قسمت11

نگاهی به میز انداختم .(اینجا میز کاره یا سمساری) .
امیر در حالی که اخمهاش تو هم بود گفت :به هر حال ممنونم که قبول کردید
آره جون خودت از اخمهات معلومه که چقدر ممنونی ...

امیر:در ضمن این چند روز رو که زحمت منشی بودن رو میکشد،حقوق دریافت میکنید

(بابا،دست و دلباز )

-پس لطف کنید و حقوق دیگری رو که مربوط به تمیز کاری اینجا میشه رو هم در نظر بگیرید.

و با دست به میز اشاره کردم .

امیر نگاهی به میز کرد و گفت :شما لازم نیست به چیزی دست بزنید .همین که پاسخ تلفنها رو بدید کافیه ......
-پس یادتون باشه ،شما گفتید فقط به تلفنها پاسخ میدم و بس .
-لطف میکنید

(اون که خودم میدونم لطف میکنم .تو خواب هم نمیدیدی یه لیسانسه جواب تلفن های شرکتت رو بده)

با حرص رو صندلی نشستم .امیر هم بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت .
دست به سینه به صفحه مانیتور چشم دوخته بودم که در شرکت باز شد و نیما اومد تو.
باتعجب یه نگاه به من کرد و گفت:سلام خانوم صداقت ،انجا چکار میکنید
-سلام یه چند روزی قرار جور منشی شرکت رو بکشم .
-مگه خانوم سرحدی تشریف نمیارن.
-اینطور به بنده گفتن
نیما لبخندی زد و گفت :حالا چه جوری میخواین با این همه شلوغ،پلوغیه رو میز به کارتون برسید
دستم رو زیر چونه ام زدم و گفتم :من هم همین اشاره رو به مهندس کردم .اما ایشون گفتن فقط جواب تلفنها رو بدید .من هم قراره همین کار رو بکنم
با حالت بامزه ای گفت:پس موفق باشید

همون لحظه امیر از اتاقش اومد بیرون ورو به امیر گفت:چرا دیر کردی؟
-میام برات تعریف میکنم
وبعد با هم داخل اتاق امیر شدن

واقعا که این سرحدی چقدر شلخته بود .آدم رغبت نمیکرد به میز نگاه کنه .اگه من جای اون بودم کاری میکردم کارستون .این شاهکار تاریخی به کل دکور شرکت رو ریخته به هم .موندم چطور امیر تا حالا حرفی بهش نزده .....فقط برای من ادا میاد ،نکبت.


با صدای بلند تلفن یه متر از جا پریدم .اینجا رو با کارخونه اشتباه گرفته ؟مثل این که این سرحدی کر هم هست .

صدام رو صاف کردم و جواب دادم:شرکت مهندسی ساختمانی افق بفرمائد
-سلام خانوم ،بنده شهسواری هستم .ممکنه با مهندس رادمنش صحبت کنم
-یه لحظه لطفا

تلفن رو گذاشتم و سریع از جام بلند شدم .۲ تا ضربه زدم و در رو باز کردم .هر دو مشغول صحبت بودن.


هردو برگشتن طرف من .گفتم :مهندس رادمنش تلفن با شما کار داره .

برگشتم سر میزم .دلم بد جور هوس چایی کرده بود . رفتم آشپز خونه .یه قوری، کتری پیدا کردم .اما هرچی گشتم از چایی خبری نبود .(اه،اه،اه،....اینها دیگه کین.این رادمنش رو بگو دلش نیومده یه چایی بخره بگذاره اینجا )
همونطور که غر میزدم دوباره تلفن زنگ زد .بیخیال چایی شدم وگوشی رو برداشتم .یه خانوم بود از یه شرکت دیگه که یه سری ارقام رو میخواست بنویسم. هرچی رو میز گشتم از یه خودکار و ورق سفید خبری نبود .در کیفم رو باز کردم و مداد چشمم رو در آوردم و شروع کردم به نوشتن کف دستم .اما جا کم آوردم .ماشالا اون خانومم که انگار کسی دنبالش کرده بود .

