صفحه 12 از 12 نخستنخست ... 289101112
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 117 , از مجموع 117

موضوع: یکی از بستگان خدا

  1. #111
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    دو نیمه
    هنوز هم باورم نمی‌شود یعنی می‌شود دنیا اینهمه کوچک باشد؟ راست گفته‌اند که کوه به کوه نمی‌رسد ولی آدم به آدم چرا.درست نمی‌دانم. یادم نیست چه روزی و چه ساعتی بود. فقط یادم مانده هوا ابری بود توی یکی از همین روزهای پاییز بارانی مشکی پوشیده بودم با یک شال آبی فیروزه‌ای عجله داشتم و مثل همیشه سرم پایین بود اما نمی‌دانم چه شدکه یک دفعه سرم رابلند کردم و او را دیدم از پشت سر هم فقط با یک نگاه می‌توانستم بشناسمش. خودش بود. داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم.اینکه آرش، آرش پور فرخ اینجا، توی این خیابان، توی این کوچه آن هم درست روبه روی در ورودی ساختمان ده طبقه‌ای که من پنج سال بود تک و تنها در طبقه چهارمش زندگی می‌کردم دنبال چه می‌گشت را فقط خدا می‌دانست؟ اینکه من چرا باید بعد از این همه سال دوباره این طورغیر منتظره او را درست جلوی در ورودی خانه‌ام ببینم از آن اتفاقهای نادری بود که نمی‌دانم اسمش را چی باید گذاشت.کسی که حاضر بودم جانم را برایش بدهم کسی که آن‌همه دوستش داشتم و او آن‌همه آزارم داده بود کسی که درست در لحظه‌ی آخر مرا نخواسته بود و رفته بود جلوتر از من با گام‌های بلند مردانه قدم برمی‌داشت و من نمی‌توانستم یک لحظه ازاو چشم بردارم. چشم‌هایم دودو می‌زدکه یک لحظه فقط یک لحظه سرش را برگرداند تا بتوانم توی صورتش نگاه کنم.آن روز وقتی فهمیدم با آن همه بلاهایی که برسرم آورده هنوز هم دوستش دارم دردی توی تنم پیچید و چیزی میان سینه‌ام فرو ریخت.شش سال گذشته بود شش سال از آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم. روزهای آخر دیگر مرا نمی‌دید اصلاً نمی‌خواست که ببیند. چشم‌هایش را به روی همه چیز بسته بود و فقط یک حرف می‌زد من و تو به درد یکدیگر نمی‌خوریم آزاده. نمی‌توانم، نمی‌خواهم، نمی‌شود که با هم باشیم. شاید هم همبازی دوران بچگی‌اش را پیدا کرده بود و حالا دیگر به من احتیاجی نداشت.به همین سادگی یک روز مرا خواسته بود به من دل بسته بود سر راهم سبز شده بود و من وقتی به خودم آمده بودم که عاشقش بودم. عاشق همه چیزش. عاشق آن چشم‌ها و آن نگاه‌های پررمزو رازش عاشق قهر و آشتی کردنش، عاشق زورگفتن و امر و نهی کردنش به من، اینکه همیشه او که مرد است حرف آخر را بزند و من هم همان‌طوری باشم که او می‌خواهد و به قول خودش این‌همه او را حرص ندهم. آن‌طوری که او می‌خواهد لباس بپوشم، آن‌طوری که او می‌خواهد راه بروم، آن‌طوری که او می‌خواهد حرف بزنم و درست همانی شوم که او می‌خواهد.دفعه‌‌‌ِی اولی که دیدمش خوب یادم هست. هشت سال پیش دانشجو بود ریاضی می‌خواند ریاضیات محض. خانواده‌اش شهرستان بودند و او تنها زندگی می‌کرد. توی ایستگاه نشسته بودم و منتظر.او کمی آن‌طرفتر ایستاده بود و زل زده بود به من یک لحظه از من چشم برنمی‌داشت جوری نگاه می‌کرد که اولش فکرکردم مرا با کسی عوضی گرفته.از آن روز هرجا که می‌رفتم جلوی راهم سبز می‌شد هر چقدر بی‌محلی می‌کردم فایده‌ای نداشت عزمش را جزم کرده بود که با من باشد چرایش را نمی‌دانستم هنوز هم نمی‌دانم. می‌گفت من شبیه همبازی دوران بچگی‌اش هستم. می‌گفت قیافه‌ی من برایش آشناست انگار خیلی وقت است که مرا می‌شناسد اما من این حرف‌هایش را جدی نمی‌گرفتم می‌گذاشتم به حساب زبان‌بازی و به قول مردها مخ‌زنی.اما وقتی آن روز توی پارک عینکم را از روی چشم‌هایم برداشت و دستش را گذاشت زیر چانه‌اش و خیره شد به من توی چشم‌هایش چیزی بود یک حالتی بود که هی‌چوقت ندیده بودم برای همین هم باورم شد راست می‌گویدکه مرا یک جایی دیده، شاید توی خواب شاید هم به قول خودش توی بچگی. می‌گفت عینک که میزنی شبیه بچه مدرسه‌ای‌ها می‌شوی. اصلاً عینک به تو نمی‌آید. وقتی با منی عینکت را بگذار توی کیفت. من هم با اینکه چشم‌هایم خیلی ضعیف بود و عینکم را که بر می‌داشتم همه جا را تار می‌دیدم و سردرد می‌گرفتم ولی حرفش را گوش می‌کردم و آن همه سردردهای وحشتناک را به جان می‌خریدم. تا اینکه سردردهایم بیشتر شد و نمره عینکم یک شماره بالاتر رفت برای همین هم قرار شد با هم به عینک‌سازی برویم تا خودش برایم فرم عینک انتخاب کند ولی فایده نداشت بعد از یک ساعت که توی عینک‌سازی معطل شدیم و کلی فرم‌های رنگارنگ و جورواجور را امتحان کردم آقا به این نتیجه رسید که بی‌فایده است بهتر است من به جای عینک لنز بذارم و خلاص. فکر می‌کنم همبازی دوران بچگی‌اش همانی که مرا با او عوضی گرفته بود عینک نمی‌زد.من هم حرفش را گوش کردم و دیگر هیچ‌وقت عینک نزدم. آنقدر دیوانه‌اش شده‌ بودم که برایش نقش بازی می‌کردم نقش همانی که می‌گفت شبیه من بوده و حالا دیگر نیست نمی‌دانم شاید مرده بود شاید هم همه‌ی این حرف‌ها برای فرار از یک واقعیت بود آخر کسی مثل آرش نمی‌توانست با این واقعیت کنار بیاید که یک مرد می‌تواند دختر مورد علاقه‌اش را یک روز آن هم خیلی اتفاقی توی خیابان میان آن همه مسافری که بلیط به دست منتظر اتوبوس نشسته‌اند ببیند به او شماره بدهد و بعدش هم باقی قضایا.... اما من خیلی راحت می‌توانستم بگویم این شرایط است که تعیین می‌کند ما آدمها چطور رفتار کنیم یا راحت‌تر از آن می‌توانستم به تقدیر و سرنوشت متوسل شوم. وقتی با او راجع به قراردادهای اجتماعی حرف می‌زدم چشم‌هایش گرد می‌شد و می‌گفت این چیزی که تو می‌گویی یعنی هیچ قانونی مطلق نیست خیلی چیزهایی که الان هست معنی‌شان را از دست می‌دهند اصلاً همه چیز می‌رود زیر سئوال. اما من توی چشم‌های آرش نیمه‌ی‌گمشده‌ی خودم را می‌دیدم همین برایم کافی بود تا با او باشم خیلی غصه‌ی اینکه چرا ما باید این‌طوری سر راه هم قرار بگیریم را نمی‌خوردم، از بچگی عاشق داستان‌هایی بودم که می‌گفتند همه‌ی آدمها یک نیمه‌ی‌گمشده دارند که تا ابد به دنبال آن نیمه می‌گردند.ولی مگر می‌شد با آرش از این جور بحثها کرد منطق ریاضی او این چیزها را تاب نمی‌آورد برای هر اتفاقی دنبال استدلال و دلیل منطقی بود. وقتی به همهِ‌ی این چیزها بدگمانی و وسواسی بودن او را هم اضافه می‌کنم دیگر نمی‌توانم قصه‌هایی را که راجع به شباهت من با آن همبازی دوران کودکی ‌اش تعریف می‌کرد، باور کنم. یک‌بار از من پرسید راستش را بگو اگر یک‌روز آن چیزی را که می‌گویی نیمه‌ی پنهان، یا چه می‌دانم نیمه‌ی گمشده همانی که توی چشم‌های من دیدی را توی چشم یک نفر دیگر هم ببینی چه؛ آن‌وقت چه می‌کنی؟بعضی وقت‌ها دلم برایش می‌سوخت همه چیز را می‌پیچاند و سخت می‌گرفت؛ شاید فقط به این خاطر که توی دنیای او جایی برای شهود وجود نداشت. امروز موقع بالا آمدن از پله‌ها باز هم او را دیدم از وقتی که فهمیدم او هم توی این ساختمان زندگی می‌کند دیگر محال است سوار آسانسور شوم فکر روبه‌رو شدن با او آنهم توی آن جعبه‌ی آهنی دیوانه‌ام می‌کند همین‌طوری هم توی آسانسور نفسم بند می‌آید و تپش قلب می‌گیرم. مثل اینکه او هم خیلی دوست ندارد سوار آسانسور شود البته برای او که طبقه‌ی دوم است خیلی هم فرقی نمی‌کند.کیف چرم قهوه‌ای دستش بود کت و شلوار مشکی پوشیده بود چقدر بهش می‌آمد آنوقت‌ها هیچ‌وقت کت نمی‌پوشید جرأت نکردم توی چشم‌هایش نگاه کنم چند تار مو روی شقیقه‌اش سفید شده بود. قیافه‌اش مردانه شده.آن‌وقت‌ها خیلی لاغر بود اما حالا چهار شانه است و قدش بلندتر به نظر می‌رسد. از دور که دیدمش دلم لرزید. همان چشم‌ها، همان نگاه‌ها. جوری نگاهم کرد که یک لحظه همه‌ی بدی‌هایش را فراموش کردم حتم دارم می‌داند چه به روزم آورده. می‌داند اگر بخواهد تا آخر دنیا هم می‌تواند مرا دنبال خودش بکشاند برای همین هم برگشته.اما من محلش نمی‌دهم.اصلاً محلش بدهم که چه؟ وقتی بی‌خبر مرا تنها گذاشت و رفت باید فکرش را می‌کرد. باید می‌فهمید که یک‌روز دلتنگ می‌شود و می‌خواهدکه برگردد. مگر من دلتنگ نشدم. مگر من اشک نریختم؟ یک‌ماه تمام کارم شده بود گریه‌زاری. توی چهره‌ی همه‌ی مردهای دنیا فقط او را می‌دیدم و بس. آخرسر هم به خیال اینکه او را فراموش کنم زن فرهاد شدم و از چاله به چاه افتادم. خیلی سخت بود نمی‌توانستم با کسی که هیچ احساسی به او نداشتم زندگی کنم. داشتم دیوانه می‌شدم اما فرهاد به طلاق راضی نمی‌شد فکر می‌کرد اگر بچه‌دار شویم همه چیز درست می‌شود اما نشد، دوبار حامله شدم و هردوبار شش ماه نشده، بچه‌ام سقط می‌شد. دکتر می‌گفت رحم شما خیلی ضعیف است نمی‌تواند ُنه ماه تمام بچه‌ را نگه دارد. همین که بچه رشد می‌کرد و شروع می‌کرد به وزن گرفتن، سقط می‌شد اما من می‌دانستم همه‌ی اینها تاوان گناهی بود که کرده بودم. گناه باکره نبودن. من قبل از این که با فرهاد ازدواج کنم باکره‌گی‌ام را از دست داده بودم این را فقط خودم می‌دانستم، هی‌چوقت نگذاشتم فرهاد از این ماجرا بویی ببرد. انگارکه من لیاقت مادر شدن را نداشتم. فرهاد هم وقتی دید ما نمی‌توانیم بچه‌دار شویم این خانه را به نامم زد و از هم جدا شدیم. شاید فکر می‌کرد اینطوری دیگر دینی به گردنش نیست . اما من تا آخر عمر مدیون و شرمنده اویم.شاید اگر آرش نبود حالا من هم مثل همه‌ی زن‌های دنیا با شوهر و بچه‌هایم زندگی می‌کردم.شش ماهی می‌شود که ما با هم همسایه‌ایم. هر روز یکدیگر را می‌بینیم بی‌آنکه چیزی بگوییم یا حتی به‌هم نگاه کنیم. نمی‌دانم قرار است چه اتفاقی بیفتد ولی یک چیز را خوب می‌دانم که دوستش دارم، که عاشقش‌ام، که اشتباه نکرده‌ام و پشیمان نیستم از اینکه روزی با او بوده‌ام بدون آنکه زنش باشم.نمی‌دانم این‌دفعه مرا با که عوضی گرفته؟ آدرس خانه‌ام را از کجا پیدا کرده؟ اصلاً این‌همه وقتش را صرف کرده که چه؟ که بیاید و با من همسایه شود؟ خوب آخرش که چه، که مهر سکوت بر لب بزند؟ چه چیز را می‌خواهد ثابت کند؛ که آدم دیگری شده، که باورش شده توی این دنیا بعضی اتفاق‌ها را نمی‌شود با عقل و منطق آدمیزاد توضیح داد و تفسیرکرد. هه، نوشدارو بعد از مرگ سهراب. شاید هم منتظر است تا من قدم پیش بگذارم. یک وقتی آرزویم این بود که زنش باشم؛ خانم خانه‌اش، مادر بچه‌هایش، اما حالا دیگر به این چیزها فکر نمی‌کنم همان اسم فرهاد توی صفحه‌ی دوم شناسنامه‌ام برای هفت پشتم بس است. امروز همه‌ی اسباب و اثاثیه‌هایم را جمع کردم و توی کارتن گذاشتم. اسبابم زیاد نبود. عادت ندارم چیزهای اضافه دور خودم جمع کنم. از اینکه دور و برم شلوغ باشد بیزارم. به بنگاهی سرِ کوچه سپرده‌ام یک مشتری خوب برای خانه‌ام پیدا کند. می‌روم شمال پیش مادرم.توی محوطه روی نیمکت نشسته‌ام. فردا از اینجا می‌روم ولی با او چه کنم؟ نمی‌توانم از او دل بکنم نمی‌دانم از رفتن من چه حالی می‌شود؟یکدفعه او را می‌بینم که از دور پیدایش می‌شود. به ورودی ساختمان که می‌رسد یکی از پشت سر صدایش می‌زند: ساسان،ساسان جواب نمی‌دهد. من همین‌طور هاج و واج مانده‌ام مردی که این چند‌وقت بارها او را با آرش دیده‌ام می‌دود جلو و این‌دفعه فریاد می‌زند آقای ساسان پدرام.آقای پدرام برمی‌گردد و به طرفش می‌آید با هم خوش و بشی می‌کنند. روی شانه‌اش می‌زند و با هم می‌روند توی ساختمان. ساسان می‌رود تو، اما آرش هنوز هم آن‌جاست دارد مرا نگاه می‌کند؛ با همان بلیط اتوبوسِ در دستش. دیگر چیزی نمی‌بینم.

