صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 48

موضوع: رمان تمنای وجودم

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    اول من و شیوا ،از شرکت زدیم بیرون .دست شیوا رو فشردم.شیوا لبخندی زد و به طرف در آسانسور رفتیم. امیر و نیما هنوز تو شرکت بودن .آروم به شیوا گفتم:
    شیوا ،بخدا این نیما هم به تو علاقه داره .من از نگاهش فهمیدم .خیلی تابلو بود
    شیوا با حالت خاصی گفت :خدا کنه


    اتومبیل امیر یه نیسان moranu بود ،از انها که من عاشقش بودم .انقدر دلم میخواست آقام یکی از این شاسی بلندا برام بخره .من و شیوا رفتیم عقب نشستیم و مشغول صحبت شدیم.
    شیوا :مستانه اگه حرف تو رو گوش نمیکردم ،الان اینطوری نمیشد.
    -دیدی حالا ،تازه کجاش و دیدی .من تا تو رو به ریش این نیما نبندم ول کن نیستم ....حواست به اینه بغل باشه طرف بد جور زیر نظرت داره .

    شیوا از خجالت سرخ شد و گفت:راست میگی مستانه
    -دروغم چیه .از وقتی سوار شدی همینطور چشم چرونی میکنه
    آروم زد به پهلوم و این موجب شد خندم بگیره ،نگاهم به آینه جلو افتاد .امیر چنان نگاهم کرد که بند دلم پاره شد (این چشه همیشه اخمهاش تو همه )من هم اخم کردم و رو م و بطرف پنجره کردم و مشغول تماشای بیرون شدم.
    امروز حسابی گل کاشتم .من هیچ وقت این کارا رو نمیکردم ،الان میگه این دختر تنش می خواره .
    با این فکر سری از تاسف برای خودم تکون دادم .شیوا آروم گفت :چیه ،یه دفه رفتی تو هم
    -از بس این فامیلت اخمهاش تو هم آدم به خودش شک میکنه
    نگاهی به اینه انداخت و گفت:من که همچین چیزی نمی بینم
    -الان رو که نمیگم ،اونوقتی که خندیدم چنان اخمی کرد که گفتم الان از ماشین پرتم میکنه پایین.
    با این حرفام شیوا زد زیر خنده

    امیر از آینه نگاه کرد و گفت:اگه چیز خنده دار برای هم تعریف میکنید ،بگید تا ما هم بخندیم .
    در عوض شیوا جواب دادم:داشتیم میگفتیم اگه شما همینجا نگه دارید خیلی خوب میشه .چون با اون قیافه ای که شما گرفتید هر کی ندونه فکر میکنه ما به زور سوار ماشین شما شدیم
    با این حرفام نیما پوزخندی زد و گفت:ایشون راست میگه امیر.از موقعی که سوار شدیم همینطور اخم کردی
    امیر ماشین رو گوشه ای نگه داشت و گفت: اگه ناراحته میتونید پیاده بشید
    نیما :ا ...امیر ...
    گفتم:همین کار رو هم میخواستم بکنم
    شیوا دستم و گرفت و گفت:مستانه امیر شوخی کرد
    -من شوخی ندارم .تو هم اگه دوست نداری با من بیایی من ناراحت نمیشم
    بعد در ماشین رو باز کردم .اما تا خواستم پیاده بشم ،ماشینی که از بغل ما رد میشد چنان بوقی زد که کشیدم عقب و در بستم
    امیر پوزخندی زد و گفت:چی شد پشیمون شدید ؟
    اخم کردم و گفتم :ابدا
    نیما برگشت عقب و گفت:خانوم صداقت بی خیال بشید .این امیر انقدر که نشون میده بد اخلاق نیست
    گفتم :برای من اهمیتی نداره
    بعد رو به شیوا گفتم :میشه پیاده بشی تا من هم از اون طرف پیاده بشم
    نیما:شیوا خانوم شما یه چیزی به ایشون بگید
    شیوا :مستانه جان ،خواهش میکنم
    گفتم:شیوا جان مگه نمی بینی پسر خاله عزیزتون ماشین رو کنار زدن ،دیگه با چه زبونی بگن باید پیاده بشیم ،مزاحمیم .
    یه دفه با گازی که امیر به ماشین داد به عقب پرت شدم .
    امیر:من چاکر دختر خاله ام هم هستم ،حالا که این طورشد، شیوا،تا تمام خریدت رو بکنی خودم در خدمتم .
    -پس لطف کنید و همین جا نگه دارید ،چون از قرار معلوم تنها من مزاحمم
    شیوا یه نیشگون ازم گرفت
    .نیما گفت:خانوم صداقت کوتاه بیاین دیگه .حرفی زده شد ،تموم شد رفت .تو رو خدا دیگه دنبالش رو نگیرید.نا سلامتی از فردا دوباره باید با هم کار کنیم .
    بعد رو به امیر گفت:اینطور نیست امیر؟
    امیر:من که چیزی نگفتم .ایشون به خودشون گرفتن
    خواستم جوابش رو بدم اما وقتی دیدم ,داره از تو آینه نگاه میکنه حرفی نزدم و روم رو برگردوندم .
    نیما هم لبخندی زد گفت:حالا به مناسبت آشتی کنون با یه نوشیدنی گرم چطورید؟
    شیوا گفت:آقا نیما مگه کسی با کسی قهر بوده که اینطوری میگید ؟
    -حق با شماست .خب پس حالا برای دوام این دوستی با یه نوشیدنی داغ چطورید؟
    امیر در حالی که خنده تو صداش بود گفت:چی گفتی نیما
    نیما:بابا اصلا هر چی ...با یه نوشیدنی موافقید یا نه؟
    امیر :من که موفقم تو چی شیوا ؟شیوا:من هم
    همینطور
    .من هنوز اخمهام تو هم بود و بیرون رو تماشا میکردم نیما گفت:خب, مثل این که خانوم صداقت هم موافقن .چون سکوت علامت رضاست .
    شیوا دستم رو فشرد . میدونستم دل تو دلش نیست بخاطر همین یه لبخند کمرنگ زدم .
    بعد از این که امیر جلو یه کافی شاپ نگه داشت همه پیاده شدیم و داخل شدیم .یه میز ۴ نفره انتخاب کردیم و نشستیم .تا نشستم رحیمی رو دیدم با چنتا از دوستاش دور یه میز نشسته بودن .(این اینجا چکار میکنه )
    هنوز متوجه من نبود ،دلم نمی خواست من رو تو اون موقعیت ببینه .چون مطمئنا یه فکر دیگه میکرد .
    دست چپم رو کنار صورتم گرفتم تا صورتم دیده نشه .این امیر هم که امروز بد جور رفته بود تو نخ من .کنجکاو نگاهم کرد وبعد بطرف چپ سمت من یه نگاه انداخت .
    نیما گفت:خب ،خانوم صداقت چی میخورید.
    (حالا نمیشد اول از من نپرسی) سعی کردم تشویش و نگرانی تو صورتم نباشه گفتم:فرق نمیکنه .
    بعد خودم رو کج کردم طرف شیوا چرخیدم تا در تیر راس نگاه رحیمی نباشم .
    شیوا آروم گفت:چیزی شده؟
    امیر و نیما مشغول سفارش شدن .گفتم :یکی از همکلاسیهام اینجاست .دوست ندارم من رو ببینه ،چون حتما فکری ناجور میکنه .
    -چرا باید این فکر رو بکنه ؟!
    -به نظر تو چه دلیلی داره من با ۲ تا پسر مجرد اینجا مشغول خوردن نوشیدنی باشم .اون هم من که محل به هیچ کدوم از پسرای دانشگاه نمیدم .خودت که میدونی من اهل این برنامه ها نیستم
    -حالا کدوم طرف نشسته
    -درست تافرف سمت چپ من همون پسره که بلوز سبز پوشیده
    شیوا خودش رو کمی جلو کشید تا رحیمی رو بهتر ببینه
    یه دفه موبایلم زنگ خورد .اوه ،اوه،مامانم .یادم رفت باهاش تماس بگیرم .

    یه معزرت خواهی کردم و از اونجا بلند شدم و رفتم یه جای خلوت .
    -سلام مامان جان.میدونم چی میخواین بگید معزرت ,یادم رفت زنگ بزنم
    -مستانه سر به هوا شدی ،نمیگی من دلواپس میشم
    -ببخشید
    -حالا کجا هستی
    -الان تو یه کافی شاپ ،اما بعدا با شیوا میخوایم بریم خرید ...آقا جون نیومده
    -نه هنوز ...مستانه اگه تونستی زودتر بیا .خوب نیست تا این موقع بیرون باشی
    (اخ که اگه مامانم بفهمه با کیا امدم بیرون)
    -چشم مامان زود میام ،کاری نداری .
    -نه مادر ،مواظب خودت باش
    گوشی رو قطع کردم و برگشتم که برم سر میز ،دیدم رحیمی جلوم وایساده و بر بر من و نگاه میکنه
    -سلام
    -سلام خانوم صداقت .خیلی وقت پیداتون نیست
    -آخه این ترم کلاس ندارم ،فقط کلاس استاد صدق بود که اونهم الان تو یه شرکت مشغولم
    -به سلامتی
    -........
    -در خدمت باشیم
    -ممنون با ....(بگم با کی امدم ؟اگه بگم فامیل ،شاید بگه آشنایی بده.عجب گیری افتادم ها )
    -با ....با ......
    انقدر دستپاچه بودم که نگو ...
    -راستی شما چه میکنید؟(عجب سوال مسخره ای کردم )
    خودش هم فهمید من یه جام میلنگه .
    -من هم که ۲ روز هفته ،دانشگاه هستم و باقی رو شرکت داییم
    -چه خوب ......
    -......
    -......
    -خب اگه اجازه بدید من برم
    یه ذره نگاهم کرد بعد خودش و کنار کشید و گفت:بفرمایین
    یه خدافظی تند و سریع گفتم و برگشتم پیش بقیه .اما نگاهی بقیه یه طوری بود .

    صندلی رو عقب کشیدم ونشستم .امیر همونطور که به نوشیدنیش نگاه میکرد گفت:سوء تفاهم رفع شد؟
    از این حرفش چیزی نفهمیدم .گفتم :ببخشید متوجه حرفتون نشدم ؟!
    پوز خندی زد و گفت:من هم بودم خودم رو به اون راه میزدم .
    نیما :امیر ...
    امیر :البته به ما ربط نداره ،اما دوست ندارم کسی من رو احمق فرض کنه.
    گفتم:شما از چی حرف میزنید ؟
    فنجان قهوه اش رو کمی به جلو هول دادو گفت:اگه دوست دارید براتون توضیح بدم ،این کار رو میکنم .
    نیما :امیر بس کن
    امیر با عصبانیت از رو صندلی بلند شد و رو به شیوا گفت:شیوا ،من تو ماشین منتظرم .....نیما بریم
    امیر رفت و نیما با گفتن با اجازتون ،بدنبالش رفت .
    من مونده بودم جریان چیه؟
    -شیوا اینجا چه خبره؟
    شیوا سرش رو تکون داد و گفت:وقتی موبایلت زنگ زد و رفتی ،همون پسره هم بلافاصله پشت سرت اومد .امیر فکر کرد اون به تو زنگ زده و تو هم بخاطر صحبت کردن با اون از اینجا رفتی .....به من گفت ...گفت دیگه حق ندارم با تو رفت و آمد کنم
    بلند گفتم:چی ؟
    -من گفتم در مورد تو اشتباه میکنه .تو از اون جور دخترا نیستی .

    وای خدای من چی میشنوم .مگه میشه ؟آخه چرا اینطوری شد ؟!!!!!!

    سرم رو میون دستام گرفتم .انگار همه دنیا رو سرم خراب شده بود .چطور به خودش اجازه داده بود در مورد من اینطور فکر کنه .یعنی فکر کرده من از اون
    دخترای ........وای نه .خدایا چکار کنم ؟
    بغض سنگینی تو گلوم گیر کرده بود .چشمهام رو بستم و دستام رو روی گلوم گذاشتم
    شیوا:مستانه حالت خوبه ؟
    در حالی که سعی میکردم اشکهام سرازیر نشه گفتم:نه حالم خوب نیست .چطور به خودش اجازه داده همچین فکری در مورد من بکنه ...هان ...مگه اون کیه یه آدم خودخواه که جز ....
    آب دهانم رو قورت دادم بلکه اون بغض لعنتی هم باهاش پایین بره .از رو صندلی بلند شدم و به سرعت بیرون رفتم .
    امیر به ماشینش تکیه داده بود و با نیما حرف میزد .
    دوباره اون بغض لعنتی اومد سراغم .نه نباید میزاشتم اونها راجب من اشتباه فکر کنن.به طرف اونها رفتم .امیر با دیدن من حرفش رو قطع کردو حق به جانب نگاهم کرد .رفتم جلوش وایسادم .شیوا هم به من رسید و کنارم وایساد .سعی کردم به خودم مسلط باشم. نباید صدام میلرزید .
    تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:آقای مهندس مثل این که این شمایید،راجع به دیگران زود قضاوت میکنید .
    حرف صبح خودش رو به خودش پس دادم .اما قضاوت من کجا و قضاوت اون کجا .
    ادامه دادم:من اجازه نمیدم کسی در مورد من غلط فکر کنه .هیچ وقت نخواستم و نکردم کاری رو که برای خودم وخانواده ام،شرمندگی بوجود بیاره .
    هیچ وقت هم بجز امشب که اون هم بخاطر شیوا بوده ،با هیچ مرد غریبه ای بیرون نرفتم .
    تمام وجودم از عصبانیت میلرزید .به نفس نفس افتاده بودم .لبم رو محکم گاز گرفتم تا شاید بتونم جلو ریزش اشکم رو بگیرم
    نگاه امیر متوجه پشت سرم شد .به عقب برگشتم .رحیمی و دوستاش در حال بیرون اومدن از کافی شاپ بودن.
    یه آن نگاه رحیمی به من افتاد .توقف کرد و با تعجب به ما نگاه کرد .
    بلند گفتم:آقای رحیمی میشه یه لحظه تشریف بیارید ؟
    کمی جا خورد .با طمانینه به ما نزدیک شد.
    -آقای رحیمی میشه اینجا بگید ,من وشما ،چطور همدیگر رو میشناسیم ؟
    ابروهاش رفت بالا :بله ؟!
    -ازتون خواهش میکنم بگید .من فقط میخوام به اینها بگید ،من وشما .....
    رحیمی با عصبانیت گفت:یعنی چی ؟منظورتون از این ادا ها چیه ؟
    بعد یه نگاه گذرا به امیر و نیما کرد و گفت:اتفاقا دیدم امشب بر عکس همیشه تحویلم گرفتی تعجب کردم .اما حالا میفهمم که فقط میخواستی برای این آقایون بازار گرمی کنی .برای خودم متاسفم که تو این مدت در موردت اشتباه فکر میکردم و خوشحالم که به بیشنهاد ازدواجم جواب رد دادی .
    نفسم بالا نمیومد ....چی میشنوم ......
    بایه دست سرم رو گرفتم ودر حالی که دیگه نمیتونستم مانع ریزش اشکهام بشم .
    -بخدا اشتباه میکنید ........همتون اشتباه میکنید .....
    دیگه نایستادم و به طرفی دویدم .فقط میخواستم هر طوری که هست از اونجا دور بشم.حرفهای رحیمی مثل پتک تو سرم میکوبید .نگاههای تحقیر کننده امیر ،مثل خوره به جونم افتاده بود .فقط میدویدم .میخواستم فرار کنم از این دروغها ...از این تهمتها..........
    دیگه صدای فریاد شیوا هم که من رو صدا میکرد تو هق هق گریه ام گمشد .



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 10

    صورتم از اشک خیس شده بود و هوای سرد مثل یه تازیانه به صورتم میخورد .نمیدونم چقدر دویدم .فقط یادمه که از دویدن خسته شدم و یه جا وایسادم .به دیواری تکه دادم و سر خوردم رو زمین .هنوز هم خالی نشده بودم .روسریم رو روی صورتم کشیدم و بلند بلند گریه کردم .موبایلم مدام زنگ میزد .اما توجهی بهش نداشتم .
    کمی که آرم تر شدم ،ایستادم با آستینم صورتم رو که از اشک خیس شده بود پاک کردم .به اطراف نگاه کردم.(اینجا کجاست)به ساعتم نگاه کردم .کیفم رو که پایین پام افتاده بود برداشتم و به سمت خیابون رفتم .برای اولین ماشینی که میومد دست بلند کردم و سوار شدم .
    راننده که مرد جوونی بود با اون حالم یکه خورد و گفت:اتفاقی افتاده خانوم.
    فقط سر تکون دادم .بعد آدرس خونمون رو بهش دادم.دوباره موبایلم زنگ زد .این دفه به صحفه موبایلم نگاه کردم .شیوا بود .خاموشش کردم و تو جیبم گذاشتم و تا وقتی به مقصد برسیم چشمهام رو بستم .
    باصدای راننده چشمهام روبازکردم :خانوم رسیدیم .ببینیدهمینجاست.... ....میخواهید تا توی این کوچه هم برم.
    دست کردم تو کیفم و در حالی که مبلغی دستم بود تا کرایه رو حساب کنم گفتم:همیجا خوبه .....همینجا پیاده میشم

    پیاده شدم .وقتی اتومبیل دور شد راه افتادم.سرم پایین بود و به قضایای امشب فکر میکردم .دوباره اشکم سرازیر شد ...آش نخورده و دهن سوخته که میگن همینه ......اما من دلم سوخته بود, دلم......

