قسمت 5
همونطور که پیش دستی ها رو جمع میکردم رو به آقام گفتم :آقا جون حالا نمی شه شما یه فکری برام بکنید .شاید بین دوستاتون کسی باشه که جایی رو سراغ داشته باشه .
-والا بعید میدونم .آخه همه دوست وآشناهای من یک جوری همکار خودم هستن وهمشون بازاری هستن.
اما فردا تو بازار یه پرس و جو میکنم ببینم چی میشه ؟.
******
فردا صبح حسابی کسل بودم .دیروز چون تا ساعت ۷ خوابیده بودم شبش تا نیمه شب اصلآ خوابم نبرد .شیرین قبل از من رسیده بود .به محض این که من رودید جلو اومد و گفت :
سلام ،چیه سر حال نیستی؟
در حالی که خمیازه میکشیدم گفتم:موضوع این ترم زده تو پرم .
-از بس خولی .ول کن بابا .
-بله اگه من هم جای تو بودم همین رو میگفتم .یک شوهر عاشق ،پولدار کردی که نمیزاره آب تو دلت تکون بخوره .
- دیدی حق با من بود .من که میدونستم سنگ این لیسانس رو به سینه میزنی محض خاطر شوهر .....بعد هم به طرف دیگه ای نگاه کرد و گفت : چه حلال زاده هم هست.
با تعجب پرسیدم :کی ؟
-آقا داماد دیگه .
نگاهم رو به طرفی که شیرین نگاه میکرد کردم .اه باز این رحیمی کنه بود .داشت میومد به سمت ما.نیششو نگاه تا بنا گوشش بازه .
رو به شیرین گفتم:بهتره تحویلش نگیری .حوصله این یکی رو ندارم اول صبحی .
رحیمی خودش رو به ما رسوند و با لبخند سلام کرد .بی اعتنا سلام کردم .اما شیرین ماشالهن روی من رو زمین نگذاشت و حسابیی احوال پرسی گرم باهاش کرد .خودم رو مشغول بازرسی کیفم کردم .اما دیدم صدایی نمیاد .سرم رو بلند کردم دیدم هر دوشون زل زدن به من .
رحیمی دوباره سر تکون داد .بابا این دیگه کی بود .اینطوری نمیشد باید امروز تکلیفش رو با خودم روشن میکردم . هر چی ما خودمون رو به کوچه علی چپ میزنیم این حالیش نیست .
گفتم:کاری داشتید آقای رحیمی ؟
لبخند زد و گفت :این ترم آخر هم شروع شد و شما آرزوی اینکه یبار من رو به اسمه کوچیک صدا کنید بدلم موند مستانه خانوم ؟
اینو باش ما کجا و این کجا .....!
با جدیت گفتم :من دلیلی برای این کار نمیبینم .در ضمن اصلا دوست ندارم کسی من رو به اسم کوچیک صدا کنه .
از قیافش معلوم بود حسابی جا خورده گفت:معذرت میخوام اصلا قصد جسارت نداشتم .
رویم رو برگردوندم و گفتم مهم نیست .بلکه روش کم شه بره .اما دیدم هنوز وایساده .سیریش .دوباره گفتم:اگه امری هست بفرمائید .
مثل اینکه تازه یادش اومده باشه گفت .خواهش میکنم . عرضم به حضورتون که میخواستم بدونم شما جایی رو پیدا کردین؟
شیرین جای من جواب داد:شما چطور ؟
-راستش من قرار پیش داییم مشغول بشم .داییم مهندسه و یه شرکت خصوصی داره .
شیرین :خب پس بسلامتی .
رحیمی رو به من گفت:اگر شما جائی رو پیدا نکردین میتونید بیاید آنجا ،همینطور خانوم شجاعی(شیرین) .
_نه خیلی ممنون ما خودمون چند جا رو دیدیم .شما هم میتونید این لطف رو در حق دیگران بکنید .
رحیمی قیافش در هم رفت و گفت :اما اگر بیاید آنجا مشکلی از لحاظ کار کردن ندارد .در ضمن داییم رضایت کامل خودش رو به استاد اعلام میکنه .هر چند شما از هر نظر نمونه اید ...
من که حسابی کلافه شده بودم گفتم:میشه یه خواهشی بکنم ؟
-تمنا میکنم شما امر بفرمائید...
میخواستم بگم شرت رو کم کن .اما خب گفتم :لطف کنید و از این به بعد کمتر با کارهاتون توجه دیگران رو جلب کنید . دلم نمیخواد
انگشت نما بشم.