    گلناز بخشی
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. #112
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    جهانِ خودبسنده
    می‌دونی چيه، جهان؟ شايد تو به اين چيزهایی كه من می‌گم و می‌نويسم بخندی. می‌دونم كه می‌خندی. لااقل قبلنا كه می‌خنديدی. بعد از اين هم خوب بخند که از لج تو و اون كسي كه می‌خوای خوش‌بخت‌ش كنی، كه می‌كنی، می‌خوام تا قيامِ قيامت همين‌جوری بنويسم. یه‌جوری بنويسم كه فقط خودم بفهمم و چند تا از رفیق‌هام. همون‌جوری كه توو تريای دانشكده با هم حرف می‌زديم. انگار فقط خودمون می‌فهميديم و آقا كريم، نظافت‌چی تريا. اون رو که یادت هست؟ هان؟

    اون موقع‌ها، شماها چون از حرف‌هامون سر که هیچی، در هم در نمی‌آورديد، هميشه پشت سرمون، بعضی وقت‌ها هم توو روی خودمون، بهمون میخنديديد و یواش از توو سايه‌‌‌مون رد می‌شديد و میرفتيد سر كلاس. كلاس‌هايی كه من اصلا دوست نداشتم سر هيچ كدوم‌شون، آفتابی كه سهله، مهتابی بشم. نفسم می‌گرفت. دست خودم نبود. يه‌جور‌هایی توو تريا نشستن و فک‌زدن و سیگار کشیدن رو آدمی‌زادی‌تر از نشستن سر كلاس بتن و فولاد و ترافيك می‌دونستم. هنوز هم می‌دونم. گور بابای همه‌شون و تو و من.

    جهان! اين حوض رو می‌بينی؟ من توو دنیا حداقل از این حوض خوشبخت‌ترم. دیگه منتظر هیچی نیستم. بدبخت رو نیگا! لب به لب پُره لجنه. آب‌ش سبز شده. راكده. اما بو نمید‌ه‌ها. بو کن. صبح تا شب همه‌ی قطره‌های اين حوض، با همه‌ی حضور ميليوني، نه! ميلياردی‌شون، منتظرنشسته‌ند، زل زده‌ند به آسمون. مثل تو. مثلِ...، ای بابا. تمام سهم‌شون از دنيا عكس يه ساختمون توسری خورده و دو تا درخت كاج و چند تا تكه ابره كه وقتي يه باد بياد، نه ابرها براشون می‌مونه و نه كاج‌ها دیگه همون کاج‌هان. امان از اون روزی كه بارون بباره. آسمون خودش رو قاطی تنهايي حوض میكنه و اون وقته كه عکس آسمون و ساختمون و هر چیز دیگه‌ای که توو حوضه، می‌ره اون‌جايی كه نبايد بره. نمی‌باره که لاکردار. می‌باره؟! اصلا چه فرقی می‌کنه؟

    می‌خندی؟ دیدی‌ گفتم؟! حق داری. منِ خر رو بگو که تو رو كشوندم و آوردم تا اين‌جا، یعنی خودت اومدی‌ها، اون وقت، باز هم دارم اره‌گوزهای خودم رو می‌كنم. حق داری. نه! نداری. چه می‌دونم؟ اَه!