    با انگشتم گوشه چشمم رو پاک کردم .دیگه بس بود هرچی گریه کرده بودم .

    با صدای آشنایی که اسمم رو صدا میکرد سرم رو بلند کردم.شیو اجلوم وایساده بود .امیر و نیما هم کمی عقبتر ایستاده بودن .

    شیوا: ما اومدیم اینجا از تو معزرت بخوایم ......هر چند که من یه لحظه هم به تو شک نکردم .
    لبخند بی جونی زدم و گفتم:میدونم

    امیر و نیما کمی جلوتر امدن.دلم نمی خواست یه لحظه هم به صورت امیر نگاه کنم .نیما گفت:خانوم صداقت ،بابت امشب متاسفیم .

    بعد سرش رو انداخت پایین.دوباره بدون این که دلم بخواد به امیر نگاه کردم .تو نگاهش یه چیزی بود،که خیلی معصومش کرده بود ،دیگه از اون همه غرور خبری نبود .
    (ای لعنت به من که با دیدن این چشمها همه چی از یادم رفت )
    امیر:من رو ببخشید ،نباید راجع به شما اونطور قضاوت میکردم .....واقعا متاسفم .امیدوارم این اشتباه من رو ببخشید
    نگاهم رو ازش گرفتم:از این که متوجه این موضوع شدید خوشحالم ،هرچند که رحیمی هم همون اشتباه رو کرد و....
    -من با ایشون حرف زدم و گفتم اون هم همین اشتباه احمقانه رو کرده .ایشون هم مثل من از حرفهاش پشیمونه .
    شیوا بغلم کرد وگفت:حالا همه ما رو میبخشی ؟
    انقدر معصومانه این رو گفت که ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم:بخشیدم

    با نور اتومبیلی که پشت سرمون ایستاد به عقب برگشتم .آقام بود .از اتومبیلش پیاده شد اول با شیوا احوال پرسی کرد . در حال احوالپرسی با امیر و نیما نگاه کنجکاوی به من انداخت .

    گفتم :آقا جون ،ایشون مهندس رادمنش ،پسر خاله شیوا جون هستن .ایشون هم مهندس وحیدی هستن .....
    دوباره با اونها احوال پرسی کرد اما این دفه گرمتر از دفه قبل.

    -آقای مهندس زحمت کشیدن ،برای خرید ما رو همراهی کردن.البته ما مزاحم مهندس وحیدی هم شدیم .
    (جون خودم )
    امیر با تواضع گفت:اختیار دارید ...
    لبخند الکی تحویلش دادم (پرو اصلا به روی خودش هم نیاورد .....ولی دلم سوخت همون قیافه مغرور بیشتر بهش میاد )
    آقام گفت:خوشحالم که شما رو از نزدیک میبینم .مستانه جان خیلی از شما تعریف کرده و البته این دیدار ،تصدیق حرفهای ایشون شد .

    (جانم!!!!!!من اصلا کی در مورد این مارمولک تو خونه حرف زدم که ,تعریف کرده باشم !!!!!!)

    امیر:تمنا میکنم ،خوبی از خودشونه .شما لطف دارید ....امیدوارم این مدتی که ایشون اونجا همکاری دارن،موجب رضایتشون قرار بگیره .

    (اوه،چه جورم .روز اول که خیلی مورد رضایت من قرار گرفته)

    آقام گفت:حتما همینطور خواهد بود

    امیر رو به من گفت:فردا که تشریف میارید؟

    آقام نگاهی به من کرد و گفت:مگه فردا قراره نری بابا؟!

    مونده بودم چی بگم .همچین دلم هم نبود که برم .اما چه بهانه ای برای مامان ،بابام بیارم ،برای نرفتنم .
    این امیر هم بد مارملکی بودا .

    گفتم :اگه خانوم شجاعی حالشون بهتر نبود ،نمیام .
    آقام گفت:مگه شیرین طوریش شده ؟!
    -فکر کنم مسموم شده
    -خوب انشااله تا فردا خوب میشه .در ضمن مطمئنا همسر ایشون خیلی بهتر از شما از ایشون مراقبت میکنه .پس شما هم بهتره به شرکت بری وکارهای رو که به شما مربوط میشه انجام بدی .

    این بابا ما هم خوب حال آدم رو میگرفت ،جلوی بقیه.

    با دلخوری به آقام نگاه کردم.

    امیر گفت:پس فردا میبینمتون

    قبل از این که حرفی بزنم ،شیوا بغلم کرد و گفت:بعدا میبینمت .....

    و بعد همه خداحافظی کردن و رفتن .


    رو به آقام گفتم :آقا جون من کی از مهندس رادمنش تعریف کردم که اینطوری گفتید ؟!
    آقام لبخندی زد و گفت:همین که چیزی نگفتی معلوم میشه پسر خوبیه ،وگرنه تا حالا سر ما رو خورده بودی که طرف اینطوریه و اونطوریه.
    -آقا جون داشتیم !....

    آقام در حالی که سوار اتومبیلش می شد بلند خنددید و گفت:لطف کن اون در رو باز کن که الان مادرت پوست از سر من و تو میکنه و دادش هوا میره که تاحالا کجا بودیم .

    همین هم شد .تا رفتم تو مادرم گفت:کجا بودی تا حالا دختر ؟
    -مامان من که گفتم با شیوا میرم بیرون .
    -تو گفتی زود بر میگردی .یه نگاه به ساعت بنداز ،ساعت ۹:۳۰
    آقام داخل شد و گفت:چیه اینقدر شلوغش کردید ؟
    مادرم رو به آقام گفت:آقا رضا من دیگه از پس این دخترای شما بر نمیام

    هستی در حال پایین از پله ها گفت:ا...مامان ،من که کاری نکردم
    -تو از این هم بدتری
    آقام لبخندی زد وگفت:مهتاب خانوم اینقدر حرص نخور ،والا ،هیچکی مثل دخترای ما نداره

    -مگه اینکه فقط شما ازشون تعریف کنی


    هستی گفت:مگه ما چمونه ؟آقا جون راست میگه دیگه .شما که از اون بیرون خبری ندارید ،اگه داشتید حق رو به اقا جون میدادید .

    مادرم که عصبانی بود یه چشم قره به هستی رفت وگفت:هستی برو تو اتاقت اصلا حوصلت رو ندارم
    هستی اخمهاش رو تو هم کرد و غر غر کنان به طبقه بالا رفت.

    روسریم رو از سرم برداشتم و گفتم :مامان جان تورو خدا اینقدر اعصاب خودتون رو ناراحت نکنید ....خب دیر شد دیگه ...ببخشید
    -همین ببخشید .این موبایلت هم که هیچ وقت جواب نمیدی .این موقع شب ۲ تا دختر جوون ....نمیگی من دلم هزار راه میره
    آقام گفت :تنها نبودن خانوم ،مهندس رادمنش و اون یکی کی بود بابا؟

    به به ،حالا یکی جواب این مامان و بده

    -مهندس وحیدی آقا جون
    -اره اونها هم با اینها بودن
    مامانم چشمهاش و ریز کرد و گفت :اینها کین.
    گفتم :مهندس رادمنش که پسر خاله شیوا س،اون یکی هم یکی از همکاری شرکت .پسر خاله شیوا دید شیوا تنهاست اینه که گفت ...
    مادرم ارم زد رو دستش و گفت:خدا مرگم بده با دوتا مرد غریبه رفته بودی بیرون
    -مادر جان غریبه کیه.مهندس رادمنش مثل برادر میمونه برای شیوا .وقتی فهمید تنهایی میخوایم بریم خرید و ماشین نداریم .گفت ما رو میرسونه .مهندس وحیدی هم که دوست چندین و چند ساله مهندس رادمنشه.

    -تو نگفتی اگه کسی شما رو ببینه چه حرفها که پشت سرت نمیزنن

    به ،مامانم خبر نداشته چه خبر بوده

    گفتم :فعلا که کسی مارو ندیده
    -دفه آخرت باشه با اونها میری بیرون ،اصلا چه معنی میده با اونها بری بیرون

    آقام، مامانم من رو انداخته بود به جونم ،حالا خودش رفته بود ،دستشویی ،صفا ......

    مثل همیشه با یه چشم گفتن سرو ته قضیه رو هم آوردم و رفتم طرف پله ها

    -حالا چرا چشمات قرمزه
    -نمیدونم حتما دارم سرما میخورم
    -خوب چنتا مسکن بخور
    -چشم قبل خواب میخورم

    *****************


    صبح وقتی بلند شدم تصمیم خودم رو گرفته بودم که دیگه کاری نکنم دیگران راجع به من برداشت بد بکنن .چون مسلما رفتار من بی تاثیر در این قضیه نبوده .هرچند که این امیر فلان فلان شده و اون رحیمی گور به گور شده اعصاب برای من نگذاشته بودن .

    با شیرین هم تماس گرفتم ،چون حالش خوب نبود قرار بود با مادرش بره دکتر .
    امروز رو باید تنها سر میکردم .از آقام خواستم من رو تا یه مسیری برسونه .وارد حیاط که شدم یه لرزش خاصی تو جونم افتاد .هوا کاملا خنک شده بود .به نظرم امسال هوا زودتر سرد شده بود ..در حیاط رو بستم و سوار ماشین شدم.
    آقام گفت:دیگه باید یه ژاکت همراه خودت داشته باشی .هوا خیلی خنک شده
    -حق با شماست ....اما ای کاش من هم یه ماشین برای خودم داشتم.
    -امسال که لیسانست رو گرفتی یه ماشین برات میخورم .
    -آقا جون حالا نمیشه ۶ ماه زودتر این زحمت رو بکشید ،،،،آخه ممکنه تا اونوقت اصلا احتیاجی نداشته باشم .
    -یعنی میخواهی بگی به محض این که لیسانس گرفتی ،خونه نشین میشی ...یا نه شوهر میکنی؟
    -من کی همچین حرفی زدم
    -به نظر که اینطور به نظر می اومد.
    -اصلا بیخیال آقا جون ،من ماشین نخواستم
    آقام قهقه ای زد.در کل آقام در هر شرایطی میخندید ....چقدر دوستش داشتم .



    دم ساختمون شرکت که پیاده شدم قلبم دوباره به تپش افتاد .انگار یه چیزی موجب بیقراری اون میشد.هرچند از شب گذشته دل خوشی نداشتم اما یکباره همه چیز رو فراموش کردم .کیفم رو روی دوشم جابجا کردم و وارد ساختمون شدم.قبل از این که دگمه آسانسور رو بزنم .متوجه حضور شخصی پشت سرم شدم،برگشتم .
    رحیمی !این اینجا چکار میکنه ؟!!!!
    رحیمی:سلام
    -سلام
    -من....من بابت دیشب ......راستش ..راستش نمیدونم چی بگم .....فقط میدونم که خیلی شرمندم......بابت اون حرفا معذرت میخوام.
    -خوشحالم که زود به این نتیجه رسیدید
    دگمه آسانسور رو زدم :شما از کجا فهمیدین من اینجا مشغولم
    -دیشب همون دوستتون بهم گفت.همون مهندس رادمنش .خودش گفت که مثل من زود و اشتباه قضاوت کرده .آدرس رو گرفتم تا برای معذرت خواهی خدمت برسم .
    -من با مهندس رابطه دوستی ندارم .ایشون فقط ریس شرکت و البته از اقوام دوست بنده هستن ،همون خانومی که دیشب همراه ما بودن .
    -بنده قصد جسارت نداشتم.
    در آسانسور باز شد و من داخل شدم و گفتم من باید برم ،دیرم میشه
    -بله متوجه هستم .به امید دیدار .


    دم در یه نفس بلند کشیدم و وارد شدم .بر عکس انتظارم سرحدی پشت میز نبود .با بقیه سلام و احوال پرسی کردم.امیر و نیما رو ندیدم .داخل اتاق خودمون شدم .جای شیرین خالی بود .به طرف پنجره رفتم و پرده کرکره رو کنار کشیدم.
    با ضربه ای که به در خورد برگشتم .
    (چه عجب این اول در زد)
    امیر: سلام
    -سلام .
    -امروز خانوم سرحدی نیومدن ،ممکنه یه خواهشی ازتون بکنم؟

    (بابا،این دیگه کیه .نه حالی ،نه احوالی ....اصلا جریان دیشب هم به کل فراموش کرده ،گفتم حتما با دسته گل میاد استقبالم ,برای عذر خواهی )
    جواب دادم :بفرمایید
    -ممکن امروز شما پاسخگو تلفنها باشید.

    (بله!!!!!!!!!!!!!!!!!! بعد از این همه درس خوندن ,بیام جوابگو تلفنها ی شرکت بشم.)

    اما وقتی امیر با یه لحنی گفت:.فقط همین چند روز

    به کل یادم رفت داشتم با خودم غر غر میکردم.اما یدفه یاد حرفش افتادم

    -چند روز!!! یعنی خانوم سرحدی چند روز نمیاد ؟
    -متاسفانه ،بله.
    چشمهام رو کمی ریز کردم و گفتم :فقط چند روز دیگه .
    -فقط چند روز .
    -باشه .اما من زیاد با کارهای اینطوری آشنا نیستما ...یعنی اصلا آشنا نیستم.قول میدید اگر اشتباه کردم عصبانی نشید
    لبخند زیبایی زد و گفت:من که الکی عصبانی نمیشم.
    -از رفتارهای این چند روز و دیشبتون مشخصه .
    لبخند روی لبهاش محو شد و گفت:میشه قضیه دیشب رو فراموش کنید
    -باید فراموش کنم!!!
    -اما شما دیشب گفتید ,بخشیدید
    -گفتم بخشیدم ،نگفتم فراموش میکنم
    بعد هم کیفم رو از رو صندلی برداشتم و از جلوی امیر که همچنان من رو نگاه میکرد ،رد شدم و به طرف میز منشی رفتم.

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  3. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت11

    نگاهی به میز انداختم .(اینجا میز کاره یا سمساری) .
    امیر در حالی که اخمهاش تو هم بود گفت :به هر حال ممنونم که قبول کردید
    آره جون خودت از اخمهات معلومه که چقدر ممنونی ...

    امیر:در ضمن این چند روز رو که زحمت منشی بودن رو میکشد،حقوق دریافت میکنید

    (بابا،دست و دلباز )

    -پس لطف کنید و حقوق دیگری رو که مربوط به تمیز کاری اینجا میشه رو هم در نظر بگیرید.

    و با دست به میز اشاره کردم .

    امیر نگاهی به میز کرد و گفت :شما لازم نیست به چیزی دست بزنید .همین که پاسخ تلفنها رو بدید کافیه ......
    -پس یادتون باشه ،شما گفتید فقط به تلفنها پاسخ میدم و بس .
    -لطف میکنید

    (اون که خودم میدونم لطف میکنم .تو خواب هم نمیدیدی یه لیسانسه جواب تلفن های شرکتت رو بده)

    با حرص رو صندلی نشستم .امیر هم بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت .
    دست به سینه به صفحه مانیتور چشم دوخته بودم که در شرکت باز شد و نیما اومد تو.
    باتعجب یه نگاه به من کرد و گفت:سلام خانوم صداقت ،انجا چکار میکنید
    -سلام یه چند روزی قرار جور منشی شرکت رو بکشم .
    -مگه خانوم سرحدی تشریف نمیارن.
    -اینطور به بنده گفتن
    نیما لبخندی زد و گفت :حالا چه جوری میخواین با این همه شلوغ،پلوغیه رو میز به کارتون برسید
    دستم رو زیر چونه ام زدم و گفتم :من هم همین اشاره رو به مهندس کردم .اما ایشون گفتن فقط جواب تلفنها رو بدید .من هم قراره همین کار رو بکنم
    با حالت بامزه ای گفت:پس موفق باشید

    همون لحظه امیر از اتاقش اومد بیرون ورو به امیر گفت:چرا دیر کردی؟
    -میام برات تعریف میکنم
    وبعد با هم داخل اتاق امیر شدن

    واقعا که این سرحدی چقدر شلخته بود .آدم رغبت نمیکرد به میز نگاه کنه .اگه من جای اون بودم کاری میکردم کارستون .این شاهکار تاریخی به کل دکور شرکت رو ریخته به هم .موندم چطور امیر تا حالا حرفی بهش نزده .....فقط برای من ادا میاد ،نکبت.


    با صدای بلند تلفن یه متر از جا پریدم .اینجا رو با کارخونه اشتباه گرفته ؟مثل این که این سرحدی کر هم هست .

    صدام رو صاف کردم و جواب دادم:شرکت مهندسی ساختمانی افق بفرمائد
    -سلام خانوم ،بنده شهسواری هستم .ممکنه با مهندس رادمنش صحبت کنم
    -یه لحظه لطفا

    تلفن رو گذاشتم و سریع از جام بلند شدم .۲ تا ضربه زدم و در رو باز کردم .هر دو مشغول صحبت بودن.


    هردو برگشتن طرف من .گفتم :مهندس رادمنش تلفن با شما کار داره .

