنید اگه باهاش حرف بزنید بهتر باشه ،طرف رو میگم
    این پینیکیو تبدیل به آدم شده بود که ...
    من هم دیدم این طوریه یه لبخند زدم و گفتم:راست میگید ..چرا به فکر خودم نرسید ...ممنون از راهنماییتون
    یه کم جا خورد ،فکر نمی کرد اینطوری بگم .راستش خودم هم از این حرفم جا خوردم .من نمیدونم چرا این حرف رو زدم .
    وقتی در رو بست یکی محکم زدم تو سرم که دستم درد گرفت .
    ای تف به ذاتت ،ژان وار ژان .....
    نیمساعت بعد نیما از اتاقش اومد بیرون در اتاق امیر رو زد و گفت:امیرکارت خیلی مونده ....پس من تو سالن منتظرتم. بعد در رو بست
    فهمیدم برای نهاری میخوان بیرون برن .وقتی نیما روی یکی از صندلیها نشست ،تصمیم گرفتم باهاش راجع به شیوا حرف بزنم ،دلم رو به دریا زدم و گفتم :ببخشید میتونم کمی از وقتتون رو بگیرم
    نیما که اصلا حواسش نبود به خودش اومد و گفت:چیزی گفتید ؟
    از پشت میزم بلند شدم و به طرفش رفتم :اگه وقت دارید میخوام باهاتون صحبت کنم
    کمی خودش رو جابجا کرد و گفت:خواهش میکنم بفرمایید
    روی صندلی که ۲ تا از صندلی اون فاصله داشت نشستم .نفسم رو بیرون دادم و گفتم :میخواستم ....راجع به.... شیوا باهاتون صحبت کنم
    صاف نشست و گفت:برای ایشون اتفاقی که افتاده؟
    -براتون مهمه ؟
    جا خورد .فقط نگاهم کرد .این مثل اون دوست زبون درازش هیچ وقت جواب تو آستین نداشت .
    -سوال مسخره ای بود نه ؟
    باز هم حرفی نزد .گفتم:من میدونم که شما به شیوا علاقه دارید ...میدونید ،اگه شیوا برای شما مهمه باید کاری کنید که بر خلاف میلش تصمیم نگیره .
    کمی خم شد تمام صورتش علامت سوال بود .
    -میشه وا ضحتر صحبت کنید .اینطوری من نمیفهمم شما چی میگید
    سرم رو پایین انداختم و گفتم :برای شیوا خواستگار اومده ،میخواد قبول کنه
    حرفی نشنیدم .سرم رو برگردوندم .فکر کنم سکته کامل رو زد .
    وقتی دیدم حرف نمیزنه گفتم:آقا نیما ...
    دستم رو جلوی صورتش تکون دادم .انگار از یه عالم دیگه پرت شد بیرون .
    از روی صندلی بلند شد و هی دستش رو میکشد رو صورتش .راستش یکم نگران شدم .
    مستانه خدا بگم چکارت کنه ..
    گفتم:هنوز اتفاقی نیفتاده
    بطرفم چرخید
    داشتم راستی راستی قاتل میشداما
    -راستش ،شیوا برای لجبازی با خودش میخواد جواب مثبت بده
    -آخه چرا ؟چرا لجبازی
    -شما نمیدونید ؟
    -من از کجا باید بدونم ،من بدبخت که تا حالا باهاش حرف نزدم
    -شاید بخاطر اینکه تا بحال باهاش حرف نزدید
    ا ا ا ....مستانه برو سر اصل مطلب ،حالا رفته تو حس برای من
    ادامه دادم :اون فکر میکنه شما بهش علاقه ای نداره
    خوبه حالا بگه ،خب ندارم ...
    -اون میخواد تکلیفش رو اینطوری معلوم کنه چون از شما مطمئن نیست
    آخ آخ آخ ...خوبه حالا بهم بگه بخدا من مرد هستم ،میخوای نشونت بدم ...
    کنارم نشست و گفت:اما من به شیوا خیلی ....
    حرفش رو خورد .به صندلیش تکیه داد و گفت:به هر صورت شیوا خانوم حق داره برای زندگیش خودش تصمیم بگیره
    د بیا ...داشت خوب پیش میرفتا ...تو هم آره ،اصلا همه تون از یه کرباسید....شاید هم واقعا مرد نیست ......واجب شد ببینم
    لپم رو یه گاز گرفتم که اینقدر منحرف فکر نکنم ،تازگی ها خیلی شش و هشت میزدم ،
    ای مرده شورت رو ببرن امیر .......