    نه، جهان؟ جون مادرت؟ كی با اين حرف‌ها یه نون بربری می‌ذاره تو سفره‌‌ی آدم؟ اصلا کدوم حرف‌ها؟ هان؟ خوب‌كردی كه همون سال‌های دانشكده رفتی سر كلاسِ مقاومت و متره و منابع طبيعي. اين سه‌تا رو خوب يادمه. سه‌تایی، سه‌تا هفت، توی يه ترم گذاشتند تو كارنامهَ‌م و بعدش هم خداحافظِ شما. ما رو به خیر و شما رو به سلامت. همون سه‌تا هفتي كه اون الاغ‌هایی که درس‌ش می‌دادند، برای تو يه «يك» ناقابل هم كنارش گذاشتند. خداییش اين يك‌ها بی‌ربط به گذشتن مسير زندگی‌ت از جاده‌ی استنفورد نبود، انگار. بی‌ربط و با‌ربطش اصلا به من ربطی نداره. هرچي بود، برای ما نبود. وقتي هم بود، تنها بود. يه چيزی بود كه اگه جلو بچه بذاری قهر می‌كنه. «یک» رو می‌گم. حالیته؟

    جهان! رييس استنفورد نذر 206 فیلی داره؟ رضا هم كه پارسال كريسمس اومد، يه 206 فيلی داشت. مثل تو. کاری به ماشین‌ش ندارم اما دَم‌ش گرمه. بچه با معرفتیه. من رو با خودش برد گردوند.

    همين‌جوريه ديگه. اين سال‌ها، شماها 206 فيلي داريد، من هیچی. چند سال بعد، شماها خونه داريد، زن و بچه داريد، حداقل تو يكي داری، باز من هیچی ندارم. هزار سال دیگه هم برای من همین بساطه.

    چه‌طور می‌شه که تو با یه تصوير خوشگل از آينده‌ای‌ که هنوز نیومده اما برای تو خونه و ماشين و كار خوب و پر درآمد داره، قاپ دختری رو می‌دزدی كه يه زمانی من دوسِش داشتم؟ خيلي هم راحت‌تر از اون چيزی كه یه روزی تو تنهايی‌هام فكرش رو می‌كردم.‌ دَم‌ت گرم. دم‌ش گرم. دم‌م ...

    نگم دم‌ت گرم؟ بس چي بگم؟ وقتي عقد محضری كرديد، برای عروسي جا رزرو كردی، خرج عروسی رو پیش‌پيش دادی ... توکه ندادی، بابات داده. ديگه جایی برای دوست داشتن من نمی‌مونه. کی بهم گفته؟ به تو چه! چه فرقی می‌کنه؟ تو اصلا فکر کن خودش گفته.

    جهان اين چيزها گفتن نداره. اما به خدا، من هنوز هم دوسش دارم. کَرَم‌ت رو شکر، خدا. نمی‌دونم‌ها. اما شبی نيست كه خوابش رو نبينم ... هه‌هه ... آخه يكي نيست به من بگه: «الاغ! اگه خودت می‌دونی كه گفتن نداره، پس چرا داری می‌گی؟» اما باید گفت. نگم دق می‌کنم.

    جهان! اين نيمكت، اين چمن، اين درخت‌ها، این پاییزِ لعنتی، تو رو ياد چيزی نمی‌ندازه؟ اين كبوترهايی كه چشم‌شون به دست منه چی؟ نگاه‌شون رو می‌بينی؟ خيلي نگرانند. میترسند نونِ تو دست من تموم بشه و اون‌ها هنوز گرسنه‌ باشند. بیچاره‌ها نمیدونن خودم هم گرسنمه. الان رو نمی‌گم‌ها. همون چند سال بعد رو می‌گم. اون موقع که تو ماشین داری، خونه داری، چه می‌دونم، زن داری، که داری، چون بابات پول‌ش رو داده، روزهايي میرسه که من واقعا گرسنمه. حتی اگه اندازه خودم پول غذا داشته باشم. می‌فهمی؟ بعضی وقت‌ها این غذا نیست که آدم رو سیر می‌کنه. می‌فهمی؟ نمی‌فهمی. همون وقت‌ها، تو، توو رستوران، با اون كسی كه من يك زمانی دوسش داشتم، نشستيد. تا گارسون غداتون رو بياره، با هم دیگه روزنامه می‌خونید. شاید تو روزنامه بخونی و اون مجله. الان درست يادم نيست. اگه اشتباه نكنم، يك بچه هم داريد. پسر، قند و عسل. تو كالسكه. مثل بهمنِ من كه قرار بود من تخم‌ش رو تو تن آن كسي كه يك زمانی دوسش داشتم بكارم. فقط قرار بود.

    چرت نمی‌گم. خوابش رو ديدم. با همين دوتا چشمام. از وقتی مجبور شدم برای روزنامه‌ها و مجله‌ها تندتند مزخرف بنویسم خواب‌های عجیب و غریب می‌بینم. یعنی می‌دیدم.

    چی؟ تعریف کنم؟ جون من راست می‌گی؟ اهل این خاله‌زنک بازی‌ها نبودی. شدی؟! نه بابا! هه‌هه!

    جهان، این روزنامه رو که توو دست تو می‌بینم غم عالم رو دلم سنگینی می‌کنه. تو رو خدا بذار تو کیفت. آخه تو که این چیزها رو نمی‌فهمی. مغزت پر از خرپاست. چیزی که من هیچ‌وقت زحمت تحلیل‌ش رو به خودم ندادم. می‌دونی؟ نه! نمی‌دونی. اصلا نمی‌تونی تصور کنی که آدم صبح تا شب، شب تا صبح، با کلمه‌ها کلنجار بره تا یه جمله بنویسه. بعد اون جمله‌ها بِشن یه داستان. بعد داستانه بره یه جایی چاپ بشه. بعد اون کسی که منشاء همه‌ی این کلمه‌ها و جمله‌ها و داستان‌هاست، دست‌هاشو بکنه تو جیب‌های پالتوی خال‌خالی‌ش و با یکی مثل تو، که فرق‌ش با تو اینه که فقط از استنفورد برگشته، از جلو ویترین کتاب‌فروشی، کیوسک روزنامه یا هر خراب شده‌ی دیگه‌ای رد بشه و محل سگ هم به هیچی نذاره. تازه اگه اون‌قدر شرف داشته‌باشه که به ریش‌ت نخنده.

    ببین جهان! موهای دستم رو می‌بینی؟ همه سیخ وایستادن. سفید هم شدن. می‌گن ارثیه. دروغ می‌گن، بی‌شرف‌ها. شب‌ها هم که خواب می‌بینم، وقتی از خواب می‌پرم، همه‌شون همین‌جوری سیخ وایستادن. موهام رو می‌گم. پری‌شب‌ها یک خواب عجیبی دیدم.

    خواب دیدم صبح اول صبح منم و اون. تنهایِ تنها. رفته‌بودیم یا می‌خواستیم بریم کوه. درست یادم نیست. اول‌های راهِ دارآباد بودیم، فکرکنم. روی یه تخته سنگ نشسته‌بودیم و داشتیم در مورد پولورالیسم بحث می‌کردیم. از این مزخرفات. اون می‌گفت: «بابام میگه، پولورالیسم یعنی همون چیزی که مولانا راجع به فیل گفته. یعنی هر کی آزاده در مورد چیزی که فهمیده و لمس کرده، بگه».

    کاری ندارم. شاید باباش چرت می‌گفته، اما خب، نظرش بوده دیگه. یادم نمی‌یاد چی در مورد نظر باباش داشتم می‌گفتم که یه‌هو یه پلیسی اومد، پلیس نبودها، دستش رو گذاشت رو شونهَ‌م. خودم، هم خودم رو می‌دیدم و هم پلیسَ رو. خواب بود دیگه. گفت:

    ـ تشریف بیارید پایگاه. به پدرشون زنگ بزنید بگید، فیل توو تاریکیه.

    یه‌هو نمی‌دونم چی شد که اون کسی که یک زمانی دوسش داشتم، شد یک مادیان کَهَر. جست زد رو یه تخته سنگ بزرگ و رو پاهاش بلند شد. با دستاش یکی زد تو سر پلیسه. پلیسه خونی و مالی در رفت. خودش هم زد به چاک. تا به خودم بجنبم، تو غبار سم‌های خودش گم شد. توو اون خوابه که خواب می‌دیدم، خواب دیدم که توو تریای دانشکده نشستیم. با همون آدم‌هایی که تو زیاد ازشون خوشت نمی‌یومد. اون کسی که یک زمانی دوسش داشتم هم دلِ خوشی ازشون نداشت. براش جذاب بودن. اما فقط برای نیم ساعت. مثل خودم.