آستینم رو زدم بالا و بقیه ش رو رو دستم نوشتم .هنوز کارم با این تلفن تموم نشده بود که اون خط روشن شد .خدا رو شکر اون خانوم رضایت داد و قطع کرد.گوشی رو برداشتم باز با امیر کار داشتن .(نه ،آقا کلی مهمه واسه خودش )
بلند شدم و رفتم طرف اتاق امیر ،اما هنوز پام نرسیده بود به دم اتاقش که دوباره تلفن زنگ زد
یعنی قاطی کرده بوداما ...من نمیدونم حالا چرا این همه این تلفنها زنگ میزد .بی خود نبود این سرحدی اعصاب نداشت....این تلفن هم که همینطور رو سر خودش میکوبید .
سریع در رو باز کردم و گفتم:تلفن ،تلفن ..

بعد دو یدم طرف میزم و تلفن رو پاسخ دادم .دوباره احتیاج به نوشتن بود .دیگه واقعا کلافه شده بودم .
حالا چکار کنم ،با بی ورقی .؟
یهو چشمم به کف زمین خورد .سرامیک سفید.جان ،جون میده واسه نوشتن .

صندلیم رو عقب کشیدم و ولو شدم رو زمین و با مداد چشمم تمامی موارد رو نوشتم .یه چند باری هم مجبور شدم مدادم رو تراش کنم .خلاصه بعد از کلی نوشتن .طرف رضایت داد.


الحمد الله ،تلفن تا ظهر ،یکی دوبار بیشتر زنگ نخورد.



این شکمم هم که کنسرت گذاشته بود واسه خودش .به ساعت نگاه کردم ۱:۳۰ بود .
همه هم جز امیر و نیما رفته بودن برای ناهار .صبر کرده بودم که امیر خودش بگه برم.دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و منتظر شدم.


بلاخره سر و کله آقا با نیما پیداش شد و با هم از اتاقش امدن بیرون.بلند شدم و ایستادم بلکه نشون بدم هنوز اونجام چون آقا مشغول صحبت بود .


امیر با دیدن من حرفش نیمه موند. یه لبخند خیلی کوچولو اومد رو لبش و گفت:زغال بازی میکردین؟


نیما آرم دستش رو گذاشت رو دهنش بلکه من نفهمم می خنده .خیلی جدی گفتم:ببخشید چیز
خنده داری دیدید؟!

بعد هم رو به امیر گفتم :
مگه من با شما شوخی دارم .
امیر هم خیلی جدی گفت:بنده هم با شما شوخی ندارم
-پس منظورتون از این حرف چیه ؟!
-یه نگاه به صورتتون انداختید؟
دستم رو به صورتم کشیدم (مگه صورتم چشه ).

با این کارم امیر لبخندش پررنگ تر شد اما سرش رو انداخت پایین که من متوجه خندش نشم.

یه دفه فهمیدم چه خبره به کف دستم نگاه کردم و گفتم:وای ...همش پاک شد

امیر و نیما با تعجب بهم نگاه کردن.گفتم:از شرکت معراج زنگ زدن و گفتن اون محاسبات شما درست بوده .بعد هم یه سری ارقام دادن گفتن باید به اون پرونده ی که اینجا هست ،مطابقت کنید.
امیر گفت:پس بالاخره تماس گرفتن.خب کجاست؟
-چی کجاست؟
-همون ارقام دیگه .
سرم رو پایین انداختم و گفتم :کف دستم نوشته بودم اما پاک شده .
-خانوم صداقت شوخیتون گرفته؟
سرم رو بلند کردم و گفتم:به هیچ عنوان
بعد کف دستم رو نشون دادم و گفتم :بفرمایید .هرچی نوشتم پاک شده .یعنی سیاه شده
نیما بلند زد زیر خنده .
امیر دست تو موهاش کشید و در حالی که سعی میکرد به خودش مسلط باشه گفت:
مگه نمیتونستید رو یه کاغذ بنویسید ؟
-خواستم این کار رو بکنم اما(اشاره به میز کردم)اینجا شتر با بارش گم میشه .چه برسه به قلم ،کاغذ .
بعد قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم:

