شهر فرشتگان
همینکه آخرین ردیف پله های منتهی به دالان شمالی را رد کردم، چشمم به اَلِکس افتاد. با آن قد بلند، اندام عضلانی و شکم جلو آمده اش انتهای راه پله ایستاده بود. به چپ و راست نگاه کردم. گفتم: پس ارتشی ها کجان؟ گفت: هنوز نیومدن. راستشو بخوای، فکرم نمی کنم بیان! گفتم: باید اینو به ستاد عالی گزارش می کردی. پاسخ داد: چند بار تا حالا امتحان کردم ولی فضا پر از پارازیته؛ نمی شه تماس برقرار کرد. بیا خودت امتحان کن. بیسیمش را درآورد و به من داد. بیسیم را گرفتم و چند بار امتحان کردم. به غیر از صدای ویژ ویژ چیزی نشینیدم. گفتم: لعنتیا. کار خودشونه. توی فضا پارازیت پخش کردن که نتونیم کمک بخوایم. اَلِکس پوزخند زد: یعنی تو باور می کنی که الان ارتش نمی دونه ما تو چه مخمصه ای افتادیم. گفتم: بدون ارتش خیلی نمی تونیم مقاومت کنیم. گفت: آره. همین طوره که تو می گی. گفتم: چند نفر برامون مونده؟ گفت: خودت بیا ببین. از جلو اش رد شدم. چکمه هایم روی سنگفرش کف دالان صدا می کرد و انعکاس آن همه جا می پیچید. در حال راه رفتن از شیشه های سمت راست به بیرون نگاه کردم. با اینکه کدر و خاک آلود بودند اما دشت بیرون کاملن معلوم بود. بیشتر افرادی که بیرون دار زده بودیم مرده بودند اما تعدادی هنوز تکان تکان می خوردند. هر چه پیشتر می رفتم، صدای هیاهویی که از سمت ورودی می آمد بلند تر می شد. به بچه ها رسیدم. پرسیدم چه خبر؟ لَنس گفت: خیلی یَن. جِرزی گفت: مصمم به نظر می رسن. پس ارتشی ها کجان؟ گفتم: نگران نباشین. به زودی می رسن. کافیه یه کم معطلشون کنیم. صدایی گفت: واقعن. به سمت چپم نگاه کردم. جوزِف بِلاد سیگارش را روی زمین انداخت. مسلسل h47 بدون قنداقش را برداشت و مستقیم به سمتم آمد. روبرویم ایستاد و گفت: تا کی می خواین گولمون بزنین. هیشکی به کمکمون نمی یاد. ما اینجا تنهاییم. محکم زدم توی گوشش. با خشم به من نگاه کرد. فریاد زدم: وظیفه ی دفاع به عهده ی ما سپرده شده. باید هر طور شده از اینجا دفاع کنیم. نباید بذاریم یکی از ورودی های اصلی به دست اونا بیفته. جوزِف را کنار زدم و رفتم به سمت ورودی. شنیدم که پشت سرم آرام می گفت: همه ی ما کشته می شیم. اونام مثل ما شدن. هیشکی رو زنده نمی ذارن. چند قدم که جلو تر رفتم، با صدای بلند گفتم: صف بکشین. زود باشین. هیاهو هر لحظه شدید تر می شد. گویی آن ها تصمیم خود را گرفته و پیش می آمدند. فریاد زدم: آماده باشین. حالا هیاهو ها به ابتدای ورودی رسیده بودند و سرانجام... اولین دسته یشان پیدا شد. همگی زن بودند. تنگاتنگ یکدیگر پیش می آمدند. آنقدر زیاد بودند که در دالان درست جایِ شان نمی شد و نفرات چپ و راست کاملاً به دیوار ساییده می شدند. چیز های براق بلندی در دست شان بود. چند بار چشمم را باز و بسته کردم. سعی کردم بفهمم چیستند اما پیش از آن که فرصت کنم ناگهان همه با هم به سمتم هجوم آوردند. فریاد زدم: آتش. هیچ صدایی از پشت سرم نیامد. دوباره فریاد کشیدم: مگه نشنیدین چی گفتم؟! باز هم صدایی نیامد. به پشت سرم نگاه کردم. تمام افرادم به دو در حال فرار بودند. فریاد کشیدم: وایسین. وایسین. عَوضیا کجا دارین می رین. کلتم را در آوردم و تیری به هوا شلیک کردم. گلوله به سقف خورد، کمانه کرد و روی شیشه ی سمت چپ متوقف شد. شیشه آخ هم نگفت. به روبرو نگاه کردم. نزدیک نزدیک بودند. شروع کردم به شلیک وسط شان. یکی، دو تا، سه تا، چهار تا. خشاب را عوض کردم. انگار هیچ کس را نزده بودم. به قدری عصبانی و مصمم بودند که حتا یک نفر شان هم توقف نکرد. به من رسیدند. من وسط آن ها گم شدم ولی باز هم شلیک می کردم. از پشت چیز براق تیزی روی گلویم قرار گرفت. مو هایی شرابی رنگ روی صورتم ریختند. صدایی گفت: بندازش وگرنه گلوتو می برم. ناخود آگاه اسلحه را گرفتم پشت سرم و شلیک کردم. قیژ... خون گرم پاشید روی سرم. کامِلَن گیج و منگ بودم. دست کشیدم روی گردنم. چه شیار عمیقی. تمام لباس هایم پر از خون شده بود. نمی توانستم درست نفس بکشم. چشم هایم سیاهی رفت. همین طور که بی اراده جلو می رفتم، صدا ها هر لحظه نامفهوم تر شدند. افتادم روی زمین. آن ها ریختند روی سرم. هر کس با چیزی که در دستش بود به من ضربه می زد. نور ها هر لحظه مات تر شدند.