    برگشتم سر میزم .دلم بد جور هوس چایی کرده بود . رفتم آشپز خونه .یه قوری، کتری پیدا کردم .اما هرچی گشتم از چایی خبری نبود .(اه،اه،اه،....اینها دیگه کین.این رادمنش رو بگو دلش نیومده یه چایی بخره بگذاره اینجا )
    همونطور که غر میزدم دوباره تلفن زنگ زد .بیخیال چایی شدم وگوشی رو برداشتم .یه خانوم بود از یه شرکت دیگه که یه سری ارقام رو میخواست بنویسم. هرچی رو میز گشتم از یه خودکار و ورق سفید خبری نبود .در کیفم رو باز کردم و مداد چشمم رو در آوردم و شروع کردم به نوشتن کف دستم .اما جا کم آوردم .ماشالا اون خانومم که انگار کسی دنبالش کرده بود .

    آستینم رو زدم بالا و بقیه ش رو رو دستم نوشتم .هنوز کارم با این تلفن تموم نشده بود که اون خط روشن شد .خدا رو شکر اون خانوم رضایت داد و قطع کرد.گوشی رو برداشتم باز با امیر کار داشتن .(نه ،آقا کلی مهمه واسه خودش )
    بلند شدم و رفتم طرف اتاق امیر ،اما هنوز پام نرسیده بود به دم اتاقش که دوباره تلفن زنگ زد
    یعنی قاطی کرده بوداما ...من نمیدونم حالا چرا این همه این تلفنها زنگ میزد .بی خود نبود این سرحدی اعصاب نداشت....این تلفن هم که همینطور رو سر خودش میکوبید .
    سریع در رو باز کردم و گفتم:تلفن ،تلفن ..

    بعد دو یدم طرف میزم و تلفن رو پاسخ دادم .دوباره احتیاج به نوشتن بود .دیگه واقعا کلافه شده بودم .
    حالا چکار کنم ،با بی ورقی .؟
    یهو چشمم به کف زمین خورد .سرامیک سفید.جان ،جون میده واسه نوشتن .

    صندلیم رو عقب کشیدم و ولو شدم رو زمین و با مداد چشمم تمامی موارد رو نوشتم .یه چند باری هم مجبور شدم مدادم رو تراش کنم .خلاصه بعد از کلی نوشتن .طرف رضایت داد.


    الحمد الله ،تلفن تا ظهر ،یکی دوبار بیشتر زنگ نخورد.



    این شکمم هم که کنسرت گذاشته بود واسه خودش .به ساعت نگاه کردم ۱:۳۰ بود .
    همه هم جز امیر و نیما رفته بودن برای ناهار .صبر کرده بودم که امیر خودش بگه برم.دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و منتظر شدم.


    بلاخره سر و کله آقا با نیما پیداش شد و با هم از اتاقش امدن بیرون.بلند شدم و ایستادم بلکه نشون بدم هنوز اونجام چون آقا مشغول صحبت بود .


    امیر با دیدن من حرفش نیمه موند. یه لبخند خیلی کوچولو اومد رو لبش و گفت:زغال بازی میکردین؟


    نیما آرم دستش رو گذاشت رو دهنش بلکه من نفهمم می خنده .خیلی جدی گفتم:ببخشید چیز
    خنده داری دیدید؟!

    بعد هم رو به امیر گفتم :
    مگه من با شما شوخی دارم .
    امیر هم خیلی جدی گفت:بنده هم با شما شوخی ندارم
    -پس منظورتون از این حرف چیه ؟!
    -یه نگاه به صورتتون انداختید؟
    دستم رو به صورتم کشیدم (مگه صورتم چشه ).

    با این کارم امیر لبخندش پررنگ تر شد اما سرش رو انداخت پایین که من متوجه خندش نشم.

    یه دفه فهمیدم چه خبره به کف دستم نگاه کردم و گفتم:وای ...همش پاک شد

    امیر و نیما با تعجب بهم نگاه کردن.گفتم:از شرکت معراج زنگ زدن و گفتن اون محاسبات شما درست بوده .بعد هم یه سری ارقام دادن گفتن باید به اون پرونده ی که اینجا هست ،مطابقت کنید.
    امیر گفت:پس بالاخره تماس گرفتن.خب کجاست؟
    -چی کجاست؟
    -همون ارقام دیگه .
    سرم رو پایین انداختم و گفتم :کف دستم نوشته بودم اما پاک شده .
    -خانوم صداقت شوخیتون گرفته؟
    سرم رو بلند کردم و گفتم:به هیچ عنوان
    بعد کف دستم رو نشون دادم و گفتم :بفرمایید .هرچی نوشتم پاک شده .یعنی سیاه شده
    نیما بلند زد زیر خنده .
    امیر دست تو موهاش کشید و در حالی که سعی میکرد به خودش مسلط باشه گفت:
    مگه نمیتونستید رو یه کاغذ بنویسید ؟
    -خواستم این کار رو بکنم اما(اشاره به میز کردم)اینجا شتر با بارش گم میشه .چه برسه به قلم ،کاغذ .
    بعد قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم:

    البته نمیتونید هیچ ایرادی از کارم بگیرید .چون طبق خواسته خودتون من باید فقط جواب تلفن ها رو میدادم .قرار نبود من چیزی یاداشت کنم و به شما تحویل بدم.
    امیر یه نگاه به نیما که هنوز داشت میخندید کرد و پوفی کرد .بعد دوباره به طرف من برگشت و گفت:
    یعنی شما از صبح تاحالا یه تیکه کاغذ سفید پیدا نکردین......حتما هم هیچی رو که باید مینوشتید ننوشتید؟
    -اتفاقا چون میدونستم قرار از کارم ایراد بگیرید همه رو یاداشت کردم ،اما نه تو کاغذ .
    -حتما میخواهید بگید همه رو رو دستتون نوشتید .
    وبعد به مداد چشمم که رو میز بود اشاره کرد و ادامه داد :و حتما هم با این


    مداد چشمم رو برداشتم و تو جیبم گذاشتم و گفتم:تقریبا .

    -میشه لطف کنید و توضیح بدید منظورتون از تقریبا چیه ؟


    کمی از میزم فاصله گرفتم و عقب رفتم :اگر بیایید این طرف متوجه میشد .


    بعد به زمین اشاره کردم.امیر کمی سرش رو کج کرد تا بتونه جایی رو که من اشاره میکردم رو ببینه .

    با دیدن نوشته چنان چشمهاش گرد شد و به اون سمت اومد که گفتم الان یکی میزنه تو گوشم .
    تقریبا فریاد زد:اینها چیه ؟؟!
    نیما که هنوز همونجا وایساده بود سریع خودش رو به امیر رسوند .کمی به زمین و بعد به من نگاه کرد .یکدفه چنان زد زیر خنده که من ترسیدم (چته بابا توهم ،یه دفه رم میکنه)


    امیر خشمگین به نیما نگاه کرد .نیما هم که آنچنان میخندید دستش رو بالا برد و قبل این که امیر حرفی بهش بزنه رفت بیرون.
    امیر برگشت و به صورت من خیره شد و گفت:من رو دست انداختید؟

    از بس عصبانی بود که داشتم کوپ میکردم .آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نه.
    -پس این بازیها چیه در آوردید ؟
    -بازی نیست
    -خانوم صداقت ،شما اسم این رو چی میزارید ؟
    -انجام وظیفه
    امیر کمی صداش رو بلند تر کرد و گفت:این وظیفه شماست که با مداد چشمتون روی زمین خط خطی کنید

    کمی خودم رو جم و جور کردم خدایی ترسیده بودم .داشت گریم میگرفت .

    گفتم :خط خطی نکردم ..تازه من صبح به شما گفتم که اینجا نا مرتبه .من سعی کردم یه خودکار با یه کاغذ پیدا کنم ،اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم .اون خانومم هی پشت سر هم رغم ها رو میخوند .پشت سر اون خانوم هم هی تلفن میشد و احتیاج به نوشتن بود .من هم مجبور شدم رو زمین بنویسم .....حالا هم بجای این که من رو به خاطر کاری که کردم سرزنش کنید ،بهتره منشی خودتون رو تنبه کنید که اینطوری اینجا بهم ریخته و نا مرتب نباشه ......

    بعد هم طوری که سعی میکردم پام رو نوشته ها نره ،از پشت میز کنار امدم و گفتم :حالا هم با اجازتون میرم برای نهار .

    کیفم رو برداشتم و به طرف در رفتم .فکر کنم امیر بدش نمیومد یه کتک درست حسابی من رو بزنه .این رو از مشتهای گره کردش فهمیدم.


    تا در و باز کردم نیما رو دیدم که به دیوار تکه داده بود و با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد.

    به طرف آسانسور رفتم و سوار شدم.از قیافه خودم تو آینه آسانسور خندم گرفت .یکی زدم تو سرم و گفتم :با این قیافه چه نطقی هم میکردم ...

    یه دستمال از تو جیبم در آوردم و توفی کردم و مشغول پاک کردن صورتم شدم.

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت12

    ساعتی بعد که به که به شرکت برگشتم کف زمین پاک شده بود و میز هم کمی جم و جور شده بو د یا بهتر بگم یه گوشه میز کوپه شده بود .یه خودکار و دفتر هم رو میز بود .یه لبخند اومد گوشه لبم .

    به سمت دستشویی رفتم .آستینم رو بالا زدم تا دست و صورتم رو بشورم که نگاهم افتاد به نوشته ها .خیلی آروم آستینم رو کشیدم پایین .بیخیال صورت شستن شدم .با صدای تلفن امدم بیرون .

    اینجام ولکنمون نیستن

    بعد از این که به تلفن پاسخ دادم.آستینم رو زدم بالا شروع کردم به انتقال اونها به دفتر مورد نظر .
    یکدفه در اتاق امیر باز شد .زودی آستینم رو کشیدم پایین.امیر بدون اینکه به من نگاه کنه رفت طرف اتاق مشترک مهندسین

    (حالا چه قیافه ای هم گرفته واسه من )


    دوباره آستینم رو بالا دادم تا بقیه نوشته ها رو بنویسم اما چون سریع آستینم رو داده بودم بالا نصفش پاک شده بود .از حرص خودکار و پرت کردم رو میز و به صندلیم تکیه دادم.

    نیما هم از اتاقش اومد بیرون و به احترام سری تکون داد .من هم همینطور


    (.این پسر چه با ادبه ...بر عکس اون رفیق بی تربیت از خود راضیش )


    نیما هم رفت تو همون اتاق مهندسین.


    هی ی ی ی ،من هم الان باید انجا باشم ،نه اینجا پشت این میز


    چشمم افتاد به یه دفتر تلفن .برش داشتم و دنبال شماره تلفن شرکت معراج گشتم

    وای ،این سرحدی چقدر بد خطه.....خودمونیم ها من اصلا چشم دیدن این سرحدی رو نداشتم .

    با هزار بالا و پایین کردن دفتر شماره رو پیدا کردم و بلاخره یه جوری تونستم اون ارقام رو از اون شرکت بگیرم و تو دفتر بنویسم .

    انقدر دلم میخواست میرفتم تو کامپیوتر و gaime بازی میکردم اما از خشم اژدها میترسیدم ....این تلفون هام زنگ نمیزدن زنگ نمیزدن ،یهو همشون با هم به صدا در میومدن .خلاصه تا آخر وقت یه جوری سر کردم .


    برای روز دوم وقتی جلو در شرکت رسیدم برای اولین بار آرزو کردم سرحدی پشت میزش نشسته باشه .ولی زهی خیال باطل .
    این شیرین این دوروز هم نیومد .میگفت مریض و حال خوشی نداره.از اول هم من همش دنبال خودم میکشوندمش وگرنه اون اصلا اهل دانشگاه نبود .

    به جون خودم فردا من دیگه نیستم .اصلا قرار هم هست نباشم .ناسلامتی قرار ۴ روز در هفته اینجا باشم .اون هم برای پایان کار نه منشی این آقای بد اخلاق .خدایی این ۲ روز که منشی بودم بد جور رفته رو اعصابم.جواب سلامم هم به زور میده .حالا خوبه همه کارام و دقیق انجام میدم .میز هم که تمیز کردم .

    همونطور داشتم غر میزدم که امیر و نیما از اتاق با هم اومدن بیرون .
    -سلام
    امیر که مثل همیشه زورش اومد جواب هم بده .اما این نیما جای اون هم احوالپرسی کرد چقدر این پسر خوب و باادبه.انشاءالله خوشبخت بشه ..البته با شیوا ...

    با هم رفتن تو اتاق مهندسین .باز یه آه کشیدم .....


    یه یک ساعتی گذشته بود که چنتا مرد که خیلی هم متشخص بودن ،وارد شدن .سلام کردم یکی از اونها جلوتر اومد و بعد از این که سلامم رو پاسخ داد گفت که قرار ملاقات دارن .من هم مثل گیجها پرسیدم :با کی ؟
    - با مدیریت این شرکت
    متعجب شدم چرا امیر حرفی نزده .به هر صورت گفتم که منتظر اونها بودن و به اتاقی که مخسوس این ملاقاتها بود راهنماییشون کردم .در رو بستم و به طرف اتاق مهندسین رفتم

    ضربهی به در زدم و در رو باز کردم .سرم رو داخل کردم و گفتم:ببخشید مهندس رادمنش ،اون افرادی رو که منتظر شون بودید ،تشریف آوردن .
    امیر هم گیج تر از من پرسید:کدوم افراد؟
    گفتن از شرکت.....تشریف آوردن و با شما قرار ملاقات دارن.
    امیر یه نگاه به بقیه کرد و از من پرسید:امروز؟
    -اینطور گفتن
    از جمع معذرت خواهی کرد و اومد بیرون و در رو بست.

    تا به حال اینقدر نزدیک به من نایستاده بود .یه حسی درونم موج میزد.نا خودآگاه یه قدم رفتم عقب.

    امیر آرم گفت:حالا کجا هستن؟

    نمیدونم چرا صدام در نمی اومد.فقط با انگشت دستم به اتاق اشاره کردم .

    امیر نگاهی به در اتاق کرد و دوباره پرسید :شما مطمئنید ؟
    -اینکه انجا هستن یا نه ؟
    -نه ...از این که گفتن امروز قرار ملاقات دارن.
    -بله مطمعنم
    سرش رو انداخت پایین .در باز شد و نیما هم اومد بیرون
    نیما:امیر چه خبره ؟
    امیر با کلافگی سرش رو تکون داد و گفت:نمی دونم چرا این خانوم سرحدی در مورد این ملاقات حرفی نزده .اون هم ملاقات به این مهمی !

    نیما اخمهاش رو کرد تو هم وگفت :این دفه اولش نیست که چیزی یادش میره .یادت اون دفه نگفته بود شرکت ....تماس گرفتن و برای افتتاحیه دعوتمون کردن .یادته همین نرفتنمون،چقدر گرون برامون تموم شد .

    امیر یه دستش به دیوار تکیه دادو سرش رو انداخت پایین و گفت:
    میدونی چقدر منتظر این موقعیت بودم .اینها به هرکس وقت ملاقات نمیدن .
    -پس چرا اینقدر معطل میکنی و نمیری تو؟

    امیر صاف ایستاد و با اشاره به لباسش گفت:با این سر و وضع.

    یه نگاه بهش انداختم.یه شلوار جین از اون مدل جدیدا پوشیده بود با یه تی شرت مشکی تقریبا چسبون که عظلاتش رو به خوبی به نمایش گذشته بود.
    من هم مثل این ندید بدیدا گفتم:به نظر من که عالیه.

    یه دفه هردوشون چرخیدن طرف من .تازه متوجه حرفام شدم.سریع گفتم:منظورم اینه که انقدر هم مهم نیست رسمی باشید .مهم اینه که اونها منتظر شما هستن و شما هم منتظر این فرست بودید پس بهتره زیاد معطلشون نکنید .

    آخه دختر به تو چه ؟اصلا مگه تو خودت کار نداری که انجا وایسادی ؟


    امیر رو به نیما گفت:تو هم میایی
    -نه اگه لازم شد خبرم کن

    من هم که هنوز همونجا وایساده بودم با نگاه امیر مثل لبو سرخ شدم و رفتم سرجام نشستم و الکی خودم و مشغول نوشتن کردم.

    لحظه ای که امیر میخواست داخل اتاق بشه یه لحظه نگاهمون با هم تلاقی کرد و باز دل من هری ریخت پایین .اما باز هم مثل هر دفه نگاه امیر فقط یه نگاه ساده بود .

    نیما روی یکی از صندلیها نزدیک میز نشست و گفت:این خانوم سرحدی دیگه شورش رو در آورده .
    به خودم امدم و گفتم : با من بودید ؟

    نیما به صندلیش تکیه داد و گفت:خانوم سرحدی رو میگم این دفه اولش نیست که اینچنین چیزی رو از قلم میاندازه .

    تازه یادم اومد صبح اول وقت یکی از این شرکتها زنگ زده بود و از این که هنوز سفارششون که طراحی یه برج مسکونی بود به دستشون نرسیده ،شکایت کرده بود .کاغذی رو که این مورد رو روش نوشته بودم به نیما نشون دادم و گفتم:
    راستی این شرکت هم زنگ زد گفت ،نقشه های برج هنوز به دستشون نرسیده ،حالا این و باید به شما نشون بدم یا به مهندس راد منش .
    نیما روی صندلی صاف نشست و کاغذ رو از دستم گرفت و گفت:این چیه؟
    -عرض کردم که صبح.....
    میون حرفام اومد و گفت: اصلا ما در این رابطه چیزی نمیدونستیم !

