صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 49 , از مجموع 49

موضوع: تفسير كاشف

  1. #41
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    اعراب
    ((وصية)) منصوب بنابر مصدريت (مفعول مطلق ) و در تقدير: ((يوصون وصية)) است و جمله ، خبر ((الذين)) است و نيز جايز است كه ((وصية)) به رفع خوانده شود بنابراين كه مبتدا باشد و خبرش محذوف ، يعنى ((فعليهم وصية)). ((متاعا)) منصوب بنا بر مفعول مطلق بودن و در تقدير: ((متعوهن متاعا)) و يا جعل الله لهن ذلك متاعا است . ((غير اخراج)) منصوب و حال از ((اءزواجهم)) و ((حقا)) مفعول مطلق است به تقدير: ((حق حقا)).
    تفسير
    پيش از اسلام ، در ميان عرب چنين مرسوم بود كه هرگاه مرد از دنيا مى رفت همسرش جز نفقه يك سال ، چيز ديگرى را از وى ارث نمى برد. البته ، مشروط به آن كه از خانه شوهر از دست رفته اش خارج نمى شد و اگر پيش از يك سال خارج مى گرديد، حق نفقه او از بين مى رفت . اين آيه به منزله اعتراف و امضاى آشكارى است براى آنچه در ميان عرب ، نسبت به زن شوهر مرده ، رايج بود و اين امضا البته در آغاز اسلام صورت گرفت .
    مفسران و فقها وحدت نظر دارند كه اين آيه به وسيله دو آيه ديگر نسخ شده است :
    1. آيه و الذين يتوفون منكم و يذرون اءزواجا يتربصن باءنفسهن اءربعة اءشهر و عشرا.(386) كه اين آيه ، عده وفات را به چهار ماه و ده روز محدود مى كند.
    2. آيه و لهن الربع مما تركتم ان لم يكن لكم ولد فان كان لكم ولد فلهن الثمن مما تركتم .(387) اين آيه نيز از اموال بر جاى مانده شوهر سهمى براى زن قرار داده است . بنابراين ، زن از همان سهمى كه ارث مى برد هزينه مى كند.
    حال با توجه به اين كه آيه فوق قطعا نسخ شده است ، همانند ديگر مفسران ، به تفسير آن پردازيم : والذين يتوفون منكم ؛ يعنى كسانى كه در آستانه مرگ هستند. و اين جمله از قبيل نام گذاردن شى ء است به نام چيزى كه در آينده ، همان خواهد شد. و يذرون اءزواجا وصية لاءزواجهم . پيش از نسخ اين آيه ، بر كسانى كه نشان هاى مرگ در آنها آشكار مى شده واجب بوده است كه براى همسرانشان وصيت كنند كه پس از مردنشان ، آنها يك سال كامل از نفقه و مسكن استفاده نمايند.
    (غير اخراج .) يعنى دادن نفقه به مدت يك سال براى همسران در صورتى واجب است كه آنها از خانه شوهران خود بيرون نروند، اما اگر با ميل خود بيرون رفتند، نفقه آنان از بين مى رود. خداوند نيز به اين موضوع اشاره مى كند: فان خرجن فلا جناح عليكم بدين معنا كه در صورت خروج آنان ، شما نسبت به نفقه آنها مسئوليت نداريد. البته ، مشروط به آن كه شما آنها را پيش از تمام شدن سال بيرون نكرده باشيد. به بيانى ديگر: دادن نفقه به زنان در صورتى واجب است كه آنها با اختيار خود به مدت يك سال (در خانه شوهرانشان ) اقامت گزينند و اگر پيش از آن بيرون روند، نفقه واجب نخواهد بود.
    فى ما فعلن فى اءنفسهن من معروف . هرگاه زن از خانه متوفا خارج شود مى تواند، سوگوارى را كنار بگذارد، آرايش كند و در چارچوب شريعت ، خود را در معرض خواستگاران قرار دهد. اين سخن بدين معناست ، زنى كه شوهرش فوت مى كرد، مخير بود ميان اين كه يك سال در خانه شوهر اقامت گزيند و بدين وسيله استحقاق نفقه را پيدا كند و اين كه از آن بيرون رود و در آن صورت ، نه استحقاق چيزى را داشت و نه كسى مى توانست در كار او دخالت كند.
    و للمطلقات متاع بالمعروف حقا على المتقين . مراد از متاع ، عطايى است كه طلاق دهنده بر حسب توان مالى خود به همسر طلاق داده شده خود مى پردازد، چنان كه در آيه 236 بيان شد. واژه ((مطلقات)) عام است و هر زن مطلقه اى را شامل مى شود. زنان مطلقه چهار قسم هستند:
    1. مطلقه اى كه شوهر با وى نزديكى كرده و نيز در متن عقد براى او مهرى مشخص شده باشد. در اين فرض ، تمم مهر به زن داده مى شود. خداوند تعالى فرموده است : و لايحل لكم اءن تاءخذوا مما آتيتموهن شيئا.(388)
    2. مطلقه اى كه شوهر با وى نزديكى نكرده ، اما مهر معينى برايش قرار داده باشد. در اين صورت ، نصف مهر به او داده مى شود. خداوند فرموده است : و ان طلقتموهن من قبل اءن تمسوهن و قد فرضتم لهن فريضة فنصف ما فرضتم .(389)
    3. مطلقه اى كه شوهر با وى نزديكى كرده ، اما مهرى براى او معين نشده باشد. در اين فرض ، به اجماع مسلمانان براى او مهر المثل خواهد بود.
    4. مطلقه اى كه شوهر با او نزديكى نكرده و در متن عقد نيز، چيزى براى او تعيين نشده است . اين زن ، حق مهر ندارد، بلكه تنها استحقاق بخشش (از سوى شوهر) را دارد. خداوند فرموده است : لا جناح عليكم ان طلقتم النساء ما لم تمسوهن اءو تفرضوا لهن فريضة و متعوهن على الموسع قدره و على المقتر قدره متاعا بالمعروف .(390)
    از مجموع ادله چنين بر مى آيد كه دادن متعه (بخشش ) فقط به زن مطلقه اى كه شوهرش با او نزديكى نكرده و نيز مهرى برايش تعيين نشده باشد واجب است ، اما دادن بخشش به زنان مطلقه ديگر واجب نيست ، بلكه قضيه به خود طلاق دهنده مربوط مى شود، اگر بخواهد چيزى به او مى بخشد و اگر بخواهد نمى بخشد. برخى گفته اند: بخشش مستحب است .
    كذلك يبين الله لكم آياته لعلكم تعقلون . ((تعقلون)) در اين جا به معناى ((تعملون)) است يعنى شايد عمل كنيد، زيرا كسى كه اندرز نمى پذيرد و به آيات و احكام خدا عمل نمى كند به منزله كسى است كه عقل ندارد.
    ترس از مرگ
    أَ لَمْ تَرَ إِلى الّذِينَ خَرَجُوا مِن دِيَرِهِمْ وَ هُمْ أُلُوفٌ حَذَرَ الْمَوْتِ فَقَالَ لَهُمُ اللّهُ مُوتُوا ثُمّ أَحْيَهُمْ إِنّ اللّهَ لَذُو فَضلٍ عَلى النّاسِ وَ لَكِنّ أَكثرَ النّاسِ لا يَشكرُونَ(243)
    وَ قَتِلُوا فى سبِيلِ اللّهِ وَ اعْلَمُوا أَنّ اللّهَ سمِيعٌ عَلِيمٌ(244)
    آيا آن هزاران تن را نديده اى كه از بيم مرگ از خانه هاى خويش بيرون رفتند؟ سپس خدا به آنها گفت : بميريد. آن گاه همه را زنده ساخت . خدا به مردم نعمت مى دهد ولى بيشتر مردم شكر نعمت به جاى نمى آورند. (243) در راه خدا جنگ كنيد و بدانيد كه خدا شنوا و داناست . (244)
    واژگان
    اءلوف : بر وزن فعول است و بر كثرت دلالت مى كند. از اين رو، برخى گفته اند: معناى ((الوف)) بيش از ((آلاف)) است و بر بيشتر از ده دلالت دارد اما ((آلاف)) براى كمتر از ده به كار مى رود.
    اعراب
    ((و هم الوف)) جمله حاليه و ((حذر الموت)) مفعول من اجله است .
    تفسير
    مفسران درباره اين آيه ، فراوان سخن گفته اند. بيشتر آنان معتقدند كه آيه فوق به يك داستان تاريخى اشاره دارد و براى به تصوير كشيدن اين داستان ، صفحاتى را پر كرده اند. برخى از آنها گفته اند: به گروهى از بنى اسرائيل دستور داده شد كه با دشمن خود جهاد كنند، اما آنان از كشته شدن ترسيدند و از خانه هايشان بيرون رفتند تا از مرگ فرار كنند. بنابراين ، خداوند آنها را به كام مرگ سپرد تا به آنها بفهماند كه هيچ چيز نمى تواند ايشان را از مرگ نجات دهد. آن گاه ، آنها را زنده كرد تا عبرت گيرند و باقى مانده عمرشان را دريافت كنند. خنده آورترين تفسيرى كه درباره اين آيه خواندم سخن يكى از مفسران است كه مى گويد: مرگ بر دو نوع مى باشد: مرگ مجازات و آن اين كه شخص مرده پس از مردن در همين دنيا زنده شود و مرگ اجل و آن مرگى است كه شخص پس از آن زنده نمى شود، مگر در آخرت .
    عده ديگرى از مفسران گفته اند: اسرائيليان از بيمارى طاعون فرار كردند، نه از جهاد با دشمنانشان .
    محى الدين ابن عربى ، بر اساس مسلك خود، آيه را تفسير صوفيانه كرده و چنين گفته است : خداوند آنان را به وسيله جهل و نادانى بميراند و به وسيله آگاهى و خرد زنده شان كرد.
    شيخ محمد عبده - چنان كه در تفسير المنار آمده - گفته است : آيه مثلى است براى عبرت و پند گرفتن و به يك داستان حقيقى و واقعى اشاره اى ندارد. و نيز هدف اين آيه باين سنت خدا در ميان امتهاست و اين كه امتى كه جهاد مى كند و در راه دفاع از حق خود مى ميرد، زندگى نيكويى خواهد داشت و امتى كه مى ترسيد و در برابر ستم تسليم مى شود، زندگى ذلت بار و تحقيرآميز خواهد داشت . بنابراين ، معناى ((موتوا)) در آيه اين است كه به سبب ترسى كه داريد، در بردگى و محروميت زندگى كنيد، زيرا اين گونه زندگى ، مرگ است ، نه زندگى . و نيز معناى سخن خدا: ((فاءحياهم)) آن است كه به خاطر جهاد و دفاع از حق خود، در آزادى و بزرگوارى زندگى كردند.
    آنچه گفته شد، خلاصه اى از نظريه شيخ محمد عبده بود كه با تفصيل زياد آن را شرح كرده است . اين نظريه - چنان كه ملاحظه مى كنيد - از ضمير روشن و روحيه اصلاح طلبانه او الهام گرفته است ، نه از لفظ آيه . آرى ، نظريه او ذاتا يك نظريه درست و بى تريدى يك نظريه انسانى است ، لكن از معناى لفظ بسيار دور است . به نظر مى رسد كه از اين جهت نظريه وى از نظريه بسيارى از مفسران به صواب نزديك تر باشد، زيرا نظريه آنها بر روايات اسرائيلى و افسانه هايى مبتنى است كه از هيچ سندى برخوردار نيست و به هيچ روى ربطى با زندگى ندارد. اما هدف عبده به عنوان يك مصلح ، آن است كه ديگران را تشويق كند تا در برابر ستم بايستند و به بخاطر آزادى و كرامت فداكارى كنند.
    در هر حال ، آيه احتمال معانى مختلفى را مى دهد و از همين جهت ، نظريه هاى زيادى درباره آن وجود دارد و در لفظ اين آيه ، چيزى كه درستى يكى از نظريات مزبور را به اثبات برساند به چشم نمى خورد. البته نظريه شيخ عبده از تمام نظريات بهتر است ؛ زيرا از يك سو مفهوم ظلم ستيزى را چنان كه اشاره كرديم در بردارد و از سوى ديگر، سياق آيه نيز نظريه او را تاييد مى كند، چرا كه پس از آيه ، بلا فاصله چنين آمده است : و قاتلوا فى سبيل الله و اعلموا اءن الله سميع عليم . در راه خدا جنگ كنيد و بدانيد كه خدا شنوا و داناست .
    قرض الحسنه دادن براى خدا
    مّن ذَا الّذِى يُقْرِض اللّهَ قَرْضاً حَسناً فَيُضعِفَهُ لَهُ أَضعَافاً كثِيرَةً وَ اللّهُ يَقْبِض وَ يَبْصط وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ(245)
    كيست كه به خدا قرض الحسنه دهد تا خدا بر آن چند برابر بيفزايد؟ خدا تنگدستى دهد و توانگرى بخشد و شما به سوى او باز مى گرديد. (245)
    اعراب
    ((من)) اسم استفهام و به معناى طلب و محل آن مرفوع است بنابراين كه مبتدا مى باشد. ((ذا)) خبر و ((الذى)) بدل است . ((قرضا)) مفعول مطلق و نيز ممكن است مفعول به و به معناى مال وام داده شده باشد. ((فيضاعفه)) منصوب به ((اءن)) مقدره و نيز جايز است به رفع خوانده شود بنابراين كه عطف بر ((يقرض )) باشد. ((اضعافا)) حال است از ((هاء)) در ((يضاعفه)) و ممكن است مفعول مطلق و به معناى ((مضاعفه)) باشد.
    تفسير
    خداوند پس از آن كه در آيه پيش به خاطر دفاع از حق ، فرمان جنگ را صادر كرد، در اين آيه به منظور مجهز كردن مجاهدان (مسلمانان را) به بخشش ‍ مال تشويق مى كند، چرا كه جنگ همان گونه كه به افراد جنگ جو نياز دارد به مال هم نياز دارد. اگر كسى امروز بودجه جنگ هاى قدرت هاى بزرگ را مورد مطالعه قرار دهد، از بالا بودن ميزان ارقام اين بودجه ها دچار حيرت مى شود، چرا كه بودجه نظامى برخى از كشورهاى غربى به بيش از چهارصد هزار ميليون بالغ مى شود. لكن اين بودجه كلان براى تجاوز، ستم و حكومت بر ملت ها و نيز به دست گرفتن مقدرات و سرنوشت آنها در نظر گرفته شده است . اما جهادى كه خداوند در كتاب خود، مردم را به سوى آن تشويق مى كند، جهاد به خاطر احقاق حق و جلوگيرى از تجاوز متجاوزان است .
    من ذا الذى يقرض الله قرضا حسنا. اين آيه در حقيقت يك نوع امر به انفاق و بخشش است و بدان سبب به صورت صيغه استفهام آمده كه روح خير خواهى مومنان را تحريم و دلهايشان را پر از عاطفه كند تا براى خشنودى خداوند به آسانى اموال خود را انفاق نمايند. اين سخن خدا: ((قرضا حسنا)) اشاره بدان دارد كه مال مورد بخشش ، بايد حلال باشد، نه حرام و نيز صاحب مال بايد آن را با رضايت كامل و به قصد تقرب به خدا و نيز به جا و در مورد مناسب بخشش كند.
    هرگاه اين شرايط كاملا تحقق پيدا كرد، خداوند بر آن چند برابر مى افزايد: فيضاعفه له اءضعافا كثيرة .
    امام صادق (عليه السلام ) فرمود: وقتى آيه 84 سوره قصص : من جاء بالحسنة فله خير منها نازل شد، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) عرض كرد: ((پروردگارا، بر پاداش من بيفزاى)). از اين رو، خداوند آيه من جاء بالحسنه فله عشر اءمثالها را نازل كرد. آن گاه پيامبر گفت : ((پروردگارا، بر پاداش من بيفزاى)) و خداوند آيه فيضاعفه له اءضعافا كثيرة را فرو فرستاد. و واژه ((كثير)) در نزد خدا به معناى غير قابل شمارش ‍ است .
    والله يقبض و يبسط؛ يعنى خدا تنگدستى مى دهد و توانگرى مى بخشد. مقصود اين است كه خداوند به سبب نيازمندى ، بندگانش را به بخشش تشويق نكرده ، چرا كه او بى نياز است و آنان نيازمند، بلكه هدف خدا اين است كه آنها را به كار نيك ترغيب و تشويق كند. (و اليه ترجعون ؛) به سوى خدا بر مى گرديد. آن گاه ، او نيكوكار را به سبب نيكى كردن ، پاداش ‍ و بدكار را به سبب بد كردن ، كيفر مى دهد.
    داستان طالوت
    أَ لَمْ تَرَ إِلى الْمَلا مِن بَنى إِسرءِيلَ مِن بَعْدِ مُوسى إِذْ قَالُوا لِنَبىّ‏ٍ لّهُمُ ابْعَث لَنَا مَلِكاً نّقَتِلْ فى سبِيلِ اللّهِ قَالَ هَلْ عَسيْتُمْ إِن كتِب عَلَيْكمُ الْقِتَالُ أَلا تُقَتِلُوا قَالُوا وَ مَا لَنَا أَلا نُقَتِلَ فى سبِيلِ اللّهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنَا مِن دِيَرِنَا وَ أَبْنَائنَا فَلَمّا كُتِب عَلَيْهِمُ الْقِتَالُ تَوَلّوْا إِلا قَلِيلاً مِّنْهُمْ وَ اللّهُ عَلِيمُ بِالظلِمِينَ(246)
    وَ قَالَ لَهُمْ نَبِيّهُمْ إِنّ اللّهَ قَدْ بَعَث لَكمْ طالُوت مَلِكاً قَالُوا أَنى يَكُونُ لَهُ الْمُلْك عَلَيْنَا وَ نحْنُ أَحَقّ بِالْمُلْكِ مِنْهُ وَ لَمْ يُؤْت سعَةً مِّنَ الْمَالِ قَالَ إِنّ اللّهَ اصطفَاهُ عَلَيْكمْ وَ زَادَهُ بَسطةً فى الْعِلْمِ وَ الْجِسمِ وَ اللّهُ يُؤْتى مُلْكهُ مَن يَشاءُ وَ اللّهُ وَسِعٌ عَلِيمٌ(247)
    وَ قَالَ لَهُمْ نَبِيّهُمْ إِنّ ءَايَةَ مُلْكهِ أَن يَأْتِيَكمُ التّابُوت فِيهِ سكينَةٌ مِّن رّبِّكمْ وَ بَقِيّةٌ مِّمّا تَرَك ءَالُ مُوسى وَ ءَالُ هَرُونَ تحْمِلُهُ الْمَلَئكَةُ إِنّ فى ذَلِك لاَيَةً لّكمْ إِن كُنتُم مّؤْمِنِينَ(248)
    فَلَمّا فَصلَ طالُوت بِالْجُنُودِ قَالَ إِنّ اللّهَ مُبْتَلِيكم بِنَهَرٍ فَمَن شرِب مِنْهُ فَلَيْس مِنى وَ مَن لّمْ يَطعَمْهُ فَإِنّهُ مِنى إِلا مَنِ اغْتَرَف غُرْفَةَ بِيَدِهِ فَشرِبُوا مِنْهُ إِلا قَلِيلاً مِّنْهُمْ فَلَمّا جَاوَزَهُ هُوَ وَ الّذِينَ ءَامَنُوا مَعَهُ قَالُوا لا طاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجَالُوت وَ جُنُودِهِ قَالَ الّذِينَ يَظنّونَ أَنّهُم مّلَقُوا اللّهِ كم مِّن فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَت فِئَةً كثِيرَةَ بِإِذْنِ اللّهِ وَ اللّهُ مَعَ الصبرِينَ(249)
    وَ لَمّا بَرَزُوا لِجَالُوت وَ جُنُودِهِ قَالُوا رَبّنَا أَفْرِغْ عَلَيْنَا صبراً وَ ثَبِّت أَقْدَامَنَا وَ انصرْنَا عَلى الْقَوْمِ الْكفِرِينَ(250)
    فَهَزَمُوهُم بِإِذْنِ اللّهِ وَ قَتَلَ دَاوُدُ جَالُوت وَ ءَاتَاهُ اللّهُ الْمُلْك وَ الحِْكمَةَ وَ عَلّمَهُ مِمّا يَشاءُ وَ لَوْ لا دَفْعُ اللّهِ النّاس بَعْضهُم بِبَعْضٍ لّفَسدَتِ الأَرْض وَ لَكنّ اللّهَ ذُو فَضلٍ عَلى الْعَلَمِينَ(251)
    تِلْك ءَايَت اللّهِ نَتْلُوهَا عَلَيْك بِالْحَقّ‏ِ وَ إِنّك لَمِنَ الْمُرْسلِينَ(252)
    آيا آن گروه از بنى اسرائيل را پس از موسى نديدى كه به يكى از پيامبران خود گفتند: براى ما پادشاهى نصب كن تا در راه خدا بجنگيم . گفت : نپنداريد كه اگر قتال بر شما مقرر شود از آن سرباز خواهيد زد؟ گفتند: چرا در راه خدا نجنگيم در حالى كه ما از سرزمينمان بيرون رانده شده ايم و از فرزندانمان جدا افتاده ايم ؟ و چون قتال بر آنها مقرر شد، جز اندكى ، از آن روى برتافتند. خدا به ستمكاران آگاه است . (246) پيغمبرشان به آنها گفت : خدا طالوت را پادشان شما كرد. گفتند: چگونه او را بر ما پادشاهى باشد؟ ما سزاوارتر از او به پادشاهى هستيم و او را دارايى چندانى نداده اند. گفت : خدا او را بر شما برگزيده است و به دانش و توان او بيفزوده است و خدا پادشاهى اش را به هر كه خواهد دهد كه خدا در برگيرنده و داناست . (247) پيغمبرشان گفت كه نشان پادشاهى او اين است كه تابوتى كه سكينه پروردگارتان و باقى ميراث خاندان موسى و خاندان هارون در آن است و فرشتگانش حمل مى كنند، نزد شما آيد. اگر مومن باشيد اين براى شما نشانه است . (284) چون طالوت سپاهش را به راه انداخت ، گفت : خدا شما را به جوى آبى مى آزمايد: هر كه از آن بخورد از من نيست و هر كه از آن نخورد و يا تنها كفى بياشامد از من است . همه جز اندكى از آن نوشيدند. چون او و مومنانى كه همراهش بودند از نهر گذشتند، گفتند: امروز ما را توان جالوت و سپاهش نيست . آنانى كه مى دانستند كه با خدا ديدار خواهند كرد، گفتند: چه بسا گروه اندكى كه بر گروه بسيار به اذن خداوند غلبه كند و خدا با شكيبايان است . (249) چون با جالوت و سپاهش رو به رو شدند، گفتند: اى پروردگار ما، بر ما شكيبايى ببار و ما را ثابت قدم گردان و بر كافران پيروز ساز. (250) پس به خواست خدا ايشان را بشكستند و داوود جالوت را بكشت و خدا به او پادشاهى و حكمت داد و آنچه مى خواست به او بياموخت . و اگر خدا بعضى از مردم را به وسيله بعضى ديگر دفع نمى كرد، زمين تباه مى شد، ولى خدا بر جهانيان فضل و كرم خويش را ارزانى مى دارد. (251) اين است آيات خدا كه به راستى بر تو مى خوانيم و تو از پيامبران هستى (252)
    در تفسير آيه دوم همين سوره ، بيان كرديم كه قرآن كتاب هدايت و دين و اخلاق و شريعت است ، نه كتاب داستان ها، تاريخ ، فلسفه و علوم تجربى . و اگر خداى سبحان ، گهگاه به يك رويداد تاريخى اشاره مى كند، صرفا به منظور پند و اندرز است و نيز تمام آن حادثه را به تفصيل نمى آورد، بلكه به آن مقدار كه محل شاهد و مفيد است بسنده مى كند. خداوند در ضمن چند آيه بدين موضوع اشاره كرده است كه عبارتند از: آيه 111 سوره يوسف : لقد كان فى قصصهم عبرة لاءولى الاءلباب و آيه 137 سوره آل عمران : قد خلت من قبلكم سنن فسيروا فى الاءرض فانظروا كيف كان عاقبة المكذبين و آيات ديگر. شيخ محمد عبده گفته است : ((تلاش براى جلوه دادن داستانهاى قرآن ، به سان كتابهاى تاريخ و به هم آميختن آنچه را كه كتابهاى تاريخ روايت كرده اند با داستانهاى قرآن ، بدين عنوان كه اين روايت هاى تاريخى بيانگر اين داستانهاى قرآنى است ، نوعى تخلف از سنت قرآن و منحرف كردن دلها از اندرز قرآن و نيز از بين بردن هدف و حكمت قرآن است . بنابراين ، بر ما واجب است كه آنچه را در قرآن آمده ، بفهميم و انديشه هامان را براى استنباط اندرزهاى اين كتاب به كار گيريم و از آنچه نكوهش كرده ، دورى گزينيم و به آنچه ستايش نموده ، خود را زينت بخشيم)).
    خداوند در آيات 246 تا 252 به داستان طالوت اشاره كرده است و ما اين داستان را آن گونه كه الفاظ آيات فوق بر آن دلالت دارند بيان و سپس به مورد اندرز و موعظه آن اشاره مى كنيم .
    پس از آن كه موسى (عليه السلام ) از دنيا رفت ، پيامبرانى به عنوان جانشينان او، يكى پس از ديگرى ، به اجراى فرمان خدا در ميان بنى اسرائيل مى پرداختند. يكى از اين جانشينان موسى (عليه السلام ) پيامبرى بود كه قرآن از وى ياد نموده ، اما نامش را بيان نكرده است . اين پيامبر، چنان كه از آيات استفاده مى شود در دوران داوود (عليه السلام ) بوده است . بسيارى از مفسران گفته اند: وى صموئل نام داشت . روزى گروهى از بنى اسرائيل نزد او رفتند و گفتند: براى ما يك فرمانده قرار بده ، تا در امور جنگ از نظريه او پيروى كنيم و به همراه او در راه خدا بجنگيم . پيامبر به آنان گفت : - در حالى كه قبلا آنان را مورد آزمايش قرار داده بود - مى ترسم وقتى جنگ بر شما واجب گردد و به جهاد فرا خوانده شويد، از شركت در آن خوددارى كنيد.
    آنان گفتند: چگونه از جنگ خوددارى كنيم ، در حالى كه دشمن ما را از خانه هايمان بيرون رانده و فرزندان ما را از ما جدا ساخته است ؟! بنابراين ، پيامبر آنان از خدا خواست تا به وى خبر دهد كه چه كسى شايستگى فرماندهى را دارد. خدا به وحى كرد كه من طالوت را فرمانده آنان قرار دادم . برخى گفته اند: وى به سبب اين كه قامتى بلند داشت ، طالوت نام گرفت . وقتى پيامبر به آنها خبر داد كه خداوند طالوت را بر ايشان برگزيده است ، آنان گفتند: او چگونه مى تواند فرمانده ما باشد، در حال يكه نه از نسب والا برخوردار است و نه ثروتمند است ؟!
    پيامبر گفت : فرماندهى ارتش نياز به نسب و ثروت ندارد و تنها به شجاعت و آگاهى در امور جنگ احتياج دارد و خداوند به طالوت ، كفايت علمى و اخلاقى ، توان جسمى و نيز ساير لوازم رهبرى و رياست را ارزانى داشته است . آنان گفتند: ما معجزه اى مى خواهيم كه اين ادعاى شما را ثابت كند. پيامبر گفت : نشانه اين امر آن است كه ((تابوت)) به سوى شما باز مى گردد و به فرمان خداوند تعالى ، فرشتگان آن را مى آورند. گفته مى شود: در اين تابوت ، الواح بر جاى مانده از موسى (عليه السلام )، عصا و لباس او و نيز مقدارى از تورات قرار داشت و در يكى از جنگها، فلسطينيان اين تابوت را از آنان گرفته بودند. همچنين ، گفته مى شود: بلكه خداوند پس از وفات موسى (عليه السلام ) آن را به سوى خود، به آسمان برده بود. در هر حال ، وقتى اين تابوت با معجزه الهى به سوى اسرائيليان آمد، نشانه اى كه پيامبرشان گفته بود، تحقق پيدا كرد و آنان به سلطنت و فرماندهى طالوت گردن نهادند.
    طالوت در جهاد با دشمن اسرائيليان ، فرماندهى آنان را به عهده گرفت و به آنها خبر داد كه به زودى از نهرى عبور خواهند كرد به وسيله اين نهر ميزان اخلاص آنان آزمايش خواهد شد. كسانى كه شكيبا و اخلاصمند باشند از آب نهر نمى نوشند مگر به اندازه اى كه با دست بر مى دارند. بنابراين ، هر كس دستور فوق را اطاعت كند، اخلاصمند و مورد اعتماد خواهد بو و هر كس از آب نهر آن قدر بنوشد كه سيراب گردد، در جنگ و جهاد نمى توان به او اعتماد كرد. هنگامى كه اسرائيليان از نهر عبور كردند، بر حسب عادت هميشگى خود، با فرمان مزبور مخالفت كردند و از آن آب نوشيدند، جز اندكى از آنان كه همچنان در ايمانشان ثابت و استوار باقى ماندند.
    هنگامى كه گروه اسرائيلى به رهبرى طالوت و گروه فلسطينى به رهبرى جالوت رو در روى يكديگر قرار گرفتند، بسيارى از اسرائيليان دچار وحشت شدند و به طالوت گفتند: ما را توان مقابله با جالوت و سپاهش ‍ نيست . تعداد اندكى از آنها كه با ايمان بودند و از آب نهر ننوشيده بودند، گفتند: چه بسا گروه اندكى كه به اذن خداوند بر گروه زياد پيروز شدند. اين گروه از خدا درخواست كردند كه به آنها صبر و پايدارى و پيروزى بر دشمن عطا كند و خدا نيز پس از آن كه اراده و درستى نيّت آنها را ديد، دعايشان را مستجاب كرد. داوود، جالوت را كشت و دشمن شكست سختى خورد. داود با كشتن جالوت آن چنان شهرتى پيدا كرد كه بعدها وارث سلطنت بنى اسرائيل گرديد و خداوند مقام نبوت را به وى بخشيد و زبور را بر وى فرو فرستاد و هنر ساختن زره و علوم دين و فصل خطاب را به او آموخت ، چنان كه خداوند فرموده است : و آتاه الله الملك والحكمة .
    آنچه گفته شد، خلاصه اى است از آنچه آيات كريمه بر آن دلالت دارد؛ اما ازدواج داوود با دختر طالوت ، توطئه طالوت عليه شوهر دختر خود، فلاخن داوود و سنگهاى آن و داستان او با درندگان و خرس و امورى از اين قبيل كه در كتابهاى تفسير آمده اند از ساخته و پرداخته هاى اسرائيلى ها مى باشند و هيچ گونه مدركى ندارند.
    اما اندرزهايى كه مى توان از اين داستان و انديشه كردن درباره آن گرفت از اين قرارند:
    1. آنچه براى فرماندهى لازم است ، عبارت است از: لياقت علمى و اخلاقى ، نه حسب و نسب و ثروت و مقام .
    2. پيروزى و غلبه يافتن با صبر و ايمان به دست مى آيد، نه با زيادى عدد.
    3. راه شناخت پاك از ناپاك ، همانا تجربه و آزمايش است .
    پس از تلخيص داستان و بيان پندهايى كه مى توان از آن گرفت ، اينك به تفسير جمله ها و واژه هاى آن مى پردازيم :
    تفسير
    اءلم تر الى الملا من بنى اسرائيل من بعد موسى . ((اءلم تر))، خطابى است كه در ظاهر متوجه پيامبر است ، ولى در حقيقت تمام شنوندگان را در بر مى گيرد. اين صيغه هم خطاب به كسى است كه از داستانى آگاهى دارد و هم خطاب به كسى است كه آگاهى ندارد؛ براى نمونه ، به شخصى مى گويى : اءلم تر الى فلان اءى شى ء فعل ؛ آيا فلانى را نديدى كه چه كار كرد؟، منظور اين است كه مى خواهى او را از طريق كارش معرفى كنى .
    ((الملاء)) اسم جمع است ؛ چرا كه از لفظ خود، مفرد ندارد؛ نظير قوم ، رهط و جيش .
    اذ قالوا لنبى لهم ابعث لنا ملكا نقاتل فى سبيل الله . برخى گفته اند: پيامبرى كه اين سخن را به او گفتند صموئل بوده است .
    قال هل عسيتم ان كتب عليكم القتال اءلا تقاتلوا. ((هل)) در اين جا به معناى اقرار گرفتن است . ((عسيتم)) به فتح ، به معناى نزديك شدن مى باشد و مقصود از آن در اين جا انتظار داشتن است ، بدين معنا كه آيا همان گونه كه من از شما انتظار دارم ، هرگاه جنگ بر شما واجب شود، شما از آن سرباز خواهيد زد؟!
    قالوا و ما لنا اءلا نقاتل فى سبيل الله و قد اءخرجنا من ديارنا و اءبنائنا. آنان داشتن هرگونه انگيزه اى را براى ترك جهاد انكار كردند و سبب جنگ را هم بيان نمودند و آن اين كه از سرزمينشان اخراج و از فرزندانشان جدا شدند.
    فلما كتب عليهم القتال تولوا الا قليلا منهم . بسيارى از مردم ، اين خصلت را دارند كه سخنى را مى گويند و تصميم خود را بر عملى كردن آن اعلام مى دارند، لكن همين كه مرحله جدى و واقعى عمل فرا مى رسد، متوارى مى شوند و به لانه هاى خود مى خزند. رساترين سخن در اين زمينه ، سخن سالار شهيدان حسين بن على عليهما السلام است كه فرمود: الناس ‍ عبيد الدنيا و الدين لعق على اءلسنتهم يحوطونه ما درت معايشهم فاذا محصوا بالبلاء قل الديانون ؛ مردم بنده ذليل دنيايند و دين مزمزه اى است بر زبانهايشان تا زمانى كه زندگيشان بچرخد با دين هستند. پس هرگاه به وسيله امتحان تصفيه شوند دين داران كم خواهند بود.
    next page

