شیرین وارد شد و در رو بست :قیافش رو !چیه کتکت زده ؟
در حالی که از عصبانیت داشتم منفجر میشدم گفتم:همش تقصیر تو بود .چرا نگفتی پشت سرم ؟
-ا ا ا ....بابا روتو برم .مگه با هزار ادا و اصول بهت حالی نکردم پوشتته .
-از بس این مسخره بازی رو در آوردی که باورم نشد
خندید و گفت :وای مستانه خوب شد من جای تو نبودم .وقتی داشتی اون حرفها رو میزدی ،قیافش خیلی دیدنی بود .....بخدا خیلی خری مستانه .
پشت میزم نشستم و گفتم :من نمیدونم این چطوری اومد تو که من نفهمیدم ....من دیگه روم نمیشه تو چشماش نگاه کنم .الان هم میرم و دیگه این طرفها پیدام نمیشه .
-مگه خل شدی دختر !اگه این کار و کنی ممکنه دیگه جایی رو پیدا نکنی .
-من دیگه روم نمیشه اینجا بمونم .
-چقدر سخت میگیری ....تازه فکرش رو کردی , از اینجا بری ،جواب مامان و بابات رو چی میدی ؟فکر نمیکنی بیخودی اونها رو تو شک بندازی .
-خوب میگی چکار کنم شیرین ؟
-هیچی ،جلو اون دهنت رو بگیر ..... حالا هم بهتره این قیافه رو به خودت نگیری ،انگار نه انگار که اتفاقی افتاده .
-مگه میشه
شیرین بسمت در رفت:اون نقشه رو بردار بیا تو همون اتاقی که صبح بودیم .مهندس وحیدی گفت ،تا یه ربع دیگه انجا باشیم .
نقشه رو لوله کردم و به شیرین دادم و گفتم بیا بگیرش .اگه پرسیدن خودت توضیح بده .
-من که اصلا تو جریان نبودم .جور این هم خودت بکش .
بعد در رو باز کرد و خارج شد .
گلویم اونقدر خشک شده بود که نگو.
بیرون اومدم وبه طرف آشپز خونه رفتم .یه لیوان برداشتم و از شیر آب پر کردم و یه نفس خوردم .بعد دستهام رو کمی خیس کردم و روی صورتم کشیدم تا سر حال بیام .
روسریم رو کمی جلو کشیدم و به طرف اتاق مربوط راه افتادم .این سرحدی هم که پشت میزش نبود ....
(حتما رفته خودش رو تخلیه کنه ...راستی چرا هیچ کس به ما نگفت میتونیم بریم ناهار ...هر چند دیگه اشتهایی نمونده ؟)
در بسته بود با این که روی رویارویی با امیر رو نداشتم ،اما دلم رو به دریا زدم و وارد شدم .با ورود من همه به سمتم برگشت الا امیر ....(تحفه )
ارم در رو بستم و به اونها ملحق شدم .
نیما:تبریک میگم خانوم صداقت .طرح شما مورد تائید شهرداری قرار گرفت .
لبخند زدم و نه خودآگاه به امیر نگاه کردم .اما حتی سرش رو هم بلند نکرد .
مهندس وحدت نقشه خودش رو رو میز گذاشت و مشغول توضیح شد .اما من اصلا حواسم نبود اصلا هیچی نمیشنیدم !نمیدونم چرا هی به امیر نگاه میکردم .حالا خوبه روم نمیشد نگاهش کنم .
امیر هم از اول همینطور سرش رو نقشه ها بود و گهگاهی سرش رو تکون میداد .اما یه لحظه سرش رو بالا آورد و با نگاهش غافلگیرم کرد .
نگاهی که فقط یه نگاه بود .نگاهی که زود گرفته شد .اما چنان قلب من رو به تپش در آورد که فکر کردم الان همه صدای قلبم رو میشنوم .صورتم حسابی گر گرفته بود .دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم دیگه سرم رو بالا نگیرم و حواسم رو جمع کنم .اما دوباره نمیتونستم تمرکز کنم .