    -نمیدونستید! اما این شرکت خیلی شاکی بود گفت از زمان مهلتی که بهتون دادیم گذشته !
    از جاش بلند شد و گفت:غیر ممکنه این هنوز باید تو نوبت باشه .ما در مورد این نقشه برای ۳ ماه دیگه قرارداد بسته بودیم
    -شاید مهندس رادمنش در جریان باشه
    هر چی باشه من هم در جریان قرار میگیرم .محال که در این مورد چیزی ندونم .
    -پرونده های شرکتهای که قرارداد دارید دست کیه؟
    -معمولا اینجور چیزها دست خانوم سرحدیه .

    به صندلیم تکیه دادم و گفتم :یعنی میشه خانوم سرحدی شما رو در جریان نگذاشته باشه !

    نیما به طرفم برگشت و دوتا دستش رو روی میزم قرار دادو گفت:امیدوارم که اینطور نباشه چون در این صورت امیر دیگه باید یه تصمیم حسابی در مورد این خانوم بگیره .همون چیزی که خیلی وقت پیش باید میگرفت و به حرفام توجهی نکرد
    (یعنی امیر از این سرحدی خوشش میاد ....اه اه اه ،چه بد سلیقه )

    گفتم :برای چی به حرفتون توجهی نکرد

    نیما کاغذ رو روی میز گذشت و گفت :بخاطر این که ممکن بود کسی مورد اطمینان رو پیدا نکنیم .این خانوم سرحدی هم مهندس وحدت معرفی کرد .قبلا یه خانوم دیگه بود که اون هم از آشناهای یکی از بچههای دانشگاه بود .اما ۵ ماه پیش ازدواج کرد و دیگه نتونست بیاد شرکت .اون خانوم قبلی خیلی دقیق بود اما متاسفانه این خانوم سرحدی زیادی سر به هواست .از اول هم امیر متوجه این موضوع شد اما فکر نمیکرد اینطوری به کارهای ما لطمه بخوره ...هنوز هم نمیخواد باور کنه که این خانوم به درد این کار نمیخوره .

    -خوب شما چرا اصرار نکردین در این مورد یه تصمیم درست و قاطع بگیرن.

    -بخاطر این که کسی مورد اعتماد رو برای اینکار در نظر ندارم که بجای ایشون پیشنهاد کنم.در ضمن اینقدر کار سرمون ریخته که دیگه به فکر عوض کردن منشی نبودیم.

    یه کم فکر کردم و گفتم .من یه پیشنهاد دارم .....اگه قول بدید مهندس رو راضی کنید تا عذر خانوم سرحدی رو بخواد ،من هم قول میدم یه منشی مورد اعتماد پیدا کنم

    یه ذره نگاهم کرد .حتما پیش خودش میگفت این چه دلسوز شده .خبر نداشت چشم نداشتم این سرحدی رو ببینم .

    نیما: و اگه پیدا نکردن چی ؟
    -در حقیقت پیدا کردم .اما مطمئن نیستم بتونه کار کنه . یعنی از خودش مطمئنم که دوست داره اینجا کار کنه اما در مورد خانوادش مطمئن نیستم اجازه بدن کار کنه؟
    -حالا کی هاست؟

    یه ذره نگاهش کردم و گفتم :....شیوا .

    یه برقی تو چشمهاش درخشید .

    آی آی آی آی ....چشمهات لوت دادن.

    اما یه لحظه بعد پرسید:چرا فکر میکنید خانواده اش مانع کار کردن اون در اینجا بشن ....فکر میکنید .......بخاطر امیر باشه

    -نه اصلا.....اتفاقا مطمئنم اگه قرار بود شیوا کار کنه خانواده اش فقط با اینجا موافقت میکردن.اون هم فقط بخاطر مهندس .

    وای ،مثل اینکه خراب کاری کردم .

    به چهرش که حالا گرفته بود چشم دوختم .باید درستش کنم .

    -حتما تا به حال به این موضوع پی بردید که بین مهندس رادمنش و شیوا یه صمیمیت خاصی هست .شیوا به من گفته این صمیمیت بخاطر اینه که انها همدیگر رو مثل خواهر ،برادر میدونن.برای همین میگم اگه شیوا قرار بود کار کنه خانواده اش فقط با اینجا موافقت میکردن .

    نه ،مثل این که خوب امدم ،آخه ،بچه اخمهاش باز شد.

    باید کاری میکردم که حتما شیوا اینجا کار کنه چون در این صورت اونها همدیگر رو بیشتر میتونستن ببینن .حالا دیگه مطمئن بودم نیما هم به شیوا علاقه داره .

    نیما:پس دلیل مخالفت خانواده اش برای کار کردن چی میتونه باشه؟
    -خوب پدر شیوا خیلی ثروتمنده،و در اصل دلیلی برای کار کردن شیوا وجود نداره .
    نیما روی صندلی نشست و گفت:اره ،میدونم .....پدرش خیلی ثروتمنده

    این جمله آخرش رو یه جوری گفت.یه چیزی مثل حسرت.!خیلی دوست داشتم به راحتی باهاش حرف میزدم اما نمیشد.
    لبخند زدم و گفتم:شما کمکم میکنید؟
    سرش رو بلند کرد و گفت:در چه مورد؟
    -اینکه کمک کنید شیوا اینجا مشغول بشه دیگه .
    -چه کمکی از من ساختس!من کاری نمیتونم در این باره بکنم .
    -اگه بخواین میتونید.....اصلا موافقید ایشون اینجا مشغول بشه
    حرفی نزد اما با نگاهش بهم فهمند .

    لبخندم پررنگ تر شد و گفتم :خوب حالا که موافقین مهندس رو راضی کنید ، عذر خانوم سرحدی بخواد.
    -اما شما از کجا مطمئن هستید شیوا خانوم بخواد کار کنه
    -میخواد اما نه بخاطر برادرش
    (امیدوارم انقدرها کارت خورت کج نباشه که متوجه حرفم نشده باشی.)

    مهندس وحدت از اتاق مهندسین بیرون اومد و گفت :کار مهندس رادمنش هنوز تموم نشده ؟
    - نه هنوز
    نیما بلند شد و گفت:فکر میکنم فعلا خودمون ۳ تا باید رو پروژه کار کنیم .

    و همراه مهندس به اتاق مهندسین رفت.با صدای موبایل گوشیم رو برداشتم و جواب دادم

    -به ،چه عجب شیرین خانوم .میذاشتی حالا هم زنگ نمیزدی .بعد از ۲ روز تازه یادت افتاد جواب تلفنم رو بدی
    -مستانه هیچی نگو که اصلا حوصله ندارم
    -چیه ....دوباره با فرید دعوات شده
    -گمشو من کی با فرید دعوام شده که این دفه دعوام بشه
    -اخ ببخشید ...زوج خوشبخت ...من پوزش میخوام
    -ا ا ا ا ...مستی میگم حوصله ندارم .کم مسخره بازی در بیار
    - نه مثل این که خبریه ،خب بنال .
    -مستی من حامله ام .
    -چی!آخر خودت و لو دادی
    -ا ا ا ..میگم ادا نیا بدتر میکنی
    -خیل خب بابا .........مبارکه ,حالا چند ماهت هست .
    -ای مرض...مگه من چند وقته عروسی کردم
    -در ظاهر که ۴.۳ هفته
    - مستانه بخدا اگه بخوای مسخره بازی در بیاری قطع میکنم .
    -خیل خب بابا ....دیگه حرف نمیزنم
    -مستی چیکار کنم
    -این و به من میگی .اونوقت که تو بغل .....
    داد زد :مستانه قطع میکنما
    خندیدم و گفتم :خب حالا چرا اینقدر قاطی هستی تو
    -............
    -الو شیرین اونجایی
    -اره دیگه پس میخواستی کجا باشم
    -حالا جدی جدی حامله ای
    -مگه شوخی هم دارم
    -وای یعنی من دارم خاله میشم
    -معلوم که نه ،هروقت هستی زایید میشی خاله
    -برو گمشو با این بچه دماغوت
    زد زیر خنده :مستانه خیلی دلقکی
    -چاکریم
    -مستانه خیلی دلم میخواست این ترم هم میومدم
    -مگه میخوای نیای
    -آره دیگه .حالم که اصلا خوش نیست این فرید هم که مثل این ندید بدیدا میگه باید خونه باشی .هم برای خودت خوبه هم برا بچه
    -این رو که راست گفته ....حالا میخوای این واحد رو بندازی
    -اره فردا میرم دانشگاه ....قسمت نبود این ترم باهم باشیم
    -تو هم که از خدات بود
    -نه مستانه ....من نمیخواستم به این زودی حامله بشم .هنوز خیلی زود بود
    - از بس این شوهرت هول بود
    خندید
    -آی بی حیا ،یهوقت خجالت نکشی ...راستی اینجا رو چکار میکنی
    -میام انجا به مهندس رادمنش میگم
    -روت میشه
    -وا مگه خلاف کردم!
    -ولی خیلی حیف شد .جات خیلی خالیه
    -تو دیگه دست رو دلم نزار که خونه .
    -غصه نخور ، آخرش که باید حامله میشدی ....تازه اینطوری همه هوات رو دارن

    -اینو خوب اومدی.هنوز هیچی نشده فرید نمیزاره دست به سور و سیاه بزنم

    در اتاق میهمانان باز شد به شیرین گفتم :شیرین بعدا باهات حرف میزنم باید برم
    -باشه .....فعلا


    امیر همراه مهمانها اومد بیرون. یه لبخند که نشونه رضایتش بود ،رو لبش بود

    (اگه میدونست وقتی میخنده چه خوشگلتر میشه همیشه میخندید)

    آی آی ...مستانه حواست به کار خودت باشه ....چه معنی داره دختر این چرت وپرت ها رو بگه ...

    وقتی که مهمانها رفتن امیر یه نفس بلندی بیرون داد و به طرف من برگشت . زود سرم رو انداختم پایین و دوباره الکی مشغول نوشتن شدم .نگاهم افتاد به نوشته شکایت اون شرکت .در اتاق مهندسین رو باز کرده بود که بره تو گفتم:آقای مهندس
    -بله
    -این مربوط به شماس
    -خیلی مهمه
    -اگه مهم نبود که نمیگفتم
    امد طرفم و برگه رو از دستم گرفت .همون موقع نیما اومد بیرون
    -امیر چی شد
    -هیچی حل شد .....
    رو به من گفت:این یعنی چی؟
    -این یعنی شما باید به انها زنگ بزنید و علت بد قولتون رو براشون توضیح بدید
    -بد قولی؟!!!
    شونه ام رو انداختم بالا .یعنی به من چه.
    نیما امد طرف امیر و گفت:این هم یکی دیگه از کارخرابیهای خانوم سرحدی
    امیر متعجب گفت:حتما اشتباه شده
    گفتم :فکر نکنم .....خیلی عصبانی بودن
    نیما :بهتره یه زنگی بزنی
    امیر رفت به اتاقش .من هم به نیما گفتم :الان بهترین موقع است که نقشمون رو عملی کنیم
    نیما متعجب گفت:نقشه ؟
    -آره دیگه ،الان بهترین موقع است که تلاش کنید شیوا اینجا مشغول بشه .
    -من که نمیتونم در مورد ایشون به امیر حرفی بزنم
    -شما فقط کافیه الان در مورد خانوم سرحدی حرفی بزنید
    خندید و رفت به طرف اتاق امیر .
    (نکرد فیلم بیاد جلو من .آی بسوزه پدرت عاشقی ....ببین چه کردی با بچه مردم )


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  5. #15
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت13

    -الو،سلام شیوا جان خوبی
    -سلام مستانه جان مرسی من خوبم تو چطوری
    -خوبم مرسی .ببین من نمیتونم زیاد حرف بزنم .الان دارم از شرکت زنگ میزنم فقط یه کاری دارم که
    بی برو برگرد باید قبول کنی
    -اگه اینطوره پس چرا زنگ زدی
    -به نفعت خانوم
    -خوب اگه اینطوره زود بگو
    -شیوا،این منشی شرکت چند روزیه نمیاد ،منهم موقتا منشی شدم
    شیوا خندید و گفت:تبریک میگم ،شغل جدید رو میگم
    -حالا بخند تا بعد .شیوا امروز فهمیدم این منشی شرکت خیلی شوته.خیلی هم کار خرابی کرده .اینکه این فامیلت میخواد ردش کنه بره ...یعنی امیدوارم
    -خب حتما هم تو میخوای بشی منشی ،درسته
    -نخیر شما قرار بشی منشی
    -چی؟
    -همین که شنیدی
    -من که دنبال کار نبودم .تازه اگر هم دنبال کار بودم مطمئنا منشی نمیشدم
    -دلتم بخواد ....شیوا من برای دل خودت میگم
    -چی میگی تو
    -بابا چرا حالیت نمیشه .اگه منشی اینجا بشی ،با نیما همکار میشی
    -.............
    -چیه صدات نمیاد .......شیوا این بهترین فرصته
    -اما من نمیتونم
    -بابا منشی بودن که بد نیست
    -موضوع این نیست .من بابام اجازه نمیده کار کنم
    -فکرش رو کردم .تو به بابات بگو امیر کارش گیره .یه چند وقتی میخوای کمکش کنی .
    -گیریم که بابام قبول کرد .دانشگاه رو چکار کنم .من این ترم ۱ روزش از صبح تا شب کلاسم ۱ روزش هم تاساعت ۲ دانشگاهم
    -ببین تو اول نظر بابات رو جلب کن ،بعدا در این مورد یه کاری میکنیم ...ببین من باید برم.قراره نیما با امیر صحبت کنه تا این منشیه رو رد کنن تو بجاش بیای
    -نیما خودش گفت
    -هی همچین .ببین فقط اگر امیر حرفی زد سوتی ندی ها ...فقط بگو دنبال یه کار نیمه وقت میگردی ...من باید برم ...فقط مخ بابات رو بزن.فعلاخداحافظ



    همینطور به در بسته اتاق امیر خیره بودم .چقدر طولش میدن.بلاخره در اتاق باز شد و نیما اومد بیرون .

    -آقای مهندس چی شد
    -فعلا که گفت روش فکر میکنه
    -یعنی چی اونوقت .
    نیما اومد جلوی میزم ایستاد و گفت:یعنی همین دیگه
    سرم رو جلو بردم و گفتم :امیدی هست ؟
    همون موقع امیر هم اومد بیرون .یه نگاه به ما کرد .خودم رو کشیدم عقب.

    نیما:امیر الان بگم همه برن ناهار ؟

    امیر بدون توجه به ما رفت به اتاق مهندسین .

    (این با خودش هم قهر)

    نیما هم بدون حرفی رفت به همون اتاق .


    .................................................. .................................................. ........


    تو آشپز خونه شرکت مشغول چایی دم کردن بودم .آخه دیروز سر راه رفتم دو دست فنجان شیک ،با یه سینی خوشگل که با قندونش set بود ،با یه بسته چایی اعلا و یه بسته قند شکسته خریدم .آخه این چند روز بد جور هوس چایی کرده بودم .

    امروز دیگه باید بفهمم این آقا بد اخلاقه چه تصمیمی گرفته .من که فردا نمیتونم بیام .یعنی میتونم اما نمیام .من فقط باید ۴ روز در هفته بیگاری کنم .حالا میخواد این سرحدی بیاد میخواد نیاد ،به من چه ؟

    چایی ها رو ریختم تو فنجانهای که به اندازه تو سینی گذشته بودم .

    (خدایی سلیقم حرف نداره)

    سینی به دست امدم بیرون .معلومه هنوز حرف نیما با امیر تموم نشده که در اتاق بسته اس .آخه دوباره شیرش کرده بودم, بره با امیر حرف بزنه .
    اول چایی ها رو برای بقیه بردم .کلی ذوق کرده بودن .

    به ۳ تا چایی که تو سینی بود نگاه کردم .نمیدونم برم تو یا نه .....اما دلم طاقت نیاورد . ۲ تا ضربه با پام به در زدم و در و باز کردم .قیافشون دیدنی بود .

    نیما بلند شد و گفت:بابا شما دیگه کی هستین ....امیر منشی خوب به خانوم صداقت میگن ها .

    بعد هم اومد سینی چایی رو از دستم گرفت و گذاشت رو میز .امیر رفت پشت میزش نشست و مشغول تایپ چیزی شد .

    (به این ادب یاد ندادن.نکنه فکر کرده من راستی راستی ابدارچیشم )

    با هورتی که نیما از چاییش کشید نگاهم رفت طرفش .

    نیما :به به ...چه خوش طعم.

    با اشاره پرسیدم :چی شد .

    آروم سرش رو تکون داد یعنی حله.

    یه لبخند زدم و چاییم رو از رو میز برداشتم .نمیدونم چرا این دهن من بعضی وقتها بی موقع کار میکنه .رو به امیر گفتم چایتون رو بیارم انجا
    بدون اینکه سرش رو بالا کنه گفت:نمیخورم

    به جهنم که نمیخوری ....تا من باشم طرفم رو بشناسم حرف بزنم

    در و بستم و امدم بیرون که دیدم خانوم نیکویی و رستگار فنجان به دست میرن آشپز خونه .پشت میزم نشستمو مشغول خوردن چاییم شدم .
    خانوم ها هم بعد از تشکر دوباره رفتن به کارشون برسن.

    کمی بعد نیما اومد بیرون .گفتم:بالاخره چی شد؟
    -قرار شد عذر خانوم سرحدی رو بخواد .البته تا وقتی که کسی رو پیدا نکنه ,اینکار رو نمیکنه
    -من امروز در مورد شیوا به ایشون میگم.
    -حالا شما مطمئنید ،شیوا خانوم ...