    fehrest page


    back page

  2. #42
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    و قال لهم نبيهم ان الله قد بعث لكم طالوت ملكا قالوا اءنى يكون له الملك علينا و نحن اءحق بالملك منه و لم يوت سعة من المال . اين منطق ، اختصاص به بنى اسرائيل ندارد؛ چرا كه همواره بسيارى از مردم بر اين تصورند كه پست هاى حساس بايد از آن كسانى باشد كه داراى شهرت و ثروت هستند: و اذا راءوك ان يتخذونك الا هزوا اءهذا الذى بعث الله رسولا؛(391) چون تو را ديدند، مسخره ات كردند كه آيا اين است آن پيامبرى كه خدا بر ما مبعوث كرده است ؟
    قال ان الله اصطفاه عليكم وزاده بسطة فى العلم والجسم . يعنى رياست به ثورت و نسب بستگى ندارد، بلكه آگاهى و اخلاص مى خواهد. مراد از ((بسطة فى الجسم)) آن است كه شخص از سلامتى كامل برخوردار باشد، چرا كه بيمارى مانع از اين مى شود كه وى بتواند وظايف رياست را انجام دهد. برخى گفته اند: طالوت به اندازه يك ذراع از يك مرد معمولى بلندتر بوده است .
    مشيت خدا و سلطنت ستمگر
    والله يؤ تى ملكه من يشاء. خداوند مالك پادشاهى است ، به هر كه بخواهد پادشاهى اش را مى دهد و از هر كه بخواهد آن را مى ستاند و هر كه را بخواهد به اوج عزت مى رساند و هر كه را بخواهد به حضيض ذلت مى كشاند. نيكى تنها در دست قدرت اوست و او بر هر چيزى تواناست و در اين ترديدى نيست ؛ ولى خداوندى كه حكمتش بسيار برتر است ، عادل است و به كسى ستم نمى كند و حكيمى است كه كار بيهوده اى انجام نمى دهد. چگونه چنين باشد، در حال يكه فرموده است : كل شى ء عنده بمقدار؛(392) هر چيزى در نزد او به مقدارى معين است . بدين معنا كه هر چيزى نظم و سببى دارد و تصادفى و بدون نظم وجود پيدا نكرده است . حتى مال حرام و وجود سلطان ظالم نيز بدون عامل نمى باشند، بلكه عواملى اجتماعى دارند، از قبيل وجود نظام ظالمانه در جامعه ، فساد جامعه و عوامل ديگر.
    سوال : آيا سلطنت سلطان ستمگر و فراهم آمدن ثروت حرام بر اثر مشيت خداوند است .
    پاسخ : چنين نيست ، چرا كه خداوند ظلم و غصب را حرام كرده است . شايان ذكر است كه خداى تعالى با اراده تكوينى خود و از راه ((كن فيكون)) در امور اجتماعى دخالت نمى كند، يعنى او با نيروى قهرى اش ‍ ستمگر را از ستم منع نمى كند، بلكه تنها با اراده تشريعى و ارشادى ، او را از اين كار نهى مى كند و تهديدش مى نمايد و وعده مجازاتش مى دهد و اگر وى مخالفت كرد، در روز قيامت خداوند او را مجازات مى كند. البته ، اگر خداوند بخواهد جلو ستم ستمگر را بگيرد، مى تواند، ولى او مى خواهد كارها از طريق اسباب خود جريان پيدا كند. همين موضوع ، سبب شده است كه مالكيت اشيا به طور كلى به او نسبت داده شود. بنابراين ، معناى جمله : ((يؤ تى ملكه من يشاء)) آن است كه اگر خدا بخواهد مى تواند با نيروى قهرى خود از پادشاهى شخصى كه استحقاق آن را ندارد، مانع شود، به طورى كه با وجود فراهم بودن اسباب ظاهرى پادشاهى ، فرد ظالم به اين مقام نرسد.
    در هر حال ، ثروت انسان و سلطنت او، پيامد رفتار جامعه اى است كه وى در آن زندگى مى كند و نسبت دادن اين دو به طور مستقيم عوامل خارجى به خداوند، خطاى محض است .
    و قال لهم نبيهم ان آية ملكه اءن ياءتيكم التابوت . تابوت ، همان صندوقى است كه موسى (عليه السلام ) تورات را در آن مى گذاشت . خداوند - چنان كه گفته اند - پس از وفات موسى (عليه السلام ) و به سبب مورد خشم قرار دادن بنى اسرائيل ، اين صندوق را به آسمان برد.
    فيه سكينة من ربكم ؛ يعنى با تابوت دلهاى شما آرام مى گيرند؛ چرا كه تابوت در نزد بنى اسرائيل ، از لحاظ دينى ، موقعيت بسيار مهمى داشت .
    و بقية مما ترك آل موسى و آل هرون . خداوند بيان نفرموده كه اشياى بر جاى مانده چه بوده اند؟ مراد از ((آل موسى و آل هارون)) پيامبرانى هستند كه تابوت را به ارث بردند.
    (تحمله الملائكة .) يعنى فرشتگان آسمانى تابوت را حمل مى كنند و اين معجزه اى است خارق العاده .
    فلما فصل طالوت بالجنود قال ان الله مبتليكم بنهر فمن شرب منه فليس ‍ منى و من لم يطعمه فانه منى الا من اغترف غرفة بيده . روايت شده است كه طالوت به بنى اسرائيل گفت : پير مردان ، بيماران ، افرادى كه ساختن ساختمانى را آغاز نموده و هنوز تمام نكرده اند، بازرگانانى كه به بازرگانى اشتغال دارند، كسانى كه تازه ازدواج كرده اند، به همراه من در جنگ شركت نكنند. گروهى با ويژگيهايى كه طالوت مى خواست گرد آمدند. در آن وقت ، هوا سخت گرم بود. آنان از مسيرى به راه افتادند كه آب نداشت . هنگامى كه آنها از كمبود آب شكايت كردند، طالوت گفت : خداوند شما را به وسيله نهرى كه از آن عبور خواهيد كرد آزمايش مى كند كه آيا اطاعت مى كنيد و يا مخالفت . از اين رو، كسانى كه از آن بنوشند، از پيروان با ايمان من نخواهند بود، جز آنان كه به مقدار كمى بنوشند، يعنى به اندازه يك كف دست .
    فشربوا منه الا قليلا منهم . گفته اند: تعداد اين افراد با ايمان 313 نفر به تعداد اصحاب بدر، بوده اند.
    آرى ، تعداد افراد پاك و اخلاصمند، همواره اندك بوده و هستند و همچنان بسيار اندك خواهند بود.
    فلما جاوزه هو والذين آمنوا معه قالوا لا طاقة لنا اليوم بجالوت و جنوده . طالوت به همراه پيروانش ، پس از عبور از نهر به حركت خود ادامه دادند تا اين كه با جالوت و سپاهش روبه رو گرديدند. آنان هنگامى كه انبوه دشمن را ديدند به دو گروه تقسيم شدند: يك گروه گفتند: ما را توان مبارزه با سپاه جالوت نيست . گروه ديگرى گفتند: كم من فئة قليلد غلبت فئة كثيرة باذن الله و الله مع الصابرين ؛ چه بسا گروه اندكى كه بر گروه بسيارى به اذن خداوند غلبه كند و خدا با صابران است .
    آنان كه استوار ماندند، جهاد كردند و به خاطر به دست آوردن زندگى بهتر فداكارى نمودند، و آن اين كه آزادانه در وطن آزاد زندگى كنند و جامعه اى بسازند كه گرسنه اى در آن وجود نداشته باشد و مردمش دانشمندانى باشند در كشور علم و تمدن ، اما صبر كردن بر ذلت و خوارى پليدى است و از كارهاى شيطان است .
    ولما برزوا لجالوت و جنوده قالوا ربنا اءفرغ علينا صبرا و ثبت اءقدامنا و انصرنا على القوم الكافرين . هنگامى كه مومنان ديدند تعدادشان اندك و تعداد دشمن بسيار زياد است ، به خداى سبحان پناه بردند و با كمال فروتنى و اخلاص دعا كردند و خدا نيز دعاى آنان را اجابت نمود.
    و قتل داود جالوت ؛ داوود جالوت را كشت و خدا مومنان را بر كافران پيروز كرد و با فضل و رحمت او آرزوى كسانى تحقق يافت كه گفتند: كم من فئة قليلة غلبت فئة كثيرة باذن الله ؛ چه بسا گروه اندكى كه بر گروه بسيارى به اذن خداوند، غلبه كند)).
    و آتاه الله الملك والحكمة و علمه مما يشاء خداوند به داوود پادشاهى بخشيد؛ چرا كه وى پس از وفات طالوت ، مقام او را به عهده گرفت . واژه ((الحكمة)) اشاره به زبور دارد. خداوند فرمود: ((و آتينا داود زبورا؛(393) ما به داود زبور را داديم)). همچنين ، خداوند ساختن زره را به وى آموخت و فرمود: و علمناه صنعة لبوس لكم لتحصنكم من باءسكم ؛(394) و به او آموختيم تا برايتان زره بسازد تا شما را به هنگام جنگيدنتان حفظ كند.
    و لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لفسدت الاءرض ولكن الله ذو فضل على العالمين . اين آيه اشاره بدان دارد كه اگر هر جامعه اى را هيئت حاكمه اى نيرومند و قاطع اداره نكند، به ناچار، هرج و مرج و نابودى بر آن جامعه حاكم خواهد شد. و تنها عقل و شرع بدون قوه مجريه نمى توانند نظم و امنيت را تامين كنند.
    امام على (عليه السلام ) فرمود: ((سلطان پاسدار حريم قوانين خدا در زمين است)) لكن در طول تاريخ ، اين سلاطين بودند كه زمين و ساكنان آن را به فساد كشيدند و... با وجود اين ، جامعه با هرج و مرج اصلاح نمى شود.
    تلك آيات الله نتلوها عليك بالحق و انك لمن المرسلين . خداوند آيات خود را بر پيامبرش قرائت كرد و پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نيز آن را براى ما خواند تا درباره حقيقت آن بينديشيم و در همه هدف ها و كارهايمان از آن دستور بگيريم تا يك زندگى پاك و آرام داشته باشيم . قل انما اءنذركم بالحوحى ولا يسمع الصم الدعاء اذا ما ينذرون ؛(395) بگو: من شما را به وحى بيم مى دهم ، ولى كران را چون بيم دهند نمى شنوند.
    برترى پيامبران
    تِلْك الرّسلُ فَضلْنَا بَعْضهُمْ عَلى بَعْضٍ مِّنْهُم مّن كلّمَ اللّهُ وَ رَفَعَ بَعْضهُمْ دَرَجَتٍ وَ ءَاتَيْنَا عِيسى ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنَتِ وَ أَيّدْنَهُ بِرُوح الْقُدُسِ وَ لَوْ شاءَ اللّهُ مَا اقْتَتَلَ الّذِينَ مِن بَعْدِهِم مِّن بَعْدِ مَا جَاءَتْهُمُ الْبَيِّنَت وَ لَكِنِ اخْتَلَفُوا فَمِنهُم مّنْ ءَامَنَ وَ مِنهُم مّن كَفَرَ وَ لَوْ شاءَ اللّهُ مَا اقْتَتَلُوا وَ لَكِنّ اللّهَ يَفْعَلُ مَا يُرِيدُ(253)
    بعضى از اين پيامبران را بر بعضى ديگر برترى داديم . خدا با بعضى سخن گفت و بعضى را به درجاتى برافراشت و به عيسى بن مريم معجزه ها داديم و او را به روح القدس يارى كرديم . و اگر خدا مى خواست ، مردمى كه بعد از آنها بودند، پس از آن كه حجت ها بر آنها آشكار شده بود، با يكديگر قتال نمى كردند. ولى آنان اختلاف كردند. پاره اى مومن بودند و پاره اى كافر شدند و اگر خدا مى خواست با هم قتال نمى كردند، ولى خدا هر چه خواهد مى كند. (253)
    اعراب
    ((درجات)) منصوب به نزع خافض و در تقدير: ((رفع بعضهم الى درجات)) است .
    تفسير
    تك الرسل فضلنا بعضهم على بعض . خداوند پيامبرش محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را در پايان آيه سابق مخاطب قرار داد و گفت : ((انك لمن المرسلين)) پس از اين آيه ، بلافاصله فرموده است : ((تلك الرسل)) بنابراين ، مشخص است كه مراد از ((الرسل)) بايد تمام پيامبرانى باشد كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) از جمله آنان است ، نه - آن چنان كه بسيارى از مفسران گفته اند - گروه خاصى از آنها. با وجود اين كه مى دانيم تمام پيامبران در اصل نبوت و نيز در اين كه خداوند همه يا آنان را براى تبليغ رسالت و هدايت خلق خود برگزيده است ، يكسانند، اما در خصوصيات با يكديگر متفاوتند. سخن درست تر آن است كه برخى از پيامبران به بعضى از خصوصيات شهرت يافته اند، چرا كه خداوند اين پيامبر را به آن خصوصيت در كتاب خود توصيف كرده است .
    براى نمونه ابراهيم به عنوان ((خليل الله)) شهرت دارد؛ زيرا خداوند فرموده است : واتخذ الله ابراهيم خليلا.(396) موسى (عليه السلام ) به ((كليم الله)) شهرت دارد؛ زيرا خداوند سبحان فرموده است : و كلم الله وسى تكليما.(397) عيسى (عليه السلام ) به ((روح الله)) مشهور است ؛ چرا كه خداوند فرموده است : انما المسيح عيسى بن مريم رسول الله و كلمته اءلقاها الى مريم و روح منه .(398) حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) به عنوان ((خاتم النبيين)) شهرت دارد؛ زيرا خداوند - عزوجل - درباره او فرموده است : رسول الله و خاتم النبيين .(399)
    خداوند سبحان برخى از پيامبران را برتر و يا برخى از ويژگى ها را براى بعضى از پيامبران بيان كرده است .
    منهم من كلم الله .به اتفاق همه مفسران ، مراد از اين آيه ، موسى بن عمران است .
    و رفع بعضهم درجات . صاحب تفسير المنار گفته است : جمهور مفسران معتقدند كه مصداق اين آيه پيامبر ماست . رازى گفته است : امت اجماع دارند كه محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) بهترين پيامبران است و براى اثبات اين مدعا نوزده دليل اقامه كرده است . يكى از دلايل اين است كه روزى على بن ابى طالب (عليه السلام ) از دور نمايان شد و پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: اين سرور عرب است . عايشه گفت : مگر تو سرور عرب نيستى ؟ پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: من سرور جهانيان و او سرور عرب است .
    بهترين دليل بر افضليت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بر تمام پيامبران و مصلحان ، شريعت فراگير، آسان و انسانى او مى باشد.(400)
    و آتينا عيسى ابن مريم البينات و اءيدناه بروح القدس . مراد از ((بينات)) در اين جا دلايلى است كه حق را آشكار مى كند؛ نظير زنده كردن مردگان ، شفا دادن بيماران ، آفريدن پرنده از گل و امثال آن . مراد از ((روح القدس)) در اين جا، روح پاك و مقدس است كه تفسير آن در آيه 87 گذشت .
    ولو شاء الله ما اقتتل الذين من بعدهم من بعد ما جاءتهم البينات . يعنى پس از آن كه پيامبران با دلايل و براهين آشكار آمدند، امت هاى آنان پس از خودشان دچار اختلاف شدند: فمنهم من آمن و منهم من كفر.
    سوال : جمله ولو شاء الله ما اقتتلوا نشان دهنده آن است كه انسان ، در كارهايش مجبور و بى اختيار است و تكرار اين جمله تاكيدى است بر نسبت دادن كشتار به خواست خداوند؟
    پاسخ : خداوند به بنده قدرت داده و خوبى و بدى را براى او بيان كرده و نيز به برخى كارها امر و از برخى كارها نهى نموده است . خداوند فرموده است : واعتصموا بحبل الله جميعا ولا تفرقوا؛(401) به ريسمان محكم الهى چنگ بزنيد و پراكنده مشويد)). بنابراين ، اگر بنده ، راه محبت و الفت را بپيمايد مى توان اين عمل را به او نسبت داد؛ چرا كه وى با اراده و اختيار خود آن را انجام داده و راه وحدت را بر راه نزاع و تفرقه برترى بخشيده است و نيز مى توان اين عمل را به خداوند نسبت داد، زيرا اوست كه بنده را به انجام آن توانايى و دستور داده است . اما اگر بنده راه كينه توزى و كشتار را در پيش گيرد، اين شيوه تنها به خود او نسبت داده مى شود و به خداوند نسبت داده نمى شود؛ زيرا وى با رضايت خود، اين كار را انجام داده و را تفرقه را بر راه وحدت برترى بخشيده است و به هيچ وجه نمى توان آن را به خداوند نسبت داد، چرا كه خداوند بنده اش را از آن كار نهى كرده است .
    سوال : چرا خداوند به بنده توانايى داده است كه كار بد انجام دهد و تفرقه اندازى كند؟ بهتر بود كه او را وادار و ملزم به كار نيك مى كرد و توان انجام كار بد و اختلاف را به طور كلى از او سلب مى كرد.
    پاسخ : اگر خدا چنين مى كرد، براى انسان فضيلتى باقى نمى ماند و نمى شد افعال او را به خوبى يا بدى و نيكى يا زشتى توصيف كرد؛ چرا كه اين صفت به اراده و اختيار انسان بستگى دارد، بلكه اگر خدا انسان را به كارهاى نيك وا مى داشت ، در آن صورت ، ميان انسان و جماد و ميان انسان و پرى كه باد آن را اين طرف و آن طرف مى برد تفاوتى وجود نداشت . به اين دليل و نيز به اين سبب كه انسانيت انسان باقى بماند، خداوند نخواست مردم را به اتحاد مجبور كند، البته اگر او مى خواست آنان با يكديگر نمى جنگيدند.
    خلاصه سخن آن كه جنگى كه در ميان مردم به وقوع مى پيوندد، بر خلاف مشيت تكوينى خداوند كه از آن به ((كن فيكون)) تعبير مى شود نيست ، بلكه تنها برخلاف مشيت تشريعى خدا كه عبارت از بيان و ارشاد است مى باشد. حكمت خداى بزرگ بر آن قرار گرفت كه استعداد خير و شر، هر دو را به انسان عطا كند تا او خود براى خود، هدايت و خير را برگزيند و با اراده خود، انسانى شود كه با جماد و حيوانات تفاوت دارد.
    بخشش
    يَأَيّهَا الّذِينَ ءَامَنُوا أَنفِقُوا مِمّا رَزَقْنَكُم مِّن قَبْلِ أَن يَأْتىَ يَوْمٌ لا بَيْعٌ فِيهِ وَ لا خُلّةٌ وَ لا شفَعَةٌ وَ الْكَفِرُونَ هُمُ الظلِمُونَ(254)
    اى كسانى كه ايمان آورده ايد، پيش از آن كه آن روز فرا رسد، كه نه در آن خريد و فروشى باشد و نه دوستى و شفاعتى ، از آنچه به شما روزى داده ايم انفاق كنيد. و كافران خود ستمكارانند. (254)
    اعراب
    ((لابيع فيه)) برخى به فتح (لابيع ) خوانده اند، بنابراين كه ((لا)) عمل ((ان)) را كرده است . اما بيشتر، آن را به رفع خوانده اند به سبب اين كه مبتداست و ((فيه)) متعلق به محذوف ، خبر آن و جمله ، صفت براى ((يوم)).
    تفسير
    خداوند با شيوه هاى مختلف ، مردم را به بخشش مال تشويق كرده است . تفسير آيه 245: من ذا الذى يقرض الله قرضا حسنا و آيات ديگر قبلا بيان شد و نيز آيات ديگرى از همين قبيل در آينده خواهد آمد. در اين آيه يا اءيها الذين آمنوا اءنفقوا مما رزقناكم . خداوند ضمن تشويق به انفاق به اين نكته نيز اشاره مى نمايد مالى را كه در اختيار مردم قرار دارد، خدا به آنان بخشيده است .
    و (اگر امروز انفاق نكنند) فردا فرصت از دست آنها خواهد رفت و انسان با ايمان خردمند بايد فرصت را پيش از آن كه از دست برود غنيمت بشمارد.
    من قبل اءن ياءتى يوم لا بيع فيه و لا خلة و لا شفاعة . مراد از ((بيع)) در اين جا دادن مال براى رهايى از آتش است و مراد از ((خلة))، مودتى است كه موجب چشم پوشى و آسان گرفتن شود و مراد از ((شفاعت))، وساطتى است كه سبب رهايى از عذاب گردد. معناى آيه آن است كه براى انسان در فرداى قيامت به تنهايى و به دور از هر چيزى ، جز عمل شايسته به درد نمى خورد. معناى اين آيه نظير آيه 48 از سوره بقره است : و اتقوا يوما لا تجزى نفس شيئا و لا يقبل منها ش