البته نمیتونید هیچ ایرادی از کارم بگیرید .چون طبق خواسته خودتون من باید فقط جواب تلفن ها رو میدادم .قرار نبود من چیزی یاداشت کنم و به شما تحویل بدم.
امیر یه نگاه به نیما که هنوز داشت میخندید کرد و پوفی کرد .بعد دوباره به طرف من برگشت و گفت:
یعنی شما از صبح تاحالا یه تیکه کاغذ سفید پیدا نکردین......حتما هم هیچی رو که باید مینوشتید ننوشتید؟
-اتفاقا چون میدونستم قرار از کارم ایراد بگیرید همه رو یاداشت کردم ،اما نه تو کاغذ .
-حتما میخواهید بگید همه رو رو دستتون نوشتید .
وبعد به مداد چشمم که رو میز بود اشاره کرد و ادامه داد :و حتما هم با این


مداد چشمم رو برداشتم و تو جیبم گذاشتم و گفتم:تقریبا .

-میشه لطف کنید و توضیح بدید منظورتون از تقریبا چیه ؟


کمی از میزم فاصله گرفتم و عقب رفتم :اگر بیایید این طرف متوجه میشد .


بعد به زمین اشاره کردم.امیر کمی سرش رو کج کرد تا بتونه جایی رو که من اشاره میکردم رو ببینه .

با دیدن نوشته چنان چشمهاش گرد شد و به اون سمت اومد که گفتم الان یکی میزنه تو گوشم .
تقریبا فریاد زد:اینها چیه ؟؟!
نیما که هنوز همونجا وایساده بود سریع خودش رو به امیر رسوند .کمی به زمین و بعد به من نگاه کرد .یکدفه چنان زد زیر خنده که من ترسیدم (چته بابا توهم ،یه دفه رم میکنه)


امیر خشمگین به نیما نگاه کرد .نیما هم که آنچنان میخندید دستش رو بالا برد و قبل این که امیر حرفی بهش بزنه رفت بیرون.
امیر برگشت و به صورت من خیره شد و گفت:من رو دست انداختید؟

از بس عصبانی بود که داشتم کوپ میکردم .آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نه.
-پس این بازیها چیه در آوردید ؟
-بازی نیست
-خانوم صداقت ،شما اسم این رو چی میزارید ؟
-انجام وظیفه
امیر کمی صداش رو بلند تر کرد و گفت:این وظیفه شماست که با مداد چشمتون روی زمین خط خطی کنید

کمی خودم رو جم و جور کردم خدایی ترسیده بودم .داشت گریم میگرفت .

گفتم :خط خطی نکردم ..تازه من صبح به شما گفتم که اینجا نا مرتبه .من سعی کردم یه خودکار با یه کاغذ پیدا کنم ،اما به هیچ نتیجه ای نرسیدم .اون خانومم هی پشت سر هم رغم ها رو میخوند .پشت سر اون خانوم هم هی تلفن میشد و احتیاج به نوشتن بود .من هم مجبور شدم رو زمین بنویسم .....حالا هم بجای این که من رو به خاطر کاری که کردم سرزنش کنید ،بهتره منشی خودتون رو تنبه کنید که اینطوری اینجا بهم ریخته و نا مرتب نباشه ......

بعد هم طوری که سعی میکردم پام رو نوشته ها نره ،از پشت میز کنار امدم و گفتم :حالا هم با اجازتون میرم برای نهار .

کیفم رو برداشتم و به طرف در رفتم .فکر کنم امیر بدش نمیومد یه کتک درست حسابی من رو بزنه .این رو از مشتهای گره کردش فهمیدم.


تا در و باز کردم نیما رو دیدم که به دیوار تکه داده بود و با دیدن من لبخندش پررنگ تر شد.

به طرف آسانسور رفتم و سوار شدم.از قیافه خودم تو آینه آسانسور خندم گرفت .یکی زدم تو سرم و گفتم :با این قیافه چه نطقی هم میکردم ...

یه دستمال از تو جیبم در آوردم و توفی کردم و مشغول پاک کردن صورتم شدم.