    میون حرفش امدم و گفتم :از اون مطمعنم ....فقط شیوا همه روزها رو نمیتونه کار کنه .اون بعضی روزها رو دانشگاه میره .
    -اونطوری ممکنه امیر قبول نکنه .

    حالا که تا اینجا اومده بودم باید تمومش میکردم

    -راستش من میتونم روزهای که شیوا نمیتونه بیاد ، بجاش کار کنم ،البته اگر مهندس قبول کنه
    نیما گفت :اون با من .......

    تلفن به صدا در اومد و حرف نیما نیمه موند.گوشی رو برداشتم .با امیر کار داشتن .

    یعنی این ۳ روز من شده بودم پادوی این آقا .از جام بلند شدم به طرف اتاق امیر رفتم .دستم به دستگیره بود که نیما گفت:خانوم صداقت ....
    برگشتم به طرفش
    گفت: ممنون
    لبخند زدم و گفتم:خوشحالم که احساسم بهم دروغ نگفت

    دستگیره در رو پایین دادم و در رو باز کردم .اما متوجه نشدم که امیر سینی بدست پشت در هستش .باز شدن در همانا و واژگون شدن سینی فنجانها هم همان.

    شرمنده از اتفاقی که افتاده گفتم:ببخشید مهندس،نمیدونستم پشت در هستید .

    چهره اش انقدر عصبانی بود که نگو .سرم رو پایین انداختم و به دست گلی که آب داده بودم نگاه کردم و گفتم:
    اومده بودم بگم تلفن با شما کار داره .

    یدفه صدای امیر رفت بالا:خانوم صداقت لازم نیست که برای هر تلفنی که به من میشه در این اتاق رو باز کنید و من رو صدا کنید.

    بعد رفت به طرف تلفن و کمی آرومتر اما هنوز عصبانی گفت:فقط کافیه این دگمه رو فشار بدید ،من از اتاقم گوشی رو بر میدارم

    بعد خودش دگمه قرمز رو فشار داد و گوشی رو گذاشت.

    من اصلا انتظار همچین برخوردی رو نداشتم .از این که چنین برخورد کرده بود احساس حقارت میکردم .
    هنوز جلوی در ایستاده بودم و به خورده های شکسته فنجانها چشم دوخته بودم .
    امیر امد جلوی در ایستاد و گفت:اجازه میدید برم داخل یا میخواین تا شب همینجا به اینها زل بزنید
    نیما معترض گفت:امیر تو چته؟
    -من چیزم نیست .اما مثل اینکه .............

    دستش رو تو موهاش کشید و بدون اینکه حرفش رو کامل کنه ،سریع از جلوی من رد شد و در رو محکم بست.
    از بسته شدن در چشمهام بسته شد.

    (معلوم نیست چه مرگشه.حالا خوبه من خودم پول فنجونها رو دادم.بمیرم هم دیگه دفترش نمیرم .فکر کرده محتاج دیدنشم )

    نیما :شما به دل نگیرید .از دست خانوم سرحدی عصبانیه این کار ها رو میکنه.

    گلوم رو صاف کردم و طوری که نشون بدم ناراحت نیستم گفتم:از اون عصبانیه چرا دق دلیش رو سر من خالی میکنه ....

    بعد هم رفتم سر جام نشستم .اون هم یه نفس داد بیرون و رفت به اتاق کارش .

    لحضه ای بعد امیر از اتاقش اومد بیرون .بدون این که سرم رو بلند کنم خودم رو مشغول نشون دادم.رفت به آشپزخانه و با یه جارو و خاک انداز اومد بیرون و مشغول جمع کردن خورده شکسته ها شد

    پرو انگار از آدم طلبکاره .اگه کارم گیر نبود که یک دقیقه هم اینجا نمیموندم.

    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    ساعت حدود ۵ بود که آقا از اتاقشون تشریف آوردن بیرون.نیما هم که دستش پر از ورق و وسایل بود امد بیرون .برگه ای یاداشهای امروز رو روی میز گذاشتم و در حالی که اخمهام تو هم بود مشغول جم کردن وسایلم شدم و در همون حال رو به امیر گفتم:این خدمت شما مهندس ..در ضمن من فردا اینجا کاری ندارم .

    نیما گفت:یعنی دیگه نمیاین ؟!
    برگشتم طرفش و گفتم :میام اما هفته دیگه .یادتون نرفته که من فقط باید ۴ روز اینجا باشم .اون هم فقط برای کار دانشگاهم.
    دوباره مشغول کارم شدم
    نیما:امیر این خانوم سرحدی فردا میاد

    زیر چشمی نگاهش کردم .شونه هاش رو به علامت ندونستن بالا انداخت.به نیما اشاره کردم .منظورم فهمید.
    -امیر کی میخوای این خانوم سرحدی رد کنی ؟
    -هروقت یه منشی خوب پیدا کردم

    اوهو...حالا نه این که این سرحدی خیلی خوب و نمونه اس .

    نیما یه نگاه به من انداخت با این که خیلی از امیر دلگیر بودم اما بخاطر شیوا گفتم:من یه نفر مطمئن میشناسم که به دنبال یه کار نیمه وقت میگرده

    امیر در حالی که یاداشت رو از رو میز برمیداشت گفت:به درد من نمیخوره .من کسی رو میخوام که تمام وقت کار کنه

    بخدا اگه بخاطر شیوا نبود که حالت رو میگرفتم

    گفتم:فعلا شیوا میتونه بیاد تا شما یه نفر تمام وقت پیدا کنید
    سرش رو بلند کرد و گفت:شیوا؟
    -بله شیوا ....دنبال یه کار نیمه وقته .
    -چیزی به من نگفته بود
    -مگه میدونه شما دنبال منشی میگردید ؟

    به یاداشت تو دستش خیره شد .با ابرو به نیما اشاره کردم

    -امیر این که خیلی خوبه .مورد اطمینان هم هست.
    -اما اون به دنبال کار نیمه وقت میگرده .به کار ما نمیاد
    گفتم:من میتونم تا یه مدتی به طور نیمه وقت منشی باشم

    امیر یه نگاه به من کرد .اخمهام رو تو هم کردم و گفتم:فقط بخاطر شیوا

    نیما :خوب این که خیلی عالی شد .مگه تو خودت نگفتی خانوم صداقت ،خوب از پس این کار بر اومده

    امیر یه چشم قره به نیما رفت و گفت:حالا من یه حرفی زدم

    بابا روتو برم....یعنی این بشر آخرش ها

    نیما :من که فکر میکنم در حال حاضر راه دیگه ای نداریم .


    امیر همون طور که به طرف در میرفت گفت:باید فکرهام رو بکنم

    من و نیما به هم یه لبخند زدیم .کیفم رو برداشتم و رفتم به طرف در .


    **********************************************

    رو تختم دراز کشیده بودم و به قضایای امروز فکر میکردم . مطمئنم هر کسی جای امیر اون رفتار رو با من میکرد به این راحتی ازش نمیگذشتم .اما در جواب حرکت امیر هیچ کاری نکردم .چرا؟

    چشمهام رو بستم .صورتش اومد جلو چشمم .ولی خدایی نسبت به پسرهای که دیده بودم خیلی خوش قیافه بود,تحفه .

    با بصدا در امدن زنگ موبایلم تصویر امیر هم محو شد

    -جانم شیوا جان
    -سلام خوبی
    -سلام ،من خوبم مرسی
    -مستانه الان امیر اینجاست .
    با شنیدن اسم امیر قلبم تند زد.
    -ازم خواست فردا بیام شرکت .
    -راست میگی شیوا ..عالی شد .بابات چه جوری راضی شد .
    -بابام رو امیر خیلی حساب میکنه .بدون هیچ حرفی قبول کرد .
    -این خیلی خوبه
    -راستی فردا هستی
    -نه قرار نیست باشم
    -اما من فردا باید برم دانشگاه .میخوام با استادم صحبت کنم اگه بشه اون کلاسی رو که شب هستم روز بیام .اینطوری فقط ۲ روز کلاس میرم اون هم تا ساعت ۲ .میشه تو فردا بیایی اگه من تا ساعت ۹ نیومدم تو باشی.
    -آخه ..........باشه من فردا میام
    -مرسی ....راستی من هیچوقت این کارت رو فراموش نمیکنم ....من باید برم .امیر صدام میزنه
    -باشه فقط تو به امیر بگو من میام .نمیخوام فکر کنه سر خود پاشدم امدم .
    -مطمئن باش این فکر رو نمیکنه .اما من باز هم بهش میگم.


    صبح که شرکت رفتم شیوا انجا بود .با دیدنش رفتم طرفش و بغلش کردم
    -سلام .دانشگاه رفتی
    -سلام .اره رفتم کارم درست شد
    -با کی اومدی
    -با نیما
    چشمهام رو از تعجب گشاد کردم و گفتم :با کی؟!
    -با نیما دیگه
    -شوخی میکنی ؟
    -نه ....نیما امروز با امیر امد ، .من هم با امیر امدم که نیما هم همراهش بود .
    یکی زدم رو شونه اش :حالا من رو دست میندازی شیطون ....یکی طلبت

    شیوا خندید .دیگه دیگه

    -پس با کی رفتی دانشگاه .
    -صبح ساعت ۷ با امیر رفتم سر راه نیما رو سوار کردیم .مثل اینکه مسیر خونشون همون طرفاس....راستی امیرهمیشه برگشتنه نیما رو هم میرسونه ،من هم که قرار همیشه با امیر برم و بیام
    -بابا لا مذهب شانس که شانس نیست
    -ما اینم دیگه
    -حالا این ۲ تا کجا هستن.
    به اتاق امیر اشاره کرد:انجا
    -پس تو چرا وایسادی .برو پشت میزت دیگه
    امیر که حرفی نزده
    -خب پس فکر کردی تو واسه چی اومدی ؟

    خندید و رفت پشت میز

    یک یه ربع بعد امیر و نیما اومدن بیرون .با هم سلام و احوال پرسی کردیم .البته امیر مثل همیشه بود اما نیما خیلی جو زده شده بود .

    خندم گرفته بود ،طفلک نمیدونست از خوشحالی چکار کنه


    رو به شیوا گفتم خب حالا که دیگه به من احتیاجی نیست من میرم

    نیما گفت:امیر فکر نمیکنی خانوم صداقت بتونه در مورد اون موضوع کمکمون کنه .
    امیر :نمیدونم ...در ضمن شاید ایشون امروز کار داشته باشن
    -من کار مهمی ندارم .اگه موندنم لازمه میمونم
    -پس اگه اینطوریه بمونید ،امروز کار زیاد داریم

    شیوا ذوق زده گفت:عالی شد من دیگه تنها نیستم

    امیر خیلی جدی رو به شیوا گفت:اینجا فقط حواستون باید به کار باشه .دوست و دوست بازی تعطیل .

    خیلی دلم میخواد بد جور حالت رو بگیرم ..ولی حیف که از دیشب به خودم قول دادم آدم باشم .

    بعد رو به نیما گفت:نیما تو برو ببین هر کس کارش کمتره بیاد تو اتاق مهندسین برای همون موضوع .


    نیما که رفت .امیر رو به شیوا گفت:قبل از این که کار رو شروع کنی یه چیزهای رو باید بهت بگم که خیلی مهمه .

    بعد به دفترچه یاداشتی که رو میز بود اشاره کرد و گفت:
    هرچی که باید بنویسی تو این مینویسی .ملاقاتها و قرار داد ها رو تو کامپوتر ثبت میکنی ،که بعدا بهت نشون میدم .فقط تو این دفتر و تو این کامپوتر مینویسی .نبینم رو در و دیوار یا رو زمین نوشتیها .

    شیوا خندید و گفت:من کی روی در و دیوار چیزی نوشتم که اینطوری میگی ..
    -آخه نه این که ،این زمین و دیوار، زیادی سفیدن, آدم هوس میکنه روش چیزی بنویسه

    ای خدا خودت شاهد باش که من نمیخوام زیر قولم بزنم ،اما این نمیذاره

    -در ضمن این دگمه قرمز رو که میبینی
    -آره ،این برای این نیست که اگه با تو کار داشتن ،باید این و فشار بدم
    -قربون آدم چیز فهم .پس این حله دیگه
    -آره بابا این و دیگه هرکسی میدونه

    شیطونه میگه بزنم این پسر رو ناکار کنما .دیگه داره خیلی رو عصابم میره

    بعد به هیکل امیر که پشتش به من بود نگاه کردم . زر مفت نزن مستانه

    بعد هم فقط حرصم رو روی کیف بیچارم خالی کردم و محکم فشارش دادم و رفتم به سمت اتاقی که برای من و شیرین در نظر گرفته شده بود .اما با صدای امیر سر جام وایسادم .
    -کجا میرید خانوم صداقت ؟
    بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم:میرم به کارهام برسم
    -پس چرا میرید اونجا


    با حرص برگشتم و گفتم:پس باید کجا برم .

    به انگشت به اتاق مهندسین اشاره کرد و گفت:اونجا

    دندونهام رو فشار دادم و رفتم طرف اتاق مهندسین که گفت:فعلا نه .

    با صدایی که از عصبانیت میلرزید گفتم:میشه تکلیف من رو روشن کنید آقای مهندس .
    خیلی خونسرد گفت:تکلیف شما روشنه .این جا منتظر بمونید تا صداتون کنم .

    بعد هم خیلی آهسته به طرف اتاق مهندسین رفت و در و بست

    -شیوا آخرش من از دست این پسر خاله تو دیوونه میشم
    با خنده گفت :چرا
    اداش رو در آوردم:چرا ...چشم کورت نمیبینه چطوری رفته رو اعصاب من .

    خندید .

    -باید هم بخندی .من هم جای تو بودم میخندیدم .

    بعد در حالی که مشتم رو به سینه ام میزدم ادامه دادم

    فقط از خدا میخوام ،خودش حقم رو از این پسره بگیره .الهی که کارش یه جا لنگ بشه وبه التماس افتادن بیوفته ،الهی که ...

    -اه بس کن دیگه مستانه مثل این پیرزنها غر میزنی

    خواستم یه جواب آبدار بهش بدم که در شرکت باز شد و شیرین خانوم با شوهرشون وارد شدن.


    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  7. #17
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت14

    پریدم بغلش .
    شیرین:آی یواشتر بچم افتاد
    زدیم زیر خنده .رو به فرید گفتم :آقا فرید بابا شدنتون رو تبریک میگم
    -ممنون مستانه خانوم
    شیرین گفت:مهندس هست
    -آره ،یه لحظه بشین به شیو ا بگم خبرش کنه ....راستی ،این شیوا هستش ،همون که تعریفش رو کردم .

    خیلی صمیمی با هم دست دادن.رو به شیوا گفتم :میری به مهندس بگی خانوم شجا عی اینجاست و باهاش کار داره

    شیوا سری تکون داد و به طرف اتاق مهندسین رفت.

    شیرین:چه ملوسه .به نظر دختر خوبی میاد
    -آره ،خیلی دختر خوبیه

    دستم رو رو شکمش گذاشتم و گفتم :حال جوجوی من چطوره ؟
    -اون که خوبه ،اما من حالم تعریفی نداره ،هر چی میخورم عق میزنم ،دکتر میگفت شاید تا ۴ ماه آینده همینطوری باشم

    با صدای امیر که با فرید احوالپرسی میکرد برگشتم .شیرین هم با انها احوالپرسی کرد و با هم به اتاق کار امیر رفتن.

    روی یکی از صندلیها نزدیک میز نشستم .ناکس نیما از فرصت استفاده کرد و اومد بیرون .رو به شیوا گفت:با کار چطورید ؟

    شیوا که لپش از خجالت سرخ شده بود گفت:زیاد سخت نیست اما خب دقت زیادی میخواد
    -نگران نباشید،خانوم صداقت که خب از پس کارها برامدن ،مطمئنم شما هم میتونید

    بعد رو به من گفت:جریان سرامیک ها رو گفتید
    شیوا:سرامیک ،جریان چیه؟
    گفتم :آخه تعریف کردنی ،نیست
    نیما:اختیار دارید من که هروقت یادم میوفته کلی میخندم

    بعد هم خودش جریان رو تعریف کرد

    اونقدر بامزه میگفت که خود من هم خندم گرفته بود .شیوا هم با خنده هی سر برای من تکون میداد. یه لحظه تلفن زنگ خورد و شیوا مجبور شد گوشی رو برداره ،البته برای اینکه خنده اش نگیره کج نشست که به خودش مسلط باشه و با دیدن خنده من خنده اش نگیره .

    این نیما هم که ول کن نبود.آرم گفت:اونجاش خنده دار بود که امیر رو زمین افتاده بود و با حرص نوشته ها رو یکی یکی پاک میکرد

    از تجسم امیر تو اون وضعیت خندم بیشتر شد طوری که شیوا به من و نیما اشاره کرد ساکت باشیم .اما خندمون بند نمی امد .در کل همیشه همینطوریه.وقتی میخوای نخندی بدتر خنده ات میگیره .

    از شانس من هم همون موقع در اتاق امیر باز شد و همشون امدن بیرون.

