قسمت 8
اونروز صرف آشنایی و معارفه با مهندسین دیگه شد . همکاری جدید ما بجز امیر و نیما تشکیل میشد از مهندسین :خانومها نیکویی و رستگار و آقایان رضایی و وحدت که همشون به نظر میومد باتجربه باشن ،چون از نظر سنی حداقل ۲ برابر سن ما بودن .و البته این سرحدی که چشم نداشتم ببینمش .فکر کنم از مستخدم و این چیزا هم خبری نبود .


شیرین:مستانه میگم قضیه راهرو و آسانسور چیه ؟
-اخ ...تازه داشت یادم میرفت .....هیچی بابا دیروز وقتی از آسانسور بیرون می اومدم خوردم به این یاروهمه وسایلش پخش و پلا شد .
-مهندس رادمنش رو میگی؟
-اره دیگه
زد زیر خنده :نه بابا ....
-تازه تو راهرو که داشتم در موردش نطق میکردم ،هنوز اونجا بود فکر کنم شنید
با خنده گفت:گفتم چه بد جور نگات میکرد .
-این هم از شانس من دیگه .اد یارو باید همون رادمنش باشه
شیرین با لودگی گفت :مهندس رادمنش
-اخ اخ اخ ...دیدی ،طرف واقعا مهندس بود .
-تو رو بگو ..عجب حرفی زدی .من اگه بودما همون موقع مینداختمت بیرون
-خودت که بدتر سوتی دادی....بعد با ادا گفتم:مگه شما هم دانشگاه رفتید .
-به هر صورت حرفم از حرف تو بدتر نبود.
-خوب اون حقش بود نباید اون حرف رو میزد .
-تو هم نباید اون موقع این حرف رو میزدی .اون که محتاج ما نبود .والا آقایی کرد همون موقع با اردنگی بیرونمون نکرد
-خیل خب بابا اگه بگم غلط کردم ولمون میکنی
یه شکلک برام در اورد وبه راننده تاکسی گفت جلو در دانشگاه پیادمون کنه .


استاد صدیق به برگه هایی که توسط امیر مهر و امضا شده بود نگاهی انداخت وگفت:
عجب شانسی شامل حالتون شده .مهندس رادمنش یکی از بهترین دانشجو های من بود .تا اونجایی که میتونید کمال بهره رو بگیرید .چون مطمئنا تجربه های خوبی رو کسب میکنید .مخسوسا شما خانوم صداقت . اونطور که از استادهای دیگه در رابطه با شما شنیدم وبا روحیه کاری و ایده های خوبی که از شما دیدم میتونه فرصت خوبی برای موفقت شما باشه

******.

رو به شیرن گفتم :شیرین قرص داری؟سرم داره میترکه .از بس که این استاد معطلمون کرد و حرف مفت زد
-نکنه از رادمنش تعریف کرد اینطوری شدی ؟
-چی میگی تو برای خودت ....این استاد هم معلوم از اونهای که تعویص جنسی میکنن .
- اون وقت این حرف رو از کجات درآوردی ؟
-خیلی بی تربیتی شیرین .
-نه جون من ......؟
-خوب راست میگم دیگه .فقط یه کاره میگه شما هم از این فرست طلایی استفاده کنید . اونقدر بدم اومد که نگو .بیخود نیست بچه ها به این استاد صدیقی میگن کلاغ پیر .از بس غار غار میکنه
با چشم و آبرویی که شیرین اومد فهمیدم استاد پشت سرم وایساده
.نه...مثل این که امروز حسابی باید جلو همه خیط بشیم .
برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم .اما هیچ کس پشت سرم نبود .با عصبانیت به طرف شیرین برگشتم و گفتم :این دفه چندومته که این کار رو میکنی ؟.....من خل هم هر دفه گولت رو میخورم ......
با خنده بلندی که میکرد گفت :این کار و میکنم بلکه ادب شی پشت کسی حرف نزنی
-لوس ...به جون خودم اگه یک بار دیگه این کارو کنی .......
نذاشت حرفم تموم شه .دستش رو دور گردنم انداخت و گفت :خیل خوب بابا ..ببخشید ...حالا بیا بریم یه چایی بخوریم که تو این هوا میچسبه .
دستش رو از در گردنم برداشتم و گفتم :
صد دفه گفتم بیرون این کار و نکن زشته .در ضمن من باید برم سرم خیلی درد میکنه .امشب هم که مهمون داریم
شیرین دوباره خندید و گفت :اوه اوه اوه ...امشب مهدس رادمنش میاد خونتون ...چه شود.
-دوباره شروع کردی تو .
-میگم مستانه ،از من میشنوی یه دسته گل بزرگ بخر بده بهش ،بلکه از سر تقصیراتت بگذره .
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :فکر کردی خیلی بامزه ای .
-به جون خودم راست میگم .با این حرفی که تو دیروز و امروز بش زدی این کمترین کاری که برای عذر خواهی میتونی بکنی ....البته اگه افتخار بدن و منزلتون تشریف بیان .
با حرص سرم رو برگردوندم و با قدمهای سریع از شیرین دور شدم .صدای شیرین رو میشنیدم که میگفت :امشب جلو زبونت رو نگهدار .من خیال دارم این ترم رو هم پاس کنم