    با عصبانیت گفتم :اونوقت این یعنی چی ؟
    کم مونده بود بگه اصلا این موضوع به تو چه ربطی داره ؟یعنی اگه اون دوست چولمنش بود این حرف رو میزد .اما این پسر خوبی بود ،نگفت .
    -یعنی اینکه من نمیتونم براش کاری کنم
    -باورم نمیشه ،یعنی شیوا براتون هیچ اهمیتی نداره
    -معلومه که داره ...اما شما چی میدونید
    -خب بگید من هم بدونم
    فقط بگو ها ،نشون نده
    دستش رو روی پیشونیش گذا شت و بلند شد
    گفتم :چرا این مانع رو نمی شکنید و با خودش حرف نمیزنید

    دوباره کلافه دستش رو به صورتش کشید و گفت:این مانع از بین نمیره...حداقل نه تا چند سال دیگه

    گفتم :چرا؟
    یه نگاه بهم انداخت .تو نگاهش غم بود .دستش رو لای موهاش کرد و گفت: گفتنش دردی رو دوا نمیکنه .
    -اما من دوست دارم بشنوم .خواهش میکنم .....
    یه نفس بیرون داد شبیه یه آه.
    -پدرم بنا بود .یه روز که از مدرسه برگشتم دیدم همه جلوی خونمون جمع شدن .اون موقع تازه وارد دبیرستان شده بودم ....وقتی از لای جمیعت رد شدم دیدم که جنازه پدرم وسط حیاطه ....از داربست افتاده بود .صورتش قابل تشخیص نبود .صاحب کار نامردش حتی صبر نکرده بود تا مادرم و خواهرم به خونه برگردن .آخه اون موقع ما درگیر طلاق خواهرم بودیم .شوهرش معتاد بود و هر روز به باد کتکش میگرفت .اما خواهرم هیچی نمیگفت ما نمیدونستیم تا موقعی که ... تا موقعی که اون شوهر
    بی غیرتش مجبورش میکنه بخاطر اون کوفتی خودش رو .....
    اینجا حرفش رو خورد .از بغض توی گلوش و دستهای مشت کردش فهمیدم چی میخواد بگه .
    دوباره یه نفس بلند کشید و گفت :اون روز وقتی با صورت کبود شده و بدن زخمی ،که به خاطر سر بار زدن از خواسه شوهرش ،به خونمون پناه آورد ،از هر چی همجنس خودم بود بدم اومد ....
    وقتی که به خودم امدم دیدم فقط منم و من .با اون سن کم باید نون آور یه خانواده میشدم .نون آور مادرم که حالا بیماری قلبیش عود کرده بود و باید هر چند وقت یکبار تحت مراقبتهای پزشکی متخصص
    می بود ،نون آور خواهر ۲۰ سالم که حالا با یه بچه نوزاد ،مهر طلاق روی پیشونیش بود ....رفتم سر کار یعنی باید میرفتم .....شبها درس میخوندم و روزها فقط کار .شبها با این که خسته بودم اما باز هم مدرسه شبانه رو میرفتم .میخواستم کنکور قبول شم ،باید میشدم تا کی بدبختی .نمیخواستم مثل پدرم باشم .پدرم زحمتکش بود اما فقط زحمت میکشد ،زحمت زیادی ....
    وقتی قبول شدم تازه اول بدبختی ها بود .باید هم خرج دانشگاه رو میدادم هم خونه .خودتون میدونید که رشته عمران چه خرج های سر سام آوری داره .....
    روز اول دانشگاه با امیر آشنا شدم .
    آشنایی من و اون یه خوششانسی بزرگ برام بود .بهم پول قرض داد و گفت هر وقت تونستم قرضش رو بدم . .اون با همه بچه های دیگه فرق داشت ،با این که از خانواده خیلی ثروتمندی بود اما مغرور نبود .خیلی ها رو میشناسم که نصف بابایی امیر ثروت ندارن اما خودشون رو گم کردن ....خیلی کمکم کرد.هم وقتی ,هم دانشگاهی بودیم و هم حالا.بدون درخواست هیچ سرمایه ای من رو شریک خودش کرد .به هر کی میگم باور نمیکنه .حق هم دارن .حتی یه برادر هم اینکار رو برای برادرش نمیکنه .
    درست ۳ سال پیش ،من...من شیوا رو تو عروسی خواهر امیر دیدم .