    اخلاق امیر که معلوم بود بدون اخم و تخم روزگارش نمی چرخید .اما نگاه شیرین و فرید هم یه جوری بود .خنده ام خود به خود قطع شد .صدام رو صاف کردم و رو به شیرین گفتم :چی شد ؟

    شیرین یه نگاه به نیما انداخت و امد کنارم ایستاد .از رو صندلی بلند شدم.شیرین یه نگاه معنی دار بهم انداخت و گفت:
    هیچوقت ندیده بودم اینطوری از ته دل بخندی .اون هم با جنس مذکر

    منظورش رو فهمیدم گفتم:خفه بابا ،طرف خودش نامزد داره .نامزدش هم همین شیوا خانومه

    -ا..راست میگی
    -هی ،تقریبا
    -تقریبا یعنی چی ؟
    -یعنی اینکه قرار نامزد بشن
    -پس واجب شد حتما بهشون تبریک بگم
    دستش رو کشیدم و گفتم :دیوونه حرفی نزنی هنوز هیچ کس نمیدونه ......

    با سر به شیوا و نیما اشاره کردم و گفتم:اینها همدیگر رو دوست دارن

    شیرین به طرف انها نگاه کرد و گفت:آخه نازی ....چه خجالتی هم هستن .هر دو سرشون رو انداختن پایین .

    خندیدم و گفتم:همه که مثل تو نیستن چشم طرف رو در بیارن.

    یه نیشگون از دستم گرفت.دستم و مالیدم و گفتم :خدا رو شکر من از نیشگون های تو خالص میشم .

    -مستانه حالا که این وحیدی پرید .تو بیا رادمنش رو واسه خودت تور کن.خداییش خیلی به هم میاید .از نظر اخلاق هم که مثل هم میمونید .هر دوتون پاچه میگیرد.

    با صدا کردن شیرین توسط فرید ،نتونستم یه فحش درست و حسابی تحویل شیرین بدم



    وقتی شیرین و فرید رفتن ،خیلی دلم گرفت .اخ که اگه شیرین هم اینجا بود چه اکیپی میشدیم.

    رو صندلی نشستم که امیر گفت:خانوم صداقت ،شما هم تشریف بیارید

    چه عجب آقا یادشون افتاد ما حضور داریم .

    کیفم رو برداشتم و بعد از انها وارد اتاق شدم .مثل اینکه بیکار تر از مهندس رضایی کسی نبود با اینها همکاری کنه

    رفتم طرف میز ی که دورش وایساده بودن و به کاغذ روی اون خیره شده بودن.

    امیر گفت:این نقشه ها باید طی یک روز تموم بشه .مربوط به همون شرکتی که شکایت داشتن.دیروز تا شنبه ازشون وقت خواستم .

    یه نگاه به کاغذ روی میز انداختم و گفتم :نقشه مربوط به چی هست؟

    مهندس رضایی گفت:یه برج مسکونیه .که البته هر ۲ طبقه ،نقشه هاش باید متفاوت باشه .هر طبقه هم ۴ واحد داره که باز هر واحد نقشه و اندازه های متفاوتی داره .
    من که گیج شده بودم گفتم:حالا چند طبقه هست؟
    امیر :۱۲ طبقه
    -۱۲ طبقه ؟!اونوقت میخواین ۳ روزه نقشه ها رو تحویل بدید
    -۳ روزه نه ،این نقشها باید تا فردا تموم بشه .چون من فردا با هزار مکافات از شهرداری وقت گرفتم تا ساعت ۱۲ برای تایید اون رو به شهرداری بدم.
    -فردا !شوخی میکنید .

    یه طوری نگاهم کرد که یعنی ,بچه من با تو شوخی ندارم .

    -اگه نمیتونید همکاری کنید از همین الان بگید .چون دوست ندارم بعدا بهانه ای بیارید

    ابرویم رو بالا انداختم وگفتم

    اگه شما میتونید یکروزه اینکاررو بکنید مطمئن باشد که من هم میتونم .

    این رو گفتم و کیفم رو روی میز کناری گذاشتم و برگشتم سر جام .


    یعنی اون موقع دلم میخواست با یه چیزی بزنم تو سراین جوجه مهندس .


    امیر یه طرحی رو با خودکار رو کاغذی کشید و گرفت طرف من

    -این طرحی که میخوام روی نقشه پیاده کنید.البته اندازه و محاسباتش هم با شما .
    -کی باید شروع کنم
    -از همین حالا
    کاغذ رو گرفتم و به طرف کیفم رفتم تا بیرون برم که گفت:کجا خانوم صداقت؟

    میرم سر قبرم .لبم رو محکم گاز گرفتم تا حرصم خالی بشه

    -میرم کارم رو شروع کنم

    -همه ما همینجا کار میکنیم.

    بعد به یک میز از ۴ تا میز نقشه کشی اشاره کرد و گفت :شما میتونید اینجا مشغول بشید .
    -چرا نمیتونم تو همون اتاق قبلی کار کنم؟
    -بخاطر اینکه من گهگاهی باید ناظر کارتون باشم .من که نمیتونم هر چند دقیقه یکبار دست از کارم بکشم و برای نظارت اون نقشه ها به اون اتاق بیام .

    بعد هم رو به بقیه گفت:از همین الان باید کار رو شروع کنیم...نیما تو به اضافه اون نقشه یکی دیگه هم داری.مهندس رضایی طراحی نمای ساختمون با شما ، بعلاوه طراحی پارکینگ .

    مهندس رضایی گفت:با این حساب دو تا نقشه دیگه میمونه .اون رو کی طراحی میکنه
    امیر :من خودم سعی میکنم امشب روش کار کنم .

    مهندس رضایی گفت:با مهارتی که خانوم صداقت دفعه پیش از خودشون نشون دادن ،فکر نمیکنید طراحی پارکینگ رو به ایشون واگذار کنیم.بنده هم به طراحی اون نقشه به شما کمک میکنم.

    امیر:همونطور که میدونید این نقشه ها هنوز محاسبه و اندازه گیری نشده و این وقت زیادی میبره .برای همین خانوم صداقت همون یه نقشه رو طراحی کنن کافیه .فردا باید همه نقشه ها آماده باشن .نمیخوام بخاطر یه نقشه نیمه کاره ،زحمات همه به هدر بره .

    بعد هم رفت طرف میزی که کمی اونطرف تر از میز من ،که سمت راست بود ,نشست و مشغول شد

    ای خدا جون ،صد تا صلوات نذر میکنم ،کاری کن این چلقوز نتونه اون نقشه رو تموم کنه ...


    همگی مشغول شدیم .بعضی وقتها امیر از همون سر جاش یه نگاه به کارم میانداخت..منم خودم رو مینداختم رو نقشه که هیچی معلوم نباشه .اون هم مجبور میشد بیاد بالای سرم تا بهتر ببینه .اما من همونطور از جام تکون نمی خوردم .چند بار هم مجبور شد ازم بخواد که برم کنار تا کارم رو ببینه .


    .................................................. .................................................. .......................................


    داشتم زیر چشمی دید میزدمش .کمی رو میز خم شده بود و دسته ای از موهای پر پشت و مشکیش رو پیشونیش ریخته شده بود و اون رو جذابتر کرده بود هر دفه انگار بیشتر دوست داشتم نگاهش کنم .تماشایی بود
    مثل یه تابلو نقاشی .اما واقعا به همون درد نقاشی میخورد .چون اینطوری دهنش بسته بود .

    یه دفه سرش رو برگردند طرفم .دستپاچه شدم و گفتم :
    چیزه ... میشه بیاین کارم رو ببینید

    بدون این که تکونی بخوره گفت:بعدا میبینم .

    این دفه دیگه به خودم فحش دادم و مشغول کارم شدم و تا وقت نهار سرم رو هم بلند نکردم.


    موقع ناهارداشتم وسایلم رو جمع میکردم برم بیرون که شیوا اومد پیشم و گفت:مستانه من امروز نهار اوردم نمیخواد بری بیرون

    امیر امد کنار شیوا وایساد و گفت :پس من چی ؟
    -به اندازه تو هم هست .ماما ن به اندازه ۴ نفرغذا گذشته
    گفتم :و نفر چهارم کیه؟
    یه چشم غره بهم رفت و گفت:مامان میدونه امیر و آقا نیما همیشه با هم هستن اینه که برای ایشون هم غذا گذاشتن .حالا هم بهتره بیایی تو آشپز خونه بهم کمک کنی .

    با یه لبخند بلند شدم و همراهش رفتم .تنها ما چهار نفر برای ناهار تو شرکت مونده بودیم .بشقابهایی رو که شیوا اورده بود با قاشق و چنگال بردم به اتاق جلسات و مهمانها.همونجا که مبلمانش ابی فیروزه ای با سفید بود.اونها رو گذاشتم رو میز ی که وسط مبلها بود .شیوا هم با یه پارچ آب و چنتا لیوان اومد تو.بعد هم رفت غذا رو تو یه دیس کشید و آورد

    به شیوا گفتم خوب حالا برو صداشون کن
    قبل از این که شیوا بره ،امیر جلوی در ظاهر شد

    امیر :به به به ...ببین چه بویی میاد نیما .بیا تو که لوبیا پلو های خاله من خوردن داره .
    نیما همراه امیر امد داخل و گفت:شیوا خانوم من به امیر گفتم که غذا میرم بیرون ،ولی اصرار کرد بمونم

    جون خودت، تو هم چقدر بدت امد

    شیوا :خواهش میکنم آقا نیما ,مامان برای شما هم غذاگذاشته،بفرمایید خواهش میکنم.
    امیر گفت:تا من میرم دستهام رو میشورم کسی ناخنک به غذا نزنه که اصلا خوشم نمیاد .

    حتما منظورش به من بود چون وقتی این رو میگفت نگاهش به من بود و هم اینکه من از همه نزدیکتر به غذا بودم .

    منم گفتم:معمولا این عادت آقایونه
    امیر :خدا رو شکر من از این عادتها ندارم.

    بعد هم رفت بیرون .نفسم رو با صدا دادم بیرون .چون خیلی گرسنه بودم حال نداشتم تو دلم فحشش بدم .
    بی خیال شدم و منتظر نشستم آقا تشریف بیارن.

    نیما و شیوا داشتن زیر چشمی همدیگر رو دید میزدن که امد.دستهاش رو به هم مالید و گفت:خب بسم الله

    بعد هم کفگیر رو برداشت و اول برای خودش کشید و بعد برای نیما ،بعد کفگیر رو داد دست شیوا .شیوا کفگیر رو به سمت من گرفت و گفت:بکش مستانه جان
    گفتم:اول تو بکش .فرق نداره کی اول باشه کی آخر ..به اندازه کافی برای همه هست

    تیرم خورد به هدف .امیر سرش رو بالا آورد و گفت:گفتن خانومها مقدمترن ،اما احتمالا کسی که این رو گفته حتما خیلی زن ذلیل بوده .

    بعد همراه با نیما زد زیر خنده .اما نیما زود خودش رو جمع و جور کرد و مشغول خوردن شد .


    شیوا یه کفگیر غذا برام کشید .کفگیر دوم رو رد کردم و گفتم:همین کافیه .

    امیر یه پوزخند زد و گفت:اشتهاتون کور شد

    نمیدونم من و اون چرا چشم نداشتیم همدیگر رو ببینیم .

    گفتم:برای چی باید اشتهام کور بشه .من همینقدر غذا میخورم.
    شیوا:امیر میشه دست از این شوخی هات برداری .
    -تو که من رو میشناسی من اخلاقم اینه .با همه شوخی میکنم .
    شیوا:میدونم اما ممکنه مستانه ناراحت بشه
    -دلیلی نداره ناراحت بشه...موقع کار جدی ام اما خارج از اون میشم خودم .

    رو به شیوا گفتم:شیوا جون من اصلا ناراحت نشدم .حالا هم بهتره غذا ت رو بخوری .حیف این غذای خوشمزه نیست که بخاطر حرفهای بیخودی یخ کنه و از دهن بیوفته.
    بعد هم بااعصاب داغون مشغول خوردن شدم.
    شیوا گفت:کی میشه تو زن بگیری ،بلکه همه یه نفس راحت از دست تو بکشن.
    امیر گفت:من و نیما از اون دستهایی هستیم که حالا حالا ها نمیتونیم زن بگیریم .میدونی چرا؟
    شیوا :چرا؟
    -چون نیما که باباش پول نداره براش زن بگیره ،من هم که یه پاپاسی از بابام نگرفتم .این شرکت رو هم که میبینی یک سال راه انداختم با اون ماشین که تو پارکینگ پارک،همه با قرض و قوله اس .پس نتیجه میگیریم که چی؟حالاحالاها وقت زن گرفتنمون نیست .

    با این حرفش میخواست جواب روز اولم رو بده که با ثروت باباش مهندس نشده و این دفتر دستک رو با پول باباش راه نیانداخته .

    حالا کی به تو زن میده با این اخلاق گندت .

    نگاهم به نیما افتاد که تو خودش بود .ببین چطوری زد تو ذوق پسر مردم .خدا ازت نگذره مرد ...........


    شیوا هم تو خودش بود .به زور اون چنتا قاشق رو هم خوردم.



    داشتم چند تا چایی میریختم که نیما با ظرفش اومد تو آشپزخونه .هنوز تو خودش بود .پرسیدم چه خبرا.
    -از چی ؟
    لبخند زدم و شونه هام رو بالا انداختم.منظورم رو فهمید .لبخندی زد و یه دستش رو پشت سرش کشید و گفت:روم نمیشه حرفی بهش بزنم .
    -چرا؟
    اگه جوابش منفی باشه چی؟
    -میدونی که نیست
    -خودش شاید ،اما خانواده اش چی ؟
    -من خانواده انها رو میشناسم .شما آدم خوبی هستید .چرا باید به شما جواب منفی بدن.
    یه نفس بلند کشید .
    با صدای قدمهای شخصی که وارد آشپز خونه میشد برگشتم .امیر با ظرف غذاش جلوی در وایستاد .سینی چایی رو برداشتم و جلو در وایسادم تا امیر کنار بره .نگاهم به چایی ها بود ،اما معطلی امیر موجب شد تا سرم رو بالا کنم .تا نگاهم به نگاهش افتاد از جلوم رد شد و رفت طرف ظرفشویی .

    این هم با خودش درگیری داره .

    چایی رو جلو شیوا گذاشتم و گفتم : من میرم به کارم برسم .


    .................................................. .................................................

    نگاهی به نیما انداختم ، بازهم تو فکر بود.چرا فکر میکرد خانواده شیوا باهاش مخالفت کنن.؟چرا اینقدر دودل بود!نمیدونم حرفی از علاقه ش به شیوا چیزی به امیر گفته بود.فکر نکنم ،مگه از جونش سیر شده .

    صورتم رو برگردوندم و به امیر نگاه کردم.بدون انتظارم داشت به من نگاه میکرد .

    چیه تو هم امروز zoom کردی رو من .

    با وارد شدن شیوا نگاهمون به طرفش کشیده شد .رفت طرف امیر و آروم یه چیزی بهش گفت که امیر با سرعت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.با اشاره گفتم،چی شده
    شیوا گفت:مامانم زنگ زدو گفت به امیر بگم ،مادر عمو هوشنگ حالش بد شده بردنش بیمارستان.

    نیما اومد طرف ما و گفت:بی بی جون .

    شیوا با سر حرفش رو تصدیق کرد .

    نیما :امیدوارم به خیر بگذره
    شیوا :خدا کنه
    مهندس رضایی گفت:یعنی رفتن
    نیما:فکر میکنم
    -پس تکلیف نقشه ها چی میشه
    -میدونم ۲ تا از نقشه هارو صبح تموم کرد .
    بعد رفت طرف میز امیر و با نگاهی به نقشه گفت:این هم تقریبا تمومه ...من امروز کمی بیشتر میمونم این رو تموم میکنم.
    -پس اون ۲ تا نقشه دیگه چی میشه؟
    -کدوم ۲ تا ؟!
    -صبح خود مهندس گفت ،۲ تا ی دیگه میمونه که خودش تموم میکنه .
    -تا شب بهش زنگ میزنم و میپرسم .

    در همین لحظه موبایل نیما به صدا در امد .

    نیما:امیر چی شده ......باشه خیالت راحت باشه من تمومش میکنم .اون ۲ تا نقشه دیگه چی......
    .........مطمئنی ....باشه ...رسیدی یه خبر بده

    گوشی رو قطع کرد و گفت امیر بود .



    خدا جون ،حالا من یه چیزی گفتم اون نتونه نقشه ها رو تموم کنه ،اما نه دیگه به قیمت جون مادر بزرگش .عجب کاری کردما......حالا خدا جون یه چیز دیگه من ۵۰۰ تا ،نه نه ۴۵۰ تا صلوات نذر میکنم در عوض حال مادر بزرگش خوب بشه .اون وقت قول میدم امشب جور اون ۲ تا نقشه رو هم خودم بکشم .جهنم و ضرر ....دل رحمم دیگه ....باشه خدا جون ......خیل خوب بابا همون ۵۰۰ تا صلوات .

    شیوا: حواست کجاس ،مستانه ؟
    -هان چیه ؟
    -میگم من بابام میاد دنبالم صبر کن تو هم میرسونیم.
    -مزاحم میشم .خودم میرم
    -مزاحم چیه .خود بابام گفت میرسونیمت
    -باشه پس ......ممنون. .

    .................................................. ......................


    از خستگی نا نداشتم از پله ها برم بالا .یه دوش گرفتم و ساعتم رو کوک کردم رو ۷ .باید به قولم عمل میکردم و هرطوری که شده اون ۲ تا نقشه رو برای فردا آماده میکردم.
    با صدای خش خش چشمهام رو باز کردم .خوب آلود گفتم:هستی دنبال چی میگردی تو کیفم.
    -آدامس
    -ندارم
    طلبکار نگاهم کرد ورفت بیرون.