***
بیق... بیق... بیق... بیق... سعی کردم چشم هایم را باز کنم. نمی شد. انگار با چسب به هم چسبیده بودند. خیلی تلاش کردم. اندک اندک لبه ی پلک هایم به سختی بالا می آمدند. اول دنیا کاملن مات بود اما به تدریج نور ها پر رنگ تر شدند. در اتاق سفیدی قرار داشتم که پنجره هایش پرده های کرکره ای روشن داشت. می خواستم به چپ و راستم نگاه کنم اما گردنم مثل سنگ شده بود. به شدت درد گرفت و تکان نخورد. تنها صدایی که به غیر از نفس های بلند و خِس مانند خودم می شنیدم، صدای بیق مانندی بود که به طور متناوب از سمت چپم می آمد. در اتاق که روبرویم قرار داشت باز شد. مردی در لباس آستین کوتاه سفید آمد. بدون آنکه به من نگاه کند رفت به سمت پیشخوانی که از مقابل در امتداد می یافت. در آنجا فلاسکی را برداشت و محتویاتش را درون لیوان ریخت. رو به من کرد و لیوان را به دهان برد. اولین جرعه را که نوشید، چشمش به من افتاد. یک لحظه گویی جن دیده باشد، مبهوت شد. سپس لیوان را روی پیشخوان گذاشت و به سمتم آمد. راست در چشمان من که به او می نگریستم، نگریست. آن گاه خیلی سریع از اتاق بیرون رفت و فریاد کشید: دکتر... دکتر... در را پشت سرش باز گذاشت. چند بار در به هم خورد و دوباره باز شد. زن جوان عینکی ای که مو های سیاهش را پشت سرش بسته بود، همراه مرد اول وارد اتاق شد. روی من خم شد و به چشمانم نگاه کرد. دست به جیبش برد و شیء کوچکی را از آن خارج نمود. شیء را جلوی صورت من گرفت. نور زرد رنگ شدید تابید توی چشمم. چشم هایم را بستم. دوباره آن ها را گشودم. زن بشکنی زد و گفت: صدامو میشنوی؟ می خواستم دهانم را باز کنم و جوابش را بدهم اما لب هایم نیز مثل چشم هایم نمی خواستند راحت باز شوند. زن دستش را جلوی لبم گرفت و گفت: هیش... هیش... نمی خواد جواب بدی. فقط می خواستم ببینم دَرکِت سر جاش اومده یا نه. زن از رویم کنار رفت. رو به مرد کرد و گفت: بگو دکتر آلبر سریع بیاد اینجا. مرد سرش را تکان داد و به سمت در رفت. زن با صدای بلند گفت: عجله کن. سپس رویش را به سمت من کرد و گفت: خوشحالم که برگشتی. دلم برات تنگ شده بود.
مرد اول به همراه مرد چاق طاسی برگشت. مرد دوم هم رویم خم شد. نور در چشمم تابانید. بشکن زد. سپس ملافه ای را که رویم بود کنار زد. سوزنی را از جبیش در آورد و فرو کرد توی کف پایم. پایم را تکان دادم. حس درد به مانند خون گرمی که تازه داشت در رگ هایم جریان پیدا می کرد، خیلی آرام بالا آمد و به زانو هایم رسید. مرد طاس لبخند زد. دستش را آرام روی گونه ام گذاشت و نوازش کرد. سپس گفت: تو خیلی خوش شانسی. فکر نمی کردم برگردی.