  3. #43
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    با بيان فوق روشن شد، كسى كه ايمان دارد هر حادثه طبيعى ، مستقيما و بدون سبب محسوسى علم آن را كشف كرده و يا كشف خواهد كرد فقط توسط خداوند به وجود آمده است ، شخص نادانى است و در ايمان خود دچار اشتباه شده است ، چرا كه اگر ايمانش درست بود، لازم نبود كه انسان براى به دست آوردن چيزى كار كند و نيز نه علم فايده اى داشت و نه از اختراعات و پيشرفت هاى بشرى خبرى بود. همچنين ، كسى كه اعتقاد دارد همه چيز را طبيعت به وجود آورده و علت اصلى اشيا طبيعت است و در ماوراى آن چيزى وجود ندارد، او نيز در عقيده خود، نادان و دچار اشتباه است ؛ زيرا اگر عقيده او درست بود، اثرى از وجود نظم در جهان نبود، بلكه هرج و مرج و پريشانى حكومت مى كرد و در نتيجه ، نه علم وجود داشت نه زندگى . ما در اين باره در تفسير آيه 21 همين سوره و در بخش ((توحيد)) به تفصيل سخن گفتيم .
    لا تاءخذه ولا نوم . ((سنة)) حالت سستى است كه پيش از خواب حاصل مى شود (چرت زدن ،) خداوند پس از آن كه بيان كرد كه او زنه و پاينده است ، اين سخن را با بيان نكته ديگر تاكيد مى كند و آن اين كه نه خواب مانع از تدبير او مى شود، نه سهو و نه هيچ چيز ديگر. او آفريدگارانش ‍ را به طور اتم و اكمل اداره مى كند، زيرا غفلت و خواب با عظمت و بى نيازى اش از هر چيزى منافات دارد. امام على (عليه السلام ) خطاب به پروردگارش عرض مى كند: ((ما حقيقت عظمت تو را نمى دانيم ، جز اين كه مى دانيم ، تو زنده و پاينده اى . نه خواب سبك تو را فرا مى گيرد و نه خواب سنگين . هيچ نگاهى به تو نمى رسد و هيچ چشمى تو را نمى بيند. تو چشم ها را مى بينى و كارها را شمارش مى كنى و زمام اراده و عمل (بندگان ) بدست توست .))
    له ما فى السموات و ما فى الاءرض . مراد از اين آيه آن است كه تمام جهان تحت سلطنت و در تدبير خداوند است و هيچ چيزى از آن بيرون نيست . از امام على (عليه السلام ) درباره معناى لا حول ولا قوة الا بالله پرسيدند؟ حضرت فرمود: ما، در مالكيت چيزى با خدا شريك نمى باشيم و ما چيزى را مالك نمى شويم مگر اين كه او به ما تمليك كند و هرگاه چيزى را كه او به مالكيت آن سزاوارتر از ماست ، به ما تمليك كند، ما را مكلف ساخته و هرگاه آن را از ما بستاند، تكليف خود را از ما برداشته است .
    من ذا الذى يشفع عنده الا باذنه . كلمه استفهام در اين جا به معناى نفى و انكار است ، يعنى هيچ كس در نزد خداوند شفاعت نمى كند مگر به فرمان او. اين آيه ، ردى بر سخنان مشركان است كه مى گويند: بت ها آنان را به خدا نزديك مى كنند. خداوند تعالى از زبان اين مشركان چنين حكايت مى كند: ((... و مى گويند: اينها شفيعان ما در نزد خدايند. بگو: آيا به خدا از چيزى خبر مى دهيد كه در زمين و آسمان از آن سراغى ندارد؟)).(406)
    در تفسير آيه 48 درباره شفاعت سخن گفتيم . برخى از عارفان گفته اند: مردم در فرداى قيامت بر چند دسته اند: پيش گرفتگان و آنان در پيشگاه خدا مقربند. اصحاب يمين و آنان اهل سعادت و نجاتند. اصحاب شمال و آنان بدبختانى هستند كه در عذابند. اهل عفو و آنان كسانى هستند كه عمل نيك را با عمل بد مخلوط كرده اند و همين گروه هستند كه شفاعت درباره آنان پذيرفته مى شود. زيرا خداى تعالى فرموده است : ((و گروهى ديگر به گناهان خود اعتراف كردند كه اعمال نيكو را با كارهاى زشت آميخته اند شايد خدا توبه شان را بپذيرد، زيرا خدا آمرزنده و مهربان است)).(407)
    يعلم ما بين اءيديهم و ما خلفهم ؛ خداوند كارهاى نيك و بد بندگان خود را، چه كارهايى كه در گذشته انجام داده اند و چه كارهاى كه در آينده انجام خواهند داد، مى داند. و نيز شفاعت كننده و شفاعت شده را مى شناسد و مى داند كه چه كسى استحقاق عفو و پاداش و يا عذاب و مجازات را دارد و مادام كه قضيه چنين باشدت مجالى براى شفاعت باقى نمى ماند، مرگ به امر خود او و در چارچوبى كه او آن را اجازه دهد.
    ولا يحيطون بشى ء من علمه الا بما شاء. ضمير در ((لا يحيطون)) به همه بندگان بر مى گردد و حتى فرشتگان و پيامبران را نيز در بر مى گيرد. علم به معناى معلوم است ، نظير خلق به معناى مخلوق و اكل به معناى ماءكول . معناى آيه روشن است و اگر توضيح بيشترى مى خواهيد، آيه 26 سوره جن را بخوانيد: عالم الغيب فلا يظهر على غيبه اءحدا # الا من ارتضى من رسول و نيز آيه 32 سوره بقره را بخوانيد: سبحانك لا علم لنا الا ما علمتنا.
    وسع كرسيه السموات والاءرض . نظريه هاى مفسران در مورد معناى كرسى بسيار و نيز مختلفند. برخى از اين نظريات ، سخنى است كه بدون آگاهى درباره خداوند گفته شده است . بهترين آنها دو نظريه است :
    1. كرسى ، كنايه از عظمت و قدرت خداست .
    2. مراد از كرسى ، علم است ، بدين معنا كه علم خداى سبحان بر همه چيز احاطه دارد. سياق آيه نيز همين نظريه را ترجيح مى دهد.
    ولا يؤ وده حفظهما و هو العلى العظيم . يعنى بر خدا نگه دارى آسمان و زمين و تدبير آنچه در آنها دشوار نيست ، چگونه بر او دشوار باشد در حالى كه آفريدن مگس بر جهان براى او يكسان است و مادام كه خداى سبحان بخواهد چيزى را بيافريند، به او مى فرمايد: ((موجود شو؛ پس موجود مى شود)).
    شى ء از لاشى ء
    به وجود آورنده شى ء بر دو نوع است : يكى از نوع ماده است و دومى منزه و پاك از ماده . اين دو نوع فاعل (به وجود آورنده ) از چند جهت با يكديگر تفاوت ندارد:
    1. فاعل مادى به حركت و ابزار نيازمند است ، بر خلاف فاعل غير مادى كه نياز ندارد.
    2. فاعل مادى خسته مى شود، بر خلاف دوم .
    3. بر فاعل مادى محال است كه شى ء را از لاشى ء به وجود آورد و اين كار بر فاعل غير مادى محال نيست . از اين جا آشكار مى شود كه قياس خالق به مخلوقى كه در ايجاد شى ء از لاشى ء ناتوان مى باشد، قياسى است مع الفارق . چگونه درست خواهد بود مقايسه كسى كه از همه چيز بى نياز است و هر چيزى به او نياز دارد و به شى ء مى گويد: موجود شو؛ پس موجود مى شود، با موجودى ناتوان و نيازمند به هر چيزى .
    در دين ، اجبارى نيست
    لا إِكْرَاهَ فى الدِّينِ قَد تّبَينَ الرّشدُ مِنَ الغَىّ‏ِ فَمَن يَكْفُرْ بِالطغُوتِ وَ يُؤْمِن بِاللّهِ فَقَدِ استَمْسك بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقَى لا انفِصامَ لَهَا وَ اللّهُ سمِيعٌ عَلِيمٌ(256)
    اللّهُ وَلىّ الّذِينَ ءَامَنُوا يُخْرِجُهُم مِّنَ الظلُمَتِ إِلى النّورِ وَ الّذِينَ كَفَرُوا أَوْلِيَاؤُهُمُ الطغُوت يُخْرِجُونَهُم مِّنَ النّورِ إِلى الظلُمَتِ أُولَئك أَصحَب النّارِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(257)
    در دين هيچ اجبارى نيست . هدايت از گمراهى مشخص شده است . پس هر كس كه به طاغوت كفر ورزد و به خداى ايمان آورد، به چنان رشته استوارى چنگ زده كه گسستنى نباشد. خدا شنوا و داناست . (256) خدا ياور مومنان است . ايشان را از تاريكيها به روشنى مى برد؛ ولى آنان كه كافر شده اند. طاغوت ياور آنهاست كه آنها را از روشنى به تاريكيها مى كشد. اينان جهنميانند و همواره در آن خواهند بود. (275)
    واژگان
    الرشد: مطابق بودن با واقعيت و نيز در هر كار نيك به كار مى رود و مراد از آن در اين جا ايمان است .
    الغى : متضاد ((رشد)) است و مراد از آن در اين جا، كفر است ؛ چرا كه سخن درباره دين مى باشد.
    الطاغوت : مصدر و به معناى سركشى است ، نظير ((ملكوت)) و ((رحموت)) و براى مفرد و جمع و مذكر و مونث به كار مى رود.
    العروة : دستگيره دلو و بند شلوار.
    الوثقى : مونث ((اوثق)) و به معناى سخت تر و محكم تر.
    الانفصام : قطع شدن و پاره گشتن .
    تفسير
    لا اكراه فى الدين . اگر ما به طور مستقل و جدا از سياق آيه به اين واژه نظر افكنيم ، مى فهميم كه خداوند حكمى را تشريع نكرده كه در آن اندى اجبار وجود داشته باشد و اگر انسان سخنى را از روى اجبار بگويد و عملى را انجام دهد، از ديدگاه شريعت هيچ ارزش دنيوى و اخرى ندارد؛ ولى از جمله قد تبين الرشد من الغى كه علت عدم اجبار را بيان مى كند، چنين بر مى آيد كه ((فى)) در اين جا به معناى ((على)) است يعنى ؛ لا اكراه على الدين .
    چنان كه در آيه 71 سره طه : و لاءصلبنكم فى جذوع النخل ((فى)) به معناى ((على)) است . بنابراين ، معناى آيه بدين ترتيب است : اسلام هيچ كس را مجبور نمى كند (كه دين را بپذيرد.) بلكه كافر را تنها با دليل و برهان ملزم مى سازد: ((بگو: اين سخن حق از جانب پروردگار شماست هر كه بخواهد ايمان بياورد و هر كه بخواهد كافر شود)).(408) ((آيا تو مردم را به اجبار وا مى دارى كه ايمان بياورند)).(409)
    سوال : امكان ندارد كه دين اجبارى باشد، چرا كه دين يك امر قلبى است و همانند تصورات ذهنى از توان انسان خارج است و تنها گفتار و كردار كه با اراده شخص انجام مى شود، ممكن است اجبارى باشد. بنابراين ، به چه دليل خداوند از اجبار كردن در پذيرفتن دين نهى كرده است ؟
    پاسخ : جمله لا اكراه فى الدين به شكل خبرى است و اگر همين اخبار مراد باشد، سوال فوق از اساس وارد نيست ، زيرا در اين صورت ، معناى آيه اين مى شود كه دين عبارت از اعتقاد است و اعتقاد، همان باورى است كه اجبارى در آن نيست . و اگر مراد از جمله فوق انشا و نهى از اجبار در پذيرش ‍ دين باشد، معناى آن بدين ترتيب است : اى مسلمانان ، پس از آن كه دلايل و براهين بر اثبات توحيد و نبوت اقامه شد، كسى را به گفتن لا اله الا الله محمد رسول الله مجبور نكنيد.
    اما در اين جا پرسش ديگرى پيش مى آيد و آن اين كه پاسخ مزبور با اين سخن پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) تضاد دارد كه ((من مامور شدم كه با مردم بجنگم تا اين كه بگويند: لا اله الا الله ، اگر اين كلمه را گفتند، خون و مالشان از سوى من ، محفوظ خواهد ماند)).
    پاسخ : اسلام به چند سبب جنگ را مجاز دانسته است :
    1. به سبب دفاع از جان ، خداوند فرموده است : ((با كسانى كه با شما جنگ مى كنند، در راه خدا بجنگيد و تعدى مكنيد، زيرا خدا تعدى كنندگان را دوست ندارد)).(410)
    2. به سبب دفع تجاوز، خداوند فرموده است : ((... با آن كه تعدى كرده است بجنگيد تا به فرمان خدا باز گردد)).(411)
    3. براى اين كه دشمنان اسلام و مسلمانان ، هر چند در ظاهر و با زبان اسلام بياورند و اين تظاهر به اسلام به مصلحت تمام انسانها، خواه مسلمان و خواه غير مسلمان باشد و اين مصلحت را نيز تنها امام معصوم يا نايب او تعيين مى كند و بر هيچ مسلمانى ، هر كه باشد، جايز نيست كه به خاطر گفتن كلمه ((لا اله الا الله)) و انتشار آن (با كفار) بجنگد، مگر اين كه معصوم و يا نايب او كه حاكم مجتهد و عادل باشد فرمان اين جنگ را صادر كند و مراد از حديث : ((من ماءمور شدم تا با مردم بجنگم ...)) نيز همين صورت است ، بدين معنا كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى فرمايد: من با مردم مى جنگم در صورتى كه من و يا نايبم بدانيم كه جنگ به خاطر كلمه ((لا اله الا الله)) به نفع بشريت است و در غير اين صورت ، براى هيچ كس ، هر كه باشد، جايز نيست كه احدى را به گفتن ((لا اله الا الله)) مجبور كند. لازم به يادآورى است كه دفاع از جان و يا از دين و حق نياز به اجازه حاكم و يا ديگرى ندارد. ما قبلا در هنگام تفسير آيه 193 در بخش ((نبرد اسلام عليه ظلم و فساد)) در اين باره سخن گفتيم .
    قد تبين الرشد من الغى . خداوند با روشن ترين سخن ، و محكم ترين دليل ، حق را بيان كرده است تا آن جا كه حجتى براى كافران و بهانه اى براى بهانه گيران باقى نمانده است و هر كس كه راه هدايت و حق را بشناسد، راه ستم و باطل را نيز مى شناسد، چرا كه پس از حق ، جز گمراهى وجود ندارد. ملا صدرا سخنى دارد بدين مضمون : معناى ((تبين الرشد من الغى)) آن است كه انسان با توجه به دلايل و براهين و انديشيدن درباره آنها، حق را از باطل و ايمان را از كفر جدا سازد؛ اما كسى كه از روى تقليد اعتقاد پيدا مى كند، ميان او و حيوان ، جز همين اعتقاد، تفاوت ديگرى وجود ندارد. البته ، كسى كه با نيت خالص و صفاى باطن به صالحان اقتدا كند، همان پاداشى را در قيامت دريافت خواهد كرد كه صالحان دريافت مى كنند.
    فمن يكفر بالطاغوت و يؤ من بالله فقد استمسك بالعروة الوثقى لا انفصام لها. اقوال و نظريه ها در تفسير ((طاغوت)) زياد است . برخى از مفسران ، آنها را تا نه نظريه رسانده اند. برخى گفته اند: مراد از طاغوت شيطان است . برخى گفته اند: مراد از آن ، دنياى پست است . نزديك ترين نظريه به فهم و معناى لفظ، تفسير شيخ محمد عبده است و آن اين كه طاغوت چيزى است كه پرستش آن و ايمان به آن موجب طغيان و بيرون رفتن از راه حق شود. مراد از چنگ زدن به عروة الوثقى ، رفتن بر راه راست است كه رونده آن هيچ گاه راهش را گم نمى كند؛ نظير كسى كه به محكم ترين رشته دست زده باشد. مراد از ((لا انفصام لها)) آن است كه اين رشته آن قدر محكم است كه پاره نمى شود. مقصود آيه آن است كه ايمان به خدا رشته محكمى است كه هرگز پاره نمى شود و كسى كه بدان چنگ زند راه نجات را گم نمى كند. در صحيح مسلم آمده است كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((من در ميان شما دو چيز را باقى گذاردم مادام كه به آن دو چنگ بزنيد، هرگز پس ‍ از من گمراه نمى شويد و يكى از آنها از ديگرى بزرگ تر است . اين دو عبارتند از: كتاب خدا كه همچون ريسمان محكمى از آسمان تا به زمين كشيده شده است و نيز عترت من ، اهل بيت من . اين دو هرگز از يكديگر جدا نمى شوند تا در كنار حوض بر من وارد گردند)). ترمذى نيز اين حديث را نقل كرده است .
    در زمان ما، مسلمانان هر دو را ترك كردند و امام على (عليه السلام ) به اين موضوع اشاره كرده است : ((بر مردم زمانى خواهد آمد كه از قرآن جز نوشتار آن و از اسلام جز نام آن باقى نماند)).
    والله سميع عليم . خداوند كلمه توحيد را از مومنان و سخن كفرآميز را از كافران مى شنود و نيز آنچه را در دلهاى آنها مى گذرد مى داند و هر كدام را بر طبق اعمالش كيفر مى دهد.
    الله ولى الذين آمنوا يخرجهم من الظلمات الى النور. مفسران در اين كه مراد از اين آيه چيست ، دچار اختلاف بزرگى شده اند و برخى از اين نظريات موجب پيدايش اشكالات عقيدتى شده است ، آن جا كه ملا صدرا گفته است : در اين جا، اشكال بزرگى وجود دارد كه بر دانشمندان حل آن بسيار دشوار مى نمايد. شيخ محمد عبده گفته است : برخى از تفاسير، تفسير عوام (كم سوادان ) است كه از شيوه هاى عالى فهم واژه ها برخوردار نمى باشند و يا تفسير عجم هايى است كه شايستگى چندانى در فهم واژه ها ندارند.
    سبب اختلاف مفسران و پيدايش اشكالات در اثر اين اختلاف آن است كه مفسران از آيه چنين برداشت كرده اند كه خداوند تنها اداره امور مومنان را به عهده دارد و نه ديگران را. آنها اين معنا را برداشت نكرده اند كه مومنان تنها كسانى هستند كه خدا را ولى و ياور خود قرار مى دهند. در حالى كه ميان اين دو برداشت تفاوت زيادى وجود دارد. به سبب برداشت نخست مفسران است كه اين اشكال پديد آمده است كه ولايت خداوند تمام خلايق را به طور يكسان در بر مى گيرد و تنها به مومنان اختصاص ندارد.
    در هر حال ، نظريه هاى مفسران و يا بسيارى از آنها با سياق آيه سازگار نيست . معناى درستى كه هيچ شبهه اى بر آن وارد نمى باشد و با آيه فمن يكفر بالطاغوت و يومن بالله ... نيز هماهنگى دارد، آن است كه مومنان جز خدا سرپرست ديگرى براى خود نمى گيرند و حكومت هيچ كس جز الله را نمى پذيرند. آنان به او پناه مى برند و در عقايد، گفتارها و كردارهاى خود به كتاب او و سنت پيامبرش اقتدا مى كنند و به گمراهان و طاغوت ها، هر چند مقام بلند داشته باشند، اعتماد ندارد. برخلاف كافران كه طاغوت را ياور و سرپرست خود قرار مى دهند، نه خدا را.
    ترديدى نيست كه اگر كسى به خدا ايمان آورد و صميمانه از او اطاعت كند و به وسيله آيات و دلايل او از روى صداقت و اخلاص هدايت شود، به توفيق و عنايت خداوند از تاريكى بدعت ها و گمراهى ها و هوسها و نادانى ها در امان مى ماند و از نور شناخت حق و ايمان درست روشنايى مى گيرد و معناى يخرجهم من الظلمات الى النور نيز همين است .
    و الذين كفروا اءولياؤ هم الطاغوت يخرجونهم من النور الى الظلمات . رازى گفته است : ((طاغوت مصدر است همانند ((ملكوت)) و براى مفرد و جمع به كار مى رود)). بر اين اساس ، اين پرسش و يا اشكال وارد نمى آيد كه لفظ ((طاغوت)) با لفظ ((اوليا))، همخوانى ندارد. چه در اين صورت بايد چنين مى فرمود: ((اءولياؤ هم الطواغيت)) و يا اين كه مى فرمود: ((وليهم الطاغوت)) (كه هر دو جمع و يا مفرد آورده مى شد، لكن وقتى ((طاغوت)) مصدرى باشد كه در مفرد و جمع به كار مى رود) معناى آيه اين مى شود: كافران ، گمراهان و سركشان را اولياى خود قرار مى دهند، نه خدا را و از اوامر و نواهى آنها اطاعت مى كنند و اين گمراهان ، آنان را به سوى راه هلاكت مى برند و از روشنايى عقل و فطرت بيرون مى آورند و به سوى تاريكيهاى كفر و بدعت مى كشانند.
    جاويد بودن در آتش
    قرآن كريم در چند آيه آشكارا بيان كرده است كه نوعى از گناهكاران هميشه در آتشند و نيز بيان نموده كه از اين نوع ، كسانى هستند كه به خدا كافر شوند و آيات او را تكذيب كنند. خداوند فرموده است : ((كسانى كه كافر شوند و آيات خدا را تكذيب كنند، خود اهل جهنمند و جاودانه در آن جا خواهند ماند))(412) همچنين از اين دسته است كسى كه مومنى را عمدا بكشد، خداوند فرموده است :
    ((و هر كس مومنى را به عمد بكشد، كيفر او جهنم است كه در آن همواره خواهد بود...))(413) و نيز ((و هر كه از خدا و رسولش فرمان نبرد و از احكام او تجاوز كند، او را داخل در آتش كند و همواره در آن جا خواهد بود))(414) و نيز از اين نوع است كسى كه در گناهانش غرق شود: ((آرى ، آنان كه مرتكب كارى زشت مى شوند و در گناه غرقه مى گردند، اهل جهنمند و جاودانه در آن)).(415)
    ترديدى نيست كه خداوند به سبب عدالتى كه دارد، جز كسى را كه مستحق عذاب است ، عذاب نمى كند و نيز عذاب او از لحاظ شدت و ضعف ، به نوع گناه و جنايت بستگى دارد، براى نمونه ، گناه كسى كه در زمين فساد مى كند و زراعت و نسل را از بين مى برد با گناه كسى كه درهمى را مى دزدد و يا پشت سر رقيب شغلى خود غيبت مى كند تفاوت دارد. با اين وجود، پرسش زير مطرح مى شود:
    جاويد ماندن انسان در آتش ، در حال يكه شعله هاى آتش همچون قصر بر سر او افكنده مى شود و با آهن گداخته پشت او سوزانده مى شود و شكمش ‍ با آب داغ پر مى شود و به او اجازه داده نمى شود كه استراحت كند و عذاب وى تخفيف داده نمى شود تا نفسى تازه كند و از سوى ديگر، اين انسان آن قدر ضعيف است كه پشه او را رنج مى دهد آب دهن ، او را مى كشد و عرق ، او را بد بو مى سازد، چنان كه اميرالمومنين (عليه السلام ) فرموده است ؛ آيا چنين عذابى دردناك و بزرگ براى اين موجود ضعيف و ناتوان با ذات خداوندى كه خير، رحمت ، كرامت ، بخشش ، لطف و احسان محض است ، سازگارى دارد؟ بله ، معقول است كه انسان تا مدت معينى گرفتار عذاب باشد و يا از نعمتها به كلى محروم گردد، ولى اين كه انسانها دايما گرفتار عذاب باشند، به گونه اى كه هرگاه پوست بدنشان بسوزد، پوست ديگرى به آنان داده شود و حتى لحظه اى از عذاب از آنان قطع نشود. اين دوام و ابدى بودن عذاب محل پرسش است .
    اگر كسى بگويد: چه نوع عذاب در يك مدت طولانى بر كشنده حسين بن على عليهما السلام يا بر كسى كه بمبم هسته اى و يا هيدروژنى بر ملتى بيفكند و آن را كاملا نابود سازد و يا بر كسى كه سنت ناشايسته اى را رايج سازد كه مدت ها باقى بماند و مفاسد زيادى را ايجاد كند، زياد است ؟
    در پاسخ او خواهيم گفت : بر افرادى كه شما يادآور شديد، هيچ گونه عذاب دردناكى زياد نيست ، لكن همه گناهكاران ، يزيد و همه بمبها، هسته اى و هيدروژنى نيست و همه سنت ها مردم را به گروه ها و دسته هاى دشمن با يكديگر تقسيم نمى كند. لكن سوال درباره افراد ياد شده در بالا نيست ، بلكه سوال درباره كسانى است كه گناهان و جنايتهايشان به مراتب كمتر از اين افراد مى باشد و اين كه آيا اين گناهكاران نيز در آشت جاويدان خواهند بود يا نه ؟
    شايد بپرسيد: با نصوص قرآنى و سنت نبوى كه در مورد جاويد ماندن در آتش وارد شده اند چه مى كنيد؟
    جواب مى دهيم : هر كدام از آنها را مى توان تاءويل كرد.
    باز هم ممكن است بپرسيد: هر چيزى كه درباره آن نص آمده ، تا جايى كه امكان دارد، واجب است به ظاهر آن نص عمل كرد و نيز جاويد بودن برخى از گناهكاران در آتش ذاتا محال نيست ؟
    مى گوييم ، بله ، لكن حمل واژه ((خلود)) بر مدت طولانى ، نه بر هميشه ، امرى است كه نه از لحاظ فصاحت و بلاغت اشكالى دارد و نه شريعت و عقل آن را انكار مى كند.
    باز هم ممكن است بپرسيد: فقها اين جواب را نمى پسندند، چرا كه از ديدگاه آنان ، حمل لفظ بر خلاف ظاهر جايز نيست مگر به يكى از اسباب سه گانه زير:
    1. قرينه عرفى نظير حمل عام بر خاص .
    2. قرينه شرعى همانند روايتى كه از معصوم رسيده و معنايش نيز روشن باشد.
    3. قرينه عقلى كه احتمال خلاف در آن نرود. و در موضوع مورد بحث ما هيچ كدام از اين قرينه ها وجود ندارد.
    پاسخ : اولا، گمان مى كنم فقهايى كه از دلايل رحمت خداوند آگاهى دارند، در اين جهت با من موافقند كه اين دلايل مى توانند دلايل هميشه ماندن در آتش را از ظاهر آنها منصرف كنند و به برخى از گناهكاران منحصر نمايند. از جمله اين دلايل رحمت ، حديث قدسى است كه خداوند مى فرمايد: ((رحمتم بر خشمم پيشى گرفته است)) و نيز حديث شريف : ((شفيعان در روز قيامت زيادند و آخرين كسى كه شفاعت مى كند، خداوند ارحم الراحمين است ... خداوند در قيامت آن قدر رحمت خود را گسترش ‍ مى دهد كه حتى ابليس گردن مى كشد و طمع آن را مى كند)). در برخى از روايات آمده است : ((حسن بصرى گفت : شگفت از كسى نيست كه هلاك شده و چگونه هلاك شده است ! بلكه شگفت از كسى است كه نجات پيدا كرده و چگونه نجات يافته است ! امام زين العابدين (عليه السلام ) فرمود: اما من مى گويم : شگفت از كسى نيست كه نجات يافته و چگونه نجات يافته است ! بلكه با توجه به وسعت رحمت خدا، شگفت از كسى است كه هلاك شده و چگونه هلاك شده است !)). وقتى اين روايات را بر آيه 53 سوره زمر عطف كنيم : ((بگو: اى بندگان من كه بر زيان خويش اسراف كرده ايد، از زحمت خدا ماءيوس مشويد، زيرا خدا همه گناهان را مى آمرزد...))، قرينه قطعى براى ما مى شود كه دلايل هميشه بودن در آتش را از ظاهر آنها منصرف و به برخى از گناهكاران اختصاص مى دهد.
    ثانيا، ما درباره امور عقيدتى كه يقينى است سخن مى گوييم ، نه در مورد مسائل فرعى كه ظنى مى باشد. فقها با وجود اين كه انسانهايى پرهيزكار و مومن هستند، اما نسبت به احكام دينى آگاهى دارند، نه نسبت به امور عقيدتى و حتى بسيارى از آنان در مسائلى كه به صفات و افعال خداوند بر مى گردد همانند مقلدان هستند و اما در مورد دلايلى كه به وجود بارى تعالى مربوط مى شود، تنها دور و تسلسل و پى بردن از اثر به موثر را مى دانند. (البته همين جا بگويم كه من از كسانى هستم كه تقليد را، در صورتى كه مطابق با واقع باشد، در اصول عقايد درست مى دانم .)
    ثالثا، عقل خلف وعده را قبيح مى شمارد، نه خلف تهديد را؛ براى نمونه ، اگر به ديگرى بگويى : من به تو نيكى مى كنم و آن گاه خلاف آن را انجام دهى در نزد عقل و عاقلان ، محكوم خواهى بود؛ اما اگر به كسى كه بر او حقى دارى بگويى : من حقم را از تو مى گيرم و سپس سهل انگارى كنى و او را ببخشى ، هم در نزد خدا مورد ستايش قرار مى گيرى و هم در نزد مردم . به ويژه اگر طلبكار، ثروتمند و بدهكار، نيازمند باشد. و همه مى دانند كه خدا از جهانيان و عذاب آنها بى نياز و آنان به رحمت و عفو او به شدت نيازمندند.
    آخرين سوال : آيات جاويد ماندن در آتش را به چه چيز تاءويل و به كدام معنا حمل مى كنيد؟
    next page