    فِری داشت یه داستان خارجی از توو یه کتابی می‌خوند که خانم پناهی، اون مسئول آزمایشگاه فیزیک بدعنقه، اومد و بهم گفت: «تلفن با شما کار داره». از خوابی که خواب می‌دیدم، وقتی بیدار شدم، فِری از دستم خیلی شاکی بود. خواب باشم یا بیدار، فرقی نمی‌کنه. همیشه از دستم شاکیه. می‌گفت، «نشد یه بار ما بخوایم یه عنی بخونیم و تو وسطش با یکی زِرزِر نکنی». حق داشت اما تو همون خواب، خدا بهم یه تخمی داده‌بود که حرف فِری رو بزنم به اون. بیدار هم باشم همین بساطه. تو اون خوابه که داشتم خواب می‌دیدم، بابای همونی که یک زمانی دوسش داشتم پشت تلفن بهم گفت که فلانی از خونه فرار کرده و می‌خواد بره استنفورد. باهام قرار گذاشت که بریم دنبالش و پیداش کنیم. باهاش حرف بزنیم و برش گردونیم سر خونه‌زندگی‌ش. از این شر و ور ها.

    باباش یه سمند بِژ داشت. رو کاپوتش یه خط نارنجی انداخته‌بود. باباش توو ماشین‌ش بیتِلز گوش می‌داد. اصلا به قیافه‌ش نمی‌خورد. نمی‌دونی چه عشق و حالی بود، جهان. همه چی خوب بود. فقط نمی‌دونستیم استنفورد رو از کدوم طرف باید رفت؟ هر چی بود بالا مالاها بود، به نظرم. رفتیم سمت کوه. یه‌هو من دیدم یه اسب کهر از یک جاهایی، مثلا سمت تهران‌پارس داره می‌ره سمت قله‌ی توچال. توو خواب فهمیدم که اگر به باباش بگم که «من، پلیس، اسب کهر، کوه، صبح زود» هیچی نمی‌فهمه. بهش گفتم، استنفورد رو از ولنجک می‌رن. اون هم ساده‌تر از من بود، باورش شد. سمند بژ بدتر از اون اسب کهر شیهه‌ای کشید و سر بالایی ولنجک رو یه نفس گرفت و رفت بالا. وقتی رسیدیم به کوه، باباش ماشین رو توو پارکینگ ول کرد به امون خدا. داشت می‌دویید. من می‌خواستم با تله کابین برم بالا اما پول نداشتم. حال هم نداشتم که پا به پای باباش بدوَم. می‌دوییدها! نمی‌دونی.

    تو رو خدا شانس ما رو می‌بینی، جهان؟ تو خوابی هم که آدم خواب می‌بینه، شیپیش ته جیب آدم سه‌قاپ بازی می‌کنه. باز اگه شانس ماست، شیپیشِ جیب‌مون هم همه‌ش بُز می‌یاره.

    خلاصه که من بودم و یه مادیان کهر که داشت از تهران‌پارس می‌رفت توچال و یک در بازِ کابین. نمی‌دونم چه‌جوری؟ اما کردم دیگه. آدم وقتی خواب می‌بینه یک چیزایی راحت‌تره. چه برسه به من که داشتم تو خواب، خواب می‌دیدم. همه چی یه جورایی مثل آب خوردن بود.

    توو کابین کیپ تا کیپ آدم نشسته‌بود. چهارتا پسر و دو تا دختر. نمی‌شناختم‌شون. قیافه‌هاشون شبیه قدیمی‌های تریای دانشکده بود. اما اون‌ها نبودند. شاید هم بودند. چه فرقی می‌کنه؟ هر چی بود آدم‌های بدی نبودند. فقط شاید از این که خودم رو پرت کرده‌بودم تو کابین‌شون یه کم شوکه بودند. فقط یه کم. اون هم اولش. چون وقتی تله راه افتاد، هر کدوم‌شون داشتند کار خودشون رو می‌کردند. دو‌تاشون کتاب می‌خوندند. یه دختر، یه پسر. جفت‌شون به قیافه‌های آروم‌شون می‌خورد که خوب دیوونه‌هایی باشند. پسره پاهاش دراز بود. تو اون جای تنگ هم هی پاشو تکون تکون می‌داد. مثل این‌که آزار داشت. پسره بابا لنگ دراز بود و دختره لابد جودی ابوت. چه می‌دونم!

    می‌دونی، جهان؟ پسره از اون آدم موفق‌ها بود. مثل تو. دختره هم یک جورایی مثل تو بود. اصلا همه‌شون مثل تو بودن. همه‌شون یک چیزایی داشتن که آدم باهاش حال کنه و یک چیزایی هم داشتن که بخوره تو ذوق آدم. مثل هر آدم دیگه‌ای. یک دختره بود که با آی‌پادش داشت موزیک گوش می‌داد. یکی بود مثل یکی از اون هزارتایی که هر روز عاشق‌شون می‌شدم. نگاه باحالی داشت. رنجه بود. آدم رو یاد تیتراژ سریال‌های تلویزیون می‌انداخت. از این شعرهای مزخرف. «دلم از دست کسی گرفته، که می خوام براش بمیرم» و ... اَه.

    بالا مه بود. تله داشت می‌رفت بالا که یک‌هو پِت‌پِت کرد و وایستاد. بین زمین و آسمون تاب می‌خوردیم و قژقژ می‌کردیم. رنگ بابا لنگ دراز و جودی ابوت و اون تیتراژه شد عین‌هو گچ دیوار. سه تای دیگه عین خیال‌شون نبود. یکی‌شون یک بابایی بود مثل این‌که شاعر بود. حرف هم که می‌زد انگار دکلمه می‌کرد. صداش از اون دختر کُش‌ها بود. شانس آوردم اون کسی که یک زمانی دوسش داشتم، تو اون کابین نبود. ازش بر می‌اومد که یک نخ‌هایی هم به این بابای شاعر بده. اونم فقط واسه نیم ساعت. وقتی تله وایستاد، یه جورایی خیالم راحت شد. چون می‌دونستم که اون کسی که یک زمانی دوسش داشتم یا همون اسب کهری که چهار نعل داشت می‌رفت بالا رو حداقل این‌ها نمی‌بینند. من ساده رو بگو که از این چهارتا مرد عزب هم چشم هم ترسیده‌بود. راستش رو بخوای از اون دو تا دخترها هم می‌ترسیدم. دنیا برام شده بود همون یک کابین و شش تا آدم و یک اسب که رو یال کوه، چهار نعل داشت می‌رفت بالا.

    بدبختی من رو می‌بینی،جهان؟ تو خوابی که خواب می‌بینم هم، دفترچه‌ی افکار مزاحمَ‌م دست از سرم بر نمی‌داره. باید آدم رو از گرفتاری و بدبختی بکشه بیرون، بعد خودش میشه کابوس آدم. کار دنیاست دیگه. این رو دکترم بهم داده. گفته هر وقت خواست بزنه به سرت یه چیزی توش بنویس. دکتر این رو نگفت اما حرفش همین بود. حالم از این بچه‌ مودب بازی‌های دکتر و مرغ‌های دور و برش بهم می‌خوره. جوجه پرستارها رو می‌گم. ول‌شون کنی می‌خوان دکتر رو همین وسط بکشند رو خودشون.

    توی کابین، روی اون صندلی‌ای که نشسته‌بودم، دفترچه‌م رو در آوردم و شروع کردم به نوشتن. از آدم‌های توی کابین شروع کردم. همیشه همین‌جوریه. اول از دور و بری‌هات شروع می‌شه. زیاد اذیتم نمی‌کردند. یعنی اصلا اذیتم نمی‌کردند. فقط فرت و فرت سیگار می‌کشیدند. من هم می‌کشیدم. یکی دیگه از پسرها که شمالی‌ بود، نبودها، اما خودش می‌گفت شمالیه، فکر کنم زِر می‌زد، پا شد یه دریچه رو باز کرد که دود بره بیرون، مه اومد توو. مه بیرون و دود توو، فرق‌شون بوهاشون بود. این‌ها رو خودت بهتر از من می‌دونی. لیسانسی که من ندارم رو تو فوق‌ش رو داری. دنیا دیده هم که شدی. اما رگ می‌ذارم که تا حالا خوابی ندیده‌باشی که توش بو حس کرده‌باشی. یکی از پسرها که از اون بد عینکی‌‌ها بود و خودش رو باعث و بانی این بد شانسی که برای من خوش شانسی بود و نبود و نمی‌دونم اون موقع چه فکری با خودم می‌کردم، گفت:

    ـ داداش، تند تند چی می‌نویسی واسه خودت؟ بده مام بخونیم.

    اگه بیدار بودم محال بود نشون‌شون بدم. خوابه دیگه. خوابی که خواب ببینی هم که دیگه هیچی.

    جهان، کِی بر می‌گردی؟ نمی‌شه زودتر؟ حالا، خودمونیم. دوسِش داری؟ دمت گرم. یه قولی بهم بده. هر چند که قول تو به درد عمه‌ت می‌خوره. چرا؟! هه‌هه. آقا رو باش. اصلا این چیزا به تو ربطی نداره. خودم خوابش رو دیدم؛ مثل بنز. همین‌جوری که سرت رو انداختی پایین خوبه. درسته. همین‌جوری تا آخرش باید بری. آخرش که سرت خورد به دیوار خودشون می‌یان جمع‌ت می‌کنند.