رحیمی با تعجب نگاهم کرد و گفت :من واقعا متاسفم .هرگز فکر نمیکردم که موجب آزارشما بشم .......البته که شما همیشه به بنده کم لطفی داشتید .اما این رفتار من فقط بخاطر علاقه هست و بس .
-امیدوار بودم با رفتارم متوجه میشدید که نظرم چیه .
-خواهش میکنم دلسردم نکنید
-متاسفم ،اما شما باید خوب بدونید ما اصلا به درد هم نمیخوریم .
-آخه چرا ؟
میخواستم بگم اولین کسی که با تو بعد از من مخالفه مادرم هستش .با اون قیافه ای که برای خودت درست کردی .
گفتم :عقاید من و خانوادم با شما زمین تا آسمون با هم فرق داره .این رو از ظاهر هم میشه تشخیص داد .
_شما دیگه چرا؟!این حرف از شما که تحصیل کرده هستید بعید هستش .این چیزا که ملاک زندگی نیست .
-اتفاقا این چیزی نیست که بخواهی براحتی ازش بگذری.الان اینطور میگید اما بعد از یک مدت متوجه این موضوع میشید .اون وقت هستش که اختلافها شروع میشه .ما از نظر سطح فرهنگ خانواده امون با هم فرق داریم .
-خواهش میکنم مستا .... خانوم صداقت .لطفا این قدر سریع تصمیم نگیرید.
واقعا داشتم عصبانی میشدم .اینقدر آدم سمج !
سعی کردم صدام بالا نره :آقای رحیمی با عرض معذرت باید بگم جواب من منفی هستش .امیدوارم این اولین و آخرین بار درخواست شما باشه .
بعد هم رحیمی و با اون قیافه دمق و شیرین و با دهان باز ترک کردم و به طرف کلاس رفتم و رو یک صندلی نشستم .لحظه ی بعد شیرین اومد کنار دستم نشست و گفت : تو که از دیروز از نگرانی این ترم قیافت اینطوری شده می مردی برای ظاهر هم که شده مثل آدم رفتار کنی بلکه اگر جائی رو پیدا نکردی بری تو شرکت داییش مشغول شی.هان می مردی ؟
-شیرین من اگه ۲ تا ترم دیگه هم بخاطر این موضوع مشروط بشم محاله برم با رحیمی تو شرکت داییش مشغول شم.
-دیوانه ای دیگه ،دیوانه .دیوانه که شاخ و دم نداره .حداقل کاری میکردی من این ترم رو پاس کنم .
-خیلی رو داری بخدا...تازه حالا هم دیر نشده .میتونی به رحیمی بگی تو حاضری اونجا مشغول بشی .
-اره ،چون میدونی این کار رو نمیکنم میگی .
با اومدن استاد ساکت شدیم .اما از رحیمی خبری نشد.آخه یک ذره دلم به حالش سوخت ....
کلاس که تموم شد دوباره بدنبال چند شرکت رفتیم .اما باز هم بی نتیجه بود.تازه داشتم به این نتیجه میرسیدم که شاید نباید با رحیمی این طور حرف میزدم ...
********
تو اتاقم نشسته بودم و به صفه مانیتورم خیره شده بودم .همین که صدای آقام رو شنیدم مثل فشنگ پایین رفتم .
-سلام آقا جون ؟چی شد ؟تونستید به نتیجه ای برسید؟
-سلام بابا جان .بگذار یه نفسی تازه کنم چشم به اون هم میرسیم.
با خجالت به طرف آشپز خونه رفتم .هستی در حال چایی ریختن بود .وقتی کارش تموم شد گفتم تو برو من میارم .
نگاهی به من کرد و گفت :خیلی زرنگی .میخوای نشون بدی خودت چایی ریختی .
-آخه تو چقدر بچه ای .این موضوع چه اهمیتی داره .
-اگه اهمیتی نداره برو بشین خودم میارم .
سرم رو با تاسف تکون دادم و رفتم سالن روبرو آقام نشستم .مادرم گفت :چه عجب ما شما رو دیدیم؟
-سر به سرم نزارید مامان .بخاطر این ترم حوصله هیچ چیز ندارم .
تا خواست حرفی بزنه گفتم :بله میدونم .میخواهید بگید این هم رشته بود که تو رفتی.
مادرم چشماش رو با حالت ناز چرخوند و به آقام نگاه کرد .
آقام گفت:غصه نخور مستانه ،خبر خوش برات دارم .