***
چند روز گذشت. درست یادم نمی آید، دو روز یا سه روز. هر روز زمان برایم سریع تر شد. هر روز حس درد و کوفتگی بیشتر از اعماق وجودم نعره کشید. ناراحت بودم اما زن مو مشکی که نادین نام داشت، می گفت که باید خوشحال باشم. مثل روز های گذشته اولین کاری که پس از آمدنش کرد این بود که به ملاقات من آمد. لبخند زد. گفت: فکر می کنم دیگه آماده شده باشی. امروز یه سوپرایز جالب برات دارد. از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه بعد، در حالی که ملافه ای را در بغلش گرفته بود، بازگشت. چیزی داخل ملافه بود که نادین او را آرام و با احتیاط حمل می کرد. به سمت من آمد. خیلی آرام ملافه را در دستم گذاشت. گوشه اش را کنار زد. بچه ی چند ماهه ای درون ملافه بود. سرخ و سفید بود و آرام تکان تکان می خورد. چشم های کوچکش را باز کرد. همانطور که گوشه ی دستش را می خورد به من نگریست. نادین گفت: خوب این خانم کوچولو باید خوشحال باشه که مامانشو می بینه. ما هنوز براش اسم نذاشتیم. گذاشتیم تا مامانش خودش اینکارو بکنه. نادین آرام گوشه ی سرم را بوسید. گفت: خیلی خوشحالم که دوباره برگشتی. راستش... راستش... ما همگی قطع امید کرده بودیم. کاملن گیج شده بودم. به نادین نگاه کردم. به بچه نگاه کردم. دوباره به نادین نگاه کردم. گفتم: این بچه ی منه. گفت: آره. عمل سختی بود. خیلی وقت بود که تو کما بودی. من خودم سر عمل بودم. هر دو تاتون خیلی شانس آوُردین. دوباره به بچه نگاه کردم. دست هایم شل شدند. ناگهان بچه را رها کردم. افتاد روی پا هایم. فریاد کشیدم. جیغ کشیدم. بلند و بلند تر. بچه شروع کرد به گریه اما من به او اهمیت نمی دادم. نادین مرا محکم گرفت. مرتب می گفت: آروم باش. آروم باش. مرد لباس سفیدی که روز اول دیده بودم در اتاق را باز کرد. همین طور مبهوت به من می نگریست. نادین رو به او کرد و گفت: پس چرا همینجور وایسادی. برو چند نفرو وَردار بیار. مرد بیرون رفت و با چند زن و مرد دیگر برگشت. یکی شان بچه را از روی من برداشت و بیرون برد. بقیه سعی کردند مرا آرام کنند اما من دست و پا می زدم و نمی گذاشتم نزدیک شوند. دستم به سر و صورت شان می خورد. آن ها محکم تر مرا گرفتند. نادین کشویی را باز کرد و شیشه ی کوچکی را در آورد. با انگشت نوکش را شکست و محتویاتش را درون سرنگی ریخت. سرنگ را سریع فرو کرد انتهای لوله ای که به دستم وصل بود. خیلی سریع همه ی دنیا شروع کرد به مات شدن.
***
وقتی بیدار شدم، نادین روی صندلی کنارم بود. دستش زیر سرش بود و داشت چرت می زد. تکان خوردم. می خواستم بلند شوم اما پا هایم خیلی ضعیف بودند. نمی شد. نادین چشم هایش را باز کرد. آرام روی من خم شد. با دو دست مرا گرفت. گفت: هیش... چیزی نیست. آروم باش. گفتم: اینجا جهنمه؟ لبخند زد. گفت: نه، برای چی اینو پرسیدی؟ گفتم: آخه... آخه... من که زن نیستم. من مردم. چطور ممکنه زاییده باشم؟! دوباره لبخند زد. گفت: تو خیلی وقت تو حالت کما بودی. اینا همش توهمه. نگران نباش. از رویم کنار رفت. زیر گونه اش را گرفت و به فکر فرو رفت.
***
_دکتر پورتر.
_آزمایشات من نشون می ده که مغز این خانم کاملن سالمه.
این یکی هم مرا خانم صدا زد. نادین رو به مرد کوتوله ی چاق گفت: می خوام چند تا آزمایش دیگه هم بکنین. می خوام مطمئن بشم که حافظش صدمه ندیده. حالا دیگر کاملن مطمئن بودم که آنجا جهنم بود. آن افراد هم وکلای جهنم بودند. آن بچه هم مجازات من به خاطر گناهانم بود. مجازات آن همه انسان که زیر دست من تلف شدند. گریه ی آن بچه، گریه ی کودکانی بود که بر مرگ والدین خود می گریستند. چرا اینقدر دست دست می کردند تا به من بگویند که مرده ام؟! اما... چرا روی تخت بیمارستان بودم؟! مگر مرده ها هم بیمار می شوند؟! مگر مرده ها هم به حالت کما می روند؟! نمی دانستم آیا این ها هم از جمله مجازات هایم بودند یا نه. مرد کوتوله ی چاق از رویم کنار رفت. گفت: شاید دستگاه ها یه چیزی رو نشون بدن. به مرد پیراهن سفید اشاره کرد. گفت: پدرو، ایشونو ببیرین. پدرو پشت تخت رفت. تخت چرخ دار شروع کرد به حرکت کردن روی زمین. مرا از اتاق بیرون برد.