    fehrest page


    back page

  4. #44
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    پاسخ : مى توان اين آيات را بر طولانى بودن مدت حمل كرد، نه بر هميشگى بودن و يا بر باقى ماندن در آتش بدون عذاب نظير خيمه حاتم طايى (416) و يا وجود ابراهيم (عليه السلام ) در آتش . اين موضوع را آنچه در برخى از روايات آمده است تاييد مى كند و آن اين كه برخى از جهنميان با اخگرهاى آتش ، بازى مى كنند و آنها را به سوى يكديگر پرتاب مى نمايند. بى ترديد، اين بازى حتى با عذاب خفيف نيز قابل جمع نيست چه رسد به عذاب شديد. براى خداوند هيچ مشكل نيست كه آتش را همان گونه كه براى ابراهيم (عليه السلام ) سرد كرد، براى ديگران نيز سرد كند. محيى الدين ابن عربى در جزء دوم كتاب الفتوحات المكيه ، صفحه 127 گفته است : ((هيچ يگانه پرستى كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به سوى او مبعوث گرديده ، در آتش باقى نمى ماند، زيرا به بركت اهل بيت عليهم اسلام آتش بر يگانه پرستان سرد و سلامت مى شود، پس چه بزرگ است بركت اهل بيت !)).
    جدال با ابراهيم
    أَ لَمْ تَرَ إِلى الّذِى حَاجّ إِبْرَهِيمَ فى رَبِّهِ أَنْ ءَاتَاهُ اللّهُ الْمُلْك إِذْ قَالَ إِبْرَهِيمُ رَبىَ الّذِى يُحْىِ وَ يُمِيت قَالَ أَنَا أُحْىِ وَ أُمِيت قَالَ إِبْرَهِيمُ فَإِنّ اللّهَ يَأْتى بِالشمْسِ مِنَ الْمَشرِقِ فَأْتِ بهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِت الّذِى كَفَرَ وَ اللّهُ لا يهْدِى الْقَوْمَ الظلِمِينَ(258)
    آن كسى را كه خدا به او پادشاهى ارزانى كرده بود نديدى كه با ابراهيم درباره پروردگارش محاجه مى كرد؟ آن گاه كه ابراهيم گفت : پروردگار من زنده مى كند و مى ميراند. او گفت : من نيز زنده مى كنم و مى ميرانم . ابراهيم گفت : خدا خورشيد را از مشرق بر مى آورد تو آن را از مغرب برآور. آن كافر حيران شد؛ زيرا خدا ستمكاران را هدايت نمى كند. (258)
    واژگان
    حاجّ: مجادله كرد.
    بهت : حيران و خاموش شد (در مقابل دليل زبان بند شد.)
    اعراب
    ((اءن آتاه))، مصدرى كه از ((اءن)) و ما بعدش ريخته مى شود، مفعول لاجله است براى ((حاج))، چرا كه آنچه باعث محاجه آن شخص شد، دادن پادشاهى به وى بود.
    تفسير
    خداى سبحان در آيه پيشين بيان كرد كه ياور مومنان ، خداست و آنان از تاريكى ترديد بيرون مى آيند و به روشنايى هدايت و ايمان مى رسند. اما ياوران كافران ، طاغوت است و آنان از روشنايى فطرت به سوى تاريكى كفر و گمراهى بيرون مى روند. اينك خداوند داستان مومنى را براى پيامبرش ‍ بازگو مى كند كه از تاريكى ترديد به سوى نور ايمان بيرون رفت و نيز داستان كافرى را بيان مى كند كه از روشنايى فطرت به سوى تاريكى كفر بيرون آمد و با ابراهيم به مجادله برخاست .
    خداوند چنين فرمود: اءلم تر الى الذى حاج ابراهيم فى ربه اءن آتاه الله الملك اذ قال ابراهيم ربى الذى يحيى و يميت قال اءنا اءحيى و اءميت ... اين گفتگو را كه به شيوه تعجب از جدال كننده با انكار بر اوست ، خداوند براى پيامبر خود و نيز براى تمام مردم ذكر مى كند.
    ابراهيم (عليه السلام ) مردم را به طرد بت ها و طاغوت ها و نيز روى آوردن به عدالت و برابرى فرا خواند. از اين رو، اشراف و حاكمان به ستيز و مخالفت با وى برخاستند. البته ، نه به سبب اين كه دعوت او را باطل بدانند، بلكه به سبب بيم از دست رفتن منافع و در آمدها و حفظ مقامهاى خود، دست به اين كار مى زدند. طبق معمول ، آنان در آغاز به مجادله زبانى با ابراهيم (عليه السلام ) پرداختند و زمانى كه مجاب و ناتوان شدند، عليه او اعلان جنگ كردند و تلاش نمودند تا ابراهيم در آتش بسوزانند و از اين طريق از وى رهايى يابند، درست مانند كارى كه استعمارگران امروز مى كنند. آنها تبليغات گمراه كننده و منافقانه اى را از طريق روزنامه ها و راديوهاى مزدور به راه مى اندازند و اگر نتوانستند كارى از پيش ببرند، دست به توطئه كودتا مى زنند و اگر باز هم شكست خوردند، بمبهاى ((ناپالم)) و يا نوعى ديگر را بر سر مردم بى دفاع و مستضعف فرو مى ريزند.
    كسى كه مقام و ثروت او را به طغيان وادار كرده بود، به ابراهيم گفت : پروردگارت كيست ؟ ابراهيم پاسخ داد: پروردگارم همان كسى است كه به هر كسى بخواهد زندگى مى دهد و آن گاه آن را از او مى ستاند و در اين كار، احدى با او شريك نيست . آن طاغوت گفت : من نيز اين توان را دارم . آن گاه دو مرد را احضار كرد. يكى را كشت و ديگرى را رها كرد. هنگامى كه ابراهيم (عليه السلام ) مغالطه و شيطنت آن طاغوت را مشاهده كرد و ديد كه او با تكيه به تحريف لفظ نسبت به دليل ارائه شده خود را به نفهمى مى زند، نمونه ديگرى از قدرت خداوند را كه وى نمى توانست مغالطه كند و مدعى آن گردد متذكر شد و فرمود:
    فان الله ياءتى بالشمس من المشرق فاءت بها من المغرب فبهت الذى كفر. در اين جا بود كه طاغوت از تحريف و گمراه كردن ناتوان شد. آرى ، تمام باطل گرايان اين چنينند كه دلايل خود را با تقلب و تدليس تلفيق مى كنند و هر زمان كه نيرنگ آنان موثر نيفتد كاملا نااميد مى شوند و سر تا پايشان را ترس و حيرت فرا مى گيرد.
    برخى از مفسران گفته اند: ابراهيم (عليه السلام ) از پاسخ نخست (خداى من زنده مى كند و مى ميراند) به پاسخ دوم (خورشيد را از مغرب بياور) عدول كرد تا جدال را به سرعت قطع و از طولانى شدن آن جلوگيرى كند. رازى و شيخ محمد عبده گفته اند: سخن ابراهيم : ((فاءت بها من المغرب )) پاسخى ديگر محسوب نمى شود، بلكه انتقال از يك مثال به مثالى ديگر است تا دليل را روشن سازد، چرا كه معناى آيه اين است : كسى كه زندگى مى بخشد، همان كسى است كه خورشيد را از مشرق بيرون مى آورد. (گويى ابراهيم به طاغوت مى گويد:) اگر تو توانستى نسبت به مثال اول قومت را فريب دهى ، اما در اين مثال از انجام آن ناتوانى .
    حال ، سخن ابراهيم (عليه السلام ) چه دو پاسخ باشد و چه دو مثال ، آن كافر محكوم گرديد. سبب اين محكوميت باطل بودن وى و سبب باطل بودن او كافر بودنش بود.
    والله لا يهدى القوم الظالمين يعنى خداوند كسانى را كه با يارى كردن باطل و ستيز با حق ، بر خود ستم كردند، هدايت نمى كند.
    آيه نام طاغوت را نبرده است ، چرا كه هدف ، استنباط اندرز (و پيام ) داستان است ، نه نام قهرمان آن . مشهور است كه مراد از اين طاغوت نمرود بن كنعان بن سام بن نوح مى باشد. گفته اند: او نخستين كسى بود كه تاج بر سر نهاد و تكبر ورزيد و ادعاى خدايى كرد. ما در آينده ، چنان چه مناسبت اقتضا كند، داستان ابراهيم و قومش را در سوره انبيا و سوره هاى ديگر باز هم مطرح خواهيم كرد.
    مردى كه از دهكده خالى عبور كرد
    أَوْ كالّذِى مَرّ عَلى قَرْيَةٍ وَ هِىَ خَاوِيَةٌ عَلى عُرُوشِهَا قَالَ أَنى يُحْىِ هَذِهِ اللّهُ بَعْدَ مَوْتِهَا فَأَمَاتَهُ اللّهُ مِائَةَ عَامٍ ثُمّ بَعَثَهُ قَالَ كمْ لَبِثْت قَالَ لَبِثْت يَوْماً أَوْ بَعْض يَوْمٍ قَالَ بَل لّبِثْت مِائَةَ عَامٍ فَانظرْ إِلى طعَامِك وَ شرَبِك لَمْ يَتَسنّهْ وَ انظرْ إِلى حِمَارِك وَ لِنَجْعَلَك ءَايَةً لِّلنّاسِ وَ انظرْ إِلى الْعِظامِ كيْف نُنشِزُهَا ثُمّ نَكْسوهَا لَحْماً فَلَمّا تَبَينَ لَهُ قَالَ أَعْلَمُ أَنّ اللّهَ عَلى كلّ‏ِ شىْ‏ءٍ قَدِيرٌ(259)
    يا مانند آن كسى كه به دهى رسيد. دهى كه سقف هاى بناهايش فرو ريخته بود. گفت : از كجا خدا اين مردگان را زنده كند؟ خدا او را به مدت صد سال ميراند. آن گاه زنده اش كرد و گفت : چه مدت در اين جا بوده اى ؟ گفت : يك روز يا قسمتى از روز. گفت : نه ، صد سال است كه در اين جا بوده اى . به طعام و آبت بنگر كه تغيير نكرده است و به خرت بنگر. مى خواهيم تو را براى مردمان عبرتى گردانيم . بنگر كه استخوان ها را چگونه به هم مى پيونديم و گوشت بر آن مى پوشانيم . چون قدرت خدا بر او آشكار شد، گفت : مى دانم كه خدا بر هر كارى تواناست . (259)
    واژگان
    خاوية : خالى . گفته مى شود: خوت الدار، وقتى اهل خانه ، آن را تخليه كنند. عروش : جمع ((عرش)) به معناى سقف خانه و نيز هر سايه بانى را عرش و عريش گويند.
    لم يتسنه : تغيير نكرد. برخى گفته اند: اين واژه از ((سنة)) گرفته شده و معناى آن اين است : سالها بر آن شخص گذشت . بنابراين نظريه ((هاء)) در ((يتسنه)) اصلى است . برخى گفته اند: از ((تسنن الشى ء؛ فاسد گرديده))، گرفته شده است . بر اين اساس ، ((هاء)) در ((يتسنه)) براى سكت است نظير ((هاء)) در ((حسابيه))، ((ماليه)) و ((سلطانيه)) كه در آيات سوره حاقه آمده اند.
    ننشزها: با ((راء)) قرائت شده است به معناى : زنده مى كنيم آن را و نيز با ((زاء)) قرائت شده به معناى بلند مى كنيم آن را.
    اعراب
    ((كالذى))، ((كاف)) اسم است و به معناى مثل و محل آن مجرور، بنابراين كه عطف است بر ((الذى حاج ابراهيم)). جمله و هى خاوية على عروشها حال از ((قرية)) است . به اين سخن نحويان كه صاحب حال باى معروفه باشد نبايد توجه كرد، زيرا قرآن براى آنها حجت است ، نه آنها براى قرآن . البته بايد يادآور شد كه بسيارى از اوقات صاحب حال معرفه است . ((انى)) در محل نصب بنابر حاليت و صاحب حال لفظ جلاله است . ((كم)) در محل نصب ، بنابراين كه ظرف است براى ((لبثت)) و در معنا: ((كم مدة لبثت)) است . ((كيف)) در محل نصب و حال از ضمير مستتر در ((ننشز)) چنان كه صاحب مجمع البيان گفته است . صاحب بحرالمحيط گفته است : ((كيف)) بدل از ((العظام)) مى باشد.
    تفسير
    آيه پيشين مثالى بود براى كافرى كه طاغوت را ياور خود قرار دهد و از روشنايى به سوى تاريكى ها برود. و اين آيه مثالى است براى مومنى كه خدا را ياور خود قرار دهد و از تاريكيها به سوى روشنايى برود.
    اءو كالذى مر على قرية و هى خاوية على عروشها قال اءنى يحيى هذه الله بعد موتها. خداوند نام دهكده و نيز نام كسى را كه از آن گذر كرد، بيان نفرموده است . از اين رو، مفسران اختلاف نظر پيدا كرده اند كه آيا آن شخص ، كافرى بوده ، يا پيامبرى و يا مومنى راستين ؟ و به فرض اين كه كافر نبوده ، آيا عزير (عليه السلام ) بوده است ، يا ارميا (عليه السلام ) و يا خضر (عليه السلام )؟ و نيز در آن دهكده اختلاف كرده اند كه آيا بيت المقدس ‍ بوده يا غير آن ؟ دليلى كه آن را مشخص كند در دست نيست و كسانى كه نام آنرا تعيين كرده اند، مستندشان تنها اسرائيليات است .
    ((خاوية)) يعنى خالى از ساكنان . ((عروش ، به معناى سقف هاى خانه هاست و مراد اين است كه خانه هاى آن دهكده ويران شده و كسى در آنها باقى نمانده بود. شگفت زده شدن آن عابر، به خاطر چگونگى آفرينش ‍ مجدد ساكنان دهكده بود، نه به سبب منظره خود دهكده .
    بايد در پاسخ كسى كه تصور مى كند شخص عبور كننده از آن دهكده كافر بود - زيرا در قدرت خدا شك كرد - گفت : هر كسى در ذهنش شبهه اى خطور كند و بخواهد آن را برطرف سازد، كافر نيست بلكه عكس آن درست است ، چرا كه ابراهيم (عليه السلام ) از پروردگارش خواست به وى نشان دهد كه چگونه مردگان را زنده مى كند، در حالى كه او به خدا ايمان و يقين داشت . به علاوه درخواست افزايش علم به قدرت خداوند از ايمان مخلصانه سرچشمه مى گيرد و بدين ترتيب ، خطاى نظريه كسى آشكار مى شود كه مى گويد: مسافر دهكده كافر بوده است ، آن هم به اين سبب كه وى گفت : انى يحيى هذه الله بعد موتها. هرگز وى كافر نبود و سخنش ‍ نيز انكار قدرت خدا نيست ، لكن منظره ويران و وحشتناك دهكده ، او را متحير ساخت و نتوانست راه زنده شدن دوباره ساكنان آن را درك كند.
    فاءماته الله مئة عام . خداوند او را حقيقتا ميراند، نه مجازا؛ چرا كه اين معنا از ظاهر آيه استفاده مى شود و دليلى بر تاءويل وجود ندارد. (ثم بعثه .) آن گاه ، او را به همان حال نخست برانگيخت و اين كار، براى كسى كه به افراد و اشيايى كه در جهان هستند، مى گويد: ((كن فيكون))؛ موجود شو، پس موجود مى شود، بسيار آسان است . و چيزى شگفت انگيزتر از اين نيست كه كسى قدرت خالق را با قدرت مخلوق مقايسه كند و من نمى دانم كه وجه مشتركى كه موجب درست بودن قياس مى شود چيست !!
    حساب قبر
    (قال كم لبثت .) اين پرسش براى اقرار گرفتن است ، نه استفهام واقعى . قال لبثت يوما اءو بغض يوم . اگر اجماع و روايات وجود نداشت ، مى توانستيم بگوييم : حسابى در قبر نيست و پرسش از (مردم ) تنها به روز قيامت منحصر مى شود و دليل بر اثبات اين مدعا همين آيه و نيز آيه 55 سوره روم است : و يوم تقوم الساعة يقسم المجرمون ما لبثوا غير ساعة .
    سوگند خوردن گناهكاران و غفلت آنان از مدتى كه بر مرگشان گذشته است ، سببى جز عدم حيات ندارد، زيرا احساس زمان تنها با شعور و حيات امكان پذير است .
    شيخ مفيد در كتاب اوائل المقالات ، بخش القول فى احوال المكلفين من رعايا الاءئمة بعد الوفاة گفته است : ((مردم چهار گروه اند:
    1. گروهى كه حق را شناخته و بدان عمل كرده اند. اين گروه پس از مرگ و پيش از قيامت ، زندگى سعادتمندانه اى دارند.
    2. گروهى كه حق را شناخته ، لكن از روى دشمنى بدان عمل نكرده اند. آنان نيز پس از مرگ زنده اند، ولى در عذاب و بدبختى گرفتارند.
    3. گروهى كه از باب بى تفاوتى مرتكب گناه شده اند، نه از روى عناد و دشمنى و حلال كردن حرام . اين گروه مشخص نيست كه آيا پس از مرگ و پيش از قيامت زنده اند يا نه .
    4. مستضعفان و كسانى كه ترك اطاعت خدا را كردند، لكن نه از روى دشمنى . اين گروه ، تا روز قيامت در جهان مردگان باقى مى مانند و زنده نمى باشند)).
    شيخ مفيد اين تقسيم بندى را از روايات اهل بيت عليهم السلام گرفته كه از جمله آنها اين روايت است : ((هر مرده اى در قبر عذاب نمى شود و تنها كسى كه مطلقا كافر باشد عذاب مى شود. و كسى كه با اخلاص كامل ايمان داشته باشد از نعمتهاى الهى برخوردار مى گردد و از ماسواى اين دو چشم پوشى مى شود و آنها مورد بازخواست قرار نمى گيرند تا اين كه روز قيامت فرا رسد)).
    ما در اين باره در كتاب فلسفه مبداء و معاد، در بخش ((در ميان دنيا و آخرت)) و نيز در بخش ((حساب قبر)) به تفصيل سخن گفتيم .
    قال بل لبثت مئة عام فانظر الى طعامك و شرابك لم يتسنه ؛ اين كه خداوند ((لم يتسنه)) به صيغه مفرد فرموده است ، نه به صيغه مثنا، بدان جهت است كه شراب و طعام از لحاظ اين كه هر دو زود فاسد مى شوند از يك نوعند. ((لم يتسنه)) يعنى با گذشت سالها فاسد نگرديد، بلكه به همان حال نخست خود باقى ماند و اين معجزه اى الهى است ، چرا كه خوراكى و نوشيدنى زود فاسد مى شود. و من مى ترسم از كسى كه كوشش ‍ مى كند تا قرآن را با علم روز تطبيق كند، بگوييد: آنها در يخچال قرار داشتند.
    و انظر الى حمارك ؛ يعنى به خرت نگاه كن كه چگونه پوسيده ، در حالى كه خوراكى و نوشيدنى ات همچنان به حال خود (تر و تازه ) باقى مانده است . و اين امر رساترين معجزه و نمايش قدرت در خرق عادات است ، چرا كه هوا يك هواست و شرايط، يك شرايط. بنابراين ، اگر هوا در تازه ماندن خوراك و نوشيدنى موثر بوده ، در ابتدا بايد اين اثر را بر الاغ مى گذاشته است ، زيرا الاغ بيشتر از آن دو، صلاحيت بقا را دارد. از اين رو، مردن الاغ و بقاى خوراكى و نوشيدنى به مدت صد سال در همان وضعيت نخست ، بهترين دليل بر اين است كه خدا در انجام هيچ چيزى ناتوان نيست .
    برخى گفته اند: الاغ او بدون آب و غذا به مدت صد سال زنده باقى ماند. در هر دو صورت ، خداوند اين معجزه را انجام داد تا حيرت و تعجب عزير را از اين كه چگونه ساكنان دهكده زنده مى شوند، برطرف سازد و نيز عزير را نشانه اى قرار دهد بر اثبات وجود قيامت براى كسانى كه در عصر او از وضعيت وى آگاهى پيدا مى كنند. و مراد سخن خداوند: (ولنجعلك آية للناس ) نيز همين معناست .
    و انظر الى العظام كيف ننشزها ثم نكسوها لحما. در اين باره كه آيا مراد از عظام ، استخوانهاى عزير است و يا استخوانهاى الاغ او؟ اختلاف نظر وجود دارد. برخى گفته اند: مراد، استخوان صاحب الاغ است و خداوند در ابتدا چشمان او را زنده كرد تا به بقيه جسدش بنگرد كه چگونه جمع و زنده مى شود. اين نظريه ، نسبت دادن سخن به خداوند است از روى ناآگاهى . بهتر آن است كه بگوييم مراد از عظام ، استخوان هاى الاغ است ، چرا كه صاحبش مى گويد: لبثت يوما اءو يعض يوم ؛ يك روز يا قسمتى از روز بوده ام . و اگر او مى ديد كه استخوانهايش پوسيده است ، به طولانى شدن مدت توجه پيدا مى كرد.
    ((ننشزها)) با ((زاء)) معجمه يعنى بر مى داريم آنها را و برخى را با برخى پيوند مى دهيم . خداى سبحان آن استخوان ها را با گوشت كاملا پوشانيد و به صورت اولش باز گرداند. امام على (عليه السلام ) فرمود: ((فانى شدن دنيا پس از آفرينش آن ، شگفت انگيزتر از آفرينش آن نمى باشد)).
    فلما تبين له قال اءعلم اءن الله على كل شى ء قدير. عزير اين سخن را پس ‍ از يك تجربه شخصى به زبان آورد كه در آن ترديد نداشت ؛ چگونه ترديد داشته باشد، در حالى كه با چشمان خود، آشكارا سه معجزه را ديد كه عبارت بودند از:
    1. زنده شدنش پس از مرگ .
    2. زنده شدن الاغ او.
    3. تازه ماندن خوراكى اش در مدت صد سال .
    اندرزى كه ما مى توانيم از اين داستان بگيريم آن است كه انسان خردمند نبايد آنچه را كه عقلش از درك آن ناتوان است يا با آنچه در كتاب و يا روزنامه اى خوانده و يا از استادى شنيده است سازگارى ندارد، انكار كند، بلكه نسبت به آن و حتى نسبت به چيزى كه آن را مخالف قوانين طبيعت مى داند برخورد محتاطانه داشته باشد، چرا كه علم ثابت كرده است طبيعت قوانينى تغييرناپذير و قطعى و نهايى ندارد.
    آرام گرفتن دل
    وَ إِذْ قَالَ إِبْرَهِيمُ رَب أَرِنى كيْف تُحْىِ الْمَوْتى قَالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِن قَالَ بَلى وَ لَكِن لِّيَطمَئنّ قَلْبى قَالَ فَخُذْ أَرْبَعَةً مِّنَ الطيرِ فَصرْهُنّ إِلَيْك ثُمّ اجْعَلْ عَلى كلّ‏ِ جَبَلٍ مِّنهُنّ جُزْءًا ثُمّ ادْعُهُنّ يَأْتِينَك سعْياً وَ اعْلَمْ أَنّ اللّهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ(260)
    به يادآور زمانى را كه ابراهيم گفت : اى پروردگار من ، به من بنماى كه مردگان را چگونه زنده مى سازى . گفت : آيا هنوز ايمان نياورده اى ؟ گفت : آرى ، ولى مى خواهم كه دلم آرام يابد. گفت : چهار پرنده برگير و گوشت آنها را به هم بياميز و هر جزئى از آنها را بر كوهى بنه . پس آنها را فرا خوان . شتابان نزد تو مى آيند و بدان كه خدا پيروزمند و حكيم است . (260)
    واژگان
    فصرهن : آنها را به هم بياميز و گردآور.
    اعراب
    ((اذ)) ظرف به معناى وقت و عامل آن محذوف و در تقدير: ((اذكر)) است . ((كيف)) در محل نصب بنا بر حاليت و ((تحيى)) عامل آن است . ((ليطمئن)) در محل نصب به ((اءن)) مقدره . مصدرى كه ريخته مى شود مجرور به لام و متعلق به محذوف و در تقدير ((ساءلتك للاطمئنان)) مى باشد. ((سعيا)) مفعول مطلق براى ((ياءتينك)) و يا حال است ، به معناى ((ساعيات)).
    تفسير
    تفسير آيه روشن است ، لكن مفسران ، در هر حال ، مى خواهند سبب سخن را بيابند. از اين رو، مى پرسند: با وجود اين كه ابراهيم به روز قيامت ايمان كامل داشت ، چرا چنزى درخواستى از خدا كرد؟ در پاسخ اين سوال نيز مفسران دچار اختلاف شدند و رازى دوازده نظريه را در اين باره بيان كرده است . اساسا اين بحثها هيچ گونه دليلى ندارد (و لى مورد است )، چرا كه ايمان به غيب با درخواست مشاهده عينى منافاتى ندارد، زيرا هر كس كه به خدا و فرشتگان او و خبرهاى غيبى كه در كتابهاى او آمده ، ايمان دارد و تمام مومنان ، خواه بزرگ ترين و خواه كوچكترين آنان آرزو دارند كه هر چه را از طريق غيب و وحى بدان ايمان آوردند، با چشم سر نيز مشاهده كنند و در اين ميان ، تنها على بن ابى طالب (عليه السلام ) است كه فرمود: ((اگر پرده از جلو چشمم برداشته شود، بر ايمانم افزوده نخواهد شد)).
    در هر حال ، ابراهيم خليل الرحمن همانند دير پيامبران و صديقان از راه وحى به روز قيامت ايمان آورد. آن گاه دوست داشت كه پس از مشاهده قلبى و عقلى ، حادثه را با چشم سر نيز ببيند تا بدين وسيله تمام راه هاى شناخت يعنى قلبى ، عقلى و عملى را طى كرده باشد.
    خداوند درخواست ابراهيم را اجابت كرد و به او دستور داد كه چهار پرنده برگيرد و گوشت آنها را به هم بياميزد و آن گاه آنها را به چند جزء تقسيم و پراكنده اش كند و هر جزئى را بر سر كوهى قرار بدهد. سپس آنها را به سوى خود فرا خواند و آنها به دستور خداوند به سوى او شتابان خواهند آمد. ابراهيم (عليه السلام ) فرمان پروردگارش را اطاعت كرد و اجزاى پراكنده به مكان خود بازگشت و دوباره زنده گرديد و به قدرت خداوند، شتابان به سوى او آمد.
    آنچه ما مى توانيم از اين آيه برداشت كنيم آن است كه درخواست آشكار شدن اسرار آفرينش و يا قيامت ، گاهى از شك و ترديد نشئت مى گيرد و اين با ايمان به قدرت خدا و اعتماد به وحى و پيامبران او منافات دارد و گاهى از علاقه به آگاهى و شناخت حسى سرچشمه مى گيرد، اما در عين حال ، شخص به قدرت خدا ايمان و به پيامبرانش اعتماد دارد به گونه اى كه حتى اگر نبيند كه چگونه خدا مردگان را زنده مى كند - چنان كه ابراهيم (عليه السلام ) اين گونه بود - باز هم ايمان او كاسته نمى شود. چنين درخواستى به ايمان ضرر نمى زند، ولى رسيدن به اين خواسته ، بسيار دشوار، بلكه محال است ، مگر اين كه درخواست كننده پيامبر باشد، نظير ابراهيم خليل كه حتى اگر خداوند خواسته اش را اجابت نيز نمى كرد ايمان او به قدرت خدا متزلزل نمى گرديد. بنابراين ، اگر كسى تجربه و مشاهده عينى را شرط ايمان خود به قيامت قرار دهد، اساسا كافر است و اگر كسى حقيقتا به خدا ايمان داشته باشد نياز به چنين پيش شرطى ندارد، زيرا در آسمانها و زمين ، چيزى نمى تواند جلو قدرت خدا را بگيرد.
    دانه اى كه هفت خوشه برآورد
    مّثَلُ الّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَلَهُمْ فى سبِيلِ اللّهِ كَمَثَلِ حَبّةٍ أَنبَتَت سبْعَ سنَابِلَ فى كلّ‏ِ سنبُلَةٍ مِّائَةُ حَبّةٍ وَ اللّهُ يُضعِف لِمَن يَشاءُ وَ اللّهُ وَسِعٌ عَلِيمٌ(261)
    الّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَلَهُمْ فى سبِيلِ اللّهِ ثُمّ لا يُتْبِعُونَ مَا أَنفَقُوا مَنّا وَ لا أَذًى لّهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ(262)
    قَوْلٌ مّعْرُوفٌ وَ مَغْفِرَةٌ خَيرٌ مِّن صدَقَةٍ يَتْبَعُهَا أَذًى وَ اللّهُ غَنىّ حَلِيمٌ(263)
    مَثَل آنان كه مال خود را در راه خدا انفاق مى كنند، مَثَل دانه اى است كه هفت خوشه برآورد و در هر خوشه اى صد دانه باشد. خدا پاداش هر كه را بخواهد چند برابر مى كند. خدا گشايش دهنده داناست . (261) مزد كسانى كه اموال خود را در راه خدا انفاق مى كنند و پس از انفاق منتى نمى نهند و آزارى نمى رسانند با پروردگارشان است . نه بيمناك مى شوند و نه اندوهگين . (262) گفتار نيكو و بخشايش ، بهتر از صدقه اى است كه آزادى به دنبال داشته باشد. خدا بى نياز و بردبار است . (263)
    اعراب
    ((مثل الذين))، ((مثل)) مبتدا و مضاف به محذوف كه در تقدير: ((مثل صدقات الذين)) است ، چرا كه به وسيله اسم معنا نمى توان از اسم عين خبر داد. ((كمثل حبة)) ((كاف)) زايده و ((مثل)) خبر است . ((الذين)) دوم مبتدا و جمله ((لهم اءجرهم)) خبر آن .
    تفسير
    كسى كه آيات قرآن را جستجو و در معناى آنها بينديشد، متوجه مى شود كه آيات قرآنى به سه اصل اهميت مى دهد: نشر دعوت اسلامى ، جهاد و بخشش مال در راه خدا؛ چرا كه اين سه اصل ، در گسترش اسلام و پشتيبانى آن ، نقش مهمى دارند. از اين رو، قرآن با شيوه هاى گوناگون تشويق و تهديد مردم را به رعايت اين اصول فرا مى خواند. آيات زيادى مسلمانان را به جهاد و بذل مال تشويق مى كند. بسيارى از اين آيات در آينده خواهد آمد و هم اكنون بيش از ده آيه در مورد بذل و بخشش در برابر ما قرار دارند. برخى از آنها وعده هفتصد برابر و يا بيشتر از آن را به انفاق كننده مى دهد. برخى انفاق كننده را از منت نهادن و آزار كردن نهى مى كند. برخى به او دستور مى دهد كه بخشش بايد صرفا براى خدا صورت بگيرد. برخى مى گويند: بخشش بايد از مال حلال باشد، نه از مال حرام و...(417)
    مثل الذين ينفقون اءموالهم فى سبيل الله كمثل حبة اءنبتت سبع سنابل فى كل سنبلة مئة حبة والله يضاعف لمن يشاء. مفسران مى پرسند: چگونه خداوند به دانه اى مثل زده است كه چنين محصولى بدهد، با اين كه مى دانيم چنين دانه اى وجود خارجى ندارد؟ برخى از مفسران در پاسخ گفته اند: اين مثال ، كنايه از كثرت است نه بيان واقعيت . برخى ديگر گفته اند: مثال مزبور صرفا يك فرضيه است و هدف آن اين است كه شخص خردمند وقتى بداند كه بذرش هفتصد برابر محصول مى دهد، به كاشتن آن اقدام مى كند و باز نمى ايستد.
    بى ترديد، مفسران از آن جهت اين مثال را بعيد دانسته اند كه كاشتن چنين دانه اى را با چنان محصول ، با كشاورزى دوران خود مقايسه كرده اند، دورانى كه ابزار كشاورزى در آن به گاو و الاغ و بيل و كلنگ منحصر مى شد و اگر آنان در عصر حاضر بودند، هرگز درباره مثال خدا دچار شگفتى نمى شدند؛ چرا كه امروز علم در هر چيزى اثر خود را گذاشته و ابزارش را در كشاورزى و در تمام پديده هاى زندگى به كار گرفته است .
    وانگهى ، عطاى پروردگار تمام شدنى و قابل شمارش نيست . او بر هر يك از بندگانش كه بخواهد تنگ نمى گيرد. بنابراين ، حتى ((هفتصد)) برابر نيز حد بالاى بخشش خداوند نمى باشد و از همين جهت است كه فرمود: والله يضاعف لمن يشاء والله واسع عليم . البته همان گونه كه تا ((هفتصد)) برابر قابل افزايش است ، قابل نقصان نيز مى باشد و اين امر، به حالت بخشش كننده و به مورد بخشش بستگى دارد. چه بسا اجر و ثواب بخشش ‍ يك درهم از سوى فردى كه به آن نياز دارد، بيشتر از اجر هزار درهمى باشد كه ثروتمندى به آن نياز ندارد مى بخشد. همچنين ، يك درهم كه در راه اعتلاى حق و تربيت انسانها بر اساس دين و اخلاق و نيز در راه خوشبخت كردن مردم و رهايى آنان از چنگال ستم و فقر بخشيده مى شود و اثر و منفعت آن مدت ها باقى مى ماند، به مراتب بهتر از هزاران درهمى است كه آنها را به كسى مى دهند كه وى اين درهم ها را براى آسايش پسران و ازدواج دختران خود خرج مى كند.
    next page