با خوشحالی بلند شدم و رفتم پایین پاش نشستم گفتم :چه خبری؟نکنه جایی رو برام پیدا کردید هان آقا جون؟
آقام دستی به صورتش کشید و گفت :هم آره ،هم نه .
هستی که یک چایی دست آقام میداد گفت:یعنی چی آقا جون ؟!
آقام قندی رو تو دهانش گذشت و گفت :آره یعنی ،آقای سمائی رو دیدم موضوع رو بهش گفتم گفت با جناقش تو کار بساز بفروش و این کاراست .از قراره معلوم یه شرکت ساختمانی مهندسی هم داره قرار شد امشب با باجناقش آقای راد منش صحبت کنه ،فردا نتیجه رو بهم بگه .نه هم این که جواب قطعی معلوم نیست .
خانواده آقای سمائی رو میشناختم .با هم رفت وآمد داشتیم .دو دختر به سن من و هستی داشت . من با شیوا ،هستی هم با لیدا که همسن خودش بود صمیمی بودیم .چندین بار هم قرار شد با هم بریم ویلاشون شمال که هر دفعه جور نمیشد.
بلاخره چاره نبود باید تا فردا شب صبر میکردم .
شب رو با هزار فکر و خیال به صبح رسوندم .
صبح با صدای موبایلم بیدار شدم .شیرین بود .-چیه اول صبحی ول نمیکنی ؟
-اول از همه که سلام .دوما تقصیر منه که با فرید میخواهیم بیایم دنبالت تا پیاده نری .
-سلام .به دل نگیر....حرص هم نخور گوشتت آب میشه ..تا یه ربع دیگه دم درم .
-رو که رو نیست .بجای تشکرت.
-خیلی خب ممنون که لطف میکنی و من هم میرسونی .
دکمه رو زدم و تماس رو قطع کردم .آبی به صورتم زدم .مسواک هم زدم و حاضر شدم .رفتم پایین .مادرم تو آشپزخونه بود سلام کردم گفتم :مامان من رفتم .
-کجا بشین صبحانه بخور .
در حالی که یک لقمه برای خودم میگرفتم گفتم .اینو تو ماشین .میخورم .شیرین با فرید میان دنبالم .
به طرف در رفتم و کفشهام رو پوشیدم وبا خداحافظی رفتم بیرون از اونجا که همیشه این حیاط باصفا حواسم رو بخودش جلب میکرد متوجه گذرزمان نشدم و مشغول بو کردن و نوازش گلها شدم .دوباره صدای موبایلم بلند شد شیرین بود فهمیدم خیلی وقت منتظرم هستن .در رو باز کردم و در حال سلام و احوالپرسی سوار شدم .
فرید مثل همیشه صمیمی احوال پرسی کرد اما شیرین تا من رو دید گفت :خدا بگم چیکارت کنه این دفعه دیگه حواست به چی بود اینقدر دیر کردی .
با شرمندگی گفتم :ببخشید .این دفعه هم حق با شماست .
شیرین کمی به عقب برگشت و گفت :اگه تو به یکی از این خواستگارات جواب مثبت بدی ما مجبور نیستیم جور آنها رو بکشیم.
لبم رو گاز گرفتم و به فرید اشاره کردم.
شیرین لبخندی زد و گفت : بی خود شکلک در نیار یکی از همین خواستگارات همین پسر عموی فریده .تو عروسی ما که تو رو دیده ول کن فرید نشده .
چشمم رو درشت کردم بلکه ساکت بشه .
من نمیدونم چرا این خواستگارا یک دفعه سر و کلشون با هم پیدا شده بود !
شیرین اصلا انگار نه انگار باز ادامه داد :
مستانه من اصلا حواسم نبود .اما دوباره دیشب زنگ زد از تو پرسید به خدا اگه زنش نشی خیلی خری .
فرید از آینه نگاهی کرد و گفت :البته ببخشید شیرین اینطوری حرف میزنه .
-خواهش میکنم من همیشه مستفیض حرفهای ایشون میشم .
شیرین دوباره به جلو برگشت و گفت:من برای خودت میگم .جایه برداری ،خیلی آقاست .خوشتیپ ،تحصیلکرده .از همه مهمتر پولدار .دیگه هم احتیاج نیست در به در از این شرکت به اون شرکت بری ....اگه زنش بشی میری امریکا ای خدا شانس رو میبینی.
در اصل برای عروسی ما اومده اینجا ......من هم دیدم طرف کیس خوبیه جواب بله رو از طرف تو دادم .
_تو چکار کردی؟
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)