***
نادین وارد اتاق شد. جسم فلزی نقره ای رنگی در دستش بود. دو دستش را به کمرش زد. رو به من گفت: هر چی آزمایش بلد بودیم روت انجام دادیم. زیر هر چی دستگاه داشتیم فرستادیمت. فکر می کنم وقتش باشه یه موضوعی رو مشخص کنیم. به تخت نزدیک شد و جسم نقره ای را جلوی صورتم گرفت. آیینه بود. به چهره ی پژمرده ی زن درون آیینه نگاه کردم. به چشمان سیاه و مو های شرابی اش نگریستم. گونه های فرو رفته و لبان خموده اش را از دیده گذراندم. نمی دانستم، آیا آیینه های جهنم هم می توانستند مثل آدم هایش شیاد باشند؟ به آیینه دست زدم. به صورت خودم دست زدم. چشم از آیینه گرفتم و به دو دستم نگاه کردم. چقدر ظریف بودند! چگونه با آن دست های ظریف آن شکنجه های هولناک را انجام می دادم؟! چگونه آن دست های ظریف، با آن کشیده های محکم که همیشه در اولین برخوردم می زدم، نمی شکستند؟! آیا این ها خواب بودند یا آنچه در گذشته می دیدم؟ نادین صبر کرد تا من خوب به زن درون آینه نگاه کنم. صبر کرد تا من خوب بتوانم واقعیتی را که باور نداشتم هضم کنم. صبر کرد تا رؤیا و کابوسم بر من مشتبه شود. صبر کرد تا تمام حقایق کابوس وار زندگیم از پس صورت پژمرده ی زن درون آیینه به من لبخند زنند. گفت: خُب، حالا باور کردی؟ وقتشه با حقیقت کنار بیای. جلو آمد. آیینه را از دستم گرفت. راست با آن چشم های مشکی گیرایش در چشمان من نگریست. گفت: تو زنده موندی. به زودی کاملن حالت خوب می شه. باید بتونی دوباره به زندگی برگردی. اون بچه به تو احتیاج داره. یعنی... بعد از پدرش... خُب اگه قرار باشه مادرشو هم از دست بده، کی رو داره که بهش اتکا کنه؟ دستش را روی صورتم گذاشت و مرا نوازش کرد. گفت: چرا یه اسم براش انتخاب نمی کنی؟ پیشانی ام را بوسید و از اتاق خارج شد. اکنون تنها بودم. تنهای تنها. به مانند تمام زندگیم. به مانند تمام روز ها و شب هایی که پس از کار به خانه باز می گشتم و در آن آپارتمان شیک مجلل، بدون همسر، بدون فرزند، بدون پدر و مادر یا حتا فامیلی که گهگداری به دیدنم بیاید، تنها با خواندن کتاب مقدس خودم را سرگرم می کردم. تنها یک نفر به آپارتمان من راه داشت. اَلِکس. می نشستیم و با هم کتاب مقدس را می خواندیم. هیچ گاه معنی جملاتش را درست نفهمیدم اما بیشتر جا هایش را از بر بودم. آری آن کتاب را می خواندم و خودم را گول می زدم. آیا به راستی ، آنچنان که به من می گفتند، من تمام آن کارها، تمام آن اعمال فجیع، تمام آن قتل ها، تمام آن شکنجه ها را برای خدا انجام می دادم؟ آیا به راستی آنچه در آن لحظه می دیدم، آن کودک، آن بیمارستان، آن زنی که مرا دوست داشت و من هرگز در زندگیم او را ندیده بودم، جزئی از مجازات دوزخم بودند؟
***
صبح شده بود. صبحی از پی آن روز های کابوس وار من. تمام شب را در فکر بودم. تمام لحظاتی که دیگر بیماران خوابیده بودند و در پس دیوار های این بیمارستان که اصلن نمی دانم کجاست، دیگر مردم خوابیده بودند یا شاید در آن ثانیه ها اشخاصی بودند که با عشق هایشان عشق بازی می کردند یا افرادی دیگر در آن دقایق غرق دعا بودند، من فکر می کردم. و اکنون زمانش رسیده بود. باید نقشه ای را که تمام شب برای خودم مرور می کردم به انجام می رساندم. باید حقیقت را می فهمیدم. باید از این کابوس دوزخی دهشت بار می گریختم. مثل همیشه آمد. قبل از آنکه به سراغ دیگر بیماران یا همکاران یا کار های دیگر خود برود به ملاقات من آمد. مثل همیشه خم شد و پیشانی ام را بوسید. گفتم: خواهشی دارم. گفت: هر چی تو بخوای. گفتم: خیلی وقته که من اینجام. می خوام اگه بشه برم بیرون. نادین پرستار ها را صدا کرد و آن ها خیلی آرام مرا بلند کردند و روی صندلی چرخ دار گذاشتند. سپس نادین خود پشت صندلی قرار گرفت و مرا از اتاق بیرون برد. از دیوار های سفید و خدمه ی پُرکار و بیماران دردمند و پزشکان سفید پوش عبور داد و برای اولین بار پس از روز ها، آغوش فضای باز و خورشید تابان بر من گشوده شد. دستم را جلوی چشمم گرفتم. مدت ها بود که نور آفتاب را ندیده بودم. مدت ها بود که برگ درختان سبز را ندیده بودم. مدت ها بود که کودکانی را که در خیابان راه می رفتند و مردمی را که به سر کار می رفتند و ماشین هایی که این مردم را جا به جا می کردند و قطارشهری هایی را که از بالای سر این خیابان ها می گذشتند، ندیده بودم. و در آن لحظه بود که چشمم به منظره ای آشنا افتاد. آیا این همان جا بود که من به خوبی می شناختمش؟ آیا آن دیوار های سفید که در گذشته از پشت شان نور خیره کننده می تابید، همان دیوار ها بودند؟ آیا آن دالان ها که آنجا را از بخش های دیگر جهان جدا می کرد، همان دالان ها بودند؟ چند لحظه خیره به آن نگریستم. نادین سرش را به گوش من نزدیک کرد و گفت: اونجا با فداکاری امثال تو و خون امثال شوهرت فتح شد. مردم دوباره آزادیشونو به دست آوُردن. هیچ کس فداکاری شما رو فراموش نمی کنه. نمی دانستم آیا در جهنم هم مثال آنچه را ما در زمین ساختیم وجود دارد؟! با انگشت به خیابان آن سوی محوطه ی بیمارستان اشاره کردم و گفتم: اونجا بستنی فروشیه. نادین گفت: درسته. گفتم: خیلی دلم می خواد یه بستنی قیفی بخورم. گفت هر چی تو بخوای و رفت. وقتش بود. با دو دست محکم لبه ی صندلی چرخ دار را گرفتم. تمام توان خود را جمع کردم. پا های چوب مانندی که نمی دانستم مال خودم است یا نه بر زمین سفت قرار گرفتند. به مانند پیرزن ها، یا شاید کودکانی که برای نخستین بار سعی می کنند از رورواَک خارج شوند، لنگ لنگان با قدم های کوتاه آهسته به راه افتادم اما پا هایم توان نداشتند. چند قدم آن طرف تر به زمین خوردم. با این وجود خودم را روی زمین کشیدم و پشت بوته ای پنهان شدم. کمی استراحت کردم. از پشت بوته خیلی آرام به صندلی چرخ دار نگاه انداختم. نادین آمد. صندلی را که خالی دید، بر جایش خشک شد. بستنی از دستش به زمین افتاد. به اطراف نگاه کرد و به سمت خیابان دوید و من دوباره پشت بوته پنهان شدم.
***
فردای آن روزی بود که از بیمارستان فرار کردم. به فروشگاه بزرگی رفته بودم و همان جا لباس هایم را عوض کرده و از در دیگری خارج شده بودم. هیچ کس متوجه نشد جز خودم. مدام خودم را سرزنش می کردم. من دزدی کرده بودم. کاری که در کتاب مقدس ممنوع بود و این آخرین بارم نبود. حالا مجبور بودم در مسیرم برای غذا خوردن، برای پول در آوردن و برای هر کار دیگری دست به دزدی بزنم. لااقل از گدایی بهتر بود و من می توانستم مسیرم را ادامه بدهم. به طرف آنجا می رفتم. شهر فرشتگان. آنجا جایی بود که من باید جواب تمام سؤالاتم را می یافتم. اما اگر راهم نمی دادند چه؟ اگر آنجا شهر فرشتگان بود، پس اینجا حتمن سرزمین گمراهان بود و گمراهان را راحت به شهر فرشتگان راه نمی دادند. در هر حال چاره ای نداشتم و باید به راه خود ادامه می دادم. شاید اگر آنجا دوزخ بود و من، مردی که به زنی تبدیل شده بود، داشتم تقاص گناهانم را پس می دادم، شاید، شاید در این دوزخ قوانین دیگری حاکم می بود و چنین نیز شد. به راحتی از یکی از دالان های ورودی عبور کردم. در واقع تمام مردم به مانند من آزادانه حق عبور و مرور داشتند. دیگر بازرسی ای نبود. دیگر تفتیش عقایدی نبود. دیگر نباید حتمن جور خاصی لباس می پوشیدی. همه با هم برابر شده بودند و من با چشمان از حدقه درآمده به تمام این ها می نگریستم و عبور می کردم. از دالانی که برایم بسیار آشنا بود عبور کردم و وارد شهری شدم که تمام عمر در آن زندگی کرده بودم. تمام آن خیابان ها و کوچه ها و آن سقف عریض بلند که بالای شهر فرشتگان را از آسمان جهان جدا می کرد را به خوبی می شناختم. اما شهر تغییر کرده بود. در گذشته چنان نور تابانی از سقف مدور آن که تا روی دالان های ورودی امتداد می یافت به بیرون می تابید که هیچ کس از درون شهر جهان بیرون و آسمان آبی را نمی دید اما در عوض هر کس از بیرون، حتا در روز، شهر فرشتگان را کاملن تابان می دید. شهر فرشتگان را اینگونه ساخته