قسمت 9
از روی مبل بلند شدم و یه لیوان آب برای خودم ریختم و سعی کردم از این فکرهای بیخود بیام بیرون .اما باز نمیدونم چرا از این که خبری از اومدن امیر نشد،دلخور شدم ،یه کمی هم بهم برخورد!.....
انگار میخواستم با اومدن یا نیومدنش به خودم ثابت کنم که براش اهمیتی دارم .......
(پسره بیشعور،با نیومدنت شخصیت خودت رو نشون دادی )
خانوم رادمنش انگار فکر من رو خونده باشه روبه مادرم گفت:
خانوم صداقت ،امیرازاینکه نتونست بیاد معزرت خواهی کرد ...راستش مادر شوهرم حال ندار بود ،اینه که خونه موند .
چه بهانه ای ،اگه خوب نبود شما چرا اومدین .
مادرم هم که از همجا بیخبر گفت :امیر ؟!
-پسرم رو میگم ،آخه ی چند وقتیه مادر شوهرم حال نداره ....
دیگه صبر نکردم ادامه حرفش رو بشنوم دست شیوا رو کشیدم و به اتاقم رفتیم
شیوا دانشجو رشته ادبیات بود و عاشق شعر و شاعری .رو تختم نشستم و رو به شیوا که رو صندلی جلوی اینه نشسته بود گفتم :
راستی شیوا این رشته تو فقط به درد عاشق پیشه ها میخوره .
-این طورفکر میکنی ؟
-اره دیگه ...فکرش رو بکن تو اگه عاشق بشی با این شعرها میتونی یه جوری دل طرف رو بدست بیاری .چون میتونی با این شعر ها ابراز عشق کنی .اما من چی اگه یه روزی عاشق بشم با خط کش t و بیل و کلنگ باید ابراز علاقه کنم .
زدیم زیر خنده .
-دختر تو خیلی باحالی هر وقت تو رو میبینم کلی میخندم
-خب ،راست میگم دیگه .
-این طور هم که تو فکر میکنی نیست
-از کجا اینقدر مطمئنی .مگه تا حالا عاشق شدی که اینطور میگی ....
-شاید هم شده باشم .
با این حرفش از جا پریدم و گفتم :راست میگی شیوا
-نه بابا شوخی کردم
-دروغ نگو.زود باش بگو ببینم این پسر خوشبخت کیه ؟
-شوخی کردم مستانه
-مگه من با تو شوخی دارم .زود باش ..لوس نشو بگو ..
شیوا که از خجالت صورتش سرخ شده بود سرش رو پایین انداخت .
-دیدی گفتم ،رنگ رخساره خبر...چی بود یادم رفته بقیش رو .
-همون بهتر که تو مهندسی ساختمون رو انتخاب کردی
رفتم جلو پاش نشستم و گفتم حالا بگو اون کیه؟
-بی خیال شو مستانه
-فکر کردی تا نگی کیه ول کنت نیستم
-.......
یه دفه چیزی به ذهنم خطور کرد چشمهام رو ریز کردم و گفتم :ببینم نکنه طرف امیر ، پسر خالته ...هان ؟
سرش رو تکون داد و گفت :نه بابا امیر مثل برادرم میمونه ،من و اون به هم احساس خواهر برداری داریم
هر چند که به من ربطی نداشت اما پرسیدم :تو از کجا میدونی اون هم همین احساس رو به تو داره ؟
-از انجائی که خودش برام تعریف کرده ،خاله مریم یه روز من رو برا ی ازدواج به اون پیشنهاد میکنه ،اما امیرهم همین احساس رو نسبت به من میگه .میگه من رو به عنوان خواهر کوچکترش میدونه نه همسر آینده اش .
اخمهام رو تو هم کردم و گفتم :خیلی هم دلش بخواد ...... عجب آدمیه !یه راست اومده اینها رو به تو گفته ؟بین خودمون باشه اما این پسر خالت خیلی از خود راضی و گند اخلاقه .
شیوه لبخند زد و گفت :نه به خدا ،امیر اصلا اینطوری نیست .اتفاقا نسبت به بقیه پسر خالهام و پسر داییهام ، با محبت تره،من که باهاش خیلی راحتم .اتفاقا وقتی این حرف رو زد خیالم راحت شد .آخه دوست نداشتم احساسش با احساس من فرق کنه
لبخند زدم و گفتم :خوب تیر اولم به هدف نخورد .......خوب یه راهنمایی بکن ....ببینم طرف رو من میشناسم یا نه ؟
-باز شروع کردی مستانه
بخدا اگه نگی ...در عوض من هم قول میدم وقتی عاشق شدم اول از همه به تو بگم
خندید .
