قسمت 10

صورتم از اشک خیس شده بود و هوای سرد مثل یه تازیانه به صورتم میخورد .نمیدونم چقدر دویدم .فقط یادمه که از دویدن خسته شدم و یه جا وایسادم .به دیواری تکه دادم و سر خوردم رو زمین .هنوز هم خالی نشده بودم .روسریم رو روی صورتم کشیدم و بلند بلند گریه کردم .موبایلم مدام زنگ میزد .اما توجهی بهش نداشتم .
کمی که آرم تر شدم ،ایستادم با آستینم صورتم رو که از اشک خیس شده بود پاک کردم .به اطراف نگاه کردم.(اینجا کجاست)به ساعتم نگاه کردم .کیفم رو که پایین پام افتاده بود برداشتم و به سمت خیابون رفتم .برای اولین ماشینی که میومد دست بلند کردم و سوار شدم .
راننده که مرد جوونی بود با اون حالم یکه خورد و گفت:اتفاقی افتاده خانوم.
فقط سر تکون دادم .بعد آدرس خونمون رو بهش دادم.دوباره موبایلم زنگ زد .این دفه به صحفه موبایلم نگاه کردم .شیوا بود .خاموشش کردم و تو جیبم گذاشتم و تا وقتی به مقصد برسیم چشمهام رو بستم .
باصدای راننده چشمهام روبازکردم :خانوم رسیدیم .ببینیدهمینجاست.... ....میخواهید تا توی این کوچه هم برم.
دست کردم تو کیفم و در حالی که مبلغی دستم بود تا کرایه رو حساب کنم گفتم:همیجا خوبه .....همینجا پیاده میشم

پیاده شدم .وقتی اتومبیل دور شد راه افتادم.سرم پایین بود و به قضایای امشب فکر میکردم .دوباره اشکم سرازیر شد ...آش نخورده و دهن سوخته که میگن همینه ......اما من دلم سوخته بود, دلم......

با انگشتم گوشه چشمم رو پاک کردم .دیگه بس بود هرچی گریه کرده بودم .

با صدای آشنایی که اسمم رو صدا میکرد سرم رو بلند کردم.شیو اجلوم وایساده بود .امیر و نیما هم کمی عقبتر ایستاده بودن .

شیوا: ما اومدیم اینجا از تو معزرت بخوایم ......هر چند که من یه لحظه هم به تو شک نکردم .
لبخند بی جونی زدم و گفتم:میدونم

امیر و نیما کمی جلوتر امدن.دلم نمی خواست یه لحظه هم به صورت امیر نگاه کنم .نیما گفت:خانوم صداقت ،بابت امشب متاسفیم .

بعد سرش رو انداخت پایین.دوباره بدون این که دلم بخواد به امیر نگاه کردم .تو نگاهش یه چیزی بود،که خیلی معصومش کرده بود ،دیگه از اون همه غرور خبری نبود .
(ای لعنت به من که با دیدن این چشمها همه چی از یادم رفت )
امیر:من رو ببخشید ،نباید راجع به شما اونطور قضاوت میکردم .....واقعا متاسفم .امیدوارم این اشتباه من رو ببخشید
نگاهم رو ازش گرفتم:از این که متوجه این موضوع شدید خوشحالم ،هرچند که رحیمی هم همون اشتباه رو کرد و....
-من با ایشون حرف زدم و گفتم اون هم همین اشتباه احمقانه رو کرده .ایشون هم مثل من از حرفهاش پشیمونه .
شیوا بغلم کرد وگفت:حالا همه ما رو میبخشی ؟
انقدر معصومانه این رو گفت که ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم:بخشیدم

با نور اتومبیلی که پشت سرمون ایستاد به عقب برگشتم .آقام بود .از اتومبیلش پیاده شد اول با شیوا احوال پرسی کرد . در حال احوالپرسی با امیر و نیما نگاه کنجکاوی به من انداخت .