(خدایا ،چرا اینطوری شدم ؟!) چشمهام رو محکم بستم وباز کردم
بلکه حواسم سر جاش بیاد .اما با نیشگون نرمی که از پشتم گرفته شد سرم رو بالا کردم .
ا ...چرا همه به من خیره شدن؟!
ناخودآگاه دستم رفت به روسریم و جلو کشیدم .نگاهم به شیرین افتاد .شیرین چشمهاش رو کمی درشت کرد و گفت:ما منتظر توضیح شما
هستیم.
منظورش رو گرفتم .یه نفس کشیدم و در حالی که نقشه و رو میز میگذاشتم گفتم :بله .....راستش من فکر کردم این پارکینگ رو به صورت دایره طراحی کنم .به نظرم اتومبیل بیشتری برای پارکینگ جا میگیره .
مهندس وحدت که به نظر میومد از همه ما با تجربه تر باشه گفت:احسند..باید اعتراف کنم که شما یه روزی مهندس قابلی خواهید شد ...کاردان با ایده های تازه و جالب .

یک ذوقی کردم با این حرفش .مهندس رضای هم حرفش رو تایید کرد .نیما رو به امیر گفت:امیر فکر کنم همین خوب باشه ..هان؟
امیر یه نگاه به نقشه کرد و گفت:رو همین کار میکنیم .
فکر کنم خیلی زورش اومده بود .چون بدون هیچ حرف دیگه ای انجا رو ترک کرد .بقیه هم بعد از اندکی از اون تبعیت کردن.
شیرین در حالی که نقشه رو از روی میز جمع میکرد گفت:امروز معلوم هست تو چت شده ؟!
چطور مگه ؟
-اصلا
حواست به جمع نبود
-نمیدونم،اصلا حوصله ندارم....ساعت چنده .
شیرین نگاهی به ساعتش کرد وگفت:ساعت ۲....ببینم تو گرسنه ات نیست.
-نه
-عجیبه !مستی ،دارم مشکوک میشم.
-به چی؟
-به این که عاشق شدی.
نقشه رو از دستش گرفتم و گفتم:دوباره این مسخره بازیهات رو شروع کردی ؟
-جون مستی ،راست میگم
-میشه شما اظهار نظر نکنی .
شانه هایش رو بالا انداخت و گفت :حالا بعدا معلوم میشه .
به اتاق خودمون رفتیم .شیرین :من دارم از گشنگی هلاک میشم .به نظر تو مهندس اجازه میده بیرون بریم
-چرا نده ؟
-برم یه سوالی بکنم .
لحظه ی بعدبرگشت وگفت :مهندس وحیدی گفت میتونید برید.
-من نمیام ،گرسنم نیست
-باشه پس من رفتم .خیلی گشنمه .
کفیش رو برداشت و از در خارج شد .پشت میزم نشستم و به نقشه خیره شدم .صدای سرحدی میومد که با امیر حرف میزد .یه نیرویی وادارم کرد از اتاق خارج بشم .به بهانه دستشویی اومدم بیرون .سرحدی متوجه من شد .امیر هم برگشت و به من نگاه کرد .بی
اختیار لبخند زدم .اما امیر بدون هیچ واکنشی سرش رو برگردند و مشغول صحبت با سرحدی شد .
ای دردت بگیره مستانه .آخه تو این لبخند ژوگون رو از کجا آوردی که به این مردک زدی ؟!حالا فکر میکنه عاشق چشم و ابرو ش شدی .پسره خودخواه

سریع خودم رو به دستشویی رسوندم .سخت از کارم پشیمون بودم .تو آینه نگاه کردم:تو چت شده مستانه ؟!تو همون مستانه قبلی نیستی ؟داری قاط میزنی ...بهتره رو رفتارت بیشتر کنترل داشته باشی؟
از دستشویی بیرون امدم .امیر و نیما روبروی هم ایستاده بودن وحرف میزدن .تصمیم گرفتم بدون این که نگاهی به اونها بندازم به اتاقم برم .به روبرو نگاه کردم و از کنارشون رد شدم .اما خدا میدونه چه حالی داشتم .مخسوسا وقتی که از کنار امیر رد میشدم.