بودند که براستی شهر نورافشان فرشتگان به نظر برسد. اما آن روز چنین نبود. همه می توانستند آسمان آبی را ببینند. همه می توانستند به هر کجا که می خواهند بروند. همه می توانستند هر جور که می خواهند لباس بپوشند. هر چیز که می خواهند بخورند و هر کار که می خواهند بکنند. مدتی مبهوت این مناظر بودم که فرد آشنایی را دیدم. فردی که قبلن رئیس کتابخانه ی شهر فرشتگان بود. فردی که قبلن تاریخ شهر فرشتگان را مطابق دستورات ستاد عالی می ساخت. بار ها خود من دستورات ستاد عالی را برای او آورده بودم. چند جوان پشت سرش راه می رفتند و او به سمت محل کار خود می رفت. به دنبال آن ها به راه افتادم. مرتب به اطراف اشاره می کرد و راجع به شهر توضیحاتی می داد. سعی کردم آهسته آهسته به آن ها نزدیک شوم و بفهمم راجع به چی صحبت می کنند. وقتی به کتابخانه رسیدیم کاملن جزء آن جمع شده بودم. رئیس کتابخانه می گفت: پس از مرگ رئیس بزرگ که همه ی جهان را برای آخرین بار متحد کرد، مردم آزادی های خود شان را بیشتر طلب کردند اما نظامیان اطراف رئیس بزرگ که نمی خواستند قدرت شان را از دست بدهند، دست به کودتا زدند. از آنجا که آن ها نمی توانستند تا ابد با مردمی که اطراف شان را گرفته بودند با روش حکومت نظامی برخورد کنند، تصمیم گرفتند بیشتر مردم و تمام طرف داران آزادی را از پایتخت بیرون کنند. دور شهر حصار کشیدند و حتا سقف برایش گذاشتند. سلاح های قدرتمند در اطراف شهر قرار دادند در حالی که خارج از شهر هیچ کس حق نداشت سلاح داشته باشد. از آن به بعد نام اینجا را شهر فرشتگان و سرزمین های بیرون را جایگاه گمراهان نامیدند. تنها راه های ارتباطی شهر فرشتگان و سرزمین گمراهان چند دالان بود که به شدت مراقبت می شد. بر شهر فرشتگان ستاد عالی حکم می راند. هیچ کس خارج از شهر فرشتگان حق نداشت سلاح داشته باشد. هیچ کس حق نداشت ساختمان بلند داشته باشد تا در پس آن اعمال خویش را مخفی کند. مردم بیرون شهر فرشتگان به اهالی داخل مالیات می پرداختند و می بایست پیرو قوانین شهر فرشتگان باشند. تمام مردم می بایست یک شکل لباس بپوشند. یک شکل غذا بخورند. یک شکل عبادت کنند. یک شکل شادی کنند. حتا انتخاب همسر و تعداد بچه هایی که هر زوج می توانست داشته باشد... دیگر تحمل شنیدن حرف هایش را نداشتم. از آن جمع جدا شدم. آیا واقعیت داشت؟! آیا شهر فرشتگان به دست گمراهان افتاده بود؟! چشمم به کامپیوتر های مجانی کتابخانه افتاد. پشت یکی از آن ها نشستم. اگر شهر هنوز در اختیار ستاد عالی بود، باید تمام اطلاعات درون شبکه های اطلاعات مطابق میل ستاد عالی می بود. شروع کردم به جستجو. وقتی چشمم به تاریخ سقوط شهر افتاد با دو دست سرم را گرفتم. چند لحظه مبهوت بودم اما چیز های دیگری هم بود که حتمن باید می فهمیدم. اسم خودم را جستجو کردم. تاریخ وفاتی که مقابل اسمم نوشته شده بود با تاریخ سقوط شهر یکی بود و عکسی که در مقابل اسمم بود، عکس قهرمانی که من، مأمور ویژه ی ستاد عالی را کشته بود، آن عکس، آن عکس، عکس زنی که یکی از وفادارترین اشخاص به شهر فرشتگان را کشته بود و اسمش در تاریخ به عنوان قهرمان ثبت گردیده بود، آن عکس، عکس زنی بود که من آن روز، در بیمارستان، در آیینه ای که در دست نادین قرار داشت دیده بودم. چطور ممکن بود؟ شاید تمام این ها خواب بودند؟ شاید کابوس بودند و من در کابوس تقاص گناهانم را پس می دادم. چطور می توانستم مالک جسم زنی باشم که خودم را کشته بود. گیجاویج از پشت کامپیوتر بلند شدم. لنگ لنگان به سمت حوض وسط محوطه ی کتابخانه رفتم. نشستم و با دست سرم را محکم گرفتم و آن گاه بود که صدای آشنایی را از کنارم شنیدم. آرام به پشت سرم نگاه کردم. خودش بود. همان که قبلن مقام مرا می خواست. همان که بار ها سعی کرده بود مرا از چشم ستاد عالی بیندازد و جای مرا بگیرد. جوزِف بلاد بود. از مردی که کنارش بود و با او گفتگو می کرد جدا شد و به سمت دفتر کتابخانه رفت. آرام و بی صدا پشت سرش حرکت کردم. داخل دفتر کتابخانه شد و در را پشت سرش بست اما نمی دانست که من، مأمور ویژه ی ستاد، تمام سوراخ سنبه های شهر فرشتگان را مثل کف دست بلد بودم. رفتم بالای دیوار و از جدار باریک کنار دفتر به داخل نگاه کردم. جوزف به مردی که کنارش بود می گفت: وظیفه ی اینجا با توئه. مراقب باش که کارتو درست انجام بدی. مرد پاسخ داد: تو مطمئنی ما موفق می شیم؟ جوزف گفت: حتمن. بین سران شورش اختلاف اُفتاده. علت پیروزی اونا این بود که ارتش از ما حمایت نکرد. اما حالا تمام ارتشی ها می دونن که حکومت کی به نفعشونه. ما دوباره قدرتو به دست می گیریم و این بار تمام طرف داران آزادی رو قتل عام می کنیم. مرد گفت: اما... اما اگه یه نفر از نقشمون مطلع بشه چی؟ جوزف پوزخند زد و گفت: هِه... مطلع بشه چکار کنه؟ بره به کی بگه؟ به پلیس؟ دادگاه؟ ارتش؟ ما همه جا آدم داریم. قبل از اینکه بتونه کاری کنه جونشو از دست می ده. جوزف از مرد جدا شد و به سمت در رفت. سریع از دیوار آمدم پایین و قبل از اینکه مرا ببیند از آنجا دور شدم. از کتابخانه خارج شدم. وارد کوچه ی روبرو شدم. آنجا نشستم و چون کودکی که متعلق به زنی بود که مرا کشته بود، گریه کردم. به حال خودم گریه کردم. به حال دوستانم که می خواستند باردیگر حکومت گذشته را برگردانند گریه کردم. به حال مردمی که مدتی در بین شان زندگی کرده بودم و اکنون قرار بود تعداد زیادی شان کشته شوند گریه کردم. به حال تمام جهانیان و تمام انسان هایی که نسل اندر نسل در این کره خاکی زیسته بودند گریه کردم. حالا واقعیت را می دانستم. حتمن مجازات من این بود که در قالب زنی که خودم را کشته بود، به دست همقطاران سابق خود کشته و یا دستگیر شوم. شاید آن شکنجه هایی که نسبت به دیگران اعمال می کردم، اکنون قرار بود نصیب خودم شود و در پایان همان دوزخی که از آن می گریختم، انتظارم را بکشد. شکنجه گردم به جرم قتل خودم. اعدام گردم به جرم قتل خودم. اما آیا تمام آن ساعاتی که کتاب مقدس را می خواندم، تمام آن کلماتی که طوطی وار زیر لب زمزمه می کردم، آیا در تمام آن ها چیزی نبود که اکنون به کارم آید؟ جرقه ای در ذهنم زد. این تنها راه نجاتم از آتشی بود که به نامم رقم خورده بود، شاید، شاید خدایی که تمام عمر زمزمه اش می کردم اما ذره ای او را نمی شناختم بر من رحم آورد. باید عجله می کردم. اصلن نمی دانستم که چقدر زمان دارم. با تمام قدرتی که در پا های ضعیفی که متعلق به خودم نبود سرغ داشتم، دویدم، فرار کردم، گریختم. از شهری که تمام عمر وفادارانه به آن خدمت کردم بودم، آن چیز که همیشه به ما می گفتند مظهر روشناییست اما اکنون از هر تاریکی ای تاریک تر می نمود، گریختم. به جای اولم گریختم. همان جا که نخستین بار در هیأتی تازه، چشمان تازه ام را در آن بر این جهان کثافت گشوده بودم. به بیمارستان برگشتم. آن کودک، حالا می خواست کودک هر کس حتا کودک قاتلم هم باشد گناهی نداشت. او هیچ گناهی نداشت. شب بود. پاورچین پاورچین به سمت اتاق کودکان رفتم. اما... آنجا پر از بچه بود. کدام شان را باید نجات می دادم. کدام شان متعلق به آن زن بود. شاید باید همه یشان را نجات می دادم اما چگونه؟ و آن وقت بود که او دوباره به کمکم آمد. گفت: می دونستم که دوباره برمی گردی. سراسیمه برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. نادین لبخند زد. گفت: هیچ مادری بَچَشو رها نمی کنه. به سمتش رفتم. گفتم: باید فرار کنیم. دوباره لبخند زد. گفت: کجا فرار کنیم. گفتم: هر جا که بشه. دور و دور تر. فرقی نمی کنه، فقط باید فرار کنیم. مثل همیشه با مهربانی گونه ام را بوسید. گفت: بهتره با من بیای. می ریم خونه ی من. مثل گذشته با هم شام درست می کنیم. رفت و یکی از بچه ها را برداشت و در آغوش من گذاشت. من هرگز تا آن لحظه کودکی را در بغل نگرفته بودم. شاید تنها یکبار و آن هم همین کودک بود. گفتم: خونت کجاست؟ چقدر از اینجا دوره؟ گفت: یادت رفته؟ خونه ی من همین پشته. از کوره در رفتم: اینجا که خیلی نزدیکه. ما باید تا می تونیم از اینجا دور بشیم. صدایی گفت: دور بشین! کجا می خواین برین؟ من و نادین برگشتیم و آن وقت چه کسی را دیدم؟ کسی که زمانی تنها دوست یا شاید تنها نیمه دوست من بود. اَلِکس. نادین عصبانی به سمتش رفت و گفت: آقا، اینجا ورود ممنوعه. لطفن... حتا نتوانست جمله اش را تمام کند. گلوله ای بی صدا که از کلتی بی صدا در می آمد پیشانی اش را سوراخ نمود. افتاد روی زمین. خون از پیشانی اش جاری شد. او مرا دوست داشت و بسیار خوب می شناخت اما من حتا فرصت نکردم نام فامیلش را بپرسم. فرصت نکردم که بدانم با آن زنی که مرا کشته بود و من اکنون در قالب او بودم چه رابطه ای دارد. فرصت نکردم که به او بگویم که برای اولین بار در زندگیم وقتی صدای زنی را می شنوم قلبم به تپش می افتد. او رفت. برای همیشه رفت. رو به اَلِکس کردم و سرش فریاد کشیدم: این چه کاری بود که کردی؟ گفت: هیش... هیچی نگو. رفتم طرفش. لوله ی صدا خفه کن کلت را گرفت سمتم. ایستادم. از جان خودم هراسی نداشتم اما نمی خواستم آن کودک را هم بکشد. می دانستم که اصلن قلب ندارد. گفت: می تونم تو رو هم همین الان به دَرَک واصل کنم اما مرگ برای تو خیلی کمه. خیلی کم. کاری که تو با من کردی مستحق بد تر از این هاست. زود باش راه بیفت. از بیمارستان خارج شدیم. من جلو می رفتم و اَلِکس اسلحه به دست پشت سرم می آمد. اندکی که راه رفتیم و با شناختی که از او داشتم، دانستم که اعصابش آرام تر شده پرسیدم: مگه من با تو چکار کردم؟ گفت: تو تنها دوستی رو که در زندگی داشتم ازم گرفتی. گفتم: منظورت تونی آدامزه؟ گفت: آره عوضی. تو بودی که اونو کشتی. همین که دیدمت شناختمت. می تونستم همون موقع بکشمت اما گذوشتم ببینم چکار می خوای بکنی. حالا که فهمیدم دنبال چی می رفتی، برای آزارت بهونه ی خوبی به چنگ آوردم. گفتم: منظورت این بچه ست، آره؟ پوزخند زد: آره. آدم باهوشی هستی. بایدم باشی. یه احمق هیچ وقت نمی تونست تونی رو بکشه. گفتم: تونی، درست شنیدم؟ گفت: آره. کَرَم هستی نه؟! ایستادم. برگشتم و راست در چهره اش نگریستم. گفتم: منظورت اینه که من خودم رو کشتم درسته؟! اسلحه را به سمتم گرفت و فریاد کشید: خفه شو عوضی. هیچ وقت به خاطره ی اون توهین نکن. اون یه قهرمان بود. گفتم: قهرمانی که وقتی دستات می لرزید و نتونستی پسرعموتو که از دستورات ستاد عالی اطاعت نمی کرد بکشی، اسلحه رو از دستت گرفت و اون به جات ماشه رو چکوند. قهرمانی که وقتی اختلاست رو شده بود و ستاد می خواست بیرونت کنه به دادت رسید و همه ی مدارکو دَستکاری کرد. چه کسی غیر از من و تو اینا رو می دونه؟ این منم. من خود تونی ام. دیدم که بر جا خشک شده بود. دیدم که اسلحه اش آرام پایین آمد. گفتم: وقت ندارم که برات توضیح بدم چرا این بلا به سرم اومده. الانه که بچه ها شروع کنن. قبل از اینکه آتیش بازی شروع بشه باید این بچه رو به جای امنی ببرم. به سمتش رفتم. یک لحظه با دست آرام صورتش را نوازش کردم. سپس سریع از کنارش رد شدم و شروع به دویدن کردم که... سینه ام از جا در رفت. افتادم روی زمین. می خواستم فریاد بکشم اما صدا از گلویم بیرون نمی آمد. اَلِکس آمد به سمتم. لوله ی کلت را گرفت روی بدن من و چند بار پشت سر هم شلیک کرد. هر بار تمام بدنم را رعشه فرا گرفت. اَلِکس به اطراف نگاه کرد. به ناگاه شروع کرد به دویدن. نمی توانستم ببینم به کدام سمت می رود.
و هم زمان با آن لحظات که آخرین ذرات وجودی ام از جسمی که متعلق به خودم نبود خارج می گشت، من به آن کودک نگریستم. در گوشه ی پیاده رو افتاده و بی اختیار گریه می کرد. هیچ کس نبود که به کمکش بیاید. هیچ کس نبود که اشک هایش را پاک کند. هیچ کس نبود که گونه اش را نوازش کند. او هیچ کس را نداشت. حتا نام هم نداشت. آیا سرنوشت او می توانست بهتر از من باشد؟
علی پاینده جهرمی
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)