گفتم :آقا جون ،ایشون مهندس رادمنش ،پسر خاله شیوا جون هستن .ایشون هم مهندس وحیدی هستن .....
دوباره با اونها احوال پرسی کرد اما این دفه گرمتر از دفه قبل.

-آقای مهندس زحمت کشیدن ،برای خرید ما رو همراهی کردن.البته ما مزاحم مهندس وحیدی هم شدیم .
(جون خودم )
امیر با تواضع گفت:اختیار دارید ...
لبخند الکی تحویلش دادم (پرو اصلا به روی خودش هم نیاورد .....ولی دلم سوخت همون قیافه مغرور بیشتر بهش میاد )
آقام گفت:خوشحالم که شما رو از نزدیک میبینم .مستانه جان خیلی از شما تعریف کرده و البته این دیدار ،تصدیق حرفهای ایشون شد .

(جانم!!!!!!من اصلا کی در مورد این مارمولک تو خونه حرف زدم که ,تعریف کرده باشم !!!!!!)

امیر:تمنا میکنم ،خوبی از خودشونه .شما لطف دارید ....امیدوارم این مدتی که ایشون اونجا همکاری دارن،موجب رضایتشون قرار بگیره .

(اوه،چه جورم .روز اول که خیلی مورد رضایت من قرار گرفته)

آقام گفت:حتما همینطور خواهد بود

امیر رو به من گفت:فردا که تشریف میارید؟

آقام نگاهی به من کرد و گفت:مگه فردا قراره نری بابا؟!

مونده بودم چی بگم .همچین دلم هم نبود که برم .اما چه بهانه ای برای مامان ،بابام بیارم ،برای نرفتنم .
این امیر هم بد مارملکی بودا .

گفتم :اگه خانوم شجاعی حالشون بهتر نبود ،نمیام .
آقام گفت:مگه شیرین طوریش شده ؟!
-فکر کنم مسموم شده
-خوب انشااله تا فردا خوب میشه .در ضمن مطمئنا همسر ایشون خیلی بهتر از شما از ایشون مراقبت میکنه .پس شما هم بهتره به شرکت بری وکارهای رو که به شما مربوط میشه انجام بدی .

این بابا ما هم خوب حال آدم رو میگرفت ،جلوی بقیه.

با دلخوری به آقام نگاه کردم.

امیر گفت:پس فردا میبینمتون

قبل از این که حرفی بزنم ،شیوا بغلم کرد و گفت:بعدا میبینمت .....

و بعد همه خداحافظی کردن و رفتن .


رو به آقام گفتم :آقا جون من کی از مهندس رادمنش تعریف کردم که اینطوری گفتید ؟!
آقام لبخندی زد و گفت:همین که چیزی نگفتی معلوم میشه پسر خوبیه ،وگرنه تا حالا سر ما رو خورده بودی که طرف اینطوریه و اونطوریه.
-آقا جون داشتیم !....

آقام در حالی که سوار اتومبیلش می شد بلند خنددید و گفت:لطف کن اون در رو باز کن که الان مادرت پوست از سر من و تو میکنه و دادش هوا میره که تاحالا کجا بودیم .

همین هم شد .تا رفتم تو مادرم گفت:کجا بودی تا حالا دختر ؟
-مامان من که گفتم با شیوا میرم بیرون .
-تو گفتی زود بر میگردی .یه نگاه به ساعت بنداز ،ساعت ۹:۳۰
آقام داخل شد و گفت:چیه اینقدر شلوغش کردید ؟
مادرم رو به آقام گفت:آقا رضا من دیگه از پس این دخترای شما بر نمیام

هستی در حال پایین از پله ها گفت:ا...مامان ،من که کاری نکردم
-تو از این هم بدتری
آقام لبخندی زد وگفت:مهتاب خانوم اینقدر حرص نخور ،والا ،هیچکی مثل دخترای ما نداره

-مگه اینکه فقط شما ازشون تعریف کنی


هستی گفت:مگه ما چمونه ؟آقا جون راست میگه دیگه .شما که از اون بیرون خبری ندارید ،اگه داشتید حق رو به اقا جون میدادید .