هنوز به اتاقم نرسیده بودم که نیما گفت:خانوم صداقت ، شما برای ناهاربا خانوم شجاعی نرفتید .
مگه فضولی تو بچه !
برگشتم و فقط به صورت نیما نگاه کردم :نه
نیما به ساعتش نگاه کرد و گفت:مطمئن هستید چیزی نمیخواین ؟اگر دوست داشته باشید من و امیر داریم میریم بیرون .میتونیم برای شما هم غزا سفارش بدیم و براتون بیاریم
آخه چه پسر خوبیه ،بی خود نیست شیوا عاشقش شده .
-این لطف شما رو میرسونه .ممنون ،اگه لازم بود با خانوم شجاعی میرفتم

و بعد بدون ین که به امیر نگاهی کنم برگشتم و داخل اتاقم شدم .در اتاق رو بستم و چند بار نفس بلند کشیدم ..اون موقع که با نیما حرف میزدم نگاه مستقیم امیر،موجب شده بود هوا کم بیارم برای نفس .
دستم رو رو قلبم گذاشتم .(چرا اینقدر تند میزنه .مستانه فکر کنم باید یه چک اپ بری .فکر کنم تو هم فشارخونت بالا رفته،فکر کنم این تپش قلبت برای اینه )
با صدای موبایلم از جا پریدم .دست تو جیبم کردم و جواب دادم
-سلام شیوا ،خوبی عزیزم
سلام .من خوبم .مرسی ،بد موقع که مزاحم نشدم
-اختیار داری
-مستانه جان مزاحمت شدم بگم ،اگه دوست داری امروز با هم بریم بیرون ،من یکم خرید دارم ،دوست دارم تو هم باشی نظر بدی ؟
با این که اصلا حوصله نداشتم گفتم :باشه بدم نمیاد بیام
-مرسی ،کارت کی تموم میشه
-ساعت 5
-کجا همدیگر رو ببینیم
-بیا اینجا از ایجا با هم میریم
-اونجا ....میخوای من سر میدون تجریش منتظرت میمونم .
چرا اونجا ..بیا شرکت
-شرکت برای چی
صدام رو ارم کردم و گفتم :برای این که یار و ببینی
-مستانه داشتیم
-شوخی نکردم به خدا بیا اینجا .با یه تیر ۲ تا نشون میزنی
-ا ا ...روم نمیشه بیام اونجا
-روم نمیشه یعنی چی؟من یه ربع به ۵ منتظرتم .خداحافظ .
گوشی رو قطع کردم و پشت میز نشستم و خودم رو مشغول کردم تا شیرین برگرده
وقتی شیرین برگشت یه جعبه پیتزا هم دستش بود .جلوم گذاشت و گفت:بیا بخور تا از گشنگی تلف نشدی .
-من که گفتم گرسنه نیستم چرا خریدی .؟
-بخاطر این که یه وقت پس نیوفتی .
در جعبه رو باز کرد و گفت ببین چه رنگ و بویی داره
اما خودش سرش رو عقب کشید
گفتم :چیه تو که داشتی از رنگ وبوش میگفتی ،چی شد عقب کشیدی؟!
کمی عقب تر رفت و گفت:نمیدونم .شاید الان غذا خوردم بو پیتزا اذیتم میکنه ....به هر حال یه گاز هم که شده باید بزنی ...من میرم دستشویی چند روز حالم خوب نیست
یه تیکه از پیتزا برداشتم و ....چقدر گرسنه ام بود خودم نمیدونستم ..خدا خیرت بده شیرین .

شیرین اومد تو و گفت:خوبه گرسنه ات نبود وگرنه من و هم میخوردی
همونطور که لقمه دهانم بود گفتم:چرا دیر کردی؟!
رو صندلی نشست وگفت :فکر کنم از دیشب مسموم شدم این غزا رو هم که خوردم حالم بدتر شده .تو دستشویی چنتا اوق زدم
-اه ه ه ...حالم رو بد کردی شیرین
-ای کاش میشد زودتر میرفتم .حالم اصلا خوب نیست
-نه انگار راست میگی ..رنگت پریده ..برو به این رادمنش بگو .