    به ساعت نگاه کردم .یک ربع به ۷ بود .یه خمیازه کشیدم و برای اینکه خواب از سرم بپره رفتم و با آب سرد صورتم رو شستم.

    سرم رو نقشه بود که مادرم اومد تو اتاق .

    -دختر مگه تو شام نمیخوای .
    -الان میام مامان.

    یه نگاه به نقشه کرد و گفت :مگه نگفتی این ترم ،درس و مشق نداری ؟
    -مامان درس و مشق چیه .مگه من کلاس اولیم
    -فرقی هم با کلاس اولیه نداری

    دلخور نگاهش کردم.

    -از شیرین چه خبر ،کم پیدا شده .
    -راستی یادم رفت بگم .شیرین حامله اس .

    هستی اومد تو اتاقم و گفت:کی حامله اس

    مادرم یه چپ نگاهش کرد

    هستی:خب صداتون تا بیرون میومد

    مادرم با اخم رو از هستی گرفت و گفت:مبارکش باشه ....اما چند ماه دیگه که شکمش بالا اومد چطور میخواد کار کنه ؟
    -این ترم رو دیگه نمیاد .این واحد رو انداخت
    -حیف شد .
    خواست از اتاق بره بیرون که گفت:راستش رو بخوای تو هم باید این ترم رو بندازی .
    -آخه چرا؟
    -تو دختر تنها ،توی اون شرکت که همشون مرد هستن ،مخصوصا با ۲ تا مرد مجرد ،شاید هم بیشتر ،بمونی که چی بشه .فردا پشت سرت هزار جور حرف نا رابطه .

    -مامان ،من تنها نیستم .بجز من ۲ تا خانوم مهندس هم هستن.بعلاوه شیوا هم منشی شرکت شده
    -شیوا؟!
    -اره از امروز کارش رو شروع کرد.
    هستی گفت:مامان خانوم حالا که خیالتون راحت شد بفرمایید شام یخ کرد.

    .................................................. .................................

    دیشب تا ساعت ۴ بیدار موندم و کار نقشه ها رو تموم کردم .خدا میدونه چقدر به خودم ،تف و لعنت فرستادم با این قولی که به خودم داده بودم .

    صبح در حالیکه چشمهام هنوز بسته بود کورمال کورمال خودم رو به دستشویی رسوندم .هستی هم که هروقت میرفت دستشویی یادش میومد ،کم خوابیهاش رو اونجا جبران کنه .

    صبحانه ام رو که خوردم رفتم بالا حاضر شدم و نقشه ها رو هم برداشتم و زدم بیرون .


    اخ که من عاشق این هوای سرد پاییزی بودم .به ساعتم نگاه کردم هنوز وقت داشتم .تصمیم گرفتم یه کم
    پیاده روی کنم.صدای خش خش برگها رو که از له شدن زیر پام بوجود میومد دوست داشتم .مثل بچه ها شده بودم از روی این برگ میپریدم روی اون یکی .با پاهام برگ های کوپه شده رو پخش میکردم به این طرف و اونطرف ...نمیدونم تا کی تو این حال و هوا بودم که با خنده یه خانوم مسن به خودم اومدم .خجالت زده از کارم سرم رو پایین انداختم و رفتم به طرف ایستگاه اتوبوس.


    تا وارد شرکت شدم شیوا از جاش بلند شد و گفت: سلام ،چرا اینقدر دیر کردی ؟
    -سلام .
    به ساعت نگاه کردم :وای این ساعت درسته

    -بله خانوم .ساعت ۹:۳۰ .چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟
    -اخ ،یادم رفت بیارم.
    -امیر خیلی قاطیه ؟
    -خب چه کار کنم .از قصد که دیر نیومدم.....راستی حال مادر بزرگش چطوره؟
    -هنوز تو اتاق c .c .u .اما میگن خطر رفع شده .امیر از دیشب تا حالا اونجا بوده ....خیلی پکره. مثل این که نتونسته کار نیمه کارش رو هم تموم کنه

    مثل tom تو کارتون tom و jerry یه خنده بدجنس اومد گوشه لبم

    -میدونستم.....


    با خارج شدن امیر از اتاقش حرفم و خوردم.چهره اش در عین حالی که عصبانی بود ،خسته هم به نظر میامد.رنگ پوستش کمی کدر شده بود و همون لباسهای دیروز تنش بود.

    نه طفلک مثل اینکه اصلا وقت نکرده بره خونه.....هی یه همچین دلم براش سوخت.

    با نزدیک شدن امیر ، به خودم امدم و سلام کردم

    زیر لب پاسخم رو داد و خیره نگاهم کرد.

    سرم رو پایین انداختم و گفتم:ببخشید سعی میکنم دیگه تکرار نشه

    بعد یه کم سرم رو بالا گرفتم .اما هنوز همونجوری نگاهم میکرد.یه نگاه به طرف شیوا کردم. شیوا دستش رو به طرف گردنش برد و مثل کسانی که به دار آویخته میشن ،ادا در آورد،یعنی کارت تمومه.

    از این کارش خندم گرفت . نمیخواستم بخندم ،اما این شیوا بلا گرفته ،هی پشت کامپوتر شکلک در میاورد.با زوری که به خودم آورده بودم ،باز نتونستم خودم رو نگه دارم و یه لبخند خیلی کوچیک اومد رو لبم.

    امیر جدی گفت:کجاش خنده داره؟

    زود لبخندم و خوردم و مثل این بچه کلاس اولیها گفتم:ببخشید آقا ،من به این موضوع نخندیدم.

    یه نگاه به شیوا کرد .شیوا ناکس خودش رو زد به اون راه و مثل این منشی های وظیفه شناس ،مشغول کار شد .

    امیر نگاهش رو از شیوا گرفت و رو به من گفت: تو اتاق مهندسین میبینمتون.

    بعد خودش رو کشید کنار که من رد بشم .
    همون موقع موبایل آقا زنگ خورد و گوشیش رو از تو جیبش برداشت که جواب بده .من هم موقعیت رو مناسب دیدم و خواستم شیوا بی نصیب نمونه .

    همونطور که به طرف اتاق میرفتم ، برگشتم و برای شیوا زبونم رو تا اونجا که جا داشت در آوردم و همین باعث شد که متوجه جلوم نشم و محکم شونه ام با شونه امیر که جلوی در وایساده بود بر خورد کنه و صدای اخ من
    به هوا بره .

    برگشتم و فقط نگاهش کردم

    امیر هم تلفن رو قطع کرد و با عصبانیت گفت:حواست کجاست،خانوم

    به جای اینکه معذرت بخوام گفتم: مثل این که شما جلوی در بودید ها.

    اخمهاش و بیشتر کرد توهم و لبش رو گاز گرفت .فکر کنم میخواست فحش ناموسی بده که دید اینجا جلوی ۲ تا ضعیفه،جاش نیست .اینکه در و باز کرد و بدون هیچ حرفی رفت تو.

    با صدای خنده شیوا بطرفش برگشتم

    -زهرمار ، همش تقصیر توئه .

    دستم و بردم طرف شونه ای که درد گرفته بود و زیر لب چند تا فحش جانانه نثارش کردم.
    شیوا که هنوز میخندید گفت:
    حالا چرا اینقدر اخم کردی
    -حتما این پسر خاله ات فکر میکنه از قصد خودم رو بهش زدم که اونطوری نگاهم میکرد .خوب یه اتفاق بود دیگه ,این که دیگه رم کردن نداره .

    خنده اش بلند تر شد و گفت: حالا واقعا اتفاقی بود.

    گفتم:نه از قصد خوردم بهش .آخه نه اینکه خیلی بچسبه .

    بعد هم با شدت در و باز کردم که همه نگاهشون کشیده شد طرف من.



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. #18
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 15

    سلام کردم و در و پشت سرم بستم.مهندس رضایی و نیما فقط جواب سلامم رو دادن و دوباره ساکت شدن.قدم برداشتم و به طرف اونها رفتم . صدای پاشنه های کفشم چنان توی اتاق پیچید که همه سر بلند کردن و به طرف من نگاه کردم .

    ای خدا بگم چکارت کنه مستانه .این همه کفش اسپرت داری تو ،اد باید همین کفش پاشنه بلند ها رو بپوشی .


    انقدر معذب بودم که برای خفه کردن صدای کفشهام سریع روی اولین مبل کنار نیما نشستم که نگاهم افتاد به امیر که روبروی ما نشسته بود.سریع از من رو برگردند و رو به مهندس رضایی گفت:
    به هر صورت من شرمندم.من تا همین ساعت پیش بخاطر مادر بزرگم بیمارستان بودم .فکر میکردم شب قبل میرم خونه و میتونم رو اون ۲ تا نقشه کار کنم اما متاسفانه نشد......خیلی شرمندم .

    بعد به مبلش تکیه داد و به من و نیما نگاه کرد .
    نیما گفت:حالا چی میشه ؟
    -امروز باید قبل از ۱۲ نقشه ها رو به شهرداری میبردم .کلی با مهندس رفعتی حرف زدم که اینبار هم خودش کار نظارت نقشه رو داشته باشه و تا شنبه صبح تحویلم بده .با این که خیلی کار داشت اما با هزار منت قبول کرد ...اما حالا ...نمیدونم...فکر میکنم یه معذرت خواهی هم به اون بدهکار شدم....

    بلند شد و گفت:میرم به مهندس رفعتی بگم قرار رو کنسل کنه .


    خداجون دمت گرم......شرمنده ببخشید ،منظورم اینه که خیلی در درگاه عنایاتات مخلصیم....


    قبل از این که امیر به در برسه گفتم:لازم به کنسل کردن قرارتون نیست.

    برگشت سر جاش نشست و گفت:خانوم صداقت ،من امروز اصلا حوصله ندارم .توروخدا سر به سرم نگذارد .
    نیما:امیر ،چته تو؟
    امیر با یه دستش رو صورتش کشید و به مبل تکیه داد و گفت: معذرت میخوام .

    اما نگاهش به میز بود .انگار از میز معذرت میخواست.


    نقشه ها رو روی میز گذاشتم و گفتم: من اون نقشه ها رو هم تموم کردم .

    سرش رو بلند کرد .هر ۳ تاشون با هم گفتن :کدوم نقشه ها
    -همون نقشه های که مهندس راد منش نتونستن انجام بدن.

    بعد رو به امیر گفتم :البته طرحش ،با اون طرحی که شما در نظر داشتید فرق میکنه .اماخب حداقل بد قول نمیشید و میتونید به قرارتون با مهندس رفعتی برسید.

    یعنی این ۳ تا با دیدن نقشه ها انگار یکی از عجایب هفتگانه رو دیدن ها.

    بلند شدم و به طرف در رفتم.اما این دفه از صدای پاشنه کفشم که تو اتاق میپیچید چنان لذت بردم که طعم پیروزی رو دو چندان کرد.

    شیوا:چیه کبکت خروس میخونه
    -خروس نه بلبل میخونه
    بعد دستهام رو روی میزش گذاشتم و گفتم :باز من به این پسر خالت پیروز شدم.
    -دوباره چی شده
    دستم رو به تو هم قفل کردم و گفتم:دیروز .جناب آقای مهندس راد منش طوری جلوی دیگران حرف زد که انگار من یه دست و پاچلفتی هستم
    -مگه غیر از اینه
    -شیوا خانوم جهت اطلاع شما باید بگم که همین دست و پا چلفتی،کاری کرد آقا ی از خود راضی قرارش رو کنسل نکنه و بخاطر اون دوتا نقشه که انجام نداده بود خسارت نپردازه.
    -یعنی چی؟
    -یعنی این که بنده تا ساعت ۴ صبح جور آقا رو میکشیدم .
    -جون من .یعنی تو کار اون هم انجام دادی
    -بله دیگه .اما تو هم چشم و رو نداری .جون به جونت کنن فامیل همونی دیگه
    شیوا بلند شد و اومد طرف من .در حالی که بالا پایین میپرد ،هی میگفت عاشقتم بخدا ,عاشقتم
    با صدای خنده ای که از پشت سرمون میومد از بغلم اومد بیرون .هر دومون به عقب چرخیدیم .امیر و نیما ،مهندس رضایی هنوز هم میخندیدن .شیوا خجالت زده سرش رو انداخت پایین.
    مهندس رضایی گفت :آفرین .کارتون مثل دفه قبل هیچ نقصی نداشت
    شیوا رو به امیر گفت:امیر خیلی خوشحالم .باید جشن بگیریم
    با تعجب گفتم:جشن برای چی؟
    جا ی اون امیر با یه لبخند جواب داد:برای این که این کار شما ،موجب شد آبروی شرکت خریده بشه .
    نه بابا ،این خودشه .چه خوشگل مهربون میشه .............
    گفتم: من وظیفه ام رو انجام دادم .کار مهمی نکردم
    حالا وظیفه ام نبودا ،اما کلاس امدم براشون
    نیما :شما شکسته نفسی میکنید .خودتون میدونید ،اگه این کار رو نمیکردید ما بد قول میشدیم و ممکن بود خیلی از شرکتهای دیگه هم متوجه این موضوع بشن و به ما دیگه سفارشی ندن
    شیوا گفت: این درسی میشه که دیگه حواستون به قولهای که میدین باشه .
    امیر گفت:ما به این شرکت برای ۳ ماه پیش قرار داد داشتیم ،اما وقتی من تماس گرفتم ،گفتن که یه نفر از شرکت زنگ زده و قرار داد رو جلو تر انداخته .اما کی این کار رو کرده بوده ما خودمون هم موندیم
    گفتم:یعنی خانوم سرحدی این کار رو کرده
    -نه ،ایشون نمیتونستن این کار رو بکنن ،اما اونطور که اونها گفتن ،یکی از مهندسین همین شرکت که به پرونده ها هم دسترسی داشته این کار رو کرده .
    گفتم :موضوع داره پلیسی میشه
    یه لبخند زد که نزدیک بود پس بیوفتم .خب شد مهندس رضایی ادامه حرف رو گرفت وگرنه من اون و سط غش کرده بودم . باز رفتم تو عالم هپروت .باز هرچی انها حرف میزدن من نمیشنیدم .
    خاک بر اون فرق سرت مستانه که اینقدر بی جنبه ای .جمع کن خودتو .مگه تاحالا کسی بهت لبخند نزده که که اینجوری وا رفتی .
    از جمع کناره گرفتم و رفتم آشپز خونه .انقدر اونجا وایسادم تا مطمئن شدم همه رفتن سر کارشون.
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  9. #19
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    خسته و کوفته به صندلیم تکیه دادم.خانوم نیکویی گفت:عزیزم ممنون که بهم کمک کردی .دیگه بقیه اش رو فردا تموم میکنم .
    -پس اگه کاری ندارید من برم .
    -نه عزیزم میتونی بری .من هم الان دیگه جمع میکنم میرم