مادرم که عصبانی بود یه چشم قره به هستی رفت وگفت:هستی برو تو اتاقت اصلا حوصلت رو ندارم
هستی اخمهاش رو تو هم کرد و غر غر کنان به طبقه بالا رفت.

روسریم رو از سرم برداشتم و گفتم :مامان جان تورو خدا اینقدر اعصاب خودتون رو ناراحت نکنید ....خب دیر شد دیگه ...ببخشید
-همین ببخشید .این موبایلت هم که هیچ وقت جواب نمیدی .این موقع شب ۲ تا دختر جوون ....نمیگی من دلم هزار راه میره
آقام گفت :تنها نبودن خانوم ،مهندس رادمنش و اون یکی کی بود بابا؟

به به ،حالا یکی جواب این مامان و بده

-مهندس وحیدی آقا جون
-اره اونها هم با اینها بودن
مامانم چشمهاش و ریز کرد و گفت :اینها کین.
گفتم :مهندس رادمنش که پسر خاله شیوا س،اون یکی هم یکی از همکاری شرکت .پسر خاله شیوا دید شیوا تنهاست اینه که گفت ...
مادرم ارم زد رو دستش و گفت:خدا مرگم بده با دوتا مرد غریبه رفته بودی بیرون
-مادر جان غریبه کیه.مهندس رادمنش مثل برادر میمونه برای شیوا .وقتی فهمید تنهایی میخوایم بریم خرید و ماشین نداریم .گفت ما رو میرسونه .مهندس وحیدی هم که دوست چندین و چند ساله مهندس رادمنشه.

-تو نگفتی اگه کسی شما رو ببینه چه حرفها که پشت سرت نمیزنن

به ،مامانم خبر نداشته چه خبر بوده

گفتم :فعلا که کسی مارو ندیده
-دفه آخرت باشه با اونها میری بیرون ،اصلا چه معنی میده با اونها بری بیرون

آقام، مامانم من رو انداخته بود به جونم ،حالا خودش رفته بود ،دستشویی ،صفا ......

مثل همیشه با یه چشم گفتن سرو ته قضیه رو هم آوردم و رفتم طرف پله ها

-حالا چرا چشمات قرمزه
-نمیدونم حتما دارم سرما میخورم
-خوب چنتا مسکن بخور
-چشم قبل خواب میخورم

*****************


صبح وقتی بلند شدم تصمیم خودم رو گرفته بودم که دیگه کاری نکنم دیگران راجع به من برداشت بد بکنن .چون مسلما رفتار من بی تاثیر در این قضیه نبوده .هرچند که این امیر فلان فلان شده و اون رحیمی گور به گور شده اعصاب برای من نگذاشته بودن .

با شیرین هم تماس گرفتم ،چون حالش خوب نبود قرار بود با مادرش بره دکتر .
امروز رو باید تنها سر میکردم .از آقام خواستم من رو تا یه مسیری برسونه .وارد حیاط که شدم یه لرزش خاصی تو جونم افتاد .هوا کاملا خنک شده بود .به نظرم امسال هوا زودتر سرد شده بود ..در حیاط رو بستم و سوار ماشین شدم.
آقام گفت:دیگه باید یه ژاکت همراه خودت داشته باشی .هوا خیلی خنک شده
-حق با شماست ....اما ای کاش من هم یه ماشین برای خودم داشتم.
-امسال که لیسانست رو گرفتی یه ماشین برات میخورم .
-آقا جون حالا نمیشه ۶ ماه زودتر این زحمت رو بکشید ،،،،آخه ممکنه تا اونوقت اصلا احتیاجی نداشته باشم .
-یعنی میخواهی بگی به محض این که لیسانس گرفتی ،خونه نشین میشی ...یا نه شوهر میکنی؟
-من کی همچین حرفی زدم
-به نظر که اینطور به نظر می اومد.
-اصلا بیخیال آقا جون ،من ماشین نخواستم
آقام قهقه ای زد.در کل آقام در هر شرایطی میخندید ....چقدر دوستش داشتم .