    یه پوزخند زد و گفت:یه پسر تو کلاسمون بود که خاطره خواه یکی از بچه ها بود .من و امیر خیلی سر به سرش میذاشتیم.میگفت ،عاشق نیستید که بفهمید ،چقدر به این حرفش خندیدیم ...اون روز وقتی شیوا رو دیدم یه حسی تو من جوونه زد که بهش اعتنا نکردم .نمیخواستم گرفتار بشم ،اما شدم .
    دیگه از اون به بعد هر وقت امیر تو مهمونیهاشون دعوتم میکرد میرفتم تا شیوا رو ببینم .اوایل فکر میکردم تو فامیلهای امیر فقط خانواده اونها هستن که و ضع مالیشون خوبه ،اما اشتباه میکردم .همشون و ضع مالیشون توپ بود ....کم کم به خودم امدم ،من کجا اونها کجا ...
    چه طور میتونستم به شیوا فکر کنم ....
    از نگاهش میفهمیدم اون هم به من بی علاقه نیست ،اما اون که نمیدونست من چقدر با اون فاصله دارم .دوباره هر وقت امیرمیخواست من رو با خودش جایی ببره باهاش نمیرفتم .میخواستم ...میخواستم شیوا رو فراموش کنم .اما اشتباه میکردم .....وقتی اومد اینجا و مشغول شد ،داغ دلم تازه شد .می دیدمش ،با هاش حرف میزدم ،هر روز علاقه ام بهش بیشتر میشد....دلم خوش بود هنوز به کسی تعلق نداره .فکر میکردم حالا حالا ها وقت دارم پس انداز کنم تا بلکه با دست پر برم خواستگاریش ،اما ...اما شما امروز گفتی که شیوا میخواد ازدواج کنه
    چشم هاش رو بست و گفت :خوب اون حق انتخاب داره ...حق داره خوشبخت بشه
    بغض تو گلوم رو قورت دادم و گفتم :اما اون با شما خوشبخت میشه
    -اما من ....نمیتونم خوشبختش کنم ..من ...
    توی حرفش پریدم وگفتم :برای چی ؟به خاطر این که اندازه بابایی اون پول ندارید ،مگه پول خوشبختی میاره

    به طرفم نگاه کرد و گفت:خانوم صداقت خود شما اگه یه نفر مثل شرایط من ,ازشما تقاضای ازدواج کنه ،قبول میکنید .
    -شرایط من فرق میکنه
    -دیدید ،حتی خود شما هم حاضر نیستید با این شرایط ازدواج کنید
    -منظورم اینه که من عاشق نیستم ،ولی شیوا هست ....
    یه لبخند تلخ زد
    -تازگیها یه آپارتمان ۲ طبقه طرفهای آزادی خریدم اون هم با قرض .یه طبقه اش رو خودمون نشستیم یه طبقه اش هم خالیه ،یعنی مادرم نذاشت مستاجر بیارم .میگه اونجا خالی میمونه تا عروست رو بیاری ...حالا به نظر شما پدر شیوا یا اصلا خودش قبول میکنه بیاد انجا توی آپارتمان ۷۵ متری زندگی کنه .
    -من اشکالی نمیبینم
    -خانوم صداقت ،نمیخواین بگید که من تاحالا داشتم برای خودم حرف میزدم .من و خانواده ام با شرایط فعلی ام کجا و خانواده اونها کجا ......
    -اما این دلیل نمیشه حتی برای یه بار هم که شده ،قدم پیش نزارید .
    -وقتی میدونم نتیجه اش چی میشه چرا باید این کار رو بکنم
    شیطونه میگه بزنم پس کله اش ها ...
    -شما وقتی گرسنه میشد چه کار میکنید
    با تعجب برگشت طرفم ،حتما پیش خودش میگفت ،این مثل این که کم داره ،اصلا چه ربطی به این موضوع داره ؟
    گفتم :چکار میکنید .
    طوری که میخواست لبخند ش رو کنترل کنه گفت :خب غذا میخورم
    -چرا؟
    لبخندش پررنگ تر شد

    -چرا غذا میخورد وقتی بعدا به این نتیجه میرسید که دوباره گرسنه میشد ....
    خندید .
    نذاشتم بیشتر به این نتیجه برسه که من واقا یه تختم کمه ،برای همین ادامه دادم :این دقیقا مثل همون نتیجه ای میمونه که جلو ی شما رو از ابراز پیشنهادتون برای ازدواج با شیوا گرفته .یعنی ...تقریبا ،یعنی خیلی کم ,مثل اون میمونه ...اصلا منظورم اینه که،اگه ما بخوایم قبل از انجام کاری به نتیجه و فرضیه های خودمون برسیم هیچ وقت کاری رو انجام نمیدیم .حق با من
    نیست ؟
    -خب شاید
    با حالت حق به جانب گفتم ،شاید ؟!