    fehrest page


    back page

  5. #45
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    الذين ينفقون اءموالهم فى سبيل الله ثم لا يتبعون ما اءنفقوا منا و لا اءذى لهم اءجرهم عند ربهم . منت در لغت ، چند معنا دارد:
    اول ، نعمت دادن . گفته مى شود: ((اءنعم الله عليك ؛ خداوند منت گذاشت بر تو)). و نيز گفته مى شود: ((الله المنان ؛ خداى نعمت دهنده)).
    دوم ، قطع . خداوند فرمود: و ان لك لاءجرا غير ممنون ؛(418) پاداش غير مقطوع براى تو است .
    سوم ، اظهار نيكى و بخشش و در اين جا، مراد همين معناست .
    صاحب مجمع البيان گفته است : اَلْمَن يعنى به كسى كه بخشش مى كنى بگويى : آيا من به تو بخشش نكردم ؟ آيا من به تو احسان نكردم ؟ اذيت آن است كه بگويى : خدا مرا از دست تو راحت كند.
    معناى آيه اين است كه انفاقى كه خداوند، چندين برابر آن عوض مى دهد، انفاقى است كه تنها براى خدا باشد، نه براى شهرت و خودنمايى و انفاقى كه احساسات يك انسان را جريحه دار نكند، چرا كه چنين انفاقى ، نيكى را لكه دار و شيرينى نعمت را تلخ و ثواب را از بين مى برد.
    قول معروف و مغفرة خير من صدقة يتبعها اءذى . قول معروف سخنى است كه بر دل نشيند و دل از آن نفرت نداشته باشد. مراد از مغفرت در اين جا آن است كه هرگاه سائل در سوال پافشارى نمايد و يا در صورتى كه مقصودش حاصل نشود، در برابر مسئول پستى و پررويى از خود نشان دهد - چنان كه برخى از گداها چنين مى كنند - شايسته است كه شخص مسئول ، گذشت و چشم پوشى كند. معناى آيه آن است كه برخورد با سائل با سخنان خوش و شكيبايى در برابر او، در نزد خدا بهتر است از بخششى كه با آزار و برخورد ناشايست تواءم باشد. در حديث آمده است كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((وقتى سائل سوال مى كند، سوالش را قطع مكنيد تا اين كه وى آن را تمام كند. آن گاه ، با كمال متانت و خوش رويى پاسخ او را بدهيد: يا بخششى هر چند اندك ، يا ردى نيكو)).
    (والله غنى .) يعنى خدا از همه صدقات و طاعات بى نياز است و ما به عنايت ، لطف و پاداش او نيازمنديم .
    (حليم .) يعنى خداوند در دنيا به مجازات شتاب نمى كند، بلكه گناهكار را مهلت مى دهد تا روز قيامت فرا رسد.
    صدقه هاى خود را باطل نكنيد
    يَأَيّهَا الّذِينَ ءَامَنُوا لا تُبْطِلُوا صدَقَتِكُم بِالْمَنّ‏ِ وَ الأَذَى كالّذِى يُنفِقُ مَالَهُ رِئَاءَ النّاسِ وَ لا يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَ الْيَوْمِ الاَخِرِ فَمَثَلُهُ كَمَثَلِ صفْوَانٍ عَلَيْهِ تُرَابٌ فَأَصابَهُ وَابِلٌ فَتَرَكهُ صلْداً لا يَقْدِرُونَ عَلى شىْ‏ءٍ مِّمّا كسبُوا وَ اللّهُ لا يَهْدِى الْقَوْمَ الْكَفِرِينَ(264)
    وَ مَثَلُ الّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَلَهُمُ ابْتِغَاءَ مَرْضاتِ اللّهِ وَ تَثْبِيتاً مِّنْ أَنفُسِهِمْ كَمَثَلِ جَنّةِ بِرَبْوَةٍ أَصابَهَا وَابِلٌ فَئَاتَت أُكلَهَا ضِعْفَينِ فَإِن لّمْ يُصِبهَا وَابِلٌ فَطلّ وَ اللّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ(265)
    اى كسانى كه ايمان آورده ايد، همانند آن كس كه اموال خود را از روى ريا و خودنمايى انفاق مى كند و به خدا و روز قيامت ايمان ندارد، صدقه هاى خويش را به منت نهادن و آزار رسانيدن باطل مكنيد. مثل او مثل سنگ صافى است كه بر روى آن خاك نشسته باشد. به ناگاه باران تند فرو بارد و آن سنگ را همچنان كشت ناپذير باقى گذارد. چنين كسان از آنچه كرده اند سودى نمى برند كه خدا كافران را هدايت نمى كند. (264) و مثل كسانى كه اموال خويش را براى طلب رضاى خدا از روى يقين و اعتقاد انفاق مى كنند، مثل بستانى است بر تپه اى كه بارانى تند بر آن بارد و دو چندان ميوه دهد و اگر نه بارانى تند كه نرم بارانى بر آن بارد. خدا به كارهاى شما بيناست . (265)
    واژگان
    الرئاء: نماياندن ، بدين معنا كه به مردم مى نمايانى كه تو كار نيك انجام مى دهى و از اهل آن مى باشى .
    الصفوان : سنگ صاف .
    الوابل : باران تند. والوبال : پايان بد.
    الصلد: نقطه اى از زمين كه به سبب سخت بودن ، چيزى در آن نمى رويد.
    الربوة : ((راء)) را مى توان به سه حركت قرائت كرد، به معناى تپه .
    اءكلها: چيزى كه قابل خوردن است .
    الطل : باران نرم ، شبنم .
    اعراب
    ((كاف)) در ((كالذى)) اسم و به معناى ((مثل)) است . محل آن نصب ، بنابراين كه حال از ((واو)) در ((لا تبطلوا)) مى باشد. ((رئاء الناس)) مفعول من اجله براى ((ينفق)). ((كاف)) در ((كمثل)) زايد و ((عليه تراب)) مبتدا و خبر و جمله در محل جر، صفت براى ((صفوان)) است . ((صلدا)) حال از ((هاء)) تركه . ((صلدا)) به ((يابسا)) تاءويل برده مى شود (بنابراين ، در حكم مشتق است .) ((ابتغاء مرضاة الله)) مفعول من اجله و ((تثبيتا)) معطوف عليه . ((ضعفين)) حال از ((اءكلها)). ((فطل)) فاعل براى فعل محذوف و در تقدير: ((فيصيبها طل)) است .
    تفسير
    يا اءيها الذين آمنوا لا تبطلوا صدقاتكم بالمن والاءذى كالذى ينفق ماله رئاء الناس ولا يؤ من بالله واليوم الاخر. خداوند در آيات پيشين بيان كرد كه شرط دست يافتن به پاداش بخشش و انفاق ، ترك منت نهادن و آزار دادن است و نيز صدقه ندادن با سخن نيكو، بهتر از صدقه دادن با منت نهادن و آزار رسانيدن است . همچنين ، يادآور شد كه اگر كسى بدون آن كه منت بگذارد و يا آزار برساند مالش را ببخشد، مزد و پاداش او بى حد و حساب افزايش مى يابد و براى روشن شدن اين موضوع به دانه اى مثل زد كه براى كشاورز هفتصد برابر محصول مى دهد. خداوند پس از بيان اين مطالب ، در اين آيه ملى مى زند براى كسانى كه انفاق مال خود را با منت و آزار همراه مى كنند و آنها را به منافق رياكارى تشبيه مى نمايد كه مالش را به خاطر ستايش و تمجيد مردم مى بخشد، نه به خاطر به دست آوردن خشنودى خدا.
    مراد از و لا يومن بالله و اليوم الاخر آن است كه عمل رياكار و كافر يكسان است ، زيرا هر دو در جستجوى خشنودى خداوند نمى باشند و از اين جاست كه حديث متواتر مى گويد: ريا، شرك پنهان است .
    فمثله كمثل صفوان عليه تراب فاءصابه وابل فتركه صلدا لا يقدرون على شى ء مما كسبوا. ضمير ((مثله)) به رياكار بر مى گردد. خداوند، نخست شخص منت گذار و آزار دهنده را به منافق رياكار تشبيه كرده و آن گاه ، رياكار را به سنگ صافى كه روى آن خاك باشد. روشن است كه همانندِ همانند، همانند است ، چنان كه دوست دوست ، دوست است . بنابراين ، هم منت گذار آزار دهنده و هم منافق رياكار، هر دو همانند سنگ سخت و صافى هستند كه روى آن خاك اندكى پوشانيده است تا سختى آن ديده نشود و سپس باران تندى مى آيد و آن خاك را با خود مى برد... .
    صدقه آزار دهنده و ريا كار نيز كاملا همانند خاكى است كه بر سنگ صافى قرار داده و آزار و ريا همانند بارانى مى باشد كه خاك را مى برد.
    لا يقدرون على شى ء. معناى اين سخن خدا آن است همان گونه كه هيچ كس نمى تواند خاكى را كه سيل با خود مى برد برگرداند، رياكاران و آزار دهندگان نيز نمى توانند صدقه هاى خود را بازگردانند. مقصود آن است كه اينان نه در دنيا از صدقه هاى خود سود مى برند، زيرا از دستشان رفته و نه در آخرت نفع مى برند، چرا كه آزار و ريا آن را فاسد كرده است .
    والله لا يهدى القوم الكافرين . به قرينه سياق ، مراد از اين آيه در اين جا پاداش آخرت است ، زيرا سخن درباره پاداش خداست و مراد از كافران ، كسانى اند كه براى غير خدا كار مى كنند. از اين رو، در حديث شريف آمده است : ((وقتى روز قيامت شود، ندا كننده اى ندا مى دهد: كجايند كسانى كه مردم را مى پرستيدند؟ بپاخيزيد و پاداش هايتان را از كسى كه برايش كار كرديد بگيريد، زيرا من عملى را كه چيزى از دنيا و اهل دنيا با آن مخلوط شده باشد نمى پذيرم)).
    و مثل الذين ينفقون اءموالهم ابتغاء مرضاة الله و تثبيتا من اءنفسهم كمثل جنة بربوة اءصابها وابل فآتت اءكلها ضعفين فان لم يصبها وابل فطل . خداوند پس از آن كه مثلى براى صدقه رياكاران و آزار دهندگان زد، در اين آيه نيز مثلى براى صدقه اخلاصمندان زده است - چنان كه شاءن خداى بزرگ چنين است كه دو ضد را در مقابل هم قرار مى دهد - وقتى صدقه آنان همانند سنگ صافى باشد كه روى آن خاك قرار دارد، صدقه اينان به سان باغى است كه در بلندى زمين قرار داشته و از خاك كافى برخوردار باشد و بيمى از سيل نسبت به آن نرود. چنان كه نسبت به خاك روى سنگ صاف اين بيم مى رود. اين باغ در سال دو برابر باغ معمولى و آبيارى اندكى آن را كفايت مى كند، زيرا خاك آن مرطوب و هواى آن معتدل است و معناى فآتت اءكلها ضعفين فان لم يصبها وابل فطل نيز همين است .
    ابتغاء مرضاة الله و تثبيتا من اءنفسهم . اين جمله اشاره به دو مطلب دارد:
    1. هدف مومنان از انفاق به دست آوردن خشنودى خداست .
    2. اين انفاق انگيزه درونى دارد، نه انگيزه برونى . برخى گفته اند: معناى ((تثبيتا من اءنفسهم)) آن است كه مومنان با نفس خود جهاد مى كنند و به وسيله بخشش آن را به اطاعت وا مى دارند. اين معنا در صورتى درست است كه ((من)) به معناى ((لام)) باشد؛ نظير آيه مما خطيئاتهم اءغرقوا(419) كه در معناى ((لام)) است و نيز همانند سخن فرزدق كه درباره امام زين العابدين (عليه السلام ) فرمود: يغضى حياء و يغضى من مهابته كه به معناى ((لمهابته)) مى باشد.
    وانگهى ، در اين دو آيه ، بلاغت در حد اعجاز وجود دارد، امرى كه در سخنان غير خداوند - جلت عظمته - نمى توان آن را يافت ؛ براى نمونه ، نخست صدقه تواءم با آزار را به صدقه تواءم با ريا تشبيه كرده است و صدقه ريا را به خاك روى سنگ صاف كه با باد و ياران از بين مى رود. آن گاه اين صدقه زيان بار را در مقابل صدقه سودمند قرار داده است و صدقه سودمند همان صدقه ايمان است و اين كه آن به سان بوستان حاصل خيزى است كه دايما و در هر سال بار مى دهد، خواه از آسمان باران زيادى ببارد خواه باران كم .
    آتش گرفتن باغ
    أَ يَوَدّ أَحَدُكمْ أَن تَكُونَ لَهُ جَنّةٌ مِّن نّخِيلٍ وَ أَعْنَابٍ تَجْرِى مِن تَحْتِهَا الأَنْهَرُ لَهُ فِيهَا مِن كلّ‏ِ الثّمَرَتِ وَ أَصابَهُ الْكِبرُ وَ لَهُ ذُرِّيّةٌ ضعَفَاءُ فَأَصابَهَا إِعْصارٌ فِيهِ نَارٌ فَاحْترَقَت كَذَلِك يُبَينُ اللّهُ لَكمُ الاَيَاتِ لَعَلّكُمْ تَتَفَكّرُونَ(266)
    آيا از ميان شما كسى هست كه دوست داشته باشد او را بوستانى از خرما و انگور بوده باشد و جويها در پاى درختانش جارى باشد و هرگونه ميوه اى دهد و خود پير شده و فرزندانى ناتوان داشته باشد. بنا گاه گردبادى آتشناك در آن بوستان افتد و بسوزند؟ خدا آيات خود را براى شما اين چنين بيان مى كند، باشد كه بينديشيد. (266)
    واژگان
    الاعصار: تندبادى كه در زمين مى چرخد و سپس به همراه گرد و خاك به هوا بلند مى شود و شكل ستون را به خود مى گيرد و آن را ((گردباد)) مى نامند.
    اعراب
    ((اءيود))، همزه براى نفى و انكار است ، يعنى دوست نمى دارد. و له فيها من كل الثمرات ((له)) متعلق به محذوف و خبر مبتداى محذوف يعنى ((رزق)). ((من كل الثمرات)) متعلق به محذوف و صفت براى ((رزق)) و نيز جايز است كه متعلق به ((رزق)) باشد. نظير اين مبداى محذوف است سخن آن شاعر عربى : كاءنك من جمال بنى اءقيش كه در تقدير كاءنك جمل من جمال بنى اءقيش بوده است .
    تفسير
    اين آيه مى تواند مثلى باشد براى هر كس كه كار شايسته اى انجام مى دهد و آن گاه كارى مى كند كه مزد و پاداش آن را از بين مى برد، از قبيل منت ، آزار، ريا، نفاق ، كفر و شرك . حال هر كدام از اين افراد و امثال آن همانند كسى است كه بوستانى داشته باشد كه خود و خانواده اش از آن بهره ببرد. ناگهان طوفانى بيايد و اين بوستان را نابود كند، در حالى كه صاحب بوستان به سبب پيرى و ضعف فرزندان كه از انجام كارى براى خود و پدرشان ناتوانند و نداشتن درآمدى غير از اين بوستان شديدا بدان نيازمند باشد.
    وجه شباهت آن است كه كسى كه كار نيك انجام مى دهد و آن را فاسد مى كند وقتى روز قيامت فرا رسد، در حالى كه به شدت به پاداش آن نياز دارد، آن را از بين رفته مى بيند، چرا كه در اين عمل ، قصد خشنودى خدا را نداشته است . وى در آن روز توان انجام هيچ كارى را نخواهد داشت ، همانند پير مردى كه پيرى او را زمين گير كرده و از اين حال ، باغ او (كه تنها سرمايه اش مى باشد) بسوزد و... بدين ترتيب به تفسير سخن خداى تعالى : و اءصابه الكبر و له ذرية ضعفاء فاءصابها اعصار فيه نار فاحترقت پى مى بريم .
    مفسران گفته اند: اين كه خداوند از ميان ميوه ها تنها خرما و انگور را نام برد بدان جهت است كه اين دو، از لحاظ سودمندى ، مزه و منظره ، بهترين ميوه هايند. البته ، پاسخ اين مفسران بر طبق شرايط دوران خود آنان بوده كه در آن ، نه هلو وجود داشته است ، نه سيب ، نه گلابى و نه پرتغال اگر آنها در عصر حاضر مى بودند، يقينا چنين مى گفتند: سبب اين كه تنها از خرما و انگور نام برده شده آن است كه اين دو، بهترين ميوه هاى آن زمان بوده اند. با اين بيان ، معناى اين سخن روشن مى شود: حكم كردن بر اشياى طبيعى ، بايد نسبى و مقيد به زمان و مكان باشد.
    سوال : آيا جمله جنة من نخيل و اءعناب كه از دو ميوه خاص ياد مى كند، با جمله له فيها من كل الثمرات كه دلالت بر عموم دارد، منافات ندارد؟
    پاسخ : ممكن است مراد اين باشد كه اغلب ميوه باغ ، خرما و انگور بود. و نيز ممكن است مراد از ثمرات ، منافع باشد. در اين صورت ، معناى اين بدين ترتيب است : صاحب باغ از تمام منافع و عايدات باغ بهره مند مى باشد.
    انفاق از پاكيزه ها
    يَأَيّهَا الّذِينَ ءَامَنُوا أَنفِقُوا مِن طيِّبَتِ مَا كسبْتُمْ وَ مِمّا أَخْرَجْنَا لَكُم مِّنَ الأَرْضِ وَ لا تَيَمّمُوا الْخَبِيث مِنْهُ تُنفِقُونَ وَ لَستُم بِئَاخِذِيهِ إِلا أَن تُغْمِضوا فِيهِ وَ اعْلَمُوا أَنّ اللّهَ غَنىّ حَمِيدٌ(267)
    الشيْطنُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَ يَأْمُرُكم بِالْفَحْشاءِ وَ اللّهُ يَعِدُكُم مّغْفِرَةً مِّنْهُ وَ فَضلاً وَ اللّهُ وَسِعٌ عَلِيمٌ(268)
    اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از اندوخته هاى نيكوى خويش و از آنچه برايتان از زمين رويانيده ايم انفاق كنيد، نه از چيزهاى ناپاك و بد كه خود آنها را جز از روى اغماض نمى ستانيد. و بدانيد كه خدا بى نياز و ستودنى است .
    (267) شيطان شما را از بينوايى مى ترساند و به كارهاى زشت وا مى دارد، در حالى كه خدا شما را به آمرزش خويش و افزونى وعده مى دهد. خدا گشايش دهنده داناست . (268)
    واژگان
    الطيب : خوب .
    الخبيث : پست .
    التيمم : قصد.
    الغموض : پنهان بودن و مراد از آن در آيه ، گذشت و چشم پوشى است . گفته مى شود: ((اءغمض فلان عن حقه ؛ از حق خود چشم پوشى و گذشت كرد)).
    الفحشاء و الفحش : تجاوز كردن از حد و مراد از فحشا در اين جا، بخل ورزيدن است .
    اعراب
    ((اءن تغمضوا))، مصدرى است كه از ((اءن)) وصله آن ريخته مى شود در محل نصب و مفعول لاجله براى ((آخذيه)) و در تقدير: لستم بآخذيه الا لاغماضكم مى باشد.
    تفسير
    پس از آن كه خداى سبحان در آيه پيشين ، به صدقه دادن تشويق كرد و ويژگى هاى صدقه دهنده نظير داشتن اخلاص به خدا و دورى كردن از ريا و من نهادن و آزار رسانيدن را بيان داشت ، در اين جا به ويژگى صدقه اشاره مى كند و اين كه صدقه بايد از مال خوب باشد، نه از مال پست و بدين ترتيب ، صدقه از تمام جهات كامل مى شود. خداوند تعالى فرمود: يا اءيها الذين آمنوا اءنفقوا من طيبات ما كسبتم و مما اءخرجنا لكم من الاءرض . صرف نظر از روايات پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه درباره تكاليف مالى و تعيين نوع ، مقدار و مصرف آن آمده است ، اگر به همين آيه بنگريم ، از آن استنباط مى كنيم كه در هر مالى كه انسان به دست مى آورد، خداوند نيز حقى دارد كه بايد در راه خشنودى او انفاق شود. البته ، مشروط به اين كه انفاق از مال خوب و با ارزش باشد، نه از مال بد و كم ارزش . روشن تر از آيه فوق ، اين آيه است : لن تنالوا البر حتى تنفقوا مما تحبون .(420)
    انفاق بايد در هر مالى باشد، خواه اين مال از طريق صنعت به دست آمده باشد، خواه از طريق تجارت ، يا كشاورزى ، يا هديه ، يا ارث ، يا غواصى در دريا، يا معدن و يا هر چيزى ديگر. اين موضوع ، چيزى است كه ظاهر آيه بدان دلالت دارد، چرا كه انفاق به صورت صيغه امر آمده است و امر دلالت بر وجوب مى كند. جمله ((من طيبات ما كسبتم)) تمام انواع كسب و در آمد را در بر مى گيرد. و نيز جمله و مما اءخرجنا لكم من الاءرض گياهان ، معادن و نفت را شامل مى شود؛ ولى سنت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) - كه تفسير و بيانى است براى قرآن ، به ويژه در آياتى كه به احكام شرعى مربوط مى شود - تكليف مالى را تحت عناوين : زكات ، خمس ، نذر و كفاره مشخص و مقدار و مصرف آن را بيان كرده است . فقها تمام اين تكاليف را در باب زكات ، خمس ، كفارات و نذورات به تفصيل مورد بحث قرار داده اند. بنابراين ، آيه صرفا به منظور تشريع انفاق و نيكو بودن اين عمل وارد شده است ؛ نظير آيه اءقيموا الصلوة و آتوا الزكوة .(421)
    ولا تيمموا الخبيث منه تنفقون . يعنى اموال پست و كم ارزشتان را براى انفاق در نظر مگيريد. برخى گفته اند: سبب نزول آيه آن بوده است كه برخى از مسلمانان خرماهاى پست و نامرغوب را صدقه مى دادند. اين جمله ((لا تيمموا الخبيث)) تاكيدى است براى جمله نخست ((اءنفقوا من طيبات ...)) و خلاصه معناى آيه آن است كه از اموال خوبتان انفاق كنيد، نه از اموال بد.
    فقها درباره مالك مالى كه قسمتى از آن مرغوب و قسمتى نامرغوب است ، فتوا داده اند كه براى او جايز نيست حق خدا را از قسمت نامرغوب بپردازد و بادى آن را از قسمتى بيرون آورد كه نه در حد عالى است و نه در حد بسيار پايين هر چند اگر حد عالى را انتخاب كند بهتر است . اگر تمام مال مرغوب باشد، دادن حق خدا از مال نامرغوب به طريق اولى كفايت نمى كند. بله اگر تمام مال نامرغوب باشد، دادن حق خدا از قسمت نامرغوب جايز است ، زيرا حق به عين خارجى تعلق مى گيرد، نه به ذمه .
    ولستم بآخذيه الا اءن تغمضوا فيه . يك شخص با انصاف با مردم همان برخوردى را مى كند كه دوست دارد آنان با وى برخورد كنند؛ براى نمونه ، اگر وى مال خوب از كسى طلب داشته باشد، به جاى آن مال بد را نمى پذيرد، مگر اين كه چشم پوشى كند و كوتاه بيايد. بنابراين ، اگر وى نيز مال خوب به كسى بدهكار باشد، نبايد در عوض ، مال بد به او بدهد، مگر آن كه صاحب حق گذشت كند و اين معنا، مراد سخن خداى تعالى است كه مى فرمايد: و لستم بآخذيه الا اءن تغمضوا فيه . اين سخن ، حجت بالغه اى است بر كسى كه مال بد خود را صدقه مى دهد، در حالى كه او خود، آن را به جاى مال خوب قبول نمى كند، مگر در صورتى كه چشم پوشى و گذشت كند. امام على (عليه السلام ) فرمود: ((همان گونه كه پاداش ‍ مى دهيد پاداش داده مى شويد)).
    الشيطان يعدكم الفقر و ياءمركم بالفحشاء. معناى وعده دادن شيطان به فقر آن است كه انسان را به آز، بخل و چسبيدن به دنيا تشويق مى كند و از انفاق مى ترساند، بدين ترتيب كه انفاق شخص را به تهى دستى و بدحالى مى كشاند. مقصود از امر به فحشا آن است كه شيطان انسان را به وسيله ارتكاب معصيت ها و از جمله حرص و بخل و ترك طاعات فريب مى دهد.
    والله يعدكم مغفرة منه و فضلا. خداوند سبحان كسى را كه قسمت خوب مالش را به سبب خشنودى خداوند انفاق مى كند به دو چيز وعده داده است :
    1. بسيارى از گناهانش را مى بخشد. خداى تعالى فرموده است : خذ من اءموالهم صدقة تطهرهم و تزكيهم بها؛(422) از دارايى هاشان صدقه بستان تا آنان را پاك و پاكيزه سازى)).
    2. به انفاق كننده ، چيزى بهتر از آنچه انفاق كرده است مى دهد. خداوند تعالى فرموده است : و ما اءنفقتم من شى ء فهو يخلفه و هو خير الرازقين ؛(423) و اگر چيزى انفاق كنيد عوضش را خواهد داد و او بهترين روزى دهندگان است . امام على (عليه السلام ) فرمود: ((صدقه داروى شفابخش است . روزى را به وسيله صدقه به دست آوريد. به وسيله صدقه با خدا تجارت كنيد)).
    در روزگارى كه روح دينى بر دلها حكومت داشت و به تربيت و رفتار افراد جهت مى داد، پدر به فرزند خردسالش مقدارى پول مى داد و به او دستور مى داد كه آن را به فقير صدقه دهد و عقيده داشت كه اين صدقه راه توفيق و كاميابى را براى او هموار خواهد كرد.
    حكمت
    يُؤْتى الْحِكمَةَ مَن يَشاءُ وَ مَن يُؤْت الْحِكمَةَ فَقَدْ أُوتىَ خَيراً كثِيراً وَ مَا يَذّكرُ إِلا أُولُوا الأَلْبَبِ(269)
    به هر كه خواهد حكمت عطا كند. و به هر كه حكمت عطا شده نيكى فراوان داده شده است و جز خردمندان پند نپذيرند. (269)
    تفسير
    حكمت ، معانى متعدد دارد:
    1. مصلحت ؛ چنان كه مى گويى : ((الحكمة من هذا الشى ء كذا؛ مصلحت اين چيز چنان است)).
    2. موعظه ؛ همانند: ((الحكمة ضالة المومن ؛ موعظه گم شده مومن است)).
    3. دانش و فهم ؛ نظير سخن خداوند تعالى : و لقد آتينا لقمان الحكمة (424) ما به لقمان دانش و فهم داديم .
    4. نبوت ؛ همانند: و آتيناه الحكة و فصل الخطاب .(425)
    5. حكمت به فلسفه نيز اطلاق مى شود. برخى گفته اند: حكمت علم فقه است . برخى گفته اند: حكمت تمام علوم دينى است . برخى ديگر گفته اند: حكمت ، تنها طاعت خداست .
    در هر حال ، هر چه گفته شده و يا گفته خواهد شد، معناى حكمت عبارت است از: محكم كارى و درستكارى و نيز گذاشتن هر چيز به جاى خود، هم در گفتار و هم در كردار، زيرا حكيم كسى است كه چيز را محكم و استوار مى سازد و آن را بر حسب اقتضاى عقل و واقعيت انجام مى دهد، نه بر حسب هوا و هوس و نيز آن چيز را پيش از رسيدن وقت انجام نمى دهد و هنگامى كه وقتش فرا رسد از آن خوددارى نمى كند و از حد آن فراتر نمى رود.
    بنابراين ، حكمت به پيامبران و اوليا و فلاسفه و دانشمندان اختصاص ندارد و هر كس كارى را خوب انجام دهد و آن را محكم كند، در آن كار حكيم محسوب مى شود، خواه كشاورز باشد، يا صنعتگر، يا تاجر، يا كارمند، يا واعظ، يا اديب ، يا سخنران ، يا حاكم يا نظامى و يا كسى ديگر. در نتيجه ، شرط اول و آخر حكمت و حكيم ، آن است كه در كارش ، هدف عقلى و شرعى و دنيوى و اخروى مورد نظر را تحقق بخشد.
    بى ترديد، هر كس كه حكمت رهبر و راهنمايش باشد، در دنيا و آخرت سعادتمند خواهد بود. امام صادق (عليه السلام ) فرمود:: خداوند هيچ نعمتى به بنده اى نداد كه بزرگ تر و بالاتر و فراوان تر و افتخار آميزتر از حكمت باشد. خداوند متعال فرموده است : و من يؤ ت الحكمة فقد اءوتى خيرا كثيرا و مايذكر الا اءولوا الاءلباب . يعنى اسرارى را كه خداوند در حكمت قرار داده است كسى نمى داند، جز كسى كه خداوند او را خاص ‍ خود گردانيده باشد. از اين رو، حكمت عبارت است از: رستگارى و نيز استقامت در ابتداى كارها و انديشيدن در پايان آنها.
    در اين جا خوب است كه به تفاوت علم و حكمت اشاره كنيم : علم ، اندازه ها را با يكديگر مى سنجد و عواملى را كه برخى از اين اندازه ها را با برخى ديگر پيوند مى دهند، شناسايى مى كند و قوانينى را كه اين اندازه ها را در يك جا گرد مى آورند و نيز اثرى را كه مترتب بر آنهاست ، خوب و يا بد، كشف مى نمايد. اما حكمت ، انسان را به پيروى از عقل سليم و دين استوار و نيز به كار گرفتن هر چيز در جاى مناسب خود دستور مى دهد؛ براى نمونه ، علم ، اتم را مى شكافد و سفينه هاى فضايى را مى سازد، لكن به هدفى كه دانشمند از اين كار دارد نمى نگرد كه آيا خير است و يا شر و او را از اين يكى نهى نمى كند و به ديگرى دستور نمى دهد. اما حكمت به شكافتن اتم و اختراع سفينه هاى فضايى توجهى ندارد و تنها به اين نگاه مى كند كه اتم و سفينه ها در كجا و براى چه منظورى به كار گرفته مى شود. حكمت انسان را متوجه مى سازد كه اين دو ابزار علمى را در راه خير و خوشبختى او به كار گيرد، نه در راه بدى و بدبختى او.(426)
    بخشش و نذر
    وَ مَا أَنفَقْتُم مِّن نّفَقَةٍ أَوْ نَذَرْتُم مِّن نّذْرٍ فَإِنّ اللّهَ يَعْلَمُهُ وَ مَا لِلظلِمِينَ مِنْ أَنصارٍ(270)
    إِن تُبْدُوا الصدَقَتِ فَنِعِمّا هِىَ وَ إِن تُخْفُوهَا وَ تُؤْتُوهَا الْفُقَرَاءَ فَهُوَ خَيرٌ لّكمْ وَ يُكَفِّرُ عَنكم مِّن سيِّئَاتِكمْ وَ اللّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ(271)
    هر چه را انفاق يا نذر كرده ايد، خدا به آن آگاه است . و ستمكاران را هيچ يارى و مددكارى نيست . (270) اگر آشكارا صدقه دهيد كار نيكوست و اگر در نهان به بينوايان صدقه دهيد نيكوتر است و گناهان شما را مى زدايد. و خدا به كارهايى كه مى كنيد آگاه است . (271)
    اعراب
    ((نعم)) فعل ماضى و فاعل آن مستتر و ((ما)) نكره ، در محل نصب ، بنابر تميزيت و به معناى ((نعم شيئا)) است . ((هى)) در اصل ((ابداءها)) بوده ، سپس مضاف كه ((ابداء)) باشد حذف شده است ، زيرا خود جمله بر آن دلالت دارد و مضاف اليه كه ضمير ((صدقات)) باشد، جانشين آن شده است و در تقدير: نعم شيئا هو ابداء الصدقات مى باشد. ((هو)) مبتدا و ((ابداء)) خبر آن است .
    next page

    fehrest page


    back page

  6. #46
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    تفسير
    خداوند بار ديگر انفاق را يادآور مى شود و بدان تشويق مى كند و مى فرمايد: و ما اءنفقتم من نفقة اءو نذرتم من نذر فان الله يعلمه . واژه ((نفقة)) هر چيزى را كه اين نام بر آن صدق كند و در بر مى گيرد، خواه اين نفقه واجب باشد و خواه مستحب ، زياد باشد يا كم ، در طاعت باشد يا در معصيت ، انفاق مخفى باشد يا آشكار.
    ((نذر)) در لغت به معناى وعده دادن و در شرع متعهد كردن انسان است خودش را به انجام و يا ترك چيزى براى خدا. صيغه نذر اين است كه نذر كننده بگويد: على لله و يا نذرت لله . تنها قصد، بدون صيغه و نيز خواندن صيغه بدون گفتن الله و يا يكى از نامهاى نيكوى او كافى نيست ، مثلا اگر كسى بگويد: بر عهده من نذر است كه اگر چنان شود، من چنان كارى را انجام دهم . با گفتن اين جمله نذر منعقد نمى شود، زيرا نام خدا برده نشده است . همچنين اگر مورد نذر، حرام و يا مكروه باشد، نذر منعقد نمى شود. در زمان پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) شخصى نذر كرد كه هميشه ايستاده باشد و ننشيند، زير سايه اى استراحت نكند و سخن نگويد و روزه بگيرد. پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: به وى بگوييد كه سخن بگويد، در سايه استراحت كند و بنشيند و روزه اش را تمام كند.
    ضمير ((يعلمه)) به ((ما)) در ((ما اءنفقتم)) بر مى گردد و معنايش آن است كه نفقه به هر انگيزه اى كه باشد، خدا آن را مى داند و اگر انگيزه نيكو باشد، پاداش نيكو و اگر انگيزه بد باشد، پاداش بد مى دهد.
    و ما للظالمين من اءنصار. مراد تمام ستمگران است ، بدون استثنا. از جمله اين ستمگران كسانى هستند كه به هيچ روى انفاق نمى كنند، يا رياكارانه ، يا از مال كم ارزش خود انفاق مى كنند، يا انفاق خود را با منت و آزار همراه مى نمايند و يا نابه جا انفاق مى كنند. و از جمله آنان نيز كسانى مى باشند كه پيمان را مى شكنند و به نذر وفا نمى كنند. تمام اين گروه ها و امثال آنها نه ياورى دارند و نه شفاعت كننده اى تا عذاب خدا را از آنان دفع كند.
    ان تبدوا الصدقات فنعما هى . يعنى در صورتى كه هدف خدا باشد، آشكارا صدقه دادن اشكالى ندارد. از امام صادق (عليه السلام ) سوال شد. مردى كار خير انجام مى دهد و انسانى او را مى بيند و او از ديدن وى خوشحال مى شود؟ امام (عليه السلام ) فرمود: اشكالى ندارد. هر انسانى دوست دارد كه كار نيكويش در ميان مردم آشكار گردد. البته ، مشروط به آن كه اين كار نيكو را به خاطر آشكار شدن در ميان مردم انجام ندهد.
    و ان تخفوها و تؤ توها الفقراء فهو خير لكم . بى ترديد، پنهان كردن صدقه از آشكار ساختن آن بهتر است ؛ زيرا اين كار موجب مى شود كه ريا در آن نباشد و نيز نيازمندى فقير در ميان مردم آشكار نگردد. گاهى در آشكار دادن صدقه مصلحتى وجود دارد از قبيل اين كه شخص صدقه دهنده بخواهد تا ديگران هم به او اقتدا كنند، در اين صورت ، آشكار دادن بهتر است . برخى گفته اند: پنهان كردن صدقه مستحب از آشكار دادن آن بهتر است ، اما صدقه واجب بر عكس آن است . دليلى براى اين تفصيل وجود ندارد. و اما حديث : ((صدقه مخفى خشم پروردگار را خاموش مى كند)) هم صدقه مستحب را شامل مى شود و هم صدقه واجب را، چنان كه واژه ((فقراء)) در آيه ، فقير مسلمان و فقير غير مسلمان ، هر دو را در بر مى گيرد. فقها فتوا داده اند كه دادن صدقه مستحب به غير مسلمان ، در صورتى كه نياز داشته باشد جايز است ، زيرا پيامبر اعظم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((سيراب كردن هر جگر تشنه پاداش دارد)).
    و يكفر عنكم من سيئاتكم . ((من)) در اين جا براى تبعيض است ، يعنى صدقه برخى از گناهانتان را مى زدايد. سبب اين كه ((من)) در اين جا آمده است كه صدقه تمام گناهان را محو نمى كند، بلكه برخى از آنها را محو مى كند.
    والله بما تعملون خبير مادام كه خداوند، پنهان را به سان آشكار مى داند، صدقه دادن پنهان بهتر است ، زيرا ريا در آن راه ندارد، مگر اين كه در آشكار دادن مصلحتى وجود داشته باشد نظير آن كه شخص بخواهد ديگران نيز در اين كار به وى اقتدا كنند. بسيارى از مخلصان در مخفى دادن صدقه مبالغه مى كنند و از اين رو، كارهاى خيريه خود را به نام افراد نيكوكار ديگر انجام مى دهند.
    پيامبر و هدايت مردم
    لّيْس عَلَيْك هُدَاهُمْ وَ لَكنّ اللّهَ يَهْدِى مَن يَشاءُ وَ مَا تُنفِقُوا مِنْ خَيرٍ فَلأَنفُسِكمْ وَ مَا تُنفِقُونَ إِلا ابْتِغَاءَ وَجْهِ اللّهِ وَ مَا تُنفِقُوا مِنْ خَيرٍ يُوَف إِلَيْكمْ وَ أَنتُمْ لا تُظلَمُونَ(272)
    لِلفُقَرَاءِ الّذِينَ أُحْصِرُوا فى سبِيلِ اللّهِ لا يَستَطِيعُونَ ضرْباً فى الأَرْضِ يحْسبُهُمُ الْجَاهِلُ أَغْنِيَاءَ مِنَ التّعَفّفِ تَعْرِفُهُم بِسِيمَهُمْ لا يَسئَلُونَ النّاس إِلْحَافاً وَ مَا تُنفِقُوا مِنْ خَيرٍ فَإِنّ اللّهَ بِهِ عَلِيمٌ(273)
    الّذِينَ يُنفِقُونَ أَمْوَلَهُم بِالّيْلِ وَ النّهَارِ سِرّا وَ عَلانِيَةً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ(274)
    هدايت يافتن آنان بر عهده تو نيست ، بلكه خداست كه هر كه را بخواهد هدايت مى كند و هر مالى كه انفاق مى كنيد ثوابش از آن خود شماست و جز براى خشنودى خدا چيزى انفاق مكنيد و هر مالى انفاق كنيد پاداش آن به شما مى رسد و بر شما ستم نخواهد شد. (272) اين صدقات از آن بينوايانى است كه خود را در طاعت حق محصور كرده اند و در طلب قوت ناتوانند و آن چنان در پرده عفافند كه هر كه حال ايشان نداند پندارد كه از توانگرانند. آنان را از سيمايشان مى شناسى كه به اصرار از كسى چيزى نخواهند و هر مالى كه انفاق مى كنيد خدا به آن آگاه است . (273) آنان كه اموال خويش را در شب و روز، در پنهان و آشكار انفاق مى كنند، اجرشان نزد پروردگارشان است ، نه بيمناك مى شوند و نه غمگين . (274)
    واژگان
    الحصر: جلوگيرى كردن ، حبس نمودن .
    الضرب فى الاءرض : گردش در زمين .
    التعفف : اظهار پاك دامنى .
    السيما: علامتى كه چيز به وسيله آن شناخته مى شود.
    الالحاف : اصرار كردن .
    اعراب
    ((لاءنفسكم)) خبر مبتداى محذوف است به تقدير: ((فهو لاءنفسكم)). ((للفقراء)) نيز خبر مبتداى محذوف و در تقدير: ((صدقاتكم للفقراء)) مى باشد. ((الحافا)) قائم مقام مفعول مطلق و به معناى : لا يساءلون الناس ‍ سوالا ملحفا است . و جايز است نصبش بنا بر مفعول مطلق بودن باشد به معناى ((يلحفون الحافا)). ((سرا)) جانشين مفعول مطلق و در معنا: ((انفاقا سرا)) است نظير ((قمت تطويلا)) كه به معناى ((قياما طويلا)) مى باشد. ((علانية)) عطف است بر ((سرا)) و نيز جايز است نصب هر دو بنابراين كه حال و به معناى ((مسرين و معلنين)) باشند.
    تفسير
    ليس عليك هداهم ولكن الله يهدى من يشاء در آيه 26 همين سوره گفته شد كه هدايت داراى چند معناست :
    1. هدايت به وسيله بيان و ارشاد و اين ، وظيفه پيامبر است .
    2. توفيق خدا بر كار نيك ، از طريق آماده كردن مقدمات آن .
    3. پذيرفتن هدايت و اندرز و عمل كردن بدان و اين امر، وظيفه بنده است .
    4. پاداش .
    5. دستور دادن به بنده كه هدايت را بپذيرد.
    در جمله ((ليس عليك هداهم)) واژه ((هدايت)) به معناى پذيرفتن هدايت و قبول كردن اندرز است . خداوند مى فرمايد: (اى پيامبر)! هدايت يافتن به معناى عمل كردن آنان به حق بر عهده تو نيست بلكه وظيفه تو، رساندن حق است به آنها و بس .
    فانما عليك البلاغ و علينا الحساب (427) و در جمله ولكن الله يهدى من يشاء واژه هدايت ، به معناى توفيق دادن در راه خير است .
    برخى در سبب نزول آيه ((ليس عليك هداهم)) گفته اند: مسلمانان جز به همكيشان خود صدقه نمى دادند. از اين رو، خدا پيامبرش را مخاطب قرار داد، اما مقصودش تمام مسلمانان است و براى آنان بيان كرد كه كافر در دنيا به خاطر كافر بودنش مجازات نمى شود و نبايد روزى او را مانع شد و بر او سخت گرفت تا مجبور شود كه ايمان بياورد. هيچ كس و حتى پيامبر خدا هم حق ندارد كه با كافر چنين برخورد كند: اءفاءنت تكره الناس حتى يكونوا مؤ منين ؛(428) آيا تو مردم را به اجبار وا مى دارى كه ايمان بياورند.
    آيه دلالت دارد كه صدقه دادن به غير مسلمان جايز است ، خواه اين صدقه مستحب باشد و خواه واجب ؛ ولى سخن پيامبر: ((من مامور شدم كه صدقه را از ثروتمندانتان بگيرم و به نادارانتان بدهم)) اين آيه را تخصيص مى زند و بيان مى دارد كه تنها دادن صدقه مستحب به كار جايز است ، نه صدقه واجب .
    و ما تنفقوا من خير فلاءنفسكم . ممكن است كسى توهم كند كه انفاق نوعى زيان براى انفاق كننده و محروميت براى خانواده اش محسوب مى شود.
    خداوند اين توهم را رد كرده فرموده است : نفع صدقه هم در دنيا و هم در آخرت به خود انفاق كننده بر مى گردد. در آخرت ، خدا به او پاداش مى دهد و اما در دنيا، شيخ محمد عبده گفته است : ((انفاق ، شر فقيران را از ثروتمندان باز مى دارد، زيرا اگر زندگى بر فقيران سخت بگذرد آنها وادار خواهند شد اموال ثروتمندان را بدزدند و چپاول كنند و خود آنان را مورد آزار قرار دهند و آن گاه اين شرارت به ديگران هم سرايت كند و چه بسا به يك مفسده عمومى تبديل شود و آسايش و امنيت جامعه را بر هم زند)).
    نمى دانم كه آيا شيخ محمد عبده اين سخن را از سنديكاهاى كارگرى گرفته است ، سنديكاهايى كه براى كارفرمايان مشكل مى آفرينند و آنان را مجبور مى كنند تا دستمزد بيشترى به كارگران پرداخت كنند؟
    و ما تنفقون الا ابتغاء وجه الله . يعنى مادام كه هدفتان از انفاق ، خشنودى خدا باشد، او هم از شما مى پذيرد، خواه به مسلمان انفاق كنيد و خواه به كافر. البته ، مشروط به آن كه انفاق از مال خوب باشد نه از مال بد و نيز توام با منت و آزار نباشد.
    برخى گفته اند: اين آيه نهى است به صورت خبرى و به معناى لا تنفقوا الا ابتغاء وجه الله مى باشد.
    و ما تنفقوا من خير يوف اليكم و اءنتم لا تظلمون . حتى اگر به غير مسلمان نيازمند هم انفاق كنيد، از پاداش شما چيزى كم نخواهد شد.
    اهل صُفّه
    گروهى از مسلمانان در دوران پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) براى حفظ دينشان به مدينه هجرت و شهرها و اموال و خانواده هايشان را رها كردند. آنان در مدينه ، مسكن و فاميلى نداشتند. نه وسيله اى براى امرار معاش داشتند و نه مى توانستند براى به دست آوردن روزى سفر كنند. تعداد آنها به سيصد و بنا به گفته برخى ، به چهار صد تن مى رسيد. اين گروه ملازم مسجد شدند و در آن به عبادت مى پرداختند و نيز از خانه هاى پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) پاسدارى مى كردند و قرآن مى آموختند. حفظ و آموختن قرآن از بهترين عبادتها بود، چرا كه حفظ قرآن ، حفظ دين به شمار مى رفت و در عين حال ، در هر غزوه اى با پيامبر شركت مى كردند. آنان در سايه بان مسجد اقامت گزيدند و از همين جهت ، ((اهل صفه)) ناميده شدند.
    پيامبر (صلى الله عليه و آله و سلم ) با سخنان خود دلهاى اين گروه را شاد مى كرد و به آنها فرمود: ((بشارت باد شما را اى اصحاب صفه ، هر كس (در روز قيامت ) مرا با ويژگى اى كه شما داريد ديدار كند و در آن خشنود هم باشد، از همراهانم خواهد بود)).
    اين گروه بر حسب آيه زير كه به جهت آنها نازل شد از سزاوارترين افرادى هستند كه بايد به آنها صدقه پرداخت شود.
    للفقراء الذين اءحصروا فى سبيل الله لا يستطيعون ضربا فى الاءرض ‍ يحسبهم الجاهل اءغنياء من التعفف تعرفهم بسيماهم لا يساءلون الناس ‍ الحافا. اين آيه اهل صفه را با پنج ويژگى توصيف كرده است .
    1. اشتغال داشتن به جهاد و آموختن دانش و معناى سخن خدا: ((احصروا فى سبيل الله)) نيز همين است ، زيرا به شخص بى كار نمى توان گفت : او خود را در راه خدا محصور كرده است .
    2. ناتوانى در كار (به خاطر نداشتن سرمايه و ناامن بودن راه ها براى سفر تجارت ) و مراد سخن خدا: لا يستطيعون ضربا فى الاءرض همين معناست .
    3. كرامت نفس : يحسبهم الجاهل اءغنياء من التعفف .
    4. وضعيت و حالت ظاهرى آنان نشان دهنده فقرشان باشد، نه سماجت آنها در سوال . و اين ، مقصود و سخن خداوند تعالى است : ((تعرفهم بسيماهم)).
    5. از مردم ، با اصرار و سماجت چيزى را نمى خواهند. عبارت ((لا يساءلون الناس الحافا)) به همين نكته اشاره دارد.
    ما در تفسير آيه 177 همين سوره متذكر شديم كه سوال كردن بدون ضرورت ، حرام است .
    الذين ينفقون اءموالهم بالليل و النهار سرا و علانية فلهم اءجرهم عند ربهم و لا خوف عليهم و لا هم يحزنون . خداوند درباره احكام انفاق ، چهارده آيه به طور پى در پى بيان كرده كه آخرين آنها آيه مذكور است . اين آيه خلاصه اى است از آيات قبلى و نيز تاكيدى است بر فضيلت انفاق در تمام اوقات ، شب يا روز و در تمام حالات ؛ پنهان يا آشكار. رازى درباره سبب نزول آيه مزبور، چند نظريه را متذكر شده است و از جمله اين نظريه مى باشد كه از ابن عباس نقل شده است : على بن ابى طالب (عليه السلام ) چهار درهم داشت . يكى را در روز، يكى را در شب ، يكى را پنهانى و يكى را آشكارا انفاق كرد. از اين رو، خداوند تعالى اين آيه را نازل كرد.
    زكات
    زكات غير از صدقه مستحبى و داوطلبانه است . مسلمان در دادن و يا ندادن صدقه مستحبى مخير است و اين صدقه مشروط به نصاب و شرايط ديگر نيست . تنها شرط آن ، قصد تقرب به خداى يكتاست . و پاداش آن بر حسب اختلاف انگيزه ها و نيت هاى اعطا كنندگان متفاوت است ؛ و از ده برابر آغاز مى شود و تا هفتصد برابر و بى نهايت نيز مى رسد.
    اما زكات ، واجب عينى و حق لازم و مشخصى است كه به اموال ثروتمندان تعلق مى گيرد و بايد آن را به مستحقان بپردازند. زكات سومين ركن از اركان پنجگانه اسلام است كه عبارتند از: شهادتين ، نماز، زكات ، روزه و حج .
    برخى از افرادى كه نسبت به اسلام تعصب دارند، مى گويند: زكات يك نوع سيستم اقتصادى و يا جزئى از سيستم اقتصادى اسلام است و برخى ديگر آن را يك نوع ماليات دانسته اند كه به اموال ثروتمندان تعلق مى گيرد؛ اما درست آن است كه بگوييم : زكات نه ماليات است و نه سيستم اقتصادى ؛ زيرا شرط اساسى در پذيرفته شدن و درستى زكات ، قصد تقرب به خداست و بدون آن مطلقا قبول نمى شود، در حالى كه هيچ يك از انواع ماليات و سيستم هاى اقتصادى ، چنين شرطى ندارد.
    به علاوه ، سيستم اقتصادى به معناى جديد خود، در مرحله نخست به ابزار توليد نظير زمين ، معدن و كارخانه مى نگرد و آن را ملك شخصى افراد مى داند، به گونه اى كه اين افراد كاملا بر آن تسلط دارند. چنان كه نظام سرمايه دارى بر اين نظريه است و يا آن را ملك عمومى مى داند كه دولت اداره اش را به عهده دارد و بر آن ، مسلط است ، همان گونه كه نظام سوسياليستى بر اين عقيده مى باشد. در حالى كه زكات به هيچ روى به ابزار توليد توجه ندارد.
    وانگهى ، ماليات را دولت جمع آورى و مصرف مى كند و در هيچ حالتى اجازه نمى دهد كه مالك ، ماليات را به دولت نپردازد و خودش آن را در مواردش به مصرف برساند.
    فقها اجماع دارند كه مالك مى تواند زكات را خودش ، بدون اجازه حاكم به مصرف برساند و هرگاه بگويد: من زكات را در موردش خرج كردم ، بدون آن كه گواه بياورد و يا سوگند ياد كند، مورد تصديق قرار مى گيرد. و حتى فقها به عامل (جمع كننده ) زكات اجازه مى دهند كه زكات را خودش به فقيران بدهد و آن را به بيت المال تحويل ندهد. امام على (عليه السلام ) به يكى از كارگزاران خود فرمود: ((آنچه از مال در نزد خود دارى (مقصود مال بيت المال است ) براى عاليه مندان و گرسنه گان خرج كن و آن را در جاهايى كه فقر و نادارى جاى گرفته است برسان)).
    روشن است كه مامور ماليات ، اجازه چنين تصرفى را (از سوى دولت ) ندارد.
    سوال : معناى فريضه زكات آن است كه فقر، يك امر حتمى است و راه فرارى از آن وجود ندارد، ولى اسلام آن را از طريق صدقات و تبرّعات درمان مى كند و زندگى را روى پايه بذل و بخشش بر پا مى دارد. در نتيجه ، اسلام مردم را به دو طبقه ثروتمند و فقير تقسيم مى كند؟
    پاسخ : اولا، مصرف زكات تنها به فقيران و مسكينان منحصر نمى شود؛ زيرا از جمله موارد مصرف زكات ، مصالح عمومى و موسسات عام المنفعه است كه خداوند در چند آيه را آن به عنوان ((سبيل الله)) تعبير كرده است . بنابراين ، اگر فقير وجود نداشت ، زكات در اين راه به مصرف مى رسد. در اين صورت ، فريضه زكات ، وجود فقر را حتمى نمى كند تا گفته شود: وجوب زكات يك نوع اقرار و اعتراف است به اين كه فقر لازم است و راه فرار از آن وجود ندارد.
    ثانيا، تامين اجتماعى كه سرپرستى بينوايان را به عهده دارد و مانع از گدايى آنان در جامعه مى شود، حتى در كشورهاى سوسياليستى نيز كه به امتيازات مادى و طبقات اجتماعى قائل نمى باشند، وجود دارد.
    ثالثا، ما با بيمارى كه پول دارو را ندارد و با گرسنه اى كه در يك جامعه به هم ريخته وسيله اى براى تامين غذا ندارد، چگونه برخورد كنيم ؟ آيا آنها را رها كنيم تا اوضاع سامان يابد و آثار فقر و تهى دستى به كلى از بين برود و يا قانونى وضع كنيم كه زندگى اين دو را تامين و نيازمندى هايشان را برطرف سازد؟ وانگهى ، آيا تغيير اوضاع اجتماعى و نابودى فقر با يك چرخش و حركت قلم ، بدون اين كه اجتماع مراحل سير تكاملى خود را سپرى كند، امكان پذير است ؟ اسلام با تمام انواع مظاهر و نمادهاى ناتوانى به ويژه با پديده فقر مبارزه مى كند و پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) از آن به خدا پناه مى برد و در برخى از روايات از آن حضرت نقل شده است : ((فقر نزديك به كفر است ... مومن نيرومند بهتر از مومن ضعيف است)).
    مكتب آسمانى ، كرامت و سعادت انسان را مى خواهد، در حالى كه فقر، يك نوع كمبود، ذلت ، بدبختى و بلا به شمار مى رود و محال است كه اسلام بدان اعتراف كند. البته ، اسلام به وجود ثروتمند و ثروتمندتر، نيرومند و نيرومندتر اعتراف دارد، اما وجود فقير و ضعيف را در جامعه نمى پذيرد.
    اسلام ، زكات را - آن طور كه برخى مى پندارند - تنها براى فقرا تشريع نكرده ، بلكه آن را براى حل چندين مشكل اجتماعى وضع كرده است . برخى از اين مشكلات عبارتند از:
    1. مشكل فقر، در صورتى كه در جامعه وجود داشته باشد.
    2. مشكل برده دارى ، چرا كه بردگان را مى توان با دادن زكات آزاد كرد.
    3. مشكل تامين هزينه سربازان جهادگر.
    همچنين ، تشريع زكات براى تامين مصالح عمومى است ، نظير تاسيس ‍ مدارس ، درمانگاه ها و پرورشگاه ها و يتيم خانه ها و نيز ساختن راه ها و مجارى آب ها.
    ان شاء الله تعالى در آيه شصتم سوره توبه درباره مصرف زكات سخن خواهيم گفت .
    اگر فرض كنيم ، زمانى براى بشر فرا رسد كه فقيرى وجود نداشته باشد و تمام مصالح عمومى تحقق يافته باشد، به گونه اى كه ديگر به هيچ روى ، موردى براى مصرف زكات پيدا نشود، بى ترديد قانون زكات لغو خواهد شد و اين يقينا خواهد آمد، چرا كه در جزء نهم صحيح بخارى باب فتنه ها از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل شده است كه فرمود: ((صدقه بدهيد، زيرا زمانى بر مردم خواهد آمد كه شخص با صدقه اش راه مى رود و كسى را پيدا نمى كند كه آن را قبول كند)).
    به علاوه ، اسلام بر صاحب زكات واجب كرده است كه وقتى آن را به نيازمند مى پردازد، كرامت و احساس انسانى او را خدشه دار نكند و بر اين عقيده باشد كه يك واجب را ادا مى كند و دينى را مى پردازد كه بايد بپردازد. قرآن بر اين معنا چنين تاكيد مى كند: والذين فى اءموالهم حق معلوم للسائل والمحروم .(429) تفسير آيه 262 و آيه 263، قبلا بيان شد: الذين ينفقون اءموالهم فى سبيل الله ثم لا يتبعون ما اءنفقوا منها و لااءذى ... قول معروف مغفرة خير من صدقة يتبعها اءذى .
    با وجود اين كه اسلام در تشريع قانون زكات بر تمام مكتبهاى آسمانى و بشرى سبقت گرفته است و صاحبان مكتب هاى اقتصادى ، تنها صدها سال پس از اسلام بدان پى بردند و نام آن را ((تاءمين اجتماعى)) گذاشتند، اما بهترين چيزى كه از ديدگاه اسلام مى توان آن را به نيازمندان اهدا كرد آن است كه بايد كار مناسب براى آنها آماده كرد تا آنان ارزش خود را در زندگى احساس كنند؛ چرا كه خداوند بنده مومن و كارگر خود را دوست مى دارد.
    بهترين جمله اى كه اين بخش را با آن به پايان مى بريم سخنى است از امام صادق (عليه السلام ): ((بر هر عضوى از اعضايت زكات خداست : زكات چشم عبرت گرفتن و نگاه نكردن به محرمات ، زكات گوش شنيدن علم و حكمت ، زكات زبان حمد و سپاس خدا و نصحيت كردن مسلمانان ، زكات دست بخشش ، زكات پا تلاش براى جهاد و ايجاد صلح در ميان مردم است)).
    ربا
    الّذِينَ يَأْكلُونَ الرِّبَوا لا يَقُومُونَ إِلا كَمَا يَقُومُ الّذِى يَتَخَبّطهُ الشيْطنُ مِنَ الْمَس ذَلِك بِأَنّهُمْ قَالُوا إِنّمَا الْبَيْعُ مِثْلُ الرِّبَوا وَ أَحَلّ اللّهُ الْبَيْعَ وَ حَرّمَ الرِّبَوا فَمَن جَاءَهُ مَوْعِظةٌ مِّن رّبِّهِ فَانتَهَى فَلَهُ مَا سلَف وَ أَمْرُهُ إِلى اللّهِ وَ مَنْ عَادَ فَأُولَئك أَصحَب النّارِ هُمْ فِيهَا خَلِدُونَ(275)
    يَمْحَقُ اللّهُ الرِّبَوا وَ يُرْبى الصدَقَتِ وَ اللّهُ لا يُحِب كلّ كَفّارٍ أَثِيمٍ(276)
    إِنّ الّذِينَ ءَامَنُوا وَ عَمِلُوا الصلِحَتِ وَ أَقَامُوا الصلَوةَ وَ ءَاتَوُا الزّكوةَ لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِندَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ(277)
    يَأَيّهَا الّذِينَ ءَامَنُوا اتّقُوا اللّهَ وَ ذَرُوا مَا بَقِىَ مِنَ الرِّبَوا إِن كُنتُم مّؤْمِنِينَ(278)
    فَإِن لّمْ تَفْعَلُوا فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِّنَ اللّهِ وَ رَسولِهِ وَ إِن تُبْتُمْ فَلَكمْ رُءُوس أَمْوَلِكمْ لا تَظلِمُونَ وَ لا تُظلَمُونَ(279)
    وَ إِن كانَ ذُو عُسرَةٍ فَنَظِرَةٌ إِلى مَيْسرَةٍ وَ أَن تَصدّقُوا خَيرٌ لّكمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ(280)
    وَ اتّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلى اللّهِ ثُمّ تُوَفى كلّ نَفْسٍ مّا كسبَت وَ هُمْ لا يُظلَمُونَ(281)
    آنان كه ربا مى خورند، در قيامت چون كسانى از قبر بر مى خيزند كه به افسون شيطان ديوانه شده باشند. و اين به كيفر آن است كه گفتند: ربا نيز چون معامله است . در حال يكه خدا معامله را حلال و ربا را حرام كرده است . هر كس كه موعظه خدا به او رسيد و از رباخوارى باز ايستاد، خدا از گناهان پيشين او درگذرد و كارش به خدا واگذار مى شود. و آنان كه بدان كار باز گردند، اهل جهنمند و جاودانه در آن خواهند بود. (275) خدا ربا را ناچيز مى گرداند و صدقات را افزونى مى دهد و هيچ كفران كننده گنهكار را دوست ندارد. (276) آنان كه ايمان آورده اند و كارهاى نيكو كرده اند و نماز خوانده اند و زكات داده اند، مزدشان با پروردگارشان است . نه بيمناك مى شوند و نه غمگين . (277) اى كسانى كه ايمان آورده ايد، از خدا بترسيد و اگر ايمان آورده ايد، از ريا هر چه باقى مانده است رها كنيد. (278) و هرگاه چنين نكنيد، بدانيد كه با خدا و رسول او به جنگ برخاسته ايد. و اگر توبه كنيد اصل سرمايه از آن شماست . در اين حال نه ستم كرده ايد و نه تن به ستم داده ايد. (279) و اگر وامدار تنگ دست بود، مهلتى بايد تا توانگر گردد. و اگر دانا باشيد، دانيد كه چون بر او ببخشاييد برايتان بهتر است . (280) از آن روز كه به سوى خدا باز مى گرديد و به هر كس پاداش عملش به تمامى داده مى شود و ستمى نمى بيند، بيمناك باشيد. (281)
    واژگان
    الربا: زيادى .
    الخبط: بيراهه رفتن و از اين قبيل است : ((يخبط خبط عشواء: همانند شترى كه نور چشمش ضعيف است ، سكندرى مى خورد)).
    المس : ديوانگى .
    المحق : نقص .
    فاءذنوا: اعلام كنيد.
    النظرة : انتظار كشيدن .
    اعراب
    ((كما يقوم))، ((كاف)) اسم و به معناى ((مثل))، قائم مقام مفعول مطلق و در تقدير: لا يقومون الا فياما مثل قيام الذى يتخبطه الشيطان است . ((و ان كان ذوعسرة))، ((كان)) تامه ، ((ذو)) فاعل . ((فنظرة)) خبر مبتداى محذوف كه در معنا: ((فالواجب نظرة)) مى باشد. ((اءن تصدقوا))، در اصل ((تتصدقوا)) بوده است . ((اءن)) باصله اش در محل رفع و مبتداست و ((خير لكم)) خبر آن و در تقدير: ((الصدقة خير لكم)) است .
    وجه مناسبت صدقه و ربا
    موضوع هر كدام از صدقه و ربا مال است ، با اين تفاوت كه صدقه ، بخششى است بدون عوض و نيز پاكى ، پاكيزگى ، همكارى و يارى به يكديگر است ؛ اما ربا برگرداندن مال است با اضافه و نيز طمع ، حرص ، چرك و آلودگى و چپاول و استثمار محسوب مى شود. بنابراين ، صدقه و ربا از لحاظ موضوع نظير يكديگر، اما از لحاظ حكم و هدف ، متضاد يكديگرند و همان گونه كه اشيا با نظاير خود مى آيند با اضداد خود نيز ذكر مى شوند و از همين جهت ، حكم ربا بلافاصله پس از حكم صدقه آمده است . پيش از آن كه به تفسير آيات بپردازيم ، تعريف ربا در دين و نيز دليل حرمت و سبب آن را بيان مى كنيم :
    تعريف ربا
    ربا در لغت به معناى زياد شدن است و از اين قبيل مى باشد سخن خداى تعالى : ((اهتزت و ربت))(430) يعنى زياد شد. در شريعت . در شريعت ، ربا بر دو قسم است : يكى رباى نسيه ، يعنى قرض و ديگرى رباى فضل ، يعنى زيادى ، بدين معنا كه دو چيزى كه از يك جنس هستند با يكديگر معاوضه مى شوند (و در عين حال يكى زيادتر از ديگرى است ) و تفصيل مطلب به ترتيب زير است :
    next page