وقتی رسیدم خونه سریع به آشپز خونه رفتم و یه مسکن از کابینت برداشتم و خوردم .مادرم در حال شستن ظرف بود .
-سلام مامان خسته نباشی
-سلام .زود اومدی. هروز این موقع کارت تموم میشه
-نه امروز فقط با همه آشنا شدیم و بعدش هم با کارهایی که قراره انجام بدیم اشنامون کردن وگرنه چهار روز از هفته از ۹ تا ۵ بعد از ظهر اونجاییم .از شنبه هم کارمون شروع میشه .
به قابلمه های که رو گاز بود نگاه کردم و گفتم :مامان امروز مهمونا میان دیگه
-اره تا یکی دو ساعت دیگه میرسن.تو هم بهتره یه حمامی بری و آماده بشی

-من یه کم سرم درد میکنه میرم حمام بعد میخوابم .
-باشه عزیزم برو
به طبقه بالا رفتم به هستی یه سر زدم و رفتم حمام .وقتی اومدم بیرون موهام رو خشک کردم .یه لباس آماده کردم و ولو شدم رو تخت

با صدا ی هستی چشمام رو باز کردم
-بلند شو دیگه مستانه .الان زنگ زدن .فکر کنم مهمونان
-زود تر بلندم میکردی
-من رفتم ...تو هم زود حاظر شو بیا
صداهایی که از پایین میومد خبر از اومدن مهمون ها میداد .
سریع بلند شدم و لباسم رو پوشیدم .موهام رو بالای سرم جمع کردم و شال آبیم رو سر کردم.
خیلی دوست داشتم ببینم زن امیر چه شکلیه.(حتما باید خیلی خوشگل باشه ....شوهرش که خیلی ....)
با ضربه ای که بدر خورد به خودم اومدم .به طرف در رفتم و در رو باز کردم با دیدن شیوا چنان ذوقی کردم که نگو
-شیوا جون چه عجب بیمعرفت ،میدونی چند وقت ندیدمت
-من بی معرفتم یا تو .میدونی آخرین بار من دوبار بت زنگ زدم تو دیگه زنگ نزدی
-قبول .من بی معرفتم ,اما این دیگه دلیل نمیشه تو هم بی معرفت باشی و زنگ نزنی .
لبخند زد و گفت :خواب بودی.چشمات پف کرده
دستش رو کشیدم و تو اتاقم بردم گفتم :آره ....بیا تو تا من حاظر شم بریم پایین .
در و بستم و همونطور که آرایش میکردم گفتم :خوب چه خبر ؟
-خبرا پیشه توئه .انشالا تا سال دیگه خانوم مهندس میشی هان ؟
- کو تا مهندسی .بعد از این باید برم ارشد بخونم تازه این هم بعد از این که شوهر خاله شما کارم رو تایید کنه
-چرا اون ؟
-خوب اون اگه کارم روتصدیق نکنه که پایان کار نمیگیرم که ؟
-اما من تا اونجایی که میدونم ایشون تو کارای شرکت دخالتی نمیکنه .
-نمیدونم والا ..امروز که با هاش صحبت میکردم همه کاره به نظر میومد .
-پس اگه به نظر ایشونه که مطمئنم مورد قبول واقع میشی .
-من که بعید میدونم .بین خودمون باشه .اما یه جوریه.خیلی بداخلاقه
-عمو هوشنگ رو میگی!؟
-تو بهش میگی عمو ،جالب .....راستی شیوا هیچ وقت از خالت برام نگفته بودی .
-آخه دلیلی نداشت
-آره .اما فکر میکردم باید خیلی با هم صمیمی باشید
به آینه نگاه کردم وگفتم :بریم ...حالا خالت و آقای رادمنش هم با شما اومدن
-آره ،با هم اومدیم
-راستی یادم باشه به خالت تبریک بگم
-برای چی؟!
-با حالت شیطنت آمیزی گفتم :بخاطر همسرشون .برعکس اخلاقش از چهره خوب و زیبایی برخورداره
شیوا ارم به پشتم زد و گفت :مثل این که تو امشب یه چیزیت شده !
در اتاق رو باز کردم گفتم:مگه غیر از اینه
-چی بگم والا از دست شیطنتهای تو