    -نه منظورم اینکه حق با شماس ..
    بعد با لبخند گفت :همیشه حق با خانوم ها س
    از اول هم معلوم بود خیلی فهمیده اس
    -شما باید با شیوا صحبت کنید
    به زور میخواستم شیوا رو به ریشش ببندم .
    گفت:اما شما گفتید که ایشون تصمیمش رو گرفته
    -اما این رو هم گفتم برای چی میخواد اینکار رو بکنه ..اگه مطمئن بشه شما بهش علاقه دارید اینکار رو نمیکنه .
    -اما این نظر شما س
    -نه نیست .خودش از علاقه اش به شما با من حرف زده.قرار بود فقط پیش خودمون بمونه اما وقتی فهمیدم میخواد بر خلاف میلش رفتار کنه ،تصمیم گرفتم با شما حرف بزنم .نذارید اشتباه تصمیم بگیره من مطمئنم شیوا منتظر حرفهای شما س .
    -یعنی شما میگید من با هاش حرف بزنم
    یه جور نگاش کردم که فهمید میگم ،یکی بزنم تو سرت, پس من از اون موقع تا حالا گل میسابم .
    لبخند زد.از روی صندلی بلند شدم و یه تیکه کاغذ برداشتم و شماره موبایل شیوا رو روش نوشتم .گفتم:باید باهاش حرف بزنید .اون هم مثل شما ۳ ساله که منتظره .از همون شب عروسی .
    فکر کنم از ذوق شلوارش رو خیس کرد .
    رفتم به طرفش و گفتم :این شماره شیوا س .
    همون موقع امیر از دفترش اومد بیرون .
    به ،آقای رابین هود ،چه عجب !
    یه نگاه به من ،یه نگاه به نیما کرد و بعد خط نگاهش رو امتداد داد به تکه کاغذی که هنوز دستم بود و به طرف نیما گرفته بودم .
    نیما شماره رو از دستم گرفت و گفت: باشه ،حتما زنگ میزنم .
    بعد هم رو به امیر گفت:بریم ؟
    امیر بدون این که حرفی بزنه از شرکت خارج شد .یه نگاه به نیما انداختم فهمیدم انتظار این حرکت امیر رو نداشته .قصد خارج شدن از شرکت رو داشت که گفتم:آقا نیما ،مهندس رادمنش از علاقه شما به شیوا چیزی میدونه ؟
    سرش رو تکون داد و گفت:هیچ کس جز شما خبر نداره .
    سرم رو به حالت فهمیدن تکون دادم .اون هم یه لبخند زد و در رو باز کرد .
    آروم زمزمه کردم :ای کاش اون هم میدونست .
    ****
    انقدر خسته بودم که همونطور روی مبل خونمون ولو شدم. میدونستم کسی خونه نیست .مادرم و هستی برای کمک به یکی از همسایه ها که فردا نذری داشت ،رفته بودن .نگاهم به تلفن افتاد .نمی دونستم آیا هنوز نیما به شیوا زنگ زده یا نه ؟!وقتی هم ظهر از ناهار با امیر برگشتن ،روم نشد دوباره فضولی کنم و ازش چیزی بپرسم یعنی فکر کردم اگه دلش میخواست بهم میگفت.
    دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و گفتم:یعنی شیوا برای اینکه مطمئن نبود ،نیما دوستش داره میخواست اون تصمیم احمقانه رو بگیره ؟اصلا چرا خودش با نیما حرف نزد .یعنی حتما نیما باید به زبون میاورد تا باور کنه ؟
    به مبل تکیه دادم گفتم:یعنی من هم اگه روزی عاشق بشم منتظر میمونم تا خودش اظهار علاقه
    کنه ؟من تا چند وقت میتونم تحمل کنم ،یک ماه ،دو ما ه ،یک سال ،دو سال ...وای چقدر سخته .من اصلا تحمل ندارم .....اما من اگه عاشق کسی بشم تا ابد عشقش رو تو سینم نگه میدارم ،حتی اگه اون به من علاقه ای نداشته باشه .
    باز چهره امیر اومد جلو چشمم .
    ....اه ... این اینجام ول کن من نیست .
    سریع بلند شدم و در حالیکه دگمه های مانتو ام رو باز میکردم به طبقه بالا رفتم ،عجیب این که
    این دفه مثل همیشه به امیر فحش ندادم !!!!!



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  13. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/