    fehrest page


    back page

  7. #47
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    معناى رباى نسيه و يا رباى قرض آن است كه انسان چيزى را به كسى وام بدهد و شرط كند كه علاوه بر اصل وام ، سود هم به وى بدهد و تفاوت نمى كند كه سود از جنس مالى باشد كه شخص آن را وام مى دهد، نظير اين كه كسى ده درهم وام مى دهد و شرط مى كند كه بدهكار يازده درهم به وى برگرداند و يا از غير جنس آن مال باشد چنان كه وام دهنده شرط كند كه وام گيرنده ، كارى برايش انجام دهد يا كتابى به وى امانت دهد و يا چيزى ديگر. پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((هر وامى كه سود به دنبال داشته باشد حرام است)). بر اين اساس ، پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) ميان انواع سود تفاوت قائل نشده است .
    شايان ذكر است كه اگر بدهكار مبلغ وام را با يك مقدار اضافه مسترد كند، بدون آن كه طلبكار از قبل شرط كرده باشد، اين كار هم براى او جايز است و هم براى طلبكار كه زيادى را بپذيرد، چرا كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) وام را به مقدارى اضافه مسترد مى كرد و مى فرمود: ((بهترين مردم كسى است كه بدهى اش را از همه بهتر بپردازد)).
    شايسته است بدين نكته توجه كنيم كه اگر در وام ، زيادى و سود شرط گردد، ربا مطلقا تحقق پيدا مى كند، خواه عين وام داده شده از نوع چيزهايى باشد كه پيمانه مى شود يا وزن مى شود، يا شمرده مى شود و يا متر مى شود و نيز تفاوت نمى كند كه سود از جنس مال وام داده شده باشد يا از جنسى ديگر. به بيانى ديگر: هر نوع مالى كه باشد و هر نوع سودى كه بدان تعلق گيرد، رباى قرض تحقق پيدا مى كند.
    اما رباى زيادى كه همان اضافه گرفتن در معاوضه دو چيز است ، دو شرط دارد:
    1. اسم نوع با تمام جزئيات خود بر هر يك از عوضين صدق كند، نظير فروش گندم به گندم و يا فروش گندم به آرد؛ چرا كه آرد هم از گندم گرفته مى شود. و يا فروش بلغور به آرد، زيرا هر دو از گندم گرفته مى شوند. دليل بر شرط مزبور، سخن پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) است كه فرمود: ((هرگاه دو جنس مختلف باشند، هر گونه كه مى خواهيد بفروشيد)). تمام فقها جز اندكى از آنان گفته اند: گندم و جو از يك جنس محسوب مى شوند.
    2. عوضين از چيزهايى باشند كه پيمانه و يا وزن مى شوند. از اين رو، در چيزهايى كه با شمارش فروخته مى شوند، نظير تخم مرغ و يا چيزهايى كه با نگاه كردن فروخته مى شوند از قبيل لباس و حيوان ، رباع وجود ندارد. از اين رو، فروختن يك تخم مرغ به دو عدد و يك لباس به دو لباس ، نقد و يا نسيه جايز است .
    خلاصه كلام اين كه ربا به طور مطلق در دين حرام است . و در چيزهاى قابل معاوضه فقط در خصوص آنچه كيل يا وزن مى شود ربا حرام است ، اعم از اين كه فلز باشد، مثل طلا و نقره ، يا از نوع دانه باشد، مثل گندم و جو، يا از قبيل ميوه جات باشد يا از روييدنى ها. البته به شرط اين كه هر دو از يك جنس باشند. و ما در كتاب فقه الامام جعفر الصادق (عليه السلام )، جلد سوم ، فصل ربا، به تفصيل درباره اين موضوع سخن گفته ايم .
    حرمت ربا
    ربا به نص كتاب و روايات متواتر و اجماع مسلمانان از صدر اسلام تا كنون ، حرام است و حتى حرمت ربا نياز به دليل ندارد؛ زيرا از بديهيات است ؛ نظير وجوب نماز و حرمت زنا و از همين جهت است كه فقها به كفر كسى كه حرمت ربا را منكر شود حكم كرده اند؛ زيرا او يكى از ضروريات دين را منكر شده است . همان گونه كه گرفتن ربا حرام است ، دادن آن نيز حرام مى باشد. در حديث آمده است : ((خدا ربا، خورنده آن ، فروشنده آن ، خريدار آن ، نويسنده و شاهد بر آن را لعنت كرده است)).
    سبب حرمت ربا
    كسى كه به خدا و اين كه تشريع كننده حلال و حرام تنها او مى باشد ايمان دارد، براى حرام بودن ربا جز وحى دليل ديگرى را نمى طلبد و اگر احيانا از سبب حرمت ربا مى پرسد نه به خاطر اين است كه قانع شود، بلكه صرفا به منظور آگاهى بيشتر و يا بدان سبب است كه كسانى را كه اين آيه به آنها اشاره مى كند قانع سازد: و اذا ذكر الله وحده اشماءزت قلوب الذين لا يؤ منون بالاخرة و اذا ذكر الذين من دونه اذا هم يستبشرون .(431) در هر صورت ، براى حرام بودن ربا چند سبب بيان كرده اند:
    1. ربا، با متعالى ترين اصول انسانى از قبيل نيكى ، همكارى و مهربانى نسبت به يكديگر در تضاد است .
    2. ربا، خوردن مال از طريق باطل است ، چرا كه رباخوار آن را بدون عوض ‍ مى گيرد. ممكن است كسى بپرسد: عوض وجود دارد و آن اين كه صاحب مال ، وام گيرنده را بر مال خود مسلط مى كند و امكان بهره بردارى و سود بردن از آن را به وى مى دهد. بنابراين ، ربا كاملا همانند اجاره زمين ، خانه و حيوان است .
    در پاسخ خواهيم گفت : تفاوت ربا و اجاره بسيار زياد است ، زيرا اگر مال مورد اجاره تلف شود و يا معيوب گردد، مستاءجر مسئول نيست ، مگر اين كه او سبب اين تلف و يا عيب شود، نظير اين كه شخص ديگرى موجب تلف و يا معيوب شدن آن گردد. اما اگر مال وام داده شده تلف شود، از مال وام گيرنده تلف شده است (و او مسئوليت دارد.)
    3. رباخوار دايما سود مى برد و بدهكار دايما زياد مى بيند و در نهايت ، رباخوار تمام ثروت را احتكار مى كند. برخى از استادان اقتصاد در غرب كه در سايه نظام ربايى پرورش يافته اند به عيب مزبور توجه كرده اند. يكى از اين افراد، دكتر ((شاخت)) آلمانى مدير سابق بانك ((رايخ)) است . وى در سخنرانى اى كه در سال 1953 در دمشق ايراد كرد، گفت : ((ما از طريق انجام يك محاسبه رياضى مى توانيم پى ببريم كه به زودى تمام اموالى كه در زمين موجودند در اختيار گروهى بسيار اندك از رباخواران قرار خواهند گرفت . بدين ترتيب كه طلبكار رباخوار هميشه سود مى برد، در حال يكه بدهكار دايما سود مى پردازد و زيان مى بيند. از اين رو، در نهايت تمام مال ، در دست كسى قرار خواهد گرفت كه هميشه سود مى برد. تحقق اين نظريه كاملا نزديك است ، چرا كه بيشتر ثروت زمين در اختيار چند هزار نفر است ، اما ساير مالكان و كارخانه دارانى كه از بانك ها وام مى گيرند و نيز كارگران ، تنها ابزارهايى هستند كه به حساب سرمايه داران كار مى كنند و دست رنج آنان به جيب همان چند هزار نفر ريخته مى شود)).
    برخى از كارشناسان علم اقتصاد، ثابت كرده اند كه براى نخستن بار، يهوديان ربا را پايه گذارى كردند و ديگران آن را از اين گروه فرا گرفتند. البته ، اين موضوع بعيد نيست ، زيرا تاريخ قديم و جديد يهود ثابت مى كند كه خدا، دين ، شرافت و سياست آنها، تنها مال است و هر وسيله اى كه آنها را به مال برساند از ديدگاهشان بسيار شريف و نيكوست ، حتى اگر اين وسيله ، فحشا، ناموس فروشى ، كشتار، دزدى ، نفاق و ريا كارى و يا هر جنايت و پستى ديگرى باشد.
    تفسير
    الذين ياءكلون الربا لا يقومون الا كما يقوم الذى يتخبطه الشيطان من المس .
    شيطان كسى را افسون نمى كند و نيز توان اين كه كسى را ديوانه كند ندارد. تنها هدف آيه ، تشبيه و نزديك كردن موضوع براى اذهان عرب است كه به ديوانه مى گفتند: شيطان او را ديوانه كرده است و معناى آيه آن است كه وضعيت رباخوار كاملا همانند وضعيت ديوانه اى است كه كارهايش را بى هدف انجام مى دهد. از ابن عباس روايت شده است كه رباخواران در فرداى قيامت همچون ديوانگان از قبرهاى خود بر مى خيزند و اين ، علامتى است براى اهل محشر كه آنان ربا خوارانند.
    ذلك بانهم قالوا انما البيع مثل الربا. ((ذلك)) اشاره بدان دارد كه آنان ربا را حلال مى دانستند و آن گاه براى آن دليل آوردند كه بيع و ربا از تمام جهات همسان هستند. بنابر اين ، چگونه مى شود كه بيع حلال و ربا حرام باشد؟ مگرنه اين است كه اگر چيزى پنج درهم ارزش داشته باشد انسان مى تواند آن را به شش درهم و اگر يك درهم نقدا ارزش داشته باشد مى تواند آن را به دو درهم به طور نسيه بفروشد؟ در اين صورت ، بايد به وى اجازه داده شود كه ده درهم را به يازده درهم تا مدت يك ماه بدهد. از نظر عقل ، فرق گذاشتن ميان اين دو مسئله دليلى ندارد.
    خداوند سبحان اين توهم را رد كرده و فرموده است : و اءحل الله البيع و حرم الربا دليل رد، آن است كه صرف همانند بودن بيع و ربا در ظاهر، موجب نمى شود كه آنها در واقع نيز چنين باشند، چرا كه بيع يك كار تجارتى سودمند است و فروشنده ميان توليد كننده و مصرف كننده ، نقش ‍ واسطه را بازى مى كند. بنابراين ، سودى كه نصيب فروشنده مى شود، در عوض رنج ها و خستگى هاى اوست و خوردن مال به باطل نمى باشد؛ اما ربا، استثمار محض و گرفتن اضافه بدون عوض است و در نتيجه ، خوردن مال از طريق باطل مى باشد و از اين جهت ، خداوند بيع را حلال و ربا را حرام كرده است . و همين اختلاف حكم بيع و ربا در نزد خداوند، دليل است بر اختلاف واقعى آنها و برعكس .
    و اتقوا يوما ترجعون فيه الى الله ثم توفى كل نفس ما كسبت و هم لا يظلمون (282)
    فمن جاءه موعظة من ربه فانتهى فله ما سلف . يعنى كسى كه قبل از نزول حكم تحريم ربا، ربا اخذ كرده و آن گاه پس از تحريم ، آن را رها نموده است ، بر او واجب نخواهد بود كه آن را به صاحبش باز گرداند. همچنين ، شخصى كه تازه مسلمان است و پيش از اسلام ربا گرفته است ، واجب نيست كه پس از اسلام آوردن ، ربا را برگرداند. اين آيه ، دقيقا همانند آيه و لا تنكحوا ما نكح آباؤ كم من النساء الا ما قد سلف (432) است .
    اصل ((قانون ، عطف به ما سبق نمى شود)) اصلى است كه در حقوق و قانونگذارى جديد، در مواردى زياد، به ويژه در امور مالى بدان عمل مى شود و مى گويند: عمل به اين اصل ، موجب تزلزل اقتصادى مى شود كه جبران كردن آن دشوار است .
    (و اءمره الى الله .) مفسران در تفسير اين آيه ، چندين نظريه ذكر كرده اند كه نمى توان آنها را پسنديد. آنچه ما از عبارت آيه مى فهميم آن است كه اگر كسى حكم ربا را نداند و آن را بگيرد و آن گاه پس از آگاه شدن از حرام بودن آن در نزد خداوند، اين عمل را ترك كند، خداوند سبحان او را مشمول رحمت خود مى گرداند و به وسيله حلال او را از حرام بى نياز مى كند، زيرا او با اعتماد به خداوند، حرام را رها كرده است و كسى كه به خدا اعتماد كند، همين اعتماد، او را كفايت مى كند.
    و من عاد فاءولئك اصحاب النار هم فيها خالدون . معناى آيه اين است كه كسانى كه از امر خدا اطاعت و از نهى او خوددارى نمى كنند و از روى دشمنى و بى باكى همچنان به خوردن ربا ادامه مى دهند، در آتش جاويدان خواهند بود؛ چرا كه چنين دشمنى و سماجتى ، جز از كافر و منكر خدا سر نمى زند.
    يمحق الله الربا ويربى الصدقات والله لا يحب كل كفار اءثيم . واژه ((محق)) به معناى كم و ((ربا))، به معناى زياد شدن است . مقصود آن است كه ربا خوار در صدد است كه مالش را افزايش دهد، لكن ربا در حقيقت كم كردن مال است ؛ زيرا يك نوع پليدى و حرام به شمار مى رود و حرمت ، مال را از تحت مالكيت مالك بيرون مى كند و تصرف او را در مال ، به سان تصرف شخص غاصب در مال غصبى در مى آورد. به علاوه ، ربا او را به گناه و عذاب گرفتار مى سازد. بديهى است ، هر چيزى كه سبب گناه و خشم و عذاب خدا گردد، پليدى و كمبود و نيز كارى است كه از شيطان الهام گرفته شده است .
    اما صدقه مال را پاكيزه مى كند و آن را در مالكيت صدقه دهنده ثابت نگاه مى دارد و موجب جلب خشنودى خدا و پاداش او مى گردد و اين ، عين كمال و افزايش است . به بيانى ديگر: مال زياد حرام ، اندك و مال حلال اندك ، زياد است .
    مراد از كفران كننده گناهكار كسى است كه دايما ربا مى خورد و آن را ترك نمى كند و نيز كسى كه هميشه از دادن زكات خوددارى مى كند و به تهديد و هشدار خداوند اهميت نمى دهد.
    با استناد به همين آيه ، بسيارى از كسانى كه در عصر حاضر مسلمان خوانده مى شوند، كافر و گناهكارند، زيرا همچنان به خوردن ربا و ترك خمس و زكات ادامه مى دهند.
    ان الذين آمنوا و عملوا الصالحات و اءقاموا الصلاة و آتوا الزكاة لهم اءجرهم عند ربهم و لا خوف عليهم و لا هم يحزنون . معناى اين آيه روشن است و نياز به تفسير ندارد. با اين وجود، تفسير آن در آيه 25 و 82 نيز بيان شد. علت اين كه خداوند وعده فوق را تكرار كرده ، آن است كه معمولا وعده پس از وعيد و بر عكس فراوان تكرار مى شود و چون خداوند در وعيد و تهديد رباخواران مبالغه كرد، به دنبال آن وعده صالحان را آورد. خوب است بدين نكته اشاره كنيم كه ظاهر آيه دلالت دارد كه ايمان بدون عمل ، ايمان نيست .
    يا اءيها الذين آمنوا اتقوا الله وذروا ما بقى من الربا ان كنتم مومنين . يعنى اى كسانى كه ايمان زبانى آورده ايد، اگر قلبا هم ايمان داريد ربا را ترك كنيد. جمله و ذروا ما بقى من الربا دلالت دارد كه حرمت ربا عطف به ما سبق نمى شود.
    فان لم تفعلوا فاءذنوا بحرب من الله و رسوله . اعلام جنگ از سوى خدا و پيامبر او، عليه كسى كه بر خوردن ربا اصرار مى ورزد، تنها بدين جهت است كه وى كافر و يا در حكم كافر است ، حتى اگر ربا را از روى بى باكى بخورد و منكر حرمت آن نباشد. لكن رواياتى كه از امامان معصوم عليهم السلام وارد شده ، خورنده ربا را به دو نوع تقسيم كرده اند:
    1. كسى كه ربا مى خورد و آن را حلال مى داند. اين شخص بى ترديد كافر مى باشد؛ زيرا ضرورت دين را انكار كرده است . خدمت امام صادق (عليه السلام ) عرض كردند: فلانى ربا مى خورد و نامش را آغوز (نخستين شير از گوسفند را گويند.) مى گذارد. امام (عليه السلام ) فرمود: اگر خداوند به من امكان دهد هر آينه گردن او را مى زنم .
    2. از روى اهانت نسبت به حكم خدا ربا مى خورد، اما به حرمت آن ايمان دارد. به چنين شخصى بار اول و دوم گفته مى شود كه توبه كند و اگر نپذيرفت و اصرار ورزيد كشته مى شود. از امام صادق (عليه السلام ) روايت شده است : ((خورنده ربا، پس از اقامه بينه تاءديب مى شود و اگر بار ديگر ربا بخورد تاديب مى شود و اگر باز هم ربا بخورد، كشته مى شود)). برخى گفته اند: در مرتبه چهارم كشته مى شود.
    و ان تبتم فلكم رؤ وس اءموالكم لا تظلمون و لا تظلمون . يعنى نه شما به بدهكار ستم مى كنيد، زيرا بيشتر از سرمايه خود نمى خواهيد و نه مورد ستم قرار مى گيريد، چرا كه سرمايه تان كم نمى شود.
    و ان كان ذو عسرة فنظرة الى ميسرة . در صورتى كه بدهكار تنگدست باشد روا نيست كه بر او سخت گرفته شود، خواه بدهكارى اش به سبب ربا باشد و يا نباشد، چنان كه بر بدهكارى كه توان مالى دارد، روا نيست كه در دادن دَيْن خود امروز و فردا كند. پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود:
    ((همان گونه براى بدهكارت ، در صورتى كه توان مالى داشته باشد، جايز نيست كه تو را معطل كند، براى تو هم جايز نيست كه اگر او تنگدست باشد بر او سخت بگيرى)).
    مُعسِر يا تنگدست ، در شريعت اسلام كسى است كه جز خانه مسكونى و ضروريات زندگى نظير لباس ، كتاب ، وسايل ضرورى منزل و ابزار كارى كه از طريق آن امرار معاش مى كند، و خرج يك روز خود و عيالش چيز ديگرى نداشته باشد. فروختن اين لوازم زندگى براى پرداخت قرض ، واجب نيست . ما در جزء پنجم كتاب فقه الامام جعفر الصادق (عليه السلام ) در فصل ((مفلس))، مستثنيات دين را به تفصيل بيان كرديم .
    و اءن تصدقوا خير لكم ان كنتم تعلمون . شكى نيست كه برى كردن ذمه بدهكار يك نوع فضيلت و حتى از بزرگ ترين طاعات است ؛ چرا كه اين كار، برطرف كردن مشكل و بر آوردن نياز اوست . در حديث آمده است : ((كسى كه تنگدستى را مهلت دهد و يا از او صرف نظر كند، خدا او را روزى در سايه خود جاى دهد كه سايه اى جز سايه او نيست)).
    فقها وحدت نظر دارند كه اگر كسى در راه غير معصيت ، وام بگيرد و آن گاه از دادن آن ناتوان گردد، بدهى اش از بيت المال پرداخت مى شود. امام صادق (عليه السلام ) فرمود: ((كسى كه روزى را براى خود و خانواده خود از راه حلال طلب كند همانند كسى است كه در راه خدا جهاد مى كند. و اگر از عهده اين كار بر نيايد، بايد به اندازه معاش خود و خانواده اش بر عهده خدا و پيامبرش وام بگيرد)). معناى بر عهده خدا و رسول ، آن است كه بايد بدهى او از بيت المال - كه واجب است در راه خدا مصرف شود - پرداخت گردد.
    قرآن كريم در آيه شصتم از سوره توبه ، اين موضوع را آشكارا بيان كرده است : انما الصدقات للفقراء و المساكين و العاملين عليها و المولفه قلوبهم و فى الرقاب و الغارمين و فى سبيل الله و ابن السبيل فريضة من الله و الله عليم حكيم . مراد از ((غارمين))، كسانى هستند كه به خاطر انفاق در راه خدا بدهكار شده اند. جمله ((ان كنتم تعلمون)) تشويقى است به عمل كردن از روى آگاهى ، يعنى مادام كه مى دانيد برى كردن ذمه بدهكار تنگدست از دَين ، عملى است نيكو، پس به علمتان عمل كنيد. برخى گفته اند: مراد از ((تعلمون)) در اين جا ((تعملون)) است ، بدين معنا كه اگر به نيكى عمل مى كنيد، پس طلبكارى خود را به بدهكار تنگدست صدقه دهيد. اين نظريه ، بعيد نيست كه درست باشد؛ چرا كه امام على (عليه السلام ) فرمود: ((علم با عمل توام است . از اين رو، هر كس بداند عمل مى كند. علم ، عمل را صدا مى زند. اگر پاسخش را نداد، كوچ مى كند...)) بسيارى از دانشمندان عصر حاضر، هر نظريه اى را علم مى نامند كه درستى آن را از طريق تطبيق و تجربه لمس كنند.
    و اتقوا يوما ترجعون فيه الى الله ثم توفى كل نفس ما كسبت و هم لا يظلمون . پس از آن كه خداوند سبحان را با تاكيد از ربا نهى كرد و در ضمن هفت آيه دستور داد كه بدهكار تنگدست را يا بايد مهلت داد و يا ذمه اش را از دين برى كرد، اين آيه را آورد كه در آن ، گناهكاران را از روز قيامت و بيم و عذابش مى ترساند.
    در مجمع البيان آمده است كه آيه فوق آخرين آيه اى بود كه بر پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نازل شد و او پس از نزول اين آيه ، 21 روز زندگى كرد.
    دَيْن
    يَأَيّهَا الّذِينَ ءَامَنُوا إِذَا تَدَايَنتُم بِدَيْنٍ إِلى أَجَلٍ مّسمّى فَاكتُبُوهُ وَ لْيَكْتُب بّيْنَكُمْ كاتِب بِالْعَدْلِ وَ لا يَأْب كاتِبٌ أَن يَكْتُب كمَا عَلّمَهُ اللّهُ فَلْيَكتُب وَ لْيُمْلِلِ الّذِى عَلَيْهِ الْحَقّ وَ لْيَتّقِ اللّهَ رَبّهُ وَ لا يَبْخَس مِنْهُ شيْئاً فَإِن كانَ الّذِى عَلَيْهِ الْحَقّ سفِيهاً أَوْ ضعِيفاً أَوْ لا يَستَطِيعُ أَن يُمِلّ هُوَ فَلْيُمْلِلْ وَلِيّهُ بِالْعَدْلِ وَ استَشهِدُوا شهِيدَيْنِ مِن رِّجَالِكمْ فَإِن لّمْ يَكُونَا رَجُلَينِ فَرَجُلٌ وَ امْرَأَتَانِ مِمّن تَرْضوْنَ مِنَ الشهَدَاءِ أَن تَضِلّ إِحْدَاهُمَا فَتُذَكرَ إِحْدَاهُمَا الأُخْرَى وَ لا يَأْب الشهَدَاءُ إِذَا مَا دُعُوا وَ لا تَسئَمُوا أَن تَكْتُبُوهُ صغِيراً أَوْ كبِيراً إِلى أَجَلِهِ ذَلِكُمْ أَقْسط عِندَ اللّهِ وَ أَقْوَمُ لِلشهَدَةِ وَ أَدْنى أَلا تَرْتَابُوا إِلا أَن تَكُونَ تِجَرَةً حَاضِرَةً تُدِيرُونَهَا بَيْنَكمْ فَلَيْس عَلَيْكمْ جُنَاحٌ أَلا تَكْتُبُوهَا وَ أَشهِدُوا إِذَا تَبَايَعْتُمْ وَ لا يُضارّ كاتِبٌ وَ لا شهِيدٌ وَ إِن تَفْعَلُوا فَإِنّهُ فُسوقُ بِكمْ وَ اتّقُوا اللّهَ وَ يُعَلِّمُكمُ اللّهُ وَ اللّهُ بِكلّ‏ِ شىْ‏ءٍ عَلِيمٌ(282)
    وَ إِن كُنتُمْ عَلى سفَرٍ وَ لَمْ تَجِدُوا كاتِباً فَرِهَنٌ مّقْبُوضةٌ فَإِنْ أَمِنَ بَعْضكُم بَعْضاً فَلْيُؤَدِّ الّذِى اؤْتُمِنَ أَمَنَتَهُ وَ لْيَتّقِ اللّهَ رَبّهُ وَ لا تَكْتُمُوا الشهَدَةَ وَ مَن يَكتُمْهَا فَإِنّهُ ءَاثِمٌ قَلْبُهُ وَ اللّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ عَلِيمٌ(283)
    اى كسانى كه ايمان آورده ايد، چون وامى تا مدتى معين به يكديگر دهيد، آن را بنويسيد. و بايد در ميان شما كاتبى باشد كه آن را به درستى بنويسد. و كاتب نبايد كه در نوشتن از آنچه خدا به او آموخته است سرپيچى كند. و مديون بايد كه بر كاتب املاء كند و از الله ، پروردگار خود بترسيد و از آن هيچ نكاهد. اگر مديون ، سفيه يا صغير بود و خود املا كردن نمى توانست ، ولى او از روى عدالت املا كند و دو شاهد مرد به شهادت گيريد. اگر دو مرد نبود، يك مرد و دو زن كه به آنها رضايت دهيد شهادت بدهند، تا اگر يكى فراموش كرد ديگرى به يادش بياورد. و شاهدان چون به شهادت دعوت شوند، نبايد كه از شهادت خوددارى كنند. و از نوشتن مدت دَين خود، چه كوچك باشد و چه بزرگ ، ملول مشويد. اين روش در نزد خدا عادلانه تر است ، و شهادت را استوار دارنده تر و شك و ترديد را زايل كننده تر. و هر گاه معامله نقدى باشد اگر براى آن سندى ننويسيد مرتكب گناهى نشده ايد. و چون معامله اى كنيد، شاهدى گيريد. و نبايد به كاتب و شاهد زيانى برسد كه اگر چنين كنيد نافرمانى كرده ايد. از خداى بترسيد. خدا شما را تعليم مى دهد و او بر هر چيزى آگاه است . (282) هرگاه در سفر بوديد و كاتبى نيافتيد، بايد چيزى گروگان گرفته شود، و اگر كسى از شما ديگرى را امين دانست ، آن كس كه امين دانسته شده امانت را باز دهد و بايد از الله ، پروردگارش بترسد. و شهادت را كتمان مكنيد. هر كس كه شهادت را كتمان كند، به دل گناهكار است و خدا از كارى كه مى كنيد آگاه است . (283)
    واژگان
    الاملال و الاملاء: اين دو واژه يك معنا دارند و آن عبارت است از: القا كردن .
    البخس : كم ، ناچيز.
    الشهيد: مبالغه شاهد و از ((شهد الشى ء؛ در نزد آن چيز حضور يافت))، گرفته شده است .
    الضلال : گمراهى و مراد از آن در اين جا ((خطا)) است .
    الساءم : ملول شدن و خستگى .
    اءقساط: عادلانه تر.
    اءقوم : استوارتر.
    اءدنى : نزديك تر.
    الفسوق : فسق و بيرون شدن از فرمان خدا.
    رهان : جمع ((رهن)). اين واژه در لغت به معناى حبس كردن است و در اين جا مراد از آن ، وثيقه اى است كه در عوض وامى كه رهن گيرنده به مديون مى پردازد اخذ مى شود.
    اعراب
    ((فرجل و امراءتان))، ((رجل)) فاعل است براى فعل محذوف و در تقدير: ((فليشهد رجل و امراءتان)) مى باشد و نيز جايز است كه آن را خبر از مبتداى محذوف قرار داد و در معنا: فالذى يشهد رجل و امراءتان است . مصدر مؤ ول از ((اءن تضل)) مفعول لا جله است براى ((تذكر)) و مصدر ((اءن تكتبوا)) مفعول است براى ((لا تساءموا)). ((صغيرا و كبيرا)) حال است از ضمير ((تكتبوه)). ((تجارة)) منصوب و خبر ((كان)) است و اسم آن محذوف و در تقدير: الا اءن تكون التجارة تجارة حاضرة مى باشد. و نيز جايز است كه به رفع خوانده شود بنابراين كه كان تامه باشد و نياز به خبر نداشته باشد.
    ((هان)) خبر مبتداى محذوف و در تقدير: ((فالوثيقة رهان)) است . ((قلبه)) فاعل براى ((آثم)) است .
    تفسير
    خداوند در آخر سوره بقره احكام شرعى اى را بيان كرده است كه به صدقات ، ربا، دَين ، تجارت و رهن مربوط مى شود. احكام صدقه و ربا بيان شد. اكنون درباره برخى از مسائل دَين و رهن و تجارت سخن گفته مى شود. آيه بر اين كه دين بايد يادداشت گردد و نيز گواه بر آن گرفته شود، زياد تاكيد كرده است . از اين رو، اولا خداوند به كتابت دستور مى دهد: ((فاكتبوه)). ثانيا، فرموده است : ((و لا تساءموا اءن تكتبوه ؛ از كتابت دَين خسته نشويد)). ثالثا، حكمت كتابت و گواه گرفتن را بيان كرده است : ذلكم اءقسط... و اءقوم ... و اءدنى .
    با وجود اين ، بسيارى از فقهاى مذاهب اسلامى ، كتابت در دَين و در خريد و فروش و نيز گواه گرفتن بر آن را واجب نكرده اند، بلكه امر به آن را بر استحباب حمل نموده اند. مويد اين فتواى فقها، سخن خداوند است كه پس از دستور دادن به كتابت و گواه گرفتن فرموده است : فان اءمن بعضكم بعضا فليؤ د الذى اءوتمن امانته ؛ اگر طلبكار (بدون چك و گواه ) بدهكار را امين بداند (و به او اعتماد كند)، بر بدهكار است كه دَين خود را پرداخت كند)). اين جمله ، آشكار ترك كتابت و گواه گرفتن را مجاز دانسته است . به زودى به تفسير جمله : ((فان اءمن)) در اين آيه خواهيم پرداخت .
    يا اءيها الذين آمنوا اذا تداينتم بدين الى اءجل مسمى فاكتبوه . ((تدايُن)) بر وزن تفاعل و به معناى وام دادن برخى از شما به برخى ديگر است . واژه ((تداين)) به دو معنا به كار مى رود: اول ، وام دادن مال . دوم : مجازات كردن . امام على (عليه السلام ) فرمود: همان گونه وام مى دهيد پاداش داده مى شويد. از آن جا كه لفظ ((تداين ))، احتمال اين دو معنا را دارد، خداوند تعالى فرمود: ((تداينتم بدين)) تا معناى مجازات از آن اراده نشود. مراد از ((اءجل))، وقتى است كه براى انقضاى مدت وام تعيين مى شود. ((مسمى)) يعنى وقتى كه با بردن نام آن نظير سال و ماه ، مشخص مى گردد. جمله ((فاكتبوه)) امر است به كتابت دين و امر بر وجوب دلالت مى كند، لكن سيره مسلمانان از قديم تا كنون بر عدم التزام به كتابت دين جارى شده است . از اين رو، امر در اين جا بر استحباب و ارشاد حمل مى شود.
    تفاوت قرض و دَيْن
    نقطه اشتراك قرض و دين در آن است كه بهره بردن از هر كدام آنها به مصرف كردن آن بستگى دارد و نيز هر كدام حق ثابتى است در ذمه شخص . نقطه افتراق و تفاوت قرض و دين در آن است كه چيزى كه قرض داده مى شود، بايد بدهكار عين همان چيز را از لحاظ جنس و ويژگى به طلبكار بدهد؛ براى نمونه ، اگر شما پول نقد قرض كنيد، بر ذمه شما پول نقد خواهد بود و اگر خوراكى ، يا نوشيدنى و يا لباس قرض كنيد، مثل آن را بايد به طلبكار بدهيد. بنابراين ، قرض در اشياى مثلى است ، نه در قيمى .
    اما دَيْن به يكى از عواملى كه موجب آن مى شود بر ذمه ثابت مى شود و اين عوامل عبارتند از: قرض ، فروش نسيه ، ازدواج به مهر مدت دار، و جنايت (ذمه جانى به جنايتى كه وارد كرده مشغول مى شود) ... بر اين اساس ، دين اعم از قرض است و اگر مثلى باشد با مثل و اگر قيمى باشد با قيمت پرداخت مى شود.
    next page