-روم نمیشه روز اول کاری ...دلم نمیخواد فکر کنه از زیر کار در میرم
-بی خود کرده ..رنگت حسابی پریده
-میگم ،مستانه تو میری بگی
-من؟!
-اره دیگه اگه تو بگی ،میفهمه حالم خیلی بده.
دلم نمیخواست این کار رو بکنم اما وقتی رنگ و روی شیرین رو دیدم دلم سوخت
دو ر دهنم رو پاک کردم و در حالی که به طرف در میرفتم گفتم :پس تا من میرم بر میگردم وسایلت رو جمع کن

نمیدونم این سرحدی چرا این قدر به رفت و آمد های من حساس شده بود .با نگاهش میخواست آدم و بخوره .
میخواستم محلش ندم نمیشد .کرم داشتم دیگه....
با ادا گفتم:خانوم سرحدی ،لطف کنید وقتی من تو اتاق مهندس رادمنش هستم کسی مزاحم نشه .
بعد ارم گفتم :یه کار خیلی خوسوسی باهاش دارم
قیافش خیلی دیدنی بود .پیش خودش چه فکرا که نکرده بود .
یه ضربه به در زدم و وارد شدم .امیر پشت کامپیوتر نشسته بود
(ناکس خودش game بازی میکنه اون وقت از ما بیگاری میکشه )
خیلی دلم میخواست کمی طولش بدم تا حرص این سرحدی بیشتر در بیاد .....
امیر همینطور خیره به من نگاه میکرد .آخه من همینطور بدون هیچ حرفی دم در وایساده بودم .نگاهش که افتاد تو نگاهم ،همه چی از یادم رفت ....
امیر:با من کاری دارید خانوم صداقت ؟
(واسه چی امدم اینجا ؟) سرم رو انداختم پایین و سعی کردم تمرکز کنم .انگاری خنگ شده بودم .چشم هام رو بستم و دوباره فکر کردم .حتما امیر با خودش میگفت این دیوونه کیه گیر ما افتاده؟!یه دفه بدون این که متوجه صدای بلندم بشم گفتم:آهان...
بیچاره خیلی جا خورد .فهمیدم صدام خیلی بلند بوده .کمی خودم و جمع و جور کردم گفتم :ببخشید آقای مهندس ،شیرین ....یعنی خانوم شجاعی میتونه بره .
یه کم نگاهم کرد و دوباره به مانیتور چشم دوخت و گفت:چرا خودش نیومد بگه
-خوب بجاش من امدم بگم .
امیر سرش رو بالا کرد و با یه حالت عصبانی سر تا پام رو سریع از نظر گذارند و گفت:فکر نمیکردم شما وکالت خونده باشید .!
-نخوندم !
-پس چرا وکیل وصی خانوم شجاعی شدید ؟!
(ای حیف مهندس که به تو بگن .)
-ایشون حالشون مساعد نیست .مطمئن باشید اگه مجبور نبودم این درخواست رو از شما نمیکردم


سریع زدم بیرون .اگه یه کم انجا میموندم یه چیزی بارش میکردم .در و که پشت سرم بستم نگاه سرحدی هم با حرص به من افتاد .یه لبخند گله گشاد زدم و گفتم:خانوم سرحدی من نمیدونستم این مهنس رادمنش اینقدر
بامزه اس .الانه کلی با حرفاش خندیدم .خوش بحالتون که رئیس به این باحالی دارید .
(اره جون خودم ،خیلی باحاله ،مردتیکه بی شعور )
بعد در حالی که الکی میخندیدم رفتم پیش شیرین
شیرین:چیه ؟برات جک تعریف کرده؟
-اره ،اون هم چه جوکی !....