با هم به طبقه پایین رفتم با خانواده آقای سمائی و همینطور خانوم و آقایی که همراهشون بود و مسن تر از پدر و مادر شیوا بودن ،سلام و احوال پرسی کردم
بعد به سمتی که هستی و لیدا نشسته بودن رفتیم و کمی سر به سرشون گذاشتیم و کنار انها نشستیم .مونده بودم امیر و همسرش کجان؟!رو به شیوا گفتم پس تو که گفتی با خالت و آقای رادمنش اومدین پس کوشن.
شیوا با تعجب نگاهم کرد و گفت :ببینم تو امروز حالت خوبه ؟
-چه طور؟
خوب چون اونا روبروی تو نشستن و تو باز سوال میکنی؟
دوباره به روبرو نگاه کردم و رو به شیوا گفتم :این خانوم خاله توئه اون آقا هم آقای رادمنشه ؟!
-آره دیگه اون خاله مریمه ،اون هم عمو هوشنگ ،یا به قول تو آقای رادمنش
-ولی این آقا که مهندس رادمنش نیست .اون خیلی جوونتر بود .شاید یه چند سالی از ما بزرگتر .
با این حرفم شیوا چنان خنده ی کرد که همه به سمت ما نگاه کردن .شیوا به زور خودش رو کنترل کرد و طوری که هنوز ته خنده تو صداش بود گفت:
حالا فهمیدم تو چرا امروز منگ میزنی .....تو امیر رو میگی ،پسر خالم ...هی گفتم تو چرا هذیون میگی...
دوباره خندید
_پسر خالت؟
-آره گفتم تو چرا هی از قیافه عموهوشنگ تعریف میکنی ....
از این حرفش من هم خندیدم و گفتم :اما از حق نگذریم عمو هوشنگ هم بد تیکه ی نیست
دوباره خندیدیم


نمیدونم چرا از شیوا پرسیدم :پسر خالت با خانومش بعدا میان .
-امیر که ازدواج نکرده .اون ته تغاری خاله مریمه .بعد از دوتا دختر که هردوشون ازدواج کردن ،خاله مریم میگه امیر رو حالاحالا ها زن نمیده .البته این تا وقتی صحت داره که خاله یه دختر دم بخت نبینه .چون بلا فاصله اون رو به امیر برای ازدواج معرفی میکنه .امیر هم که خدا میدونه چه دختری رو میپسنده از همه یه ایرادی میگیره و میگه تا خودم کسی رو انتخاب نکردم و معرفی نکردم تلاش بیهوده نکنین .
باز نمیدونم چرا اما وقتی فهمیدم امیر ازدواج نکرده ته دلم یه جوری شد .
بی اختیار آروم گفتم:پس مهندس ازدواج نکرده ؟....
-چه بامزه امیر هم همین امروزهمین سوال رو از من کرد؟
-چه سوالی ؟
-این که تو ازدواج کردی یا نه دیگه ؟
ته دلم هری ریخت (ممکنه امیر هم به منظوری این سوال رو کرده باشه،اما نه شاید مثل من از رو کنجکاوی این رو پرسیده .به هر صورت اگه من براش مهم بودم .میومد ...راستی چرا نیومده ....؟...همون بهتر که نیومد حوصله قیافه اخموش رو نداشتم .....