    اما یه خواب دیگه‌ای هم دیدم. این هم بگم؟! آره؟

    چند سال دیگه، من و تو و اون کسی که تو دوسش داری و اون هم اون موقع فقط تو رو دوست داره، با هم توو کابینِ یه تله داریم می‌آییم پایین. شماها رو نمی‌دونم اما من گیر افتاده‌َم. پایین، پایین، پایین‌تر. از کجاش رو نمی‌دونم. به کجاش رو هم نمی‌دونم. بقیه‌ش رو هم نمی‌گم. فقط یک قولی بده. قول بده اگر یه روزی برگشتید،که بر می‌گردید، پاتون رو هیچ‌وقت سمت تله‌کابین و هر چیزی که مربوط به تله‌کابین و کوه و پلورالیسم و فیل و پاییز و شر و ورهای منه نذارید. این ها مال من، بقیه‌ی دنیا مال تو و اون. خنده‌های شیک، کلاس بتن و فولاد، حوض و کاج و حتی این ساختمون توسری خورده، دانشگاه استنفورد، 206 فیلی، ای داد بی‌داد، منشا همه‌ی نوشته‌هام. همه مال تو. مال تو و ...

    قول؟ من هم قول می‌دم حتی تو خواب هم هیچ‌وقت از جلو اون رستوران رد نشم. حتی اگه ... ولش کن. می‌خواستم بگم بهمن ... اما اون موقع که دیگه بچه‌ی من نیست. یعنی اصلا بهمن نیست. یکی دیگه‌ست. یکی مثل تو. مثل اون کسی که یک زمانی دوسش داشتم. اَه.

    حالا هم زودتر پاشو برو گورت رو گم کن. خسته شدم می‌خوام برم کپه‌ی مرگم رو بذارم.

    امید باقری
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  3. #113
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    آرمان خواهي
    آرمان خواهي(گوشه‌اي از زندگي والت ديسني)

    يكي از بزرگ‌ترين رؤياپردازان قرن بيستم والت ديسني است . هركس توانسته نخستين كارتون صدادار، نخستين كارتون رنگي و نخستين فيلم بلند پويانما[*] را بسازد، حتماً آدمي بوده رؤياپرداز. اما مهم‌ترين رؤياهاي ديسني دو چيز بود: ديسني‌لند و دنياي والت ديستي. جرقه اين دو رؤيا در محلي غيرمنتظره ذهن او را روشن كرد.پيش‌ترها، وقتي دو دختر والت كوچك بودند، او هر صبح يك‌شنبه آن‌ها را به پاركي تفريحي در حوالي لس‌آنجلس مي‌برد. بچه‌ها عاشق آن پارك بودن، والت هم مثل آن‌ها بود. پارك‌هاي سرگرمي و تفريحي بهشت بچه‌ها و فضايي است پرنشاط و دلپذير.از بين وسايل بازي و سرگرمي آن پارك، والت بيش از همه مسحور چرخ و فلك شده بود. وقتي به آن نزديك مي‌شد يك مشت لكه‌هاي نوراني به نظرش مي‌رسيد كه با آواي هيجان‌انگيز موسيقي كاليوپ [**] بالا و پائين مي‌رفتند. اما وقتي نزديك مي‌شد و چرخ و فلك مي‌ايستاد، متوجه مي‌شد آن‌چه ديده خطاي ديد بوده و خبري از لكه‌هاي نوراني نيست. اسب‌هاي چرخ و فلك را مي‌ديد كه داغان و ترك خورده با رنگ‌هاي پوسته شده به چرخ و فلك متصل شده‌اند و مي‌ديد كه فقط اسب‌هاي رديف بيروني بالا و پائين مي‌روند و اسب‌هاي رديف داخل، بدون حركت، به كف آن پيچ شده‌اند.نوميدي و سرخوردگي اين رؤياپرداز، رؤيايي بزرگ را در برابر ديدگان ذهنش ترسيم كرد. چشم دل او پارك سرگرمي بزرگي را مي‌ديد كه تصاوير آن دروغي و خيالي نبود و كودكان و پدر و مادرها مي‌توانستند در فضايي شاد و پرنشاط و به دور از نكبت و پلشتي ناگزير سيرك‌ها و كارناوال‌هاي سيار، در عالم واقعيت، آن پرده‌هاي رؤيا را ببينند و لذت ببرند. نتيجه آن رؤيا ديسني‌لند بود. لَري تيلور زندگينامه‌نويس ديسني در كتابي رؤياي او را چنين خلاصه كرده است: « رنگي كه پوسته نمي‌شود و اسب‌هايي كه همگي مي‌جهند.»
    -------------------------------------------------------

    animated feature-length motion picture *

    ** نوعي ابزار موسيقي شامل سازهاي بادي كليددار كه به شكل ارابه چرخدار ساخته مي‌شد و معمولاً همراه سيرك‌ها و گروه‌هاي نمايشي سيار (در غرب) بود. م

    برگرفته از كتاب:

    جان ماكسول؛ رهبري(آنچه همه رهبران بايد بدانند)؛ برگردان فضل‌اله اميني؛ چاپ دوم؛ تهران: سازمان فرهنگي فرا 1383.
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  4. #114
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    داستان فرشته بیکار
    روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟ فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  5. #115
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    داستان فرشته بیکار
    روزی مردی خواب عجیبی دید، او دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند، هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند، باز می‌کنند، و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید، شما چکار می‌کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: این جا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می‌گذارند و آنها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند.مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: این جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوندی را برای بندگان می‌فرستیم.مرد کمی جلوتر رفت و دید یک فرشته‌ای بی کار نشسته است مرد با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بی کارید؟ فرشته جواب داد: این جا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند، ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند. مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند “خدایا شکر”
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  6. #116
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    رکورد های زندگی را می توان شکست
    در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد.پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند.او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.هر فردی خود را ارزیابی میکند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید«هستید». نخواهید توانست بیش از آنچه باور دارید«می توانید» انجام دهید. «نورمن وینست پیل»
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  7. #117
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4451
    Array