    fehrest page


    back page

  8. #48
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    next page

    fehrest page


    back page

    وليكتب بينكم كاتب بالعدل . از آن جا كه هدف از كتابت دَين ، حفظ حق هر كدام از طلبكار و بدهكار و جلوگيرى از كشمكش و خصومت در ميان آنهاست ، بايد نويسنده ، شخص امين و آشنا به احكام دين باشد، چرا كه اگر جاهل و يا به يكى از طرفين متمايل باشد، نقض غرض ‍ مى شود.
    سوال : چرا خداوند فرمود: ((ليكتب كاتب بالعدل ؛ نويسنده اى ، موضوع دَين را عادلانه بنويسد)). و نفرمود: ((ليكتب بينكم كاتب عادل ؛ در ميان شما يك عادل ، موضوع دَين را بنويسد))؟
    پاسخ : بدين جهت كه در ميان مردم لازم نيست كه نويسنده شرعا عادل باشد، چنان كه اين صفت در قاضى ، مفتى و امام جماعت شرط است ، زيرا غرض از نوشتن دَين ، نگه دارى حق است و براى رسيدن به اين هدف ، اگر نويسنده تنها از جهت كتابت عادل باشد، كافى است و لازم نيست كه از تمام جهات و در تمام گفتار و كردار خود عادل باشد. از اين جا مى توانيم بگوييم كه در شاهد نيز، عدالت شرعى شرط نيست ، بلكه اگر در شهادت خود، راستگو و مورد اعتماد باشد و جانب يكى از طرفين دعوا را نگيرد، كافى است . اما روايات يكه مى گويند: بايد شاهد، عادل باشد، مقصود عدالت نسبى است نه عدالت مطلق .
    سوال : دادن حكم نويسنده دَين به شاهد، نوعى قياس است و قياس از نظر شما باطل است ؟
    پاسخ : به نويسنده دَين هر چند عرفا شاهد گفته نمى شود، ولى او شاهد كسى است كه دَين را بر او ديكته مى كند. به بيانى ديگر: شاهد بر دو گونه است : گوينده و نويسنده . اولى با كلام ملفوظ و دومى با كلام مكتوب شهادت مى دهد و نوشته ، نظير لفظ است .
    ولا ياءب كاتب اءن يكتب كما علمه الله فليكتب . مراد از ((علمه الله)) فرمان خدا و مراد از آنچه مورد فرمان او مى باشد، نوشتن از روى عدالت و بى طرفى است . جمله ((ليكتب)) تاكيد است براى جمله ((لاياءب)) و سر اين تاكيد آن است كه افرادى كه نوشتن را مى دانستند در آن زمان بسيار اندك بودند و اگر نويسنده از نوشتن خوددارى مى كرد، فردى ديگر نبود كه براى انجام اين كار از او يارى بخواهند.
    سوال : جمله و لاياءب كاتب اءن يكتب نهى است و نهى بر حرمت دلالت دارد و معناى آن اين است كه هرگاه از نويسنده خواسته شود كه دَين را بنويسد، براى او واجب است كه اجابت كند. با اين كه مى دانيم نوشتن دَين ، مستحب است نه واجب . بنابراين ، چگونه مى شود كه اصل نوشتن دَين ، مستحب باشد، ولى نوشتن براى نويسنده واجب ؟
    پاسخ : همان گونه كه جمله ((فاكتبوه)) را بر استحباب حمل كرديم نه وجوب ، جمله ((لاياءب)) را نيز بر كراهت حمل مى كنيم ، نه بر حرمت ، مگر اين كه نويسنده فرا خوانده شده يقين پيدا كند كه اگر وى از كتابت امتناع ورزد، فساد ايجاد مى شود و طرفين متخاصم به حرام مبتلا مى گردند. در اين صورت ، نوشتن براى نويسنده از باب جلوگيرى از فساد واجب است ، نه از باب وجوب كتابت دَين .
    وليملل الذى عليه الحق وليتق الله ربه و لا يبخس منه شيئا. ((يملل)) يعنى املا كند. مراد از ((الذى عليه الحق)) بدهكار است و ضمير ((منه)) به دَين و يا به حق بر مى گردد. معناى آيه اين است كه بدهكار بايد حقى را كه طلبكار به عهده او دارد، بدون كم و كاست و با عبارت روشن و آشكار به نويسنده ديكته كند، تا اين نوشته به منزله اقرار او به حق باشد، حقى كه پرداخت آن بر او و يا بر وارثانش در هنگام انقضاى مدت تعيين شده لازم است ؛ براى نمونه ، ممكن است بدهكار پيش از پرداخت وام بميرد و وارثان او از پرداخت اين وام خوددارى كنند و اگر طلبكار براى اثبات ادعاى خود عليه بدهكار سندى نداشته باشد، حق او پامال خواهد شد.
    يادداشت كردن دَين (و دادن آن به طلبكار) كمترين كارى است كه بدهكار بايد آن را براى طلبكار انجام دهد، طلبكارى كه نياز او را بر آورده ساخته و مشكل او را در هنگام گرفتارى حل كرده است . اين جانب ، افراد زيادى را ديدم كه در برابر صاحب مال ، كرنش مى كردند تا وى نياز آنها را بر طرف سازد و به آنان پول وام دهد. اما وقتى صاحب مال (در موعد مقرر) پول خود را از آنها طلب مى كرد، او را به سان يك دشمن تلقى مى كردند و زشت ترين صفت ها را به او نسبت مى دادند، آن هم تنها بدين جهت كه او حق خود را از آنان مى خواست . مقابله نيكى با بدى ، افزون بر آن كه شرعا حرام است ، نشان دهنده آلودگى و پستى يك انسان نيز مى باشد.
    سپاس آفريننده و آفريده
    خداوند تعالى در آيه چهاردهم از سوره لقمان فرموده است : ((مرا و پدر و مادرت را شكر گوى)). در حديث آمده است : ((كسى كه از مردم سپاسگزارى نكند، از خدا سپاس نمى گزارد)).
    در حديث ديگرى است : ((كسى كه نسبت به انسانى نيكى كند و آن گاه آن فرد از خدا سپاسگزارى كند و بگويد: سپاس خداى را و كسى را كه آن كار نيك را انجام داده است ناديده بگيرد، خداوند سپاس او را نمى پذيرد تا اين كه وى از كسى كه كار نيك به دست او انجام شده است ، سپاسگزارى كند)). از اين جاست كه اين سخن مشهور شده است كه هر كس آفريده را سپاس نگزارد، آفريننده را سپاس نمى گزارد. وجود ملازمت ميان سپاس ‍ آفريننده و سپاس آفريده ، اسرارى دارد كه از اين قرارند:
    1. عقل و شرع به وجوب سپاس نعمت دهنده - هر كه باشد - حكم مى كنند. و كسى كه اين سپاس را ترك كند، معصيت خداى را كرده است و معصيت خدا نوعى كفران و انكار نعمتهاى او به شمار مى رود.
    2. كرامت انسان از كرامت خدا سرچشمه گرفته است . در حديث آمده است : ((خدا در روز قيامت به يكى از بندگانش مى گويد: وقتى من بيمار شدم ، چه چيز تو را مانع شد كه از من عيادت كنى ؟ بنده عرض مى كند: اى پروردگار بندگان تو پاك و منزه هستى از اين كه رنجور و بيمار شوى . خدا مى فرمايد: برادر مومنت بيمار شد و تو از وى عيادت نكردى . سوگند به عزت و جلال خودم ، اگر از وى عيادت مى كردى ، مرا در نزد او مى يافتى و آن گاه ، من خود، مسئوليت نيازمندى ه ايت را به عهده مى گرفتم و آنها را بر آورده مى ساختم و اين از كرامت بنده ام مى باشد و من رحمان و رحيم هستم)).
    3. سپاس نيكى كننده ، وفادارى محسوب مى شود و وفادارى دليل راستگويى و ايمان است و حتى ريشه نيكى ها به شمار مى رود، زيرا هر جا وفا باشد، راستى ، اخلاص ، امانت و فداكارى نيز هست . وفا از ويژگى هاى نام برده جدا نمى شود. بنابراين ، هر كس به كسى كه به او نيكى كرده است ، وفا كند، به خانواده ، دوستان ، ميهن و به تمام انسانيت نيز وفا خواهد كرد و هر كس به كسى كه برايش نيكى كرده است ، نيرنگ زند و يا آن را ناديده بگيرد، به خانواده خود، دوستان خود و ميهن خود نيز نيرنگ خواهد كرد. از اين جاست كه به حق گفته شده است : كسى كه وفا ندارد، دين ندارد.
    بهترين وفا در وقتى است كه شخص ، گرفتار اندوه و سختى باشد؛ چرا كه وفا در هنگام نعمت و رفاه ، در حقيقت وفاى به پول است ، نه به صاحب آن ، وفاى به دنياست ، نه به كسى كه دنيا در دست اوست .
    فان كان الذى عليه الحق سفيها اءو ضعيفا اءو لا يستطيع اءن يمل هو فليملل و ليه بالعدل . سفيه عبارت است از: كسى كه اسراف مى كند و نمى داند چگونه در مال خود به خوبى تصرف نمايد. ضعيف ، يعنى كودك . مراد از من لا يستطيع اءن يمل ، ديوانه است ؛ يعنى ديكته كردن و اعتراف هيچ يك از اين افراد درست نيست . از اين رو، لازم است سرپرست آنان به جاى خودشان به اين كار اقدام كند. شايان ذكر است كه سرپرست بر دو قسم است : سرپرست خاص كه عبارت است از: پدر و جد پدرى و سرپرست عام كه همان حاكم شرع است ، حاكمى كه هم مجتهد و هم عادل باشد. حاكم شرع زمانى ولايت دارد كه پدر و جد پدرى وجود نداشته باشند. تفصيل اين موضوع در كتابهاى فقهى از جمله در جلد پنجم كتاب فقه الامام جعفر الصادق (عليه السلام ) موجود است .
    واستشهدوا شهيدين من رجالكم . نخستين امرى كه خداوند در مسئله دَين اعتبار كرده ، كتابت است كه پيشتر بيان شد. دومين امر، گواه گرفتن است . ((استشهدوا)) به معناى ((اءشهدوا)) است . استشهدت الرجل و اشهدته يك معنا دارد. ((شهيدين))، همان دو شاهد است . قانون عرفى نيز همانند قرآن دو شاهد را در نوشتن قراردادهاى رسمى معتبر دانسته است . فقها به جمله ((من رجالكم)) استدلال كرده اند كه در شاهد شرط است كه مسلمان باشد.
    اماميه و حنفيه گفته اند: شرط مسلمان بودن شاهد در جايى است كه مشهود عليه نيز مسلمان باشد؛ اما اگر مشهود عليه غير مسلمان باشد، اسلام در شاهد شرط نيست ، چرا كه شهادت اهل هر دين براى اهل همان دين پذيرفته مى شود.
    مالكيه و شافعيه گفته اند: شهادت غير مسلمان حتى براى غير مسلمان هم پذيرفته نمى شود.(433)
    فان لم يكونا رلين فرجل و امراءتان ممن ترضون من الشهداء. به اجماع همه مذاهب ، با شهادت دو مرد، يا يك مرد و دو زن و يا يك مرد و يك سوگند، حقوق مالى ثابت مى شود، جز ابو حنيفه كه گفته است : با يك شاهد و يك سوگند نمى توان قضاوت كرد. قرآن كريم ، تنها از گواهى دو مرد و نيز گواهى يك مرد و دو زن ، سخن گفته است ، اما ثبوت حق مالى به وسيله يك شاهد و سوگند، از طريق سنت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) به ما رسيده است .
    سوال : آيا حق مالى تنها با گواهى دادن زنان ثابت مى شود؟ وانگهى آيا با شهادت دو زن و يك سوگند - مثل شهادت يك مرد و يك سوگند - ثابت مى شود؟
    پاسخ : تمام مذاهب وحدت نظر دارند كه حقوق مالى ، تنها با شهادت زنان ، بدون مردان و بدون سوگند ثابت نمى شود؛ ولى درباره ثابت شدن حقوق مالى با شهادت دو زن و يك سوگند، اختلاف نظر دارند. مالكيه و اماميه گفته اند: ثابت مى شود. ديگران گفته اند: ثابت نمى شود.
    سخن خداوند تعالى : ((ممن ترضون من الشهداء)) دو معنا را احتمال مى دهد:
    1. مراد از رضا، خشنود بودن از همين شهادت مخصوص (يعنى شهادت در مورد وام ) باشد، نه خشنود بودن از خود شاهدان ، به اين كه آنان با صرف نظر از شهادتشان افراد متدين و صالحى هستند. بنابراين معنا، عدالت در شاهد، شرط نخواهد بود، بلكه اگر قاضى اطمينان پيدا كند كه شهادت شاهد، مطابق واقع است ، بسنده مى كند. چنان كه در قوانين عرفى نيز همين گونه است ؛ چرا كه قضاوت در مورد صحت و سقم شهادت را به قاضى واگذار مى كند.
    2. مراد از رضا، خشنود بودن از خود شاهدان باشد، بدان جهت كه آنان افراد صالح و متدين هستند. در اين صورت ، عدالت در شاهد، شرط است . البته ، آيه احتمال هر دو معنا را مى دهد، لكن روايات و فتواى فقها، معناى دوم (شرط عدالت در شاهد) را ترجيح مى دهد. امام على (عليه السلام ) فرمود: ((از كسانى گواه بگيريد كه دين ، امانتدارى ، صلاحيت و پاك دامنى او را مى پسنديد)). بر اين اساس ، هر گاه دو شاهد عادل شهادت دهند، قاضى از باب تعبد به نص بايد اين شهادت را بپذيرد و به موجب آن حكم صادر كند، خواه از قول آن دو برايش علم حاصل شود و خواه نشود؛ اما اگر گواهان غير عادل شهادت دهند، در صورتى مى تواند حكم صادر كند كه از قول آنها برايش علم حاصل شود، به گونه اى كه منبع حكم ، همان علم او باشد، نه گواهى گواهان غير عادل .
    اءن تضل احداهما فتذكر احداهما الاءخرى . در اين جا دو پرسش مطرح مى شود:
    اولا: چرا فرمود: اءن تضل احداهما فتذكر احداهما الاءخرى و نفرمود: ((فتذكرها الاءخرى)) و اسم ظاهر يعنى ((احداهما)) را در دو جمله كه فاصله اى ميان آنها وجود ندارد تكرار كرده است ؟
    به اين پرسش ، پاسخ ‌هاى متعددى داده اند كه بهترين آنها از اين قرار است : از آن جا كه شهادت دو زن به منزله شهادت يك مرد است ، بايد ميان آن دو جمع كرد، تا هر كدام در حضور ديگرى شهادت دهد، به طورى كه اگر يكى از آنها از چيزى غفلت كند ديگرى به او تذكر دهد. زمانى كه شهادت اولى تمام شد، دومى بايد در محضر اولى به شهادت بپردازد و همان نقشى را ايفا كند كه ديگرى ايفا كرده بود. بنابراين ، شهادت هر كدام از دو زن ، مكمل شهادت ديگرى است و اين معنا تحقق پيدا نمى كند مگر از طريق اعاده لفظ ((احداهما)) تا اين لفظ بر هر دو تطبيق شود. و اگر خداوند مى گفت : ((فتذكرها الاءخرى))، معناى آن بدين ترتيب بود: تا يكى از آنها فراموش ‍ نكند و دومى او را يادآورى كند و در نتيجه يكى فراموش كننده و ديگرى ياد آورى كننده باشد. در حال يكه مراد آيه ، اين معنا نيست ، بلكه مراد آن است كه هر كدام ديگرى را ياد آورى كند. خوب است اشاره كنيم كه هرگاه شاهدان مرد باشند، واجب نيست كه در هنگام شهادت دادن ، آنان را در يك جا گرد آورند، بلكه بر عكس زنان ، جدا كردن آنها از يكديگر بهتر است .
    سوال دوم : رمز اين كه شهادت دو زن با شهادت يك مرد برابر است ، چيست ؟
    پاسخ : به اين سوال چند پاسخ داده اند؛ يكى از اين پاسخ ‌ها اين است كه زن ضعف عقلى دارد. در اين زمينه ، پاسخ برخى از مفسران خنده آور است كه گفته اند: رطوبت مزاج زن بيش از مرد است . اگر اين سخن درست باشد ته بايد گفت : هر انسانى كه مزاج سرد و مرطوب دارد، حتى اگر مرد هم باشد، نصف شاهد و هر انسانى كه مزاج گرم و خشك دارد، اگر چه زن هم باشد، يك شاهد كامل محسوب مى شود. بهترين نظريه در اين مورد، آن است كه غالبا مرد بيش از زن بر عواطف و خواسته هاى خود تسلط دارد. اما پاسخ درست آن است كه ما بايد از نص پيروى كنيم ، حتى اگر حكمت آن را ندانيم .
    خوب است بدين نكته اشاره كنم كه گاهى از شهادت يك زن براى قاضى آن چنان اطمينان حاصل مى شود كه از شهادت ده مرد غير عادل ، چنين اطمينانى حاصل نمى شود. و او از شهادت اين زن ، علم پيدا مى كند. در اين صورت ، براى قاضى جايز است كه بر طبق علم خود قضاوت كند. البته ، مشروط به اين كه علم او از شرايط و قراين دعوا به دست آيد، هر چند اين قرينه همان شهادت يك زن باشد، شهادتى كه موجب علم و اطمينان قاضى مى گردد.
    ولا ياءب الشهداء اذا ما دعوا. هرگاه انسان فرا خوانده شود تا براى اثبات حق و يا دَينى شهادت دهد، بر او واجب كفايى است كه بپذيرد و شهادت دهد، بدين معنا كه اگر ديگرى اقدام كند از عهده او ساقط مى شود و در غير اين صورت ، انسان در پيشگاه خدا مسئول خواهد بود. دليل بر وجوب شهادت آيه فوق و نيز حديث شريف است : ((هرگاه كسى تو را فرا خواند تا بر اثبات حق و يا دينى شهادت دهى ، نبايد از آن خوددارى كنى)).
    ولا تساءموا اءن تكتبوه صغيرا اءو كبيرا الى اءجله . ((الساءم)) يعنى ملامت و خستگى و ضمير ((تكتبوه)) به دَين و يا حق بر مى گردد. هدف آيه ، تشويق به كتابت دَين است ، خواه مقدار آن زياد باشد خواه كم ؛ چرا كه هدف از اين كار، جلوگيرى از اختلاف و كشمكش است .
    ذلكم اءقسط عند الله و اءقوم للشهادة و اءدنى اءلا ترتابوا. يعنى يادداشت كردن دَين و گرفتن گواه بر آن ، عادلانه تر و درست تر و به جلوگيرى از شك و ترديد، نزديك تر است .
    سوال : اولا، خداوند دستور به كتابت داده است : ((فاكتبوه)). ثانيا، فرموده است : ((ولا تساءموا اءن تكتبوه)) و ثالثا، به حكمت كتابت اشاره كرده است و آن اين كه كتابت ، استوارتر، عادلانه تر و نزديك تر به از ميان بردن شك و ترديد است . با وجود اين ، فقها به استحباب آن فتوا داده اند، نه به وجوب آن ، زيرا سيره قطعى مسلمانان از صدر اسلام تا كنون بر استحباب كتابت دين جارى شده است . ما نيز در اين جهت با آنان هستيم (و يادداشت كردن دَين را مستحب مى دانيم )، لكن در اين جا، غير از كتابت و گواه گرفتن ، مطلب ديگرى نيز هست و آن اين كه فقها بر قاضى واجب كرده اند كه بر طبق بينه عادل حكم صادر كند، هر چند از بينه برايش علم حاصل نشود و دليل اين فتوا هم ، وجود نص است ، لكن همين فقها، كتابت را از وسايلى كه موجب اثبات دين مى شود قرار نداده و گفته اند: بر طبق كتابت ، نمى توان حكم صادر كرد، مگر زمانى كه موجب علم و يا اطمينان قاضى شود.
    آيا اين كه خداوند چند بار به كتابت دستور داده است ، دلالت نمى كند كه كتابت يكى از راه هاى اثبات حق است ، اگر چه اين دلالت ، دلالت التزامى باشد؟
    پاسخ : امر به كتابت دَين به منظور حفظ حق ثابت ، يك چيز و معتبر دانستن بينه عادل به عنوان راهى براى اثبات حق ، چيزى ديگر است . از اين جاست كه حكم بر طبق بينه واجب است ، خواه محكوم عليه بدان اعتراف بكند و خواه نكند، اما درباره كتابت بايد از مدعى عليه پرسيد. اگر وى بدان اقرار كرد، در باب اقرار داخل مى شود و اگر آن را انكار كرد، اثباتش به يكى از وسايل اثبات ، نظير بينه ، قسم و يا آزمايش و مقابله ميان اين كتابت و خط نويسنده ، نياز پيدا مى كند. بنابراين ، كتابت يك وسيله مستقل (براى اثبات مدعا) نيست ، بر خلاف بينه كه يك وسيله مستقل است .
    الا اءن تكون تجارة حاضرة تديرونها بينكم فليس عليكم جناح اءلا تكتبوها. مصدرى كه از ((اءن)) وصله اش ريخته مى شود، در محل نصب است بنابراين ، كه استثناى منقطع مى باشد؛ چرا كه پيش تر سخن درباره كتابت وام مدت دار بود و اكنونت سخن در مورد معامله نقدى و مباح بودن عدم كتابت آن است . ((تجارة حاضرة)) يعنى فروش كالا به صورت نقد، نه نسيه .
    ((تديرونها)) به معناى دست به دست كردن است ؛ براى نمونه ، فروشنده قيمت را از خريدار و خريدار، كالا را از فروشنده مى گيرد و بدين ترتيب ، هر كدام چيزى را كه در دست دارد به ديگرى منتقل مى كند.
    خلاصه معناى آيه اين است كه در معاملات نقدى كه ميان شما انجام مى شود، ترك كتابت اشكالى ندارد و سبب جايز بودن آن هم اين است كه در چنين خريد و فروش و معامله اى كه به نام ((بيع معاطات)) معروف مى باشد و در ميان مردم زياد صورت مى گيرد، اگر آنها مكلف گردند كه هر معامله اى را بنويسند، دچار مشكل خواهند شد به ويژه در معاملات اشياى كوچك .
    به هر حال ، خداوند امر تجارت را به خود مردم واگذاشته است تا هر چه مصالحشان ايجاب كند انجام دهند. بنابراين ، اگر مصلحت ، نوشتن را ايجاب كند بايد بنويسند، چنان كه در معامله مستغلات و منقولات گران قيمت ، نظير ماشين و امثال آن ، مصلحت در نوشتن و ثبت معامله است و اگر مصلحت در ترك كتابت باشد، آن را ترك كنند، چنان كه معمولا در خوراكى ها و پوشيدنى ها چنين مى كنند. اين كه خدا به كتابت دَين و معامله امر مى كند و آن گاه اجازه ترك آن را مى دهد، بدان سبب است كه مردم گرفتار مشكلات نشوند و ين ارم براى استحباب و ارشاد مى باشد تا آنها را از مشكلات و گرفتارى ها نجات دهد. البته ، خداوند، تقلب ، نيرنگ ، ربا، استثمار و خوردن مال را بدون آن كه عوضى در مقابل آن پرداخت شود حرام كرده است .
    سوال : جايز بودن ترك كتابت در معامله نقدى ، نشان دهنده آن است كه ترك كتابت ديون و معاملات نسيه جايز نيست . بر اين اساس ، نوشتن ديون بايد واجب باشد، در حالى كه فقها مى گويند: مستحب است نه واجب .
    پاسخ : مراد از سخن خداى تعالى : فليس عليكم جناح الا تكتبوها نفى اشكال و ضرر دنيوى است ، نه نفى گناه و ضرر اخروى تا امر به كتابت ديون براى وجوب باشد.
    و اءشهدوا اذا تبايعتم . فقها وحدت نظر دارند بر اين كه گرفتن شاهد براى معامله مستحب است نه واجب ، مگر گروه ظاهريه كه واجب دانسته اند نه مستحب ، زيرا آنها به ظاهر لفظ عمل مى كنند.
    و لا يضار كاتب و لا شهيد. وقتى طرفين معامله بر نوشتن و شاهد گرفتن توافق كردند، نويسنده بايد با رعايت عدالت بنويسد و شاهد، به حق شهادت دهد. درباره واژه ((لا يضار)) و اعراب آن ، در آيه 233 و لا تضار والدة بولدها سخن گفته شد.
    و ان تفعلوا فانه فسوق بكم . ((فسوق)) به معناى بيرون شدن از فرمان خداست . هر كس كارى را كه خدا از آن نهى كرده است انجام دهد و يا چيزى را كه خدا بدان دستور داده است ترك كند فاسق محسوب مى شود و نيز از طاعت خدا بيرون رفته و استحقاق خشم و مجازات او را پيدا كرده است .
    (و اتقوا الله .) در اطاعت از تمام اوامر و نواهى خدا از او بپرهيزيد.
    و يعلمكم الله و الله بكل شى ء عليم . خدا آنچه را كه در آن خير دنيا و آخرت شماست به شما مى آموزد. بديهى است كه خدا ما را مستقيم آموزش نمى دهد و علم را به دلها و انديشه هاى ما الهام نمى كند، بلكه از طريق وحيى كه به پيامبرانش مى كند به ما آموزش مى دهد و اين وحى تمام آنچه را كه در هدايت و ارشاد ما به سوى مصالح موثر است در بر دارد، مصالحى كه ضامن خوشبختى و بقاى ماست .
    با صوفيان
    تمام يا بيشتر صوفيان گفته اند: به سوى شناخت خدا و وحى او و نيز شريعت و اسرار آن ، راهى جز ايمان و تقوا وجود ندارد. از اين رو، هر كس ‍ كه تقواى خدا را پيشه كند، او را و نيز شريعت و احكام آن را مى شناسد و به آخرت و مراحل بيمناك آن پى مى برد و قرآن و حديث را بدون درس و آموختن مى فهمد. صوفى ها اين نوع علم را ((علم لدنى)) مى نامند و به دلايلى استدلال مى كنند كه از جمله آنها اين آيه است : و اتقوا الله و يعلمكم الله . ظاهر آيه كريمه با اين استدلال سازگارى ندارد، زيرا گر گفته آنان درست بود، بايد ((يعلمكم)) به جزم خوانده مى شد بنابراين كه جواب است از ((اتقوا)) و نيز جواب مقرون به ((فاء)) مى شد (فيعلمكم ) نه به ((واو)). به علاوه اگر كسى در اين سخن صوفيه غور كند، مى بيند كه سخن آنها به سان سخن كسى است كه از شدت تب ياوه سرايى مى كند و مثلا مى گويد: ساختمان خانه ، تنها پس از سكونت و بافتن لباس ، تنها پس از پوشيدن ، به اتمام مى رسد.
    نمى دانم صوفيه چگونه ادعاى دانستن احاديث را دارند در حالى كه به طور متواتر از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) نقل شده است : ((علم را بجوييد، هر چند در چين باشد... علم به وسيله آموختن به دست مى آيد))؟ البته ، ما ترديد نداريم كه تئوريها با تطبيق و عمل متبلور مى شود و عالم عامل ردهاى تازه اى از معلومات به رويش گشاده مى شود، لكن اين يك چيز است و اين كه تقوا وسيله شناخت باشد چيزى ديگر.
    و ان كنتم على سفر و لم تجدوا كاتبا فرهان مقبوضة . خداوند در ابتدا به كتابت وام دستور مى دهد تا محفوظ بماند. آن گاه به جاى كتابت ، رهن را وثيقه اى براى حفظ وام قرار مى دهد، زيرا در سفر، كتابت امكان پذير نمى باشد.
    فقها اتفاق نظر دارند كه عقد رهن تنها در صورتى انجام يم شود كه قبض ‍ صورت بگيريد و دليل ايشان آيه ((فرهان مقبوضة)) است . تفصيل اين مسئله در كتابهاى فقه و از جمله ، در جزء چهارم كتاب فقه الامام جعفر الصادق (عليه السلام ) موجود است .
    سوال : ((رهن ، در سفر و حضر جايز است ، خواه نويسنده باشد و خواه نباشد. پس چرا (در آيه ، جواز رهن ) به سفر و نبودن نويسنده مقيد شده است ))؟
    برخى از مفسران از كنار اين سوال گذشته و خود را به تجاهل زده اند در صورتى كه اين سوال به ذهن هر كسى كه با احكام شرعى آشنايى داشته باشد خطور مى كند. برخى پاسخ داده اند كه آيه فوق بر طبق اغلبيت است ، زيرا در آن زمان غالبا در سفر، نويسنده وجود نداشت ؛ اما اين جواب مردود مى باشد، چرا كه رهن هم غالبا در سفر وجود ندارد و كمتر كسى اشياى قابل رهن خود را همراهش به مسافرت مى برد؟
    next page