دوباره گفتم:نگفتی من میشناسمش
-شاید
-شاید؟!!این که نشد جواب !
-خب من هنوز مطمئن نیستم تو اون رو دیدی یا نه
کمی فکر کردم و مثل جرقه پریدم هوا :نکنه نیما رو میگی هان؟طرف مهندش وحیدیه ؟
مثل لبو قرمز شد و گفت :یواش ممکنه کسی صدات رو بشنوه
خودم نمیدونم چرا اینقدر ذوق کرده بودم .یه ماچ آبدار از لپش کردم و گفتم:اون هم چیزی میدونه
-معلومه که نه ،آخه زیاد باهاش برخورد نداشتم
-اه ،برو بابا تو هم ،خب یه جوری بهش حالی کن
ابروهاش رو بالا انداخت و گفت:مثلا چه جوری؟
-چه میدونم چشمکی چیزی .
به این حرفام آرم زد تو سرم :مستانه واقعا که ...
خندیدم:شوخی کردم بابا.
-گفتم! .......آخه از تو بعیده این حرفا ....
-ولی واقعا ما دختر ها چه بدبختیم .اگر به کسی علاقمند بشیم باید تو دلمون نگه داریم .یا منتظر باشیم خود طرف حرفی بزنه ....
آهی کشید وگفت :آره ،تو راست میگی ...خیلی وقتها میخواستم به امیر بگم اما خوب هم خجالت میکشیدم ،هم با خودم میگفتم اگه نیما به من علاقه ای داشت حتما به امیر میگفت .آخه با هم خیلی دوستن.
دست به سینه نشستم و گفتم :من که چشمم از این پسر خاله تو آب نمیخوره ....اصلا خودم برات یه کاری میکنم نگران نباش ..اصلا همین فردا ،نه فردا که تعطیله ،پس فردا جریان رو یه طوری به مهندس وحیدی میگم ؟
شیوا با نگرانی گفت :مستانه چی میگی؟یه وقت حرفی نزنی ها !
-شوخی کردم ...قیافشو
شیوا دستش رو سینه اش گذاشت نفسی بیرون داد و گفت:خدا بگم چکارت کنه ...
رو تختم دراز کشیدم و گفتم :خیلی دلم میخواد بدونم عاشق شدن چه حال و هوایی داره ....واقعا حسش مثل همون تو رومانهاست .....
شیوا کنارم رو تخت نشست و گفت:انشاءالله که یه روزی خودت عاشق شدی ،اونوقت میفهمی
-من که مثل تو نیستم .اگه بفهمم عاشق شدم ،بی معطلی خودم بهش میگم .مگه خلم که در آتش هجرتش بسوزم .
-نه بابا تو هم که شاعر شدی
رو تختم نشستم و گفتم :شیوا تعریف کن ببینم چطوری عاشق شدی ؟
شیوا اول امتناع میکرد ولی با اصرار من همه چیز رو تعریف کرد .نیما رو برای اولین بار تو عروسی دختر خاله اش ،یعنی خواهر امیر دیده بود .اونهم ۳ سال پیش .با خودم فکر کردم ،یعنی عشق میتونه اینقدر آدم رو تسخیر کنه که چند سال بدون این که احساس طرف رو نسبت به خودت بدونی ،عشقش رو مثل مروارید تو صدف قلبت پنهان کنی .........راستی راستی مثل این که منم امشب شاعر شد ما .
اون شب خیلی به شیوا فکر کردم .یه جورایی دلم براش سوخت اونطور که از نیما حرف میزد معلوم بودد خیلی دلبسته اش شده .خوب عاشق بود دیگه .
به خودم قول دادم حتما یه کاری براش بکنم
روز شنبه زودتر از همیشه از خواب بلند شدم.عجیب سر حال بودم .بعد از این که صبحانه ام رو خوردم به شیرین زنگ زدم قرار شد هر کس خودش بره .موقع رفتن به برگهای که تو حیاط زمین ریخته شده بود خیره شدم .انگار نه انگار که دیروز حیاط رو تمیز کردم.