    پیش فرض

    بی‌ریشه
    از من می‌پرسی اسمم چیست... از لطفت متشکرم. الان درست یکسال است که در شهر زندگی می‌کنم و تقریباً هر روز می‌آیم و روی همین نیمکت می‌نشینم، اما هیچوقت نشد که کسی اسم مرا بپرسد؛ بلی، هیچکس! تو اول کسی هستی که اسم مرا می‌پرسی و من از این بابت از تو تشکر می‌کنم. خدا تو را به حال و روز من نیندازد!
    نه خیال کنی که گرسنه‌ام یا تشنه‌ام. حتی برای من همه چیز به بهترین وجهی فراهم است و به قول معروف کار و بارم از هر جهت سکه است:
    دخترم به شوهر رفته و چه شوهر خوبی! بچه‌ای هم دارد که به حمدالله صحیح و سالم است. شوهرش رئیس یک مزرعه اشتراکی است و با هم در ییلاق زندگی می‌کنند. پسرم در وزارتخانه‌ای کار می‌کند و شغل مهمی دارد که خرش می‌رود. مهندس است و دیپلمی دارد به پهنای ملافه. اتومبیلی هم با راننده در اختیار دارد. زنش هم پزشک است. در خانه حمامی با دوش و وان چینی دارند که بیا و ببین! بنابراین من هیچ کمبودی از لحاظ خورد و خوراک ندارم. اتاق قشنگی هم تن‌ها در اختیار من گذاشته‌اند که در آن می‌خوابم و می‌نشینم و تختخوابی هم با رختخواب خوب و تمیز دارم. اما من در آن اتاق احساس راحتی و خوشی نمی‌کنم. در اینجا اوضاع نه تن‌ها بر وفق مراد نیست بلکه حالم روز به روز بدتر هم می‌شود: اشتها ندارم؛ به زحمت خوابم می‌برد و همیشه فکر‌های عجیب و غریب می‌کنم و وقتی هم از حال و روز خودم با کسی درددل می‌کنم می‌گویند یارو دیوانه است.
    مثلاً دلم می‌خواهد ماست بخورم. به پسرم می‌گویم:
    ـ (ک*ر)چو، من می‌خواهم بروی قدری ماست بخرم؛ نظر تو چیست؟ هم گردشی می‌کنم، هم مردم را می‌بینم و هم هوایی می‌خورم...
    پسرم می‌گوید:
    ـ نه بابا. تو هوش و حواس درستی نداری. خدای ناکرده زیر ماشین می‌روی و کار دست من می‌دهی. بهتر است راحت و آسوده در منزل بمانی و استراحت کنی.
    ناچار اطاعت می‌کنم و در خانه می‌مانم. خانه ما آنقدر وسیع است که به سربازخانه می‌ماند. مبل‌‌های فاخر و فرش‌‌های ایرانی قشنگی دارد. کف اتاق‌‌ها آنقدر صاف و صیقلی است که آدم کافی است بی‌احتیاطی کوچکی بکند تا لیز بخورد و پایش بشکند.
    باز پسرم می‌گوید:
    ـ استراحت کن، بخور، بخواب، بنوش، فکر بیخود مکن و طوری زندگی کن که برازنده پدر من است.
    زندگی کنم؟ ولی آخر با که؟ با اتاق ناهارخوری؟ با قفسه‌ها؟ پسرم و عروسم که از صبح تا شب بیرونند. فقط صبح‌‌ها می‌بینمشان که می‌گویند "خداحافظ" و شب‌‌ها که دیر وقت برمی‌گردند و می‌گویند "شب بخیر" و باز صبح فردا همان آش و همان کاسه. الان بیش از یکسال است که به جز همین چند کلمه حرفی نداریم با هم بزنیم. تا وقتی بچه در خانه بود باز چیزی بود. من قدری با او بازی می‌کردم، سرش را گرم می‌کردم و درنتیجه سر خودم هم گرم می‌شد... پس از آن، عروسم تصمیم گرفت بچه را به پرورشگاه بفرستد و حالا او فقط هفته‌ای یک بار بیشتر به خانه نمی‌آید.
    می‌خواهی بدانی چرا عروسم این کار را کرده است؟ برای اینکه مبادا بچه طرز صحبت کردن دهاتی‌‌ها را از من یاد بگیرد. بلی، بلی. می‌ترسید از اینکه بچه مثل دهاتی‌‌ها حرف بزند. با این وصف، من هیچوقت حرف‌‌های بد و بیراه، مثلاً فحش، به بچه یاد نمی‌دادم. نه، نه، هیچوقت! یک بار هم که من از "چماق" با او حرف زدم داشتیم اسب بازی و سوار بازی می‌کردیم، ولی مادرش از کوره در رفت و گفت:
    ـ بلی، بلی! چماق دیگر چه صیغه‌ای است؟ چه لغت زشت و زمختی به جای "تعلیمی" به بچه یاد می‌دهی!
    گفتم: دخترم، این واژه‌ای است مثل واژه‌‌های دیگر. وقتی درشت‌تر و زمخت‌تر شد می‌شود چماق. چرا نباید این لغت را به بچه یاد داد؟
    گفت: او که گاوچران نخواهد شد تا به این لغت احتیاج پیدا کند. او به مدرسه خواهد رفت و هرچه لازم باشد خواهد آموخت. به "چماق" تو احتیاج پیدا نخواهد کرد.
    و برای همین یک کلمه او را به پرورشگاه فرستاده‌اند.
    من این موضوع را برای پسرم حکایت کردم و به او گفتم:
    ـ سیریل عزیزم، به نظر تو بهتر نیست که من به ده برگردم؟ در آن صورت پسر تو می‌تواند در خانه بماند.
    اما او خشک و قاطع جواب داد:
    ـ حرفش را هم نزن. تو تن‌ها در ده چه بکنی؟ می‌خواهی مردم بگویند که من عرضه نگهداری از پدرم را ندارم؟ نه، نه! همین جا بمان و راحت باش و کارت به هیچ چیز نباشد. استراحت کن، بخور، بنوش...
    همه‌اش هی می‌گویند بخور!... ولی من دیگر نمی‌خواهم هی کنسرو بخورم، بلی نمی‌خواهم گوشت سرخ کرده کنسرو بخورم، دلمه کنسرو بخورم، سوسیس کنسرو بخورم. این‌ها دائماً، هی در قوطی کنسرو است که باز می‌کنند و عروسم هم مرتباً سس "مایونز" است که به غذا‌های کنسرو می‌زند. مدتی در آلمان بوده و آنجا دیده که همه چیز را با سس مایونز می‌خورند. یک ماشین سس‌سازی خریده است و هی سس درست می‌کند. وقتی تمام شد باز درست می‌کند و دائم همین برنامه به راه است... ما هم مجبوریم از آن سس بخوریم والا خر بیار و معرکه بگیر!
    یک روز به پسرم گفتم:
    ـ پسرجان، آخر این سس مایونز مرا می‌کشد.
    گفت: چرا؟
    گفتم: حالت استفراغ به من می‌دهد.
    گفت: همینت مانده بود! نکند زخم معده پیدا کرده‌ای! فردا تو را به درمانگاه می‌برم. اگر زخم معده باشد باید فوراً عملت کنند.
    ـ مرا عمل کنند؟
    باور کنید حاضر بودم معده‌ام را در بیاورند فقط و فقط به قصد اینکه برای همیشه از شر این سس مایونز لعنتی خلاص شوم!
    روزی هم نشستم و قدری پیاز و سیر رنده کردم و با نمک و سرکه معجونی ساختم و خوردم تا مزه دهانم را عوض کنم، یعنی طعم نامطبوع مایونز را از بین ببرم. با آنکه معجون من طعم تندی داشت به نظرم مائده بهشتی آمد. از آن وقت، بار‌ها و بار‌ها از آن معجون درست می‌کردم و می‌خوردم تا یک بار که فراموش کرده بودم بوی دهانم را زایل کنم خانم دکتر بوی سیر را حس کرد و با ناراحتی تمام گفت:
    ـ این چه بوی گندی است که از تو می‌آید؟
    من نمی‌توانستم دروغ بگویم، لذا گفتم سیر خورده‌ام.
    گفت: سیر از کجا آمد؟
    گفتم: ای! قدری رنده کردم و خوردم.
    او آنقدر عصبانی شد که نگو. البته داد و بیداد راه نینداخت ولی کلماتی که به زبان آورد از تیغ سلمانی برنده‌تر بود. گفت:
    ـ خوب، خوب، چشمم روشن! پسر تو و من شیک‌ترین مبل‌‌های مد روز را از گوشه و کنار دنیا تهیه می‌کنیم و به اینجا می‌آوریم که حضرتعالی با بوی سیر خود آن‌ها را به گند بکشی؟ از فردا لابد قفسه هم بوی گند خواهد گرفت. فردا باید مبل‌ساز را بیاورم که مبل‌‌ها را تمیز کند و آن‌ها را دوباره لاک و الکل بزند، چون تا این کار را نکنم نمی‌توانم میهمان به خانه دعوت کنم.
    سعی کردم آرامش کنم و گفتم:
    ـ عصبانی نشو. دیگر هیچوقت این کار را تکرار نخواهم کرد و سیر و پیاز نخواهم خورد. من اهل صلح و صفا هستم.
    ولی چه صلحی! چه صفایی! من تا به حال دو بار جنگ کرده‌ام. بار اول در جبهه و بار دوم در قطار‌های ارتشی و در هر دو بار نه ترسیدم و نه مردم. لیکن صلحی مثل صلح فعلی ممکن است به معنای واقعی کلمه مرا به درک واصل کند.
    حرف من این است که شما مردی را در آپارتمانی منزل بدهید، هیچ کاری به او رجوع نکنید، مرتب هم سس مایونز به او بدهید بخورد، بجز چند کلمه‌ای هم که گاه‌گاه به او خطاب می‌کنید حرفی با او نزنید، خواهید دید که کلکش کنده است.
    به پسرم گفتم:
    ـ وقتی می‌روی سر سد‌ها که دریچه‌‌های آن‌ها را باز کنی و ببندی قدری ترکه بید برای من بیاور که لااقل بنشینم و برای خودم زنبیل ببافم.
    در جواب گفت:
    ـ تو زنبیل ببافی! همینت مانده بود که بشوی عمو زنبیل‌باف. ای بابا! بگیر توی خانه راحت بنشین. مگر خوشی زیر دلت زده؟