    fehrest page


    back page

  9. #49
    afsanah82
    مهمان

    پیش فرض

    fehrest page


    back page

    پاسخ درست آن است كه ظاهر آيه بر عدم جواز گرفتن رهن در حضر دلالت دارد. البته ، در صورتى كه قائل شويم شرط مفهوم (مخالف ) دارد و آن در اين جا عبارت از اين است : اگر در سفر نباشيد، رهنى نخواهد بود؛ ولى پس ‍ از آن كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه وحى بر قلب او نازل شده ، بدين ظاهر عمل نكرده است ، ما هم نمى توانيم به ظاهر اين آيه اعتماد كنيم ؛ براى نمونه ، پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) زره خود را در نزد يهودى رهن گذاشت ، با اين كه آن حضرت در مدينه حاضر بود. ناگفته نماند كه اين آيه تنها آيه اى نيست كه به وسيله سنت نبوى ، ظاهر آن را رها مى كنيم (بلكه آيات ديگرى نيز وجود دارد كه به ظاهر آنها عمل نمى شود.) از اين جاست كه امت اسلامى اتفاق نظر دارند كه پيش از تحقيق و بررسى روايات وارده از پيامبر نمى توان به آيات احكام شرعى عمل كرد.
    فان اءمن بعضكم بعضا فليؤ د الذى اءوتمن اءمانته وليتق الله ربه . يعنى اگر طلبكار به بدهكار حسن ظن داشته باشد و به سبب اعتماد به صداقت و وفاى او، بدون گرفتن چك ، رهن و شاهد به وى وام بدهد، بايد بدهكار نيز بر طبق حسن ظن طلبكار عمل كند و وام را به طور كامل بپردازد. اين حكم تنها به وام اختصاص ندارد بلكه تمام امانات را در بر مى گيرد.
    خداوند تعالى فرموده است : ((خدا به شما فرمان مى دهد كه امانت ها را به صاحبانشان باز گردانيد)).(434) پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((به نماز شخص ، روزه ، زيادى حج ، زيادى كار نيك و عبادت شبانه اش ننگريد، بلكه به راستگويى و اداى امانت توسط او بنگريد)). امام زين العابدين (عليه السلام ) فرمود: ((اگر كشنده پدرم شمشيرى را كه با آن پدرم را كشته است در نزد من به امانت بسپارد، هر آينه آن شمشير را به وى باز مى گردانم)).
    ولا تكتموا الشهادة و من يكتمها فانه آثم قلبه . فرق است ميان پذيرفتن شهادت و شهادت دادن ، چرا كه پذيرفتن شهادت آن است كه فردى از شما بخواهد كه براى ثبوت حق و يا وامى به نفع او شهادت دهى . در اين جا پذيرفتن درخواست او واجب كفايى است ، نه عينى . چنان كه در تفسير آيه و لاياءب الشهداء اذا مادعوا بيان شد. اما شهادت دادن آن است كه پس ‍ از آن كه شخص اصل شهادت را تحمل كرد و پذيرفت ، صاحب حق از وى مى خواهد كه در دادگاه حاضر شود و شهادت دهد. در اين حالت ، اگر اثبات حق به شهادت دادن او بستگى پيدا كند و ضررى هم متوجه وى نگردد، واجب است كه در دادگاه حاضر شود و شهادت دهد و اگر از اين كار خوددارى كند، گناهكار است ؛ زيرا خداوند تعالى مى فرمايد: و لا تكتموا الشهادة و من يكتمها فانه آثم قلبه . معناى ((آثم قلبه)) آن است كه وى همچون كسى كه عمدا مرتكب گناه شده ، مجازات مى شود؛ زيرا قصد و عمد از ويژگى هاى قلب است .
    خدا از شما بازخواست مى كند
    لِّلّهِ مَا فى السمَوَتِ وَ مَا فى الأَرْضِ وَ إِن تُبْدُوا مَا فى أَنفُسِكمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحَاسِبْكُم بِهِ اللّهُ فَيَغْفِرُ لِمَن يَشاءُ وَ يُعَذِّب مَن يَشاءُ وَ اللّهُ عَلى كلّ‏ِ شىْ‏ءٍ قَدِيرٌ(284)
    از آن خداست هر چه در آسمان ها و زمين است . آنچه را كه در دل داريد خواه آشكارش سازيد يا پوشيده اش دارد، خدا شما را به آن بازخواست خواهد كرد. پس هر كه را كه بخواهد مى آمرزد و هر كه را بخواهد عذاب مى كند. و خدا بر هر كارى تواناست . (284)
    تفسير
    و ان تبدوا ما فى اءنفسكم اءو تخفوه يحاسبكم به الله . گاه در دل انسان ، چيزهايى بدى خطور مى كند كه نمى توان از آنها جلوگيرى كرد، چنان كه مثلا آرزو كند كه خانه فلانى خراب شود و يا او را ماشين زير بگيرد. اين قبيل خطورهاى ذهنى ، مادام كه در مرحله عمل - خواه زبانى و خواه عملى - اثرى از آن ظاهر نشود، حساب و مجازاتى ندارد، زيرا جلوگيرى از آن در توان انسان نيست . از اين رو، دستور دادن به آن و يا نهى از آن ، تكليف به چيزى است كه انسان توان آن را ندارد.
    گاهى انسان تصميم اكيد مى گيرد كه گناهى مرتكب شود و تلاش هم مى كند، لكن همين كه نزديك به عمل مى شود، از انجام آن خوددارى مى ورزد و از تصميم خود، باز مى گردد، يا به سبب ترس از خداى سبحان و يا به خاطر ترس از مردم . در حالت نخست ، خدا او را پاداش خواهد دارد، زيرا خوددارى كردن وى از گناه ، نوعى توبه و زارى در پيشگاه خداست و در حالت دوم ، گناهكار نخواهد بود و از آن جا كه خدا بر او تفضل مى كند، نه وى را پاداش مى دهد و نه مجازاتش مى كند. در حديث آمده است كه هرگاه بنده تصميم بگيرد كه كار خير انجام دهد و آن را انجام ندهد برايش يك حسنه ثبت مى شود و اگر آن را انجام داد، ده حسنه برايش ثبت مى گردد. و اگر تصميم بگيرد كه كار بدى انجام دهد و آن را عملى كند، يك گناه براى او ثبت مى شود و اگر آن را عملى نسازد، چيزى برايش ثبت نمى شود.
    گاهى تصميم مى گيرد كه گناه كند و آن را عملى هم مى سازد. اين گناهكار بر دو نوع است : يك نوع گناهكارى است كه خدا را آشكارا معصيت مى كند و از سخنان و انتقاد مردم و نيز از معروف شدن در ميان آنان به عنوان گناهكار باكى ندارد و مراد از سخن خدا: ان تبدوا ما فى اءنفسكم همين نوع است . نوع ديگر، گناهكارى است كه گناهش را از روى نفاق و ريا پنهان مى دارد. در نهان فساد مى كند و در آشكار ظاهر الصلاح است . خدا هر دو نوع را مى شناسد.
    فيغفر لمن يشاء و يعذب من يشاء. يعنى هر كه را بخواهد مى آمرزد و هر كه را بخواهد عذاب مى كند؛ چرا كه او مالك آسمان ها و زمين است و بر هر چيزى توانايى دارد. بر اين اساس ، او هر كس از گناهكاران را كه بخواهد مى آمرزد و هر كس از آنان را كه بخواهد بر حسب آنچه حكمتش اقتضا مى نمايد، عذاب مى كند. محيى الدين ابن عربى در تفسير خود، سخنى دارد كه مفهومش اين است : خدا گناهكارى را مى بخشد كه ايمانش نيرومند باشد، لكن گناه به طور جنبى و عارضى از وى صادر شود و در اعماق جانش نفوذ نكرده باشد و گناهكارى را عذاب مى كند كه ايمانش ضعيف و گناه در اعماق جانش نفوذ كرده باشد.
    ايمان پيامبر
    ءَامَنَ الرّسولُ بِمَا أُنزِلَ إِلَيْهِ مِن رّبِّهِ وَ الْمُؤْمِنُونَ كلّ ءَامَنَ بِاللّهِ وَ مَلَئكَتِهِ وَ كُتُبِهِ وَ رُسلِهِ لا نُفَرِّقُ بَينَ أَحَدٍ مِّن رّسلِهِ وَ قَالُوا سمِعْنَا وَ أَطعْنَا غُفْرَانَك رَبّنَا وَ إِلَيْك الْمَصِيرُ(285)
    لا يُكلِّف اللّهُ نَفْساً إِلا وُسعَهَا لَهَا مَا كَسبَت وَ عَلَيهَا مَا اكْتَسبَت رَبّنَا لا تُؤَاخِذْنَا إِن نّسِينَا أَوْ أَخْطأْنَا رَبّنَا وَ لا تَحْمِلْ عَلَيْنَا إِصراً كَمَا حَمَلْتَهُ عَلى الّذِينَ مِن قَبْلِنَا رَبّنَا وَ لا تُحَمِّلْنَا مَا لا طاقَةَ لَنَا بِهِ وَ اعْف عَنّا وَ اغْفِرْ لَنَا وَ ارْحَمْنَا أَنت مَوْلَانَا فَانصرْنَا عَلى الْقَوْمِ الْكفِرِينَ(286)
    پيامبر، خود به آنچه از جانب پروردگارش به او نازل شده ايمان دارد. و همه مومنان ، به خدا و فرشتگانش و كتابهايش و پيامبرانش ايمان دارند. ميان هيچ يك از پيامبرانش فرقى نمى نهيم . گفتند: شنيديم و اطاعت كرديم ، اى پروردگار ما، آمرزش تو را خواستاريم كه سرانجام همه به سوى توست . (285) خدا هيچ كس را به جز به اندازه طاقتش مكلف نمى كند. نيكى هاى هر كس از آن خود اوست و بدى هايش از آن خود اوست . اى پروردگار ما، اگر فراموش كرده ايم يا خطايى كرده ايم ، ما را بازخواست مكن . اى پروردگار ما، آن گونه كه بر امت هاى پيش از ما تكليف گران نهادى ، تكليف گران بر ما منه و آنچه را كه طاقت آن نداريم ، بر ما تكليف مكن . گناه ما ببخش و ما را بيامرز و بر ما رحمت آور. تو مولاى ما هستى . پس ما را بر گروه كافران پيروز گردان . (286)
    واژگان
    واژه ((خطاء)) بر سه معنا اطلاق مى شود: گناه ، ضد عمد و ضد صحيح و معناى اخير، در آيه اراده شده است .
    الاصر: بار سنگين . ياءصر صاحبه و يحبسه مكانه ؛ يعنى صاحبش را سنگين و او را در جايش ميخ ‌كوب مى كند.
    اعراب
    ((المومنون)) مبتدا، ((كل)) مبتداى دوم و جمله ((آمن)) خبر مبتداى دوم و اين جمله ، خبر است از مبتداى اول . جمله ((لانفرق)) مفعول براى فعل محذوف به تقدير: ((يقولون لا نفرق)) است . ((غفرانك)) منصوب ، بنابر اين كه مفعول مطلق و در تقدير: ((اغفر غفرانك)) است و يا مفعول به و در تقدير: ((نطلب غفرانك)) مى باشد.
    تفسير
    آمن الرسول بما اءنزل اليه . در اين جا سوالى پيش مى آيد و آن اين كه هر پيامبرى ، به خدا و وحيى كه بر او نازل مى شود ايمان دارد، وگرنه پيامبر نخواهد بود. بنابراين ، خبر دادن از ايمان پيامبر، به منزله توضيح واضح و تحصيل حاصل است و اين ، در كلام خدا كه بايد بر بهترين معنا حمل شود، روا نيست . در اين صورت ، خبر دادن از ايمان پيامبر، به ناچار هدفى بايد داشته باشد. اين هدف چيست ؟
    پاسخ : هدف آيه ، صرفا خبر دادن از ايمان پيامبر، به خدا نمى باشد؛ چرا كه هر پيامبرى ، وقتى زاده مى شود، به خدا و يگانگى او ايمان دارد، ولى هر پيامبرى ، پيامبر زاده نمى شود و نيز هر پيامبرى نمى داند كه پيامبر خواهد شد، جز عيسى (عليه السلام ) كه وقتى از مادر زاده شد، فرمود: انى عبدالله آتانى الكتاب و جعلنى نبيا...(435) حضرت محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) پس از آن كه چهل سال از عمر شريفش سپرى شد، بر او وحى نازل شد. هنگامى كه جبرئيل براى نخستين بار به او گفت : اقراء باسم ربك الذى خلق .(436) وى به شك افتاد و متحير گشت و بيم داشت كه مبادا اين صدا، صداى وسوسه كنندگان باشد، طورى كه به همسر دلسوزش ‍ خديجه شكايت برد و به همراه او به نزد ورقة بن نوفل رفت . آن گاه يقين پيدا كرد كه آن كسى كه نزدش آمده ، فرشته بوده است ، نه شيطان . خداوند خطاب به پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: ((اگر در آنچه بر و نازل كرده ايم در ترديد هستى ، از آنهايى كه كتاب آسمانى پيش از تو را مى خوانند بپرس . هر آينه حق است آنچه از جانب پروردگارت بر تو نازل است . پس نبايد در شمار ترديد كنندگان باشى)).(437) در حديث است كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) پس از نزول اين آيه فرمود: نه ترديد مى كنم و نه پرسش . با بيان فوق روشن شد كه هدف از آيه آمن الرسول بما اءنل اليه آن است كه اصول ايمان و عقيده ، اندرزها و احكامى كه در اين سوره و ديگر سوره ها آمده و هر چه پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بدان خبر داده ، از وحى الهى سرچشمه گرفته است و پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) بدين وحى ، پس از شك و جستجو و نگرش دقيق و نيز پس از آن كه حقيقت از راه حس و مشاهده برايش روشن گرديد، ايمان آورد. بنابراين ، هر آنچه پيامبر بدان خبر داد، بدون ترديد از سوى خداوند است .
    والمومنون كل آمن بالله و ملائكته و كتبه و رسله لا نفرق بين احد من رسله . معناى ايمان كامل به خدا اين نيست كه ما عقيده داشته باشيم كه او آفريننده جهان است و به همين بسنده كنيم . مومن حقيقى كسى است كه علاوه بر ايمان به خدا، پيامبرانى كه از سوى او مبعوث شدند و كتابهايى كه از جانب او نازل گرديدند با تمام اصول و احكام ، موجود در اين كتابها و نيز به فرشتگان و موجودات غيبى ، بدون استثنا، ايمان داشته باشد. بر اين اساس ، اگر كسى به خدا ايمان آورد و به كتابها و پيامبران او ايمان نياورد و يا به برخى از كتابها و پيامبران او ايمان آورد، روز قيامت در زند خدا به سان كسى خواهد بود كه هرگز به خدا ايمان نياورده است . اگر پيروان اديان (آسمانى )، به خدا و تمام آنچه از سوى او آمده است ، ايمان مى آورند، امروز اين دسته بنديها و جنگ ها و دشمنى ها در ميان آنان وجود نداشت ؛ ولى آنها به برخى ايمان آورند و به برخى كفر ورزيدند و در نتيجه ، خصومت و دشمنى هميشگى در ميانشان به وجود آمد.
    لا يكلف الله نفسا الا وسعها. خدا كسى را فراتر از توانش مكلف نمى سازد؛ زيرا تكليف به غير مقدور، ستم است ((و خدا به بندگانش ستم نمى كند)).(438) اشاعره تكليف به غير مقدور را جايز دانسته اند؛ اما اماميه و معتزله آن را قبول ندارند.
    (لها ما كسبت ؛) خيرات و نيكى هاى هر كس از آن خود اوست .
    (و عليها ما اكتسبت ؛) بديها و گناهان هر كس نيز از آن خود اوست . بنابراين ، هر كس به اندازه ذره اى كار خير انجام دهد و هر كس كه به اندازه ذره اى كار بد انجام دهد، آن را مى بيند. از جمله رحمتهاى خداوند بر بندگانش آن است كه اگر وى كار نيك انجام دهد، بلا فاصله خدا برايش مى نويسد و اگر كار بد انجام دهد، مدتى او را مهلت مى دهد، اگر پشيمان شود و طلب آمرزش كند، چيزى نوشته نمى شود و اگر اصرار ورزد، گناه او ثبت مى شود. برخى از عارفان گفته اند: انسان كار نيك را با انگيزه درونى خود انجام يم دهد؛ زيرا فطرت او چنين اقتضا مى كند و كار زشت را بر اثر انگيزه هاى بيرونى از قبيل محيط و تربيت فاسد انجام مى دهد و از همين جهت ، خداى متعال خير را از مصاديق كسب قرار داده است ، نه اكتساب آن جا كه فرموده است : ((لها ما كسبت)) و نفرموده است : ((ما اكتسبت)) و شر را از مصاديق اكتساب قرار داده و فرموده است :: و عليها ما اكتسبت)) و نفرموده است : ((ما كسبت)).
    ربنا لا تؤ اخذنا نسينا اءو اءخطانا. و در اين جا اشكال مشهورى است كه پيرامون اين اشكال و جوابش در كتابهاى اصول و كلام ، سخنان فراوان گفته اند. خلاصه اشكال اين است كه خطا و نسيان تحت اختيار و اراده انسان نيست . بنابراين ، مجازات به سبب خطا و نسيان ، ذاتا منتفى است ؛ براى نمونه ، اگر كسى نماز را فراموش كند و يا در فهم و استنباط حكم شرعى از منبع آن ، دچار اشتباه شود، معذور و مجازات وى قبيح خواهد بود. در اين صورت ، درخواست رفع مجازات از خطا و نسيان ، معنايى نخواهد داشت .
    شيخ محمد عبده - چنان كه صاحب تفسير المنار گفته - جواب عجيبى داده است ، بدين ترتيب كه مجازات فراموش كار و خطا كار درست است ؛ چرا كه شريعت اسلامى و نيز قوانين عرفى ، ضمان را بر كسى كه به طور خطايى مالى غير را تلف كند واجب كرده است و نيز ديه را بر كسى كه مرتكب قتل خطايى شود. شيخ مصطفى مراغى نيز در تفسير خود، همين پاسخ را داده و آن را برگزيده است .
    سبب شگفت انگيز بودن اين سخن آن است كه مراد از مجازات در آيه ، مجازات و مسئوليت اخلاقى است نه غرامت مالى . بنابراين ، اگر كسى انسانى را بكشد و يا مال او را به طور خطايى تلف كند، از لحاظ اخلاقى مجازات نمى شود، بلكه همانند شخص بدهكار به پرداخت غرامت مالى محكوم مى شود.
    پاسخ درست آن است كه گاهى خطا و فراموشى پس از دقت و احتياط از انسان سر مى زند. در اين صورت ، شخص معذور است و مجازات آن از لحاظ اخلاقى جايز نيست و مقصود آيه ، نيز همين معناست . گاهى خطا و فراموشى بر اثر سهل انگارى و بى احتياطى از انسان سر مى زند، به گونه اى كه اگر دقت و توجه مى كرد، خطا و يا فراموش نمى كرد. در چنين حالتى وى معذور نمى باشد و مجازات او جايز است . مجازات بر اثر اين نوع خطا و فراموشى است كه در دعا خواسته مى شود تا خداوند آن را بردارد. بر اين اساس ، اشكال مزبور هرگز وارد نيست .
    ربنا و لا تحمل علينا اصرا كما حملته على الذين من قبلنا ربنا و لا تحملنا ما لا طاقة لنا به . واژه ((اصر)) به معناى بار سنگينى است كه صاحبش را از حركت باز مى دارد و مراد از آن در اين جا، تكليف شاق است . خداوند اين تكليف را براى بنى اسرائيل قرار داد، چرا كه در يك شب و روز، پنجاه ركعت نماز را بر آنان واجب كرد و نيز دستور داد كه يك چهارم از اموالشان را به عنوان زكات بپردازند. همچنين تكليفهاى شاق ديگرى براى آنها قرار داده بود كه مفسران آيه كما حملته على الذين من قبلنا را بدين تكاليف تفسير كرده اند. بر اين اساس ، معناى لا تحمل علينا اصرا اين است كه (خدايا)، تكليفى را كه انجام آن براى ما دشوار است ، براى ما قرار مده .
    سوال : جمله و لا تحملنا ما لا طاقة لنا به عينا همان معناى جمله : ((و لا تحمل علينا اصرا)) را دارد. با اين كه مى دانيم جمله اول عطف بر جمله دوم است و عطف ، اقتضاى مغايرت دارد، زيرا شى ء بر خودش عطف نمى شود؟
    پاسخ : اگر ما به جمله و لا تحملنا ما لاطاقة لنا به جدا از سياق آن بنگريم ، سخن شما درست است ؛ زيرا معناى ظاهر آيه آن است كه براى ما تكليفى قرار مده كه انجام آن دشوار باشد، اما اگر بدين جمله با توجه به سياق آن بنگريم ، مشخص مى شود كه معناى آن بدين ترتيب است : ما را به مجازاتى كه طاقتش را نداريم ، مجازات نكن . بنابراين ، از مجازات به چيزى تعبير شده است كه طاقت و شكيبايى بر آن امكان پذير نيست . شيخ انصارى در كتاب معروف خود، رسائل گفته است : ((دور نيست كه مراد از ((آنچه طاقت پذير نيست)) در آيه ، عذاب و مجازات باشد. بر اين اساس ، معناى لا تحملنا مالاطاقة لنا به اين است كه ما را به گونه اى مجازات نكن كه طاقت آن را نداشته باشيم .
    واعف عنا و اغفر لنا و ارحمنا. عفو و مغفرت و رحمت ، الفاظى هستند كه معانى آنها نزديك به يكديگر است و تفاوت ميان آنها اندك مى باشد، بدين ترتيب كه عفو عبارت است از: صرف ترك مجازات گناه ، مغفرت عبارت است از: ترك مجازات و نيز پوشاندن گناه و رحمت عبارت است از: درخواست تفضل و نعمت دادن به وسيله پاداش .
    اءنت مولانا فانصرنا على القوم الكافرين . يعنى كافرانى كه دين خدا را سبك مى شمارند و از غير خدا عزت مى خواهند. در مجمع البيان از پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم ) روايت شده است : ((خداوند سبحان در هر بندى از اين دعا مى فرمايد: انجام دادم و اجابت كردم)). از اين رو، مستحب است كه انسان اين دعا را زياد بخواند. ما نيز يك بار ديگر اين آيه را به عنوان دعا تكرار مى كنيم :
    ربنا لا تؤ اخذنا ان نسينا اءو اءخطاءنا ربنا و لا تحمل علينا اصرا كما حملته على الذين من قبلنا ربنا و لا تحملنا مالاطاقة لنا به واعف عنا واغفرلنا و ارحمنا اءنت مولانا فانصرنا على القوم الكافرين .

    fehrest page


    back page

صفحه 5 از 5 نخستنخست 12345

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/