    از اتاق خانوم نیکویی امدم بیرون و رفتم روی یه صندلی کنار میز شیوا نشستم.به ساعت نگاه کردم ساعت ۴ بود
    گفتم:امیر هنوز از شهرداری نیومده
    -همین یه ساعت پیش اومد .تاییدیه نقشه رو هم گرفت
    - پس موضوع حل شد .نیما کجاس؟
    -تو اتاق مهندس وحدت .رفت ازش بپرسه در رابطه به موضوع اون شرکت چیزی میدونه یا نه .
    -کدوم شرکت
    -همین شرکتی که نقشه هاش رو تا شنبه میخواد دیگه.
    -آهان...
    با بسته شدن در اتاق مهندس وحدت نگاهمون به اون سمت کشیده شد
    نیما با لبخند کنارمون اومد و گفت:خسته نباشد
    -شما هم همینطور
    -ممنون ...هر چند امروز اصلا خسته نیستم .به جاش امیر حسابی خسته شده
    -خب چرا ایشون منزل نمیرن
    سرش رو تکون داد و گفت:همیشه همینطوریه لجباز و یه دنده .از موقعی که از شهرداری برگشته مدام بهش گفتم بره خونه اما گوشش بدهکار نیست .میگه وقتی امدم تا آخرش هستم .حتی اگه از خستگی بیهوش بشم بیوفتم روی میز کار
    -چه بامزه
    هردوشون یه نگاه بهم انداختن و زدن زیر خنده
    آخه دختر خل و چل .این کجاش بامزه اس که این حرف رو زدی
    امیر لبخند به لب اومد و گفت:چی این قدر بامزه بوده ،که شما رو اینطوری به خنده انداخته .
    شیوا و نیما که هنوز میخندیدن با هم گفتن:همین کلمه بامزه
    حالا این اینقدر هم بامزه نبودا ،حالا اینها به چی میخندیدن ،خدا عالمه .
    من هم دیدم اینها ول کن نیستن ،برای عوض بحث کردن رو با امیر گفتم:راستی حال مادربزرگتون چطوره؟
    -امروز ظهر از اتاق c .c .u اوردنش بیرون .ظاهرا خطر رفع شده .
    -خب خدا رو شکر
    شیوا:امیر حالا که همه کارها درست شده خب برو خونه دیگه .خستگی از چهرت میباره.
    -تا حالا که وایسادم ،یه ساعت دیگه هم صبر میکنم همه با هم بریم...در ضمن من اصلا نمیتونم رانندگی کنم ....نیما تو باید زحمتش رو بکشی ،چون ممکنه وسط راه خوابم ببره
    نیما:غیر از این بود سوار ماشینت نمیشدم ،هنوز خیلی آرزو دارم که براورده نشده.
    زدیم زیر خنده .
    موقع رفتن شیوا خواست همراه انها برم قبول نکردم .همون یه دفه برای هفت پشتم بس بود.
    نیما گفت:بخدا رانندگی من اینقدر ها هم بد نیست
    -خواهش میکنم.قصد جسارت نداشتم .ترجیح میدم مثل همیشه مزاحم نشم
    امیر گفت:مزاحم نیستید.بخاطر قدردانی هم که شده قبول کنید
    احتمالا این از کم خوابی اینطوری شده.....ای کاش همیشه کم خواب بشه نفهمه چه مهربون شده .
    همینطور که توسط شیوا کشیده میشدم ،گفتم :شیوا روسریم افتاد .صبر کن اونها که در نمیرن.
    -بدو مستانه ،نیما میخواد رانندگی کنه
    -ندید بدید ،آپولو که نمیخواد هوا کنه
    -بدومستانه اینقدر حرف نزن .
    نیما و امیر جلوی ماشین ایستاده بودن و حرف میزدن.
    شیوا :ما امدیم
    امیر در عقب رو باز کرد .اول شیوا سوار شد و بعد من .نیما هم پشت فرمون نشست .امیر به محض این که سوار شد سرش رو به ماشین تکیه داد و چشمهاش رو بست.از آینه بغل ماشین اون رو به خوبی میدیدم .از اینکه چشمهاش بسته بود و من میتونستم بدون هیچ دغدغه ای نگاهش کنم ،لبخند رضایت رو لبهام نقش بست .
    با صدای نیما نگاهم رو به آینه جلو انداختم
    نیما: خانوم صداقت ،اول شیوا خانوم رو باید برسونم ،چون منزل ایشون سرراهه ،اشکالی که نداره
    اشکال که خیلی داره ،فقط کافیه مادرم من رو تو ماشین با ۲ تا پسر ببینه ،اونوقت خانوم صداقت بی خانوم صداقت .
    گفتم:راستش من همون نزدیکیها کار دارم همونجا پیاده میشم
    -هر طور راحتید .
    ناخودآگاه نگاهم دوباره به اینه بغل افتاد .بدون انتظارم امیر داشت نگاهم میکرد ،که دوباره آروم چشمهاش رو بست
    خون به صورتم هجوم آورد .داغ شده بودم ،از این که امیر رو متوجه خودم دیدم یه حالتی به من دست داد.یه حال خوب .
    انگار نه انگار همین صبحی از حرصم بد و بیراه بهش گفته بودم .
    تا لحظه آخر جرات نکردم به آینه نگاه کنم ،هر چند فکر کنم اون هم ،به خواب رفته بود .
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. #20
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض

    قسمت 16

    قسمت شانزدهم رمان در ادامه مطلب... روی تختم دراز کشیده بودم و به سقف خیره شده بودم .
    نگاه کردنش ،حرف زدنش ،کنایه هاش ،اخم کردنش ،همه و همه از نظرم میگذشت .به پهلو خوابیدم .چرا باید همش اون در نظرم باشه ؟

    اه ه ه ،این شب جمعه هم ول کن ما نیست .....میگم مستانه ،نکنه عاشق شدی !. ......هیچ کس هم نه اون . خوش اخلاق تر از اون نبود ...بگیر بخواب بابا ،عاشقی چه کشکیه .

    پتو رو کشیدم رو خودم سعی کردم بخوابم

    فردا جمعه باید یه سر به شیرین بزنم



    صبح که پا شدم هستی گفت:آجی،میشه من امروز بیام دنبالت با هم بریم خرید
    -خرید چی ؟
    -میخوام یه لباس بخرم .مامان گفت با تو برم .
    -باشه ،
    آدرس رو میدی
    -بنویس


    اوه،اوه اوه اوه،چه هوا سرد شده


    ژاکتم رو پیچیدم دور خودم و به راهم ادامه دادم.دیگه کمتر برگی تو خیابون بود .چشمهام رو بستم و به صدای باد گوش دادم .اما مگه این صدای بوق ماشینها میذاشتن.این هم از آلودگی صوتی.

    وقتی به شرکت رسیدم .هنوز کسی نیومده بود و در بسته بود .آخه از دیشب صد بار از خواب پاشدم و از دم سحری دیگه خوابم نبرد من هم نمازم و با ۱۰۰ تا صلوات خوندم و دیگه نخوابیدم و زود زدم بیرون.

    به طرف پنجره بزرگی که توی راهرو بود رفتم و از اون بالا به پایین نگاه کردم.از اون بالا همه چی کوچولو بود .ماشین ها مثل ماشینک های پسر بچه ها بودن .
    مثل بچه ها به خودم گفتم :یعنی خدا هم مارو اینقدر کوچیک میبینه ،یعنی حوصلش سر نمیره

    زبونم و گاز گرفتم و بلند گفتم:استغفرا لله .

    صدای آشنایی گفت:کفر شنیدید یا کفر دیدید ؟

    برگشتم.امیر جلوی در شرکت ایستاده بود .سلام کردم

    آروم سرش رو تکون داد و گفت:سلام.......نگفتید ؟
    -چیو ؟
    -این که چرا اونطور بلند طلب مغفرت میکردید .
    -بعضی وقتها این کار لازمه .مگه شما هیچ وقت طلب مغفرت نکردید .
    شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:چرا.اما نه همچین بلند

    باز این دیشب خوب خوابیده .نیومده ایراد گرفتنش شروع شد .

    برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:آقا نیما کجاس ؟
    در حالیکه در شرکت رو باز میکرد با کنایه گفت:نگرانش شدید ؟

    این حرف مثل یه آب یخ بود که رو سرم بریزه.آخه خودم هم یه طوریم میشد ...نمیدونم چرا از شیوا ازش نپرسیدم .

    برای این که حرفم رو ماست مالی کنم گفتم :آخه نه این که همیشه با شما میومد برای همین پرسیدم.

    امیر در رو باز کرد و وارد شد و در حالی که یکی یکی چراغ ها رو روشن میکرد گفت:شیوا گفت ، تا ساعت ۲ خودش رو میرسونه

    بعد هم رفت تو اتاقش .

    شونه هم رو بالا انداختم و پشت میزم نشستم .

    نمیدونم چرا از این مهندس وحدت زیاد خوشم نمیومد .سنا حدود پنجاه ،پنجاه و پنج میخورد ،اما بر عکس مهندس رضایی نگاهش پدرانه نبود .هر دفه هم با یه بهانه ای میومد و سر صحبت رو باز میکرد .من هم دیدم این ولکن نیست ،بلند شدم رفتم آشپزخونه .کتری رو پر از آب کردم وهمونجا وایسادم .

    داشتم تو فنجان های که توی سینی گذاشته بودم چایی میریختم که متوجه شخصی شدم .برگشتم دیدم امیر تو چارچوب در ایستاده .با اون حالتی که اون نگاه میکرد فهمیدم ،باید خودم و برای یه کل کل حسابی آماده کنم .

    برگشتم و با یه حالت بی تفاوتی گفتم :چایی میخورد براتون بریزم مهندس
    و مشغول چایی ریختن شدم .جوابی نشنیدم .فکر کردم رفته .برگشتم دیدم هنوز انجا وایساده .

    خدا رو شکر کر هم شده

    قوری رو روی کتری گذاشتم و سینی رو برداشتم .در حالی که دستش رو توی جیبش میکرد گفت:امروز قرار شده شما منشی باشید یا آبدارچی؟


    خیلی بهم برخورد .با صدای عصبانی گفتم:بله؟
    -میشه امروز فقط نقش یه منشی رو داشته باشید

    اونقدر عصبانی بودم که دلم میخواست اون سینی رو پرت کنم به طرفش ،تا اونجاش هم بسوزه.....

    از عصبانیت دستهام میلرزید و این کاملا از برخورد فنجانها که به هم میخورد مشخص بود .سینی رو محکم روی کابینت کوبیدم.طوریکه چند تا از فنجانها برگشت توی سینی.

    نمیدونم چرا دهنم قفل شده بود و هیچ جوابی نمیتونستم بدم.

    امیر با همون لحن گفت:ناراحت شدید ؟قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم .

    با غیظ به طرفش نگاه کردم و گفتم :اما این کار رو کردید.اگه یه نفر به خودتون این حرف رو میزد ناراحت نمیشدید.

    -نه چرا باید ناراحت بشم .

    میدونستم هر حرفی بزنم یه جوابی تو آستینش داره .تقصیر خودم بود .


    قصد خارج شدن از آشپزخونه رو کردم اما اون هنوز همونجا وایساده بود .

    با حرص بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم: اجازه میدید؟

    با کمی مکث گفت:از این که باعث ناراحتیتون شدم معذرت میخوام


    من که این سینی رو کوبیدم به کابینت پس چرا این گیج میزنه .

    شونه اش رو انداخت بالا و گفت:فکر نمیکردم تا این حد ناراحت بشید ....فقط یه شوخی بود.

    نگاهش انقدر آرومم کرد که انگار هیچ وقت عصبانی نبودم.
    گفت: بخشیدید؟
    گفتم :اگه اجازه بدید رد بشم ،بله .

    از جلوی در کنار رفت و گفت:بفرمایید

    رفتم پشت میزم نشستم و سعی کردم اون لبخندی رو که رو لبم جا خوش کرده بود رو جمع کنم .اون هم رفت تو آشپز خونه .

    دوباره بد جنس شدم.

    حالا خودت اونها رو بشور تا جونت در بیاد .پسره مزخرف .....

    داشتم با خودکار روی میزم بازی میکردم و اون رو هی توی دستم تکون میدادم .
    حالا کو تا ساعت ۲.میگم نکنه این شیوا ی مارمولک با نیما قرار داشته که از دو تاشون خبری نیست؟!.....مستانه منحرف شدی....شیوا اهل این برنامه ها نیست ....بچسب به کارت.


    یه دفه خودکار از دستم افتاد زیر میز .هر چی با پاهام سعی کردم اون رو به طرف خودم بکشم نتونستم .خم شدم و خودکار رو از روی زمین برداشتم ،اما وقتی خواستم بلند بشم سرم محکم به میز خورد .در حالی که سرم رو میمالیدم از زیر میز امدم بیرون که دیدم امیر سینی به دست جلوی میزم ایستاده .یه چایی گذاشت رو میزم .
    با تعجب گفتم :این چیه ؟!
    -چایی .مگه معلوم نیست .
    -چرا .اما شما چرا چایی آوردید ؟!
    -ایرادی داره
    لبخند زدم و گفتم :ایرادی که نداره .اما شما اگر من رو اونطور ناراحت نمیکردید ،حالا مجبور نبودید خودتون چایی بریزید .
    در حالیکه قندون رو جلوم میگرفت گفت:مثل این که شما وقتی میبخشد ولی فراموش نمیکنید.

    در حالیکه قند بر میداشتم گفتم:منظورم این نبود .

    قندون رو توی سینی گذاشت و در حالیکه به سمت اتاق بقیه میرفت گفت:اما اینطور به نظر میرسید.


    بعد از چند لحظه با سینی و یه فنجان چایی به اتاق خودش رفت.

    فنجان چایی رو به طرف صورتم نزدیک کردم و اون رو استشمام کردم.

    عجب بوی داره .چه رنگی.معلومه کار بلده .اگه دختر میشد و من پسر, شاید به خواستگاریش میرفتم.


    در باز شد و نیما اومد تو

    -سلام
    -سلام ،عجب هوای سردی شده .یه چایی تو این هوا میچسبه

    از جام بلند شدم و گفتم :من براتون میارم
    -اصلا منظورم به شما نبود
    لبخند زدم و گفتم میدونم.

    نیما به سمت اتاق امیر رفت و گفت:راستی شما امروز بجای شیوا خانوم کار میکنید
    همونطور که به سمت آشپزخونه میرفتم گفتم:فقط تا ساعت ۲.


    با فنجان چایی به اتاق امیر رفتم .نیما روی یکی از مبلها نشسته بود و امیر هم کنار پنجره ایستاده بود .چای فنجان رو به نیما دادم و گفتم:بفرمایید
    نیما:ممنون .این چایی خیلی میچسبه
    امیر :حتما همینطوره
    و بعد به سمت پنجره چرخید
    نیما:امیر هوا خیلی سرد شده ،این دفه من رو بدون ماشین جایی نفرست

    به فنجان خالی امیر نگاه کردم و گفتم:شما باز هم چایی میخورید براتون بیارم

    بدون اینکه برگرده فقط سرش رو تکون داد.

    فنجان امیر رو که خالی شده بود از رومیز برداشتم و به آشپز خونه بردم .

    آقا زورش میاد یه تشکر کنه .تا همین چند دقیقه پیش مهربون شده بود .فکر کنم این هم یه قرصی چیزی میخوره که بعد از هر چند دقیقه اثرش از بین میره .طفلک جوون به این خوش قد و بالایی ،حیف نیست......


    به فنجان امیر که توی دستم بود نگاه کردم .انگشتم رو روی لبه فنجان کشیدم .انگار فنجان جادو کرد ,آروم شدم ،حالا خب شد یه قول چراغ ازش نیومد بیرون.
    با تبسم زمزمه کردم :بد اخلاق


    شیوا با چهره خسته وارد شرکت شد .
    -سلام ببخشید دیر شد ترافیک بود
    -سلام عیب نداره ...خسته ای ؟
    -دارم هلاک میشم .هم از خستگی هم از گرسنگی
    -چرا ناهار نخوردی
    -گفتم زود بیام ،به کارم برسم
    -به کارت یا به یارت
    خندید
    شیوا: تو ناهار چی خوردی
    -هنوز نرفتم
    -ساعت ۲:۳۰ تو هنوز نرفتی برای نهار
    -اشتها نداشتم .حالا چی میخوری برم بگیرم
    -یه هنبرگر.
    -باشه ،من برم خبر بدم میرم بیرون .بعدا حوصله اخم و تخم ندارم.
    -پس بذار من هم بیام یه احوال پرسی کنم
    -باشه ،فکر کنم هردوشون تو اتاق نیما باشن

    با هم به اونجا رفتیم .شیوا یه سلام گفت ،آقا نیما شروع کرد از حال خودش و خانواده اش و خاله و عمو گرفته تا بقال سر محل داشت میپرسید . دیدم ول کن نیست رو به امیر گفتم :من میتونم برای یه لحظه برم بیرون ؟
    الحمد الله نیما ساکت شد .
    امیر :خواهش میکنم ،بفرمایید ....اتفاقی که نیوفتاده ؟
    شیوا گفت :نه میخواد بره برای من و خودش نهار بگیره
    نیما گفت:اجازه بدید من میرم
    میدونستم میخواد برای شیوا خوش دستی کنه .عاشق بود دیگه ..........

    یه لبخند زدم و گفتم ممنون میشیم

    سریع کتش رو برداشت ورفت .امیر یه نگاه به شیوا انداخت وگفت:کاش میشد یکی هم برای ما خوش دستی کنه

    شیوا هم فکر کرد امیر منظور ش به اونه دستپاچه شد .برای اینکه شیوا رو از تو اون وضعیت نجات بدم گفتم:آقا نیما خیلی با محبته .حتما این به شما هم ثابت شده

    یه ابروش رو داد بالا و گفت :از اینکه اون با محبته شکی نیست .اما موندم چرا موقع ناهار بخاطر سرما بیرون نرفت ،اما حالا با کله قبول زحمت کرد .

    حرفش با گوشه و کنایه بود .نمیدونم چرا به این بدبخت حساس شده بود ؟نکنه از احساس اون به شیوا بو یی برده باشه .آخه نیما خیلی تابلو رفتار میکرد .

    در جواب کنایه اش گفتم:خب شاید چون کس دیگه ای جز ایشون داوطلب نبودن .

    نیشخندی زد و گفت:شاید هم اگر کس دیگه ای این کار رو میکرد مورد قبول شما قرار نمیگرفت.

    بعد هم از اتاق نیما رفت بیرون.

    رو به شیوا گفتم:منظورش چی بود ؟این به من چه ربطی داشت ؟
    -نمیدونم به نظرم خیلی عصبانی شد .وای نکنه به نیما حرفی بزنه میونشون شکر آب شه .
    -برای چی اینطور بشه ؟ تو و نیما که کاری نکردید.
    -وای مستانه دلم شور میزنه

    -اه ،شیوا تو هم با این فامیلت . اگه این بین همه پسر خاله هات و پسر دایی هات خوش اخلاقه ،اونها دیگه چی هستن.

    شیوا به طرف در رفت و گفت:وقت آوردی واسه شوخی کردن.
    -حالا کجا میری؟
    -برم با هاش حرف بزنم ببینم چی شده ؟
    -مواظب باش کتکت نزنه
    -مستانه به جای این که دلداریم بدی ،داری تو دلم و خالی میکنی ؟!

    چشمام رو درشت کردم و گفتم :پس معلوم شد دست بزن هم داره .

    یه فحش ترکی داد که معنیش رو نفهمیدم .در حالیکه با اون از اتاق میومدم بیرون گفتم:خودتی ،با اون شوهر درازت.

    دید حریف نمیشه بی خیال من شد ،رفت به اتاق امیر .



    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


صفحه 2 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/