    پسرم درست به مادرش می‌ماند. وقتی حرفی را زد دیگر ممکن نیست از آن برگردد. آخر او مهندس است و سر و کارش با رقم و عدد... برای او "دو" همان "دو" است و صفر همان صفر و دیگر هیچ چیز حساب نیست.
    به من می‌گویند: "شب بخیر! برو بخواب!" ولی آخر چطور بخوابم؟ ظاهر امر این است که ما خانواده پیوسته‌ای هستیم. آن‌ها مرا "پاپا" خطاب می‌کنند، با هم زندگی می‌کنیم و سر یک میز غذا می‌خوریم ولی نسبت به هم بیگانه هستیم، چرا؟
    و این بیگانگی به حدی است که وقتی خواستند برای نوه‌ام یعنی بچه‌شان اسمی بگذارند حاضر نشدند اسم مرا روی او بگذارند. اسم من "ایگنات" است. آن‌ها از این ترسیده‌اند که نکند یک وقت رفقای بچه به جای "ایگنات" او را "گاتو" (یعنی چلمن) صدا بزنند. ما در خانواده‌مان دو تا اسم "ایگنات" داشتیم: پدربزرگ من و پدر پدر پدربزرگم. به عقیده من آن‌ها آدم‌‌های بسیار خوبی بودند و در زندگی زحمت و مرارت زیاد می‌کشیدند. به چریک‌‌های مبارز کمک می‌کردند و مردان روشندل و ترقی‌خواهی بودند. اما پسرم و عروسم اکنون از اسم آن‌ها احساس تحقیر می‌کنند و اسم نوه‌ام را گذاشته‌اند "کراسیمیر". حتی پدر بچه، یعنی پسر من، یک وقت سعی کرده بود اسم خودش را عوض کند، به همین جهت در اداره خودش به نام "سیریل ایگناتیف" ثبت‌نام کرده بود. من این را برحسب تصادف فهمیدم: روزی به خانه ما تلفن شد من گوشی را برداشتم و شنیدم که یکی گفت: "آقای مهندس ایکناتیف تشریف دارند"؟
    وقتی به خانه برگشت جدی با او حرف زدم و گفتم:
    ـ گوش کن پسرم، نام خانوادگی من ایگناتوف است و نام خانوادگی تو هم؛ چون به هرحال تو پسر من هستی. تو اگر می‌خواهی نام خانوادگیت را عوض کنی باید از طریق روزنامه رسمی کشور اقدام کنی، ولی حق نداری اسم مرا تغییر بدهی.
    خیال کردم حالا جواب می‌دهد و داد و بیداد راه می‌اندازد ولی دم نزد. اما راجع به اسم بچه، همان اسم من درآوردی "کراسیمیر"، من زیاده از حد شل گرفتم و ناچار همان اسم روی او ماند.
    همین چیز‌ها جان مرا مثل خوره می‌خورند. چیزی هم نیست ها!... اما به محض اینکه شب فرا می‌رسد درست مثل این است که دارند روح مرا با مته‌ای سوراخ می‌کنند. بخصوص، این ناراحتی از ساعت 2 صبح برای من شروع می‌شود و آن معمولاً وقتی است که یک عالم فکر و خیال به کله‌ام می‌زند و از خودم می‌پرسم که چرا زندگی در ده خودم را با این قفس زرین عوض کرده‌ام؟ راستی چرا؟ ولی همین که در این‌باره با پسرم حرف می‌زنم جوابی به جز این نمی‌شنوم که می‌گوید:
    ـ تو می‌خواهی تن‌ها در ده بمانی چه بکنی؟
    و من چطوری برای او توضیح بدهم که وقتی در ده هستم خودم را در مرکز عالم حس می‌کنم؟ توی آن باغ میوه‌ام، آن باغ گیلاس، آن گیلاس‌‌های سرخ که آب به دهان می‌اندازد. آنجا پیاز هست، کدو هست، صدای غلوغلوی بوقلمون هست، صدای خش‌خش پیراهن‌‌های قشنگ زنان دهاتی هست، صدای بع بع گوسفند هست... من دو بزغاله ملوس داشتم که ریششان سفید بود... این شیطان‌‌ها عادت کرده بودند که تا دم در اتاقم می‌آمدند و انگشت‌‌های مرا می‌لیسیدند... هر دو را در جشنی که پسرم داشت سر بریدند. من نمی‌بایست بگذارم که چنین کاری بکنند و غصه آن‌ها هنوز به دلم نست. همین که صدای باز و بسته شدن در را می‌شنیدند شروع می‌کردند به بع‌بع: مه‌ئه‌ئه... مه‌ئه‌ئه...
    و اما نگو از در خانه‌مان، چه دری! دری قرص و سنگین از چوب بلوط خوشرنگ که کولی‌‌ها آن را روی پاشنه‌‌های آهنی سوار کرده‌اند. وقتی روی پاشنه می‌چرخد سوت می‌زند. گاهی هم مثل طرقه آواز می‌خواند. گاه نیز که هوا مرطوب است مثل بره بع‌بع می‌کند و وقتی هوا خشک و گرم است درست مثل "اورگ" کولی‌‌ها می‌نوازد. من از روی جیرجیر‌های او می‌فهمیدم که هوا می‌خواهد خراب شود یا خوب شود. کارگر کشاورزمان را خبر می‌کردم و می‌گفتم: "جوان، دستگاه‌‌های آبپاش گردی را حاضر کن، فردا باران خواهد بارید و او جواب می‌داد:
    ـ رادیو که چیزی در این باره نگفته است.
    می‌گفتم: میل خودت است، فرزند، تو به رادیو گوش بده و من به جیرجیر در خانه‌مان. خواهیم دید که حق با کدام یکی است".
    و همیشه هم در کهنه من بود که راست می‌گفت. آن وقت، رئیس مزرعه اشتراکی ما عادت کرده بود به اینکه هر روز صبح بیاید و از من بپرسد که امروز هوا چطور خواهد بود.
    حالا متأسفانه آن در زنگ زده است، کسی بازش نمی‌کند و کسی به صدایش، به حرف‌‌هایش و به آواز‌هایش گوش نمی‌دهد.
    یک روز به برادر زنم نوشتم که برود و سری به خانه ما بزند و ببیند چه بر سر در آمده است. او در جواب، این چند کلمه را نوشت:
    "سلام شوهر خواهر عزیزم، بدین‌وسیله به اطلاع می‌رسانم که در خانه کماکان سر جای خودش است، اما دیگر آواز نمی‌خواند، فقط مثل سگ کتک خورده زوزه می‌کشد. رئیس مزرعه حال تو را از من می‌پرسد و بقیه نیز همینطور. همه به تو سلام می‌رسانند. زیاده عرضی نیست".
    کاغذ را به پسرم نشان دادم تا بخواند و ببیند که هنوز هستند کسانی که به من علاقه‌مندند. اما او در جواب گفت:
    ـ شما پیرمرد‌ها مثل بچه‌‌ها می‌مانید. عوض اینکه در گوشه دنجی آرام بگیرید و زندگی راحت و بی‌دردسری را بگذرانید همیشه چیزی در درونتان وول می‌خورد و بیقرارتان می‌کند.
    تو را به خدا می‌بینید؟ آخر من چطور بین سیر و سس مایونز آشتی برقرار کنم؟ من اگر دیگر نتوانم با پسرم حرف بزنم پس با که بزنم؟ و اگر بدانید چقدر دلم می‌خواهد حرف بزنم! باور کنید که از حسرت حرف زدن دارم می‌ترکم. ولی آخر با که حرف بزنم؟ در باغ‌‌های ملی همیشه یک مشت جوان می‌بینم که دارند خوش می‌گذرانند. بچه‌‌هایی هم هستند که بازی می‌کنند و زن‌‌هایی که بافتنی می‌بافند. بندرت کسی به سن و سال من پیدا می‌شود و اگر هم بشود یا کارمند بانک است یا منشی اداره‌ای که با من تفاهم ندارد. روز پیش به یک سرهنگ بازنشسته برخوردم؛ به او گفتم امسال موگار‌ها زحمت زیادی دارند و باید به موهاشان سم سولفات بپاشند. اما او از اشعه لازار یا لازر با من حرف زد که ظاهراً تازه اختراع شده است تا همه چیز و همه کس را بسوزاند و از بین ببرد. سرهنگ می‌گفت این "لازر" دیر یا زود جای توپخانه را خواهد گرفت و دیگر کار تمام است. درباره انفجار بمب‌‌های مختلف نیز و صدا‌هایی که می‌کنند توضیحاتی می‌داد و درباره اشعه لازر که بی‌سر و صدا می‌کشد، تأسف هم می‌خورد، مثل اینکه مردن در همهمه و سر و صدایی چون غرش رعد با مردن بی‌سر و صدا فرق دارد. حالا باز خدا پدر این یکی را بیامرزد که لااقل از جنگ با من صحبت می‌کرد، چون بیشتر مردم از درد‌ها و ناراحتی‌‌های خودشان با شما حرف می‌زنند: یکی کمرش درد می‌کند، یکی سرش، یکی ضماد پروفسور "دی‌نکف" را ترجیح می‌دهد و دیگری کپسول یا قرص او را.
    مرد دیگری از اهالی کراسنوسلو را دیدم که درباره فرقه‌ای از جوکیان هند صحبت می‌کرد و می‌گفت این‌ها مدت‌‌ها سرازیر، یعنی سر به زمین و پا به هوا می‌مانند تا خون به مغزشان برسد. خود یارو آدمی بود که رنگ به رخساره نداشت، گویی به عمرش یک قطره خون به مغزش نرسیده بود. گردنش تابیده بود و ابروی چپش دم به دم بالا و پایین می‌رفت. من برای جوکی‌‌ها دوای خوبی دارم: یک بیل بزرگ به دست هرکدامشان می‌دهم و به کارشان وا می‌دارم. این کار به طرز بسیار خوب و مؤثری خون به مغزشان می‌دواند. یادم می‌آید که خودم سه سال پیش زانویم سخت درد می‌کرد. زانویم را با نیش زنبور مثل آبکش سوراخ‌سوراخ کردند ولی درد همچنان باقی بود. یک روز برادر زنم را دیدم که بیل بزرگی بر دوش داشت و از برابر من رد می‌شد. از او پرسیدم کجا می‌روی؟ گفت رئیس مزرعه یک تکه چمن به من محول کرده که آن را برگردان کنم. دارم می‌روم آنجا کار کنم. می‌خواهی تو را هم ببرم؟
