خسته و کوفته به صندلیم تکیه دادم.خانوم نیکویی گفت:عزیزم ممنون که بهم کمک کردی .دیگه بقیه اش رو فردا تموم میکنم .
-پس اگه کاری ندارید من برم .
-نه عزیزم میتونی بری .من هم الان دیگه جمع میکنم میرم

از اتاق خانوم نیکویی امدم بیرون و رفتم روی یه صندلی کنار میز شیوا نشستم.به ساعت نگاه کردم ساعت ۴ بود
گفتم:امیر هنوز از شهرداری نیومده
-همین یه ساعت پیش اومد .تاییدیه نقشه رو هم گرفت
- پس موضوع حل شد .نیما کجاس؟
-تو اتاق مهندس وحدت .رفت ازش بپرسه در رابطه به موضوع اون شرکت چیزی میدونه یا نه .
-کدوم شرکت
-همین شرکتی که نقشه هاش رو تا شنبه میخواد دیگه.
-آهان...
با بسته شدن در اتاق مهندس وحدت نگاهمون به اون سمت کشیده شد
نیما با لبخند کنارمون اومد و گفت:خسته نباشد
-شما هم همینطور
-ممنون ...هر چند امروز اصلا خسته نیستم .به جاش امیر حسابی خسته شده
-خب چرا ایشون منزل نمیرن
سرش رو تکون داد و گفت:همیشه همینطوریه لجباز و یه دنده .از موقعی که از شهرداری برگشته مدام بهش گفتم بره خونه اما گوشش بدهکار نیست .میگه وقتی امدم تا آخرش هستم .حتی اگه از خستگی بیهوش بشم بیوفتم روی میز کار
-چه بامزه
هردوشون یه نگاه بهم انداختن و زدن زیر خنده
آخه دختر خل و چل .این کجاش بامزه اس که این حرف رو زدی
امیر لبخند به لب اومد و گفت:چی این قدر بامزه بوده ،که شما رو اینطوری به خنده انداخته .
شیوا و نیما که هنوز میخندیدن با هم گفتن:همین کلمه بامزه
حالا این اینقدر هم بامزه نبودا ،حالا اینها به چی میخندیدن ،خدا عالمه .
من هم دیدم اینها ول کن نیستن ،برای عوض بحث کردن رو با امیر گفتم:راستی حال مادربزرگتون چطوره؟
-امروز ظهر از اتاق c .c .u اوردنش بیرون .ظاهرا خطر رفع شده .
-خب خدا رو شکر
شیوا:امیر حالا که همه کارها درست شده خب برو خونه دیگه .خستگی از چهرت میباره.
-تا حالا که وایسادم ،یه ساعت دیگه هم صبر میکنم همه با هم بریم...در ضمن من اصلا نمیتونم رانندگی کنم ....نیما تو باید زحمتش رو بکشی ،چون ممکنه وسط راه خوابم ببره
نیما:غیر از این بود سوار ماشینت نمیشدم ،هنوز خیلی آرزو دارم که براورده نشده.
زدیم زیر خنده .
موقع رفتن شیوا خواست همراه انها برم قبول نکردم .همون یه دفه برای هفت پشتم بس بود.
نیما گفت:بخدا رانندگی من اینقدر ها هم بد نیست
-خواهش میکنم.قصد جسارت نداشتم .ترجیح میدم مثل همیشه مزاحم نشم
امیر گفت:مزاحم نیستید.بخاطر قدردانی هم که شده قبول کنید
احتمالا این از کم خوابی اینطوری شده.....ای کاش همیشه کم خواب بشه نفهمه چه مهربون شده .
همینطور که توسط شیوا کشیده میشدم ،گفتم :شیوا روسریم افتاد .صبر کن اونها که در نمیرن.
-بدو مستانه ،نیما میخواد رانندگی کنه
-ندید بدید ،آپولو که نمیخواد هوا کنه
-بدومستانه اینقدر حرف نزن .
نیما و امیر جلوی ماشین ایستاده بودن و حرف میزدن.
شیوا :ما امدیم
امیر در عقب رو باز کرد .اول شیوا سوار شد و بعد من .نیما هم پشت فرمون نشست .امیر به محض این که سوار شد سرش رو به ماشین تکیه داد و چشمهاش رو بست.از آینه بغل ماشین اون رو به خوبی میدیدم .از اینکه چشمهاش بسته بود و من میتونستم بدون هیچ دغدغه ای نگاهش کنم ،لبخند رضایت رو لبهام نقش بست .
با صدای نیما نگاهم رو به آینه جلو انداختم
نیما: خانوم صداقت ،اول شیوا خانوم رو باید برسونم ،چون منزل ایشون سرراهه ،اشکالی که نداره
اشکال که خیلی داره ،فقط کافیه مادرم من رو تو ماشین با ۲ تا پسر ببینه ،اونوقت خانوم صداقت بی خانوم صداقت .
گفتم:راستش من همون نزدیکیها کار دارم همونجا پیاده میشم
-هر طور راحتید .
ناخودآگاه نگاهم دوباره به اینه بغل افتاد .بدون انتظارم امیر داشت نگاهم میکرد ،که دوباره آروم چشمهاش رو بست
خون به صورتم هجوم آورد .داغ شده بودم ،از این که امیر رو متوجه خودم دیدم یه حالتی به من دست داد.یه حال خوب .
انگار نه انگار همین صبحی از حرصم بد و بیراه بهش گفته بودم .
تا لحظه آخر جرات نکردم به آینه نگاه کنم ،هر چند فکر کنم اون هم ،به خواب رفته بود .