دم ساختمون شرکت که پیاده شدم قلبم دوباره به تپش افتاد .انگار یه چیزی موجب بیقراری اون میشد.هرچند از شب گذشته دل خوشی نداشتم اما یکباره همه چیز رو فراموش کردم .کیفم رو روی دوشم جابجا کردم و وارد ساختمون شدم.قبل از این که دگمه آسانسور رو بزنم .متوجه حضور شخصی پشت سرم شدم،برگشتم .
رحیمی !این اینجا چکار میکنه ؟!!!!
رحیمی:سلام
-سلام
-من....من بابت دیشب ......راستش ..راستش نمیدونم چی بگم .....فقط میدونم که خیلی شرمندم......بابت اون حرفا معذرت میخوام.
-خوشحالم که زود به این نتیجه رسیدید
دگمه آسانسور رو زدم :شما از کجا فهمیدین من اینجا مشغولم
-دیشب همون دوستتون بهم گفت.همون مهندس رادمنش .خودش گفت که مثل من زود و اشتباه قضاوت کرده .آدرس رو گرفتم تا برای معذرت خواهی خدمت برسم .
-من با مهندس رابطه دوستی ندارم .ایشون فقط ریس شرکت و البته از اقوام دوست بنده هستن ،همون خانومی که دیشب همراه ما بودن .
-بنده قصد جسارت نداشتم.
در آسانسور باز شد و من داخل شدم و گفتم من باید برم ،دیرم میشه
-بله متوجه هستم .به امید دیدار .


دم در یه نفس بلند کشیدم و وارد شدم .بر عکس انتظارم سرحدی پشت میز نبود .با بقیه سلام و احوال پرسی کردم.امیر و نیما رو ندیدم .داخل اتاق خودمون شدم .جای شیرین خالی بود .به طرف پنجره رفتم و پرده کرکره رو کنار کشیدم.
با ضربه ای که به در خورد برگشتم .
(چه عجب این اول در زد)
امیر: سلام
-سلام .
-امروز خانوم سرحدی نیومدن ،ممکنه یه خواهشی ازتون بکنم؟

(بابا،این دیگه کیه .نه حالی ،نه احوالی ....اصلا جریان دیشب هم به کل فراموش کرده ،گفتم حتما با دسته گل میاد استقبالم ,برای عذر خواهی )
جواب دادم :بفرمایید
-ممکن امروز شما پاسخگو تلفنها باشید.

(بله!!!!!!!!!!!!!!!!!! بعد از این همه درس خوندن ,بیام جوابگو تلفنها ی شرکت بشم.)

اما وقتی امیر با یه لحنی گفت:.فقط همین چند روز

به کل یادم رفت داشتم با خودم غر غر میکردم.اما یدفه یاد حرفش افتادم

-چند روز!!! یعنی خانوم سرحدی چند روز نمیاد ؟
-متاسفانه ،بله.
چشمهام رو کمی ریز کردم و گفتم :فقط چند روز دیگه .
-فقط چند روز .
-باشه .اما من زیاد با کارهای اینطوری آشنا نیستما ...یعنی اصلا آشنا نیستم.قول میدید اگر اشتباه کردم عصبانی نشید
لبخند زیبایی زد و گفت:من که الکی عصبانی نمیشم.
-از رفتارهای این چند روز و دیشبتون مشخصه .
لبخند روی لبهاش محو شد و گفت:میشه قضیه دیشب رو فراموش کنید
-باید فراموش کنم!!!
-اما شما دیشب گفتید ,بخشیدید
-گفتم بخشیدم ،نگفتم فراموش میکنم
بعد هم کیفم رو از رو صندلی برداشتم و از جلوی امیر که همچنان من رو نگاه میکرد ،رد شدم و به طرف میز منشی رفتم.