چون وقت زیادی داشتم با اتوبوس رفتم شرکت .بعد از کلی معطلی به مقصد رسیدم .یه نفس بلند کشیدم وبا یه بسم الله وارد ساختمون شدم .به ساعتم نگاه کردم یه ربع به ۹ بود .با موبایل شیرین تماس گرفتم اما جواب نداد .بنابر این دگمه آسانسور رو زدم ومنتظر شدم .لحظه ای بعد در آسانسور باز شد و من داخل شدم .قبل از این که در آسانسور بسته بشه شیرین پرید تو
شیرین :-سلام صبح روز شنبتون بخیر
سلام ،چرا موبایلت رو جواب نمیدادی
-تو خونه جا گذاشتم
-سر به هوا شدی ؟!
-اتفاقا فرید ها همین رو میگفت ...این روزا اصلا حال خوشی ندارم .بخدا اگه به خاطر تو نبود این ترم رو مرخصی میگرفتم .هر شب یه جا دعوتی یه مهمون دری ،اه دیگه خسته شدم
-فکر کنم از خوشی زیادیه
همون موقع در آسانسور باز شد و ما خارج شدیم ....پشت در شرکت وایسادیم و با یه نگاه به هم وارد شدیم
سرحدی که کاملا معلوم بود از دیدن ما عصبانی شده ،یه نفس بلندی کشید بلکه اعصابش سر جاش بیاد بعد سعی کرد با خونسردی بگه :
آقای مهندس رادمنش دستور دادن همینجا بشینید تا صداتون کنن .
بی خیال نشستیم .یهو شیرین بلند گفت:
مستانه جون ،قضیه خواستگاری دیشب چی شد
(کدوم خواستگاری؟!) با چشمکی که اومد فهمیدم میخواد فیلم بیاد
تابی به گردنم دادم واز قیافه و خوانواده و فک وفامیل خواستگار پولدار و عاشق پیشه خیالیم گفتم. بعضی موقع ها از خنده شیرین خندم میگرفت ویه کوچولو میخندیدم .
گهگداری که به سرحدی نگاه میکردم خندم بیشتر می شد. بیچاره با حسرت و عصبانیت به حرفا من گوش میداد .البته می خواست نشون بده که اصلا گوشش با ما نیست اما از چشماش که همون طور به صحفه کامپیوتر زل زده بود فهمیدم تمام بدنش گوش شده .
من هم برای این که حسابی حالش رو بگیرم گفتم :
خلاصه شیرین جون ،مادرش اونقدر قربون صدقه من رفت که نگو .گفت هرچه قدر سکه طلا بخوای مهرت میکنم .من هم گفتم :
به اندازه تولد میلادیم باید مهرم کنید
شیرین :حالا چرا میلادی؟
-به دودلیل .یک چون کلاسش بیشتره ،دو چون سال تولد میلادیم خیلی رغم بالا تر از ,تاریخ تولد شمسی و هجریم هست دیگه .......وقتی گفتن باشه گفتم پسر شما رو نمیخوام آخه دماغ عملی شدش من رو یاده یکی میندازه ؟
شیرین با تعجب گفت کی ؟!!
با گوشه چشمم به سرحدی اشاره کردم .آخه اون هم دماغش عملی بود .
شیرین بلند زد زیر خنده .من وکه دیگه نگو داشتم اون وسط ولو میشدم از خنده .اشک چشمم همینطور از خنده پایین میومد .
برگشتم و خواستم یه دستمال کاغذی از رو میز بردارم ،که متوجه امیر شدم که صاف جلومون وایستاده .این از ساعت شروع کار !.........
حالا درسته من جلو دوستهام یه نمه خل میشدم و اد و ادوار در میاوردم ،اما کلا سعی میکردم دختر سنگینی باشم .یعنی به کل از این دختر جلفها که برای جلب توجه هر هر کر کر میخندیدن و بلند بلند حرف میزدن بدم میومد. با اون نگاهی که امیر به من انداخت میتونستم حدس بزنم که من رو چطور دختر سبک و بی عاری فرض میکنه .
با انگشتم گوشه چشمم رو پاک کردم و بدون که دستمالی بردارم ،با خجالت بلند شدم و سلام کردم .
امیر:سلام وقت شما بخیر .....اگه مزاحم اوقات شریفتون نشدم ،با من تشریف بیارید تا کار گروهی رو شروع کنیم .
با این طرز حرف زدنش خیلی حالم گرفته شد .نگاهی به سرحدی کردم .کلی از این طرز برخورد امیر حال کرده بود .شیرین اشاره کرد ،یعنی سخت نگیرم .