ابروهاش رو بالا دادو گفت:خب ،چی شد
قبل از این که حرفی بزنم امیر سرو کله ا ش پیدا شد و گفت: خانوم شجاعی ،شما میتونید تشریف ببرید ،اگر هم تا فردا حالتون بهتر نشد میتونید ،نیاید .فقط قبلش یه تماس با شرکت بگیرید و اطلاع بدید

(عجب آدمیه این این موذی....ازت کم میشد همون موقع اجازه میدادی )
بدون این که برگردم و نگاهش بکنم کیف شیرین و برداشتم و بهش دادم
امیر:اگه تنهایی براتون مشکله ،خانوم صداقت هم میتونه باهاتون بیاد
(چه دست و دلباز شده برای من )
شیرین:نه ممنون به همسرم زنگ میزنم بیاد دنبالم .دیگه مزاحم مستانه جان نمیشم
-به هر صورت خواستم بگم که از نظر من مشگلی نیست .اگه ایشون هم میخوان تشریف ببرن.
پشت میزم نشستم و گفتم:من منتظر کسی هستم .با یکی قرار دارم ....ببخشید شیرین جون نمیتونم همراهت بیام
شیرین لبخند زد و رو به امیر گفت :به هر صورت از لطف شما ممنونم
امیر سرش رو به احترام تکون داد و رفت .شیرین در حالی که شماره فرید رو میگرفت گفت:ببینم خوشگله ،با کی قرار داری،شیطون ؟
با یه پسر خوشگل .
خندید و گفت:اگه از این عرضه ها داشتی که خوب بود

********
گوشیم زنگ خورد
_جانم شیوا جان
-من پایینم
-بیا بالا من هنوز کار دارم
بعد هم گوشی رو قطع کردم ومنتظر شیوا شدم .از اتاقم امدم بیرون .سرحدی کیف به دست به طرف اتاق امیر رفت وگفت:آقای مهندس من دارم میرم کاری ندارید؟
صدای امیر رو شنیدم که گفت:نه خواسته نباشد
-ممنون شما هم خسته نباشد
(وای که چقدر این دختر ادا میاد)
نیما از اتاق بغل دستی امیر که اتاق کارش بود بیرون اومد و از سرحدی خداحافظی کرد .
سرحدی قبل از رفتن کفش رو روی شونه اش جابجا کرد و بدون رغبت از من خداحافظی کرد .چند لحظه بعد در شرکت باز شد و شیوا وارد شد .جلو رفتم و با هم روبوسی کردیم
شیوا:همه رفتن
-همه یعنی نیما ؟
لبخندی زد و هیچی نگفت.
گفتم:نه هنوز نیما و امیر نرفتن .
در همین لحظه دوتاشون از اتاق امیر اومدن بیرون.امیر با دیدن شیوا لبخندی زد و گفت:به به ،سلام .شیوا خانوم افتخار دادید چه عجب از این طرفها .
شیوا که کاملا خجالت ،بخاطرحضور نیما از چهرش مشخص بود آرم سلام کرد .
نیما هم همونطور جوابش رو داد .امیر نزدیکتر اومد و گفت:خوب نگفتی این طرفها
-با مستانه جان قرار گذاشته بودم با هم بریم خرید
نگاهی به نیما انداختم .شک در این نگاههای مشتاق نداشتم .لبخندی رو لبهام نقش بست .اما با نگاه امیر که با اخم نگاهم میکرد ،خنده رو لبهام خشک شد .
(حتما پیش خودش فکر کرده از فرصت استفاده کردم و پسر مردم رو دید میزدم .)
لب پایینم رو گاز گرفتم و به شیوا نگاه کردم .
شیوا:خوب بریم مستانه جان
امیر:کجا میخوای بری برای خرید
-همین اطراف
-ماشین آوردی ؟
-نه
-پس من تا یه جایی میرسونمتون
بعد رو به نیما گفت:تو که دیرت نمیشه
نیما:نه اصلا
اینها دیگه کجا میخوان بیان .
شیوا :مزاحم نمیشیم ،من و مستانه خودمون میریم
نیما جواب داد:مطمئن باشید ،مزاحم نیستید
آخه ،نازی ...دوباره یه لبخند اومد رو لبم اما این دفه به امیر نگاهی نکردم .