    لنگان‌لنگان به دنبالش رفتم. تمام روز با هم کار کردیم، زمین کندیم، برگردان کردیم و عصر وقتی برگشتیم مثل اینکه معجزه‌ای روی داده باشد درد زانویم خوب شده بود. ماجرا را به رئیس مزرعه گفتم و از او خواهش کردم قطعه چمنی هم به من محول کند، چون علاوه بر درد زانو کزکزی نیز در سایر مفاصل خود حس می‌کردم و چه خوب که دوای آن را پیدا کرده بودم.
    رئیس مزرعه به من گفت:
    ـ چرا می‌خواهی برای خودت دردسر درست کنی؟ برو استراحت کن و مراقب سلامت خودت باش. چمن می‌خواهی چکنی؟
    گفتم: تو چمن را به من بسپار، کارت نباشد. خواهی دید که من برای سلامت و استراحت خود احتیاج به این کار دارم.
    این رئیس مزرعه می‌دانست که بانی اصلی مزرعه من بودم و برای من احترام قائل بود، به همین جهت نمی‌توانست خواهش مرا رد کند. اما تکه چمنی که به من داد بسیار دور بود؛ شاید یک وقتی چمن بود اما حالا یکپارچه پوشیده از علف‌‌های هرزه و خار و خسک بود. من که یک موکار با سابقه هستم از جا در نرفتم و شروع به کار کردم و در مدتی بسیار کوتاه کلک خار‌ها را کندم. فقط در گوشه‌ای از آن زمین یک درخت تناور جنگلی بود که ریشه‌‌های عمیقی داشت و من نمی‌توانستم آن‌ها را بکنم. دورش را با بیل و کلنگ خالی کردم و ریشه‌‌ها را یک‌یک بریدم، فقط ریشه اصلی مانده بود که کنده نمی‌شد. آخر، یک روز یکشنبه تا عصر دور ریشه را کندم و هی کندم تا آن را هم از جا درآوردم. چنان شد که گفتی زمین نفس راحتی کشید. آن وقت با شن‌کش زمین را صاف کردم و دور آن را حصار کشیدم و به جای آن درخت جنگلی یک گلابی و یک گیلاس کاشتم. بقیه زمین را هم یونجه کاشتم و خوب آب دادم و همه را به امان آفتاب و طبیعت ر‌ها کردم.
    چند وقت بعد، که با برادر زنم بیرون رفته بودم و فصل یونجه‌چینی بود از سمت آن تکه چمنی رفتم که خودم آبادش کرده بودم. یونجه‌‌ها به گل نشسته بودند و گیلاس‌‌ها سرخی می‌زدند. هوا بوی عطر می‌داد و صدای وزوز زنبوران عسل که به طلب شیره گل می‌گشتند به گوش می‌رسید.
    برادر زنم گفت:
    ـ یا الله شروع کنیم به کار!
    گفتم: نه. ما این یونجه‌زار را درو نمی‌کنیم. بگذار تا زنبوران عسل و سوسک‌‌های طلایی شیره گل‌‌ها را بمکند و مرا تقدیس کنند!
    شب بعد از آن روز، با رئیس مزرعه گفت‌وگویی داشتیم. به او گفتم:
    ـ اگر می‌خواهی معنی سلامت و استراحت را بفهمی فردا با من بیا و چمن مرا ببین.
    قبول کرد. وقتی رسیدیم گفتم: حالا تماشا کن!
    ـ اگر یک بطری نوشیدنی و یک بره کوچک داشتیم که کبابش می‌کردیم دیگر بسیار عالی می‌شد. خوشبختانه روغن هم همراه دارم.
    بادی به غبغب انداخت و راهش را کشید که برود، بی‌آنکه نگاهی به گل‌‌های شقایق وحشی که لای یونجه‌‌ها درآمده بودند یا به گیلاس‌‌ها که داشتند می‌رسیدند بیندازد، یا عطر علف‌‌ها را استنشاق کند.
    از آن زمان به بعد، این مسأله آرامش، اغلب فکر مرا به خود مشغول می‌دارد. در این باب با پسرم صحبت کردم و گفتم:
    ـ خوب، رفیق مهندس، تو که بار‌ها به من اندرز داده‌ای که فکری بجز آرامش خود نداشته باشم، بگو ببینم، به عقیده تو آرامش در چیست؟
    گفت: آرامش در این است که مردم راحتت بگذارند و کاری به کارت نداشته باشند.
    گفتم: نه عزیز، این حرف چرند است، این حتی تفریح هم نیست. آن تلویزیونی که شما هر شب نگاهش می‌کنید برای من مثل روغن خوبی است که از پشت ظرف شیشه‌ای آن نگاهش کنند. سینمای واقعی آن است که آدم در زندگی، خودش در آن بازی کند... راحتت بگذارند یعنی چه؟ وقتی کسی کاری به کار آدم نداشته باشد همان وقتی است که آدم مرده است.
    گفت: معهذا وقتی آدم بازنشسته شد طبیعی است که باید استراحت کند و کسی کارش نداشته باشد.
    گفتم: من این را طبیعی نمی‌دانم. چنین چیزی در طبیعت وجود ندارد. هیچوقت کسی روباه بازنشسته ندیده است و نخواهد دید. آیا تا به حال شنیده‌ای که عقابی بازنشسته شده باشد؟ عقابی که لش بیفتد و استراحت کند، عقاب‌‌های جوان موش مرده به دهانش می‌گذارند. عقاب تا آخرین نفس می‌پرد، یعنی تا وقتی که بیفتد و بمیرد.
    آن وقت ماجرایی را که در طرف‌‌های "رودخانه سفید" دیده بودم برای پسرم نقل کردم: نزدیک ظهر بود. ضمن اینکه شاخه خشکیده کاجی را می‌بریدم، مواظب گوسفند‌ها هم بودم. همان وقت صدایی از بالا شنیدم. عقابی را دیدم که مثل گلوله از طرف کوه "پرسنگ" می‌آمد. درست از بالای سر من رد شد و قدری آن سوتر، در پشت کاج‌ها، تلاپ بر زمین افتاد. دویدم که ببینم چه بر سرش آمده است. دیدم بال‌‌هایش باز مانده و جان داده است. هیچ اثر زخم به تنش دیده نمی‌شد ولی مرده بود!... بلی، درحین پرواز مرده بود و من هم همین حرف را به پسرم زدم. چه مرگ زیبایی!
    می‌خواستم به او بگویم که تو مرا در اینجا در قفس حبس کرده‌ای. البته عین این کلمات را نگفتم تا ناراحتش نکنم ولی در ذهنم بود که همین مفهوم را به او حالی کنم و کلمات را می‌جویدم.
    او چنان نگاهی به من کرد که گفتی بار اول است مرا می‌بیند. گفت:
    ـ باید تو را پیش طبیب ببرم. اعصابت ضعیف شده است.
    اعتراض کردم و گفتم:
    ـ بسیار خوب، مرا ببر پیش طبیب خودت و بعد هم برو با خیال راحت تلویزیونت را تماشا کن.
    ولی او منظور مرا نفهمید. برای او حرف‌‌ها هم مثل عدد‌ها هستند. دو همان دو است و صفر همان صفر. من به بغداد می‌روم و او به ترکستان. چگونه ممکن است هیچوقت به هم برسیم؟
    این دردی است که هر شب درونم را می‌خورد. از جا می‌پرم که پنجره را باز کنم و قدری هوای تازه بخورم، ولی هوای تازه کجا بود؟ از کوچه بوی بنزین و گازوئیل و صدای پت‌پت و غرغر اتومبیل‌‌ها و غریو کر کننده بوق ماشین‌‌ها به درون می‌آید؛ درست مثل اینکه پی در پی گلوله در گوشم و در قلبم خالی می‌کنند. من چیزی می‌گویم و شما چیزی می‌شنوید. شهری که جمعیتش دارد به یک میلیون نفر نزدیک می‌شود چگونه شهردارش و اداره‌کنندگانش نمی‌توانند چنین شهر بیچاره‌ای را از دست هزار و یا حداکثر پنج هزار موتوری که در آن بکارند خلاص کنند؟...
    پنجره را می‌بندم و می‌دوم تا سرم را زیر شیر آب بگیرم. فعلاً این تن‌ها راه‌حلی است که به فکرم می‌رسد. نه! راه‌حل دیگری هم هست و آن اینکه فرار کنم؛ می‌خواهم از هوای آزاد تنفس کنم و بوی خاک تازه و گرم و شخم زده بشنوم. اما صحبت کردن از این چیز‌ها پیش پسرم مثل این است که با یخچال حرف زده باشم.
    از حق نگذریم، پسر من پسر بدی نیست. جدی و کاری و با شرف است، اما مثل اینکه از شکم مادرش بیرون نیامده، بلکه از درون یک پیت حلبی افتاده است. بوی شیر آدمیزاد نمی‌دهد، بوی بنزین می‌دهد. با این ترتیب، تفاهم بین ما ممکن نیست. نامه‌ای برای او می‌نویسم، بدین مضمون:
    "(ک*ر)چوی عزیزم، من به ده بر می‌گردم. تو باید بدانی فرزند، که درخت‌‌ها تا نهالند می‌توان آن‌ها را از جایی به جای دیگر برد و دوباره کاشت. تو مرا به شهر آورده و در اینجا کاشته‌ای و حال آنکه من ریشه ندارم. ریشه‌هایم در ده مانده است. اینک می‌روم و ریشه‌‌های خودم را پیدا می‌کنم، در غیر این صورت پژمرده می‌شوم و می‌میرم. پسرم، مرا ببخش و به دنبالم میا. من به راه خود به بغداد می‌روم و تو به همان راه خودت به سمت ترکستان ادامه بده"!
    پدرت...

    نویسنده: نیکلای هایتوف
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


صفحه 12 از 12 نخستنخست ... 289101112

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/