بدون هیچ حرفی کیفم رو برداشتم و به دنبال امیر که جلو تر از ما داشت میرفت راه افتادم .نیما و مهندس وحدت و مهندس رضایی دور یه میز گرد ایستاده بودن و مشغول صحبت بودن .بعد از سلام و احوالپرسی کیفمون رو یه جایی گذاشتیم و به اونها پیوستیم .
نیما توضیحاتی در مورد پروژه یه ساختمان بزرگ تجاری در منطقه شمیرانات داد .کم کم شیرین هم وارد بحث شد اما من حرفی نمیزدم و چشم دوخته بودم به نقشه جلوم .به نظرم یه جای این نقشه میلنگید .!
کمی بیشتر فکر کردم 10 طبقه تجاری بود با ۳۸ فروشگاه در هر طبقه ...بدون این که حواسم باشه امیر داره حرف میزنه گفتم :پارکینگ همین یذره جاست ؟!
همه نگاهها به طرف من برگشت .ادامه دادم :فکر نمیکنید این محوطه ،که بغل مجتمع هست به اندازه کافی ظرفیت نداره .
امیر:قرار نیست که فروشگاه بین المللی بشه که جا برا پارکینگ کم بیاره .
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:به هر صورت این یذره جا برای10 طبقه ساختمون تجاری با ۳۸ فروشگاه در هر طبقه برای پارکیگ کافی نیست.
نیما:اما شهرداری مجوز ۲ طبقه پارکینگ رو داده .ما هم مجبوریم همین ۲ طبقه رو به پارکینگ اختصاص بدیم.
-اما ۲ طبقه خیلی کمه .مخسوسا که محوطه پارکینگ اصلا بزرگ نیست .
-راه دیگه ای نیست
-مطمئن اید؟
امیر کلافه گفت:شما راه حل دیگه ای دارید؟!
-بله
-خب سرا پا گوشیم
ای خدا.....اگه من حالت رو نگیرم که پشمم. اونوقت اسمم رو میذارم پشمک
رو به باقی گفتم :میتونیم بجای ۱۰ طبقه که فروشگاهه ،8 طبقه اش تجاری باشه اون ۲ طبقه هم پارکینگ بشه .
با این حرفم بقیه بجز امیر زدن زیر خنده حتی شیرین .
امیر اخم هاش رو تو هم کرد و گفت:خودتون به تنهایی به این نتیجه رسیدید ؟!
مثل گنگها گفتم:بله !
امیر :این فروشگاه باید ۱۰ طبقه داشته باشه .چون از قبل همه فروشگاهها پیش خرید شده .همینطوری که نمیشه ۲ طبقه رو سر خود پارکینگ کرد
نیما با لبخند گفت:البته ایشون در جریان نبودن ولی ایده جالبی بود
خیط شدم ....اما ولکن نبودم .کمی دیگه فکر کردم......
دوباره گفتم:اما میتونیم .....
امیر میون حرفم اومد و گفت:اگر میخواین بگید ۲ طبقه دیگه روی این 10طبقه بسازم باید بگم ،سخت در اشتباهید چون شهرداری اجازه همین 10 طبقه هم بزور داده ،چون ارتفاع این ساختمون نسبت به ارتفاع ساختمون های اطرافش بلندتره ،پس اجازه حتی یه طبقه دیگه هم رو نمیده ،خانوم صداقت ..
از این که اصلا حاضر نبود حرفم رو گوش بده عصبانی شدم .سعی کردم خونسرد باشم گفتم:اما من نمیخواستم این رو بگم
امیر با بی صبری گفت:خانوم صداقت ،اجازه میدید به کارمون برسیم یا نه .
جواب دادم:شما فقط می خواین این کار رو از سرتون باز کنید .چرا به عواقب اون فکر نمیکنید ؟!ساختمون تجاری که به اندازه کافی جا نداره برای پارکینگ ,به درد نمیخوره .چون وقتی مردم جا برای پارک نداشته باشن به اون فروشگاه ها نمیان یا خیلی کمتر میان .
-این مشگل رو من بوجود نیاوردم .در ضمن شما غصه مردم رو نخورید.مردم برای خرید بدون وسیله ,از اینور شهر به اونور شهر میرن .
-پس شما خیال ندارید،فکری برای این پارکینگها بکنید
-من نمیتونم سر خود ۲ طبقه اضافه کنم ،نه رو ساختمان تجاری و نه رو پارکینگ .
-اما ۲ طبقه به زیر اون که میتونید اضافه کنید .
امیر و بقیه با تعجب به من خیره شدن
ادامه دادم :میتونیم ۲ طبقه به زیر پارکینگ اضافه کنیم ،در اصل زیرزمین ۲ طبقه خواهیم داشت که به پارکینگ اختصاص داده میشه
نیما بلند شد و گفت:راست میگه امیر چرا به فکر خودمون نرسید .؟!
امیر نگاهی به بقیه کرد.مهندس رضایی گفت:میتونیم به شهرداری توضیح بدیم
شیرین گفت:آره ،همین حرفهای مستانه رو هم برای اونها بگید مسلما قانع خواهند شد .
امیر نقشه ها رو از رو میز برداشت و گفت:تا من برمیگردم این طرح رو نقشه کنید .
(ای خدا ممنون که نذاشتی اسمم رو عوض کنم .)
من و شیرین به راهنمائی نیما به اتاق دیگه رفتیم تا طرحمون رو پیاده کنیم . من سریع مشغول شدم .اما شیرین حال مساعدی نداشت .پشت میزش نشست و گفت :
مستی جان ,من اصلا حالم خوب نیست ،سرم گیج میره میشه بگی ما دوتایی رو این نقشه کار کردیم .
بدون این که سرم رو بلند کنم گفتم :باشه
بعد از چند ساعت بلاخره تموم شد .چشمهام رو مالیدم و از پشت میز بلند شدم و روبروی میز شیرین واستادم .
شیرین سرش رو بلند کرد و گفت :تموم شد
-اره ،نمیخوای یه نگاه بش بندازی
-نه دیگه مطمئنم کارت عالیه.
-یه وقت خسته نشی تو
شیرین دستش رو زیر چونه اش زد و گفت :ولی مستی ،عجب طرحی دادی ها .مهندس رادمنش حسابی کنف شد .
خندیدم و گفتم :میدونی چیه شیرین .من اصلا ندیدم مهندس رادمنش بخنده .فکر کنم دندونهاش و موش خورده ،میترسه اگه بخنده معلوم بشه .
شیرین چشماش رو درشت کرد و با چشم و ابرو به پشت سر اشاره کرد .
خندیدم و گفتم:دیگه گولت رو نمیخورم ،این دفه رو باختی.
بعد ادامه دادم :ولی شیرین به جون خودم شرط میبندم با همون دندونهای موش خورده هم خوشگل باشه .بر عکس اخلاقش خیلی نانازه ...نه
شیرین یه خودکار که دستش بود و رو زمین انداخت و در حالیکه برای برداشتنش خم میشد لبهاش رو گاز گرفت و دوباره به عقب اشاره کرد .
نچی گفتم و ادامه دادم :خودتی خانوم .
بعد چرخیدم تا برم سر میزم .که ای کاش هیچوقت بر نگشته بودم ..........
بر گشتم وبه شیرین نگاه کردم .اونقدر سرش رو پایین گرفته بود که صورتش معلوم نبود .
امیر بلافاصله گفت:کاری که ازتون خواسته بودم رو انجام دادید ؟
همونطور که سرم پایین بود ،سرم رو تکون دادم یعنی .بله
شیرین با یه عذر خواهی رفت بیرون .امیر به طرف میزم رفت و گفت:
شما همیشه عادت دارید قبل از کشف حقیقت زود احضار نظر کنید ؟
سرم رو بلند کردم و با نگاه گنگ نگاهش کردم .همونطور که به نقشه نگاه میکرد گفت:منظورم احضار نظر در مورد دندونهای موش خورده من و اشتباه گرفتن من با شوهر خاله بسیار جوان ،شیوا بود .
من با شرم نگاهش کردم و اون در حالیکه لبخند زیبایی به لب داشت، که دندونهای ردیف و سفیدش رو به نمایش میگذاشت از کنارم رد شد و بیرون رفت .
ای خدا ،چی میشد اون موقع که پشت سرم بود یه لال مونی موقتی به من عطا میکردی که اون حرفا رو نتونم بزنم .........این شیوا ذلیل مرده رو بگو ,صاف رفته قضیه رو براش تعریف کرده!.....ا
اونقدر خجالت زده بودم که دلم میخواست بزنم زیر گریه.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)