خوش‌بینی
در یکی از شب‌های نه‌چندان دور، دختر چهارده ساله‌ام «استفانی»، از من ‏اجازه گرفت که به همراه دوستش برای قدم زدن از خانه بیرون بروند و قول داد که ساعت 10 شب بازگردند.من بعد از پایان اخبار ساعت ده ‌و نیم، ناگهان متوجه شدم که هنوز بازنگشته است. مدتی با نگرانی در خانه قدم زدم و فکر کردم که چه باید بکنم؟ سرانجام اتومبیل‌ام را برداشتم و در همان اطراف به جست‌وجو پرداختم. تمام ذهن‌ام را خشم و وحشت فراگرفته بود.ساعت یازده و چهل و پنج دقیقه که دوباره از جلوی خانه‌ی خودم می‌گذشتم، سایه‌ی او را در پنجره دیدم. دیدم که صحیح و سالم در خانه است. اما بعد، باز هم به رانندگی‌ام ادامه دادم، چون به این نتیجه رسیدم که همه‌ی آن نگرانی‌هایم تنها به خاطر افکار منفی بوده است.همان‌طور که رانندگی می‌کردم، متوجه شدم که چگونه خودم را در آن افکار منفی غوطه‌ور کرده بودم؛ مثلاً این که چرا او به من بی‌احترامی کرد؟ چرا او نتوانست سر قول‌اش باشد؟ چرا قوانین من برایش هیچ مفهومی ندارد؟ این نهایت سنگ روی یخ شدن است!بعد هم فکر کردم تا چهار سال آینده خدا می‌داند چه مشکلاتی با او خواهم داشت! چه کسی می‌داند او به کجا رفته و چه می‌کرده است... آیا پای مواد مخدر هم در کار بوده است؟ یا س ک س؟ یا جنایت؟با آگاهی به منفی بودن تمام این افکار، به آن‌ها فرصت دادم یک نفس خودشان را خالی کنند و هر طوری که می‌خواهند فکر کنند تا این‌که من بگویم دیگر بس کنید! بعد، به سراغ آن طرف قضیه بروم.یکی از ترفندهای مورد علاقه‌ی من برای پرش به سمت خوش‌بینی، معمولاً با این سؤال شروع می‌شود: «خب! حالا چه باید بکنم؟ چه طور می‌توانم دوباره ارتباط‌م را با دخترم برقرار کنم و چارچوپ توقعات خود را به او نشان بدهم؟» ‏در این‌جا افکار مثبت‌ام را به جریان می‌اندازم و متوجه می‌شوم که ایجاد یک رابطه‌ی خوب همیشه با یک حادثه آغاز می‌شود.به این ترتیب تصمیم گرفتم مدت طولانی‌تری رانندگی کنم و او را در خانه منتظر بگذارم! مطمئن بودم که خواهر کوچکش به او گفته است که نگران بودم و ‏به دنبالش می‌گشتم. ‏فکر کردم، اکنون که من به دنبال راه‌حل می‌گردم، بهتر است او هم کمی عرق کند!خاطرات زمان کود‏کی‌اش به یادم افتاد. یکی از نکته‌های درخشان در مورد ‏او صداقت‌اش بود. هرگاه د‏ر محیط مدرسه یا با شاگرد‏ان دچار مشکل یا ماجرایی می‌شد، همه چیز را با من در میان می‌گذاشت و ما خیلی زود ‏به نتیجه می‌رسیدیم.روزی را به یاد ‏آورد‏م که «استفانی» به مدرسه‌ی ابتدایی می‌رفت و مرا برای شرکت در مراسمی دعوت کرده ‏بودند که طی آن به دخترم جایزه‏ای که برای‌شان ‏درحد اسکار بود، بدهند! بعد هم من تحت تأثیر احساسات افتخارآمیز خودم، به مدیر مدرسه پیشنهاد کرده بودم که نام او را روی مدرسه بگذارند و به این ترتیب «استفانی» را دچار شرمندگی کرده بودم!همان‌طور که رانندگی می‌کردم، احساس کردم آرام آرام جنبه‌های خوش‌بینی و مثبت ذهنم رشد می‌کند و پیش می‌آید. ‏زمانی که به خانه رسیدم، به خوبی دیدم که چه‌قدر ترسیده است. مقصر اصلی ماجرا از نظر او فراموش کردن ساعت‌اش بود. من ابتدا با حوصله ‏به تمام حرف‌هایش گوش کردم. بعد ضمن یادآوری خاطرات پر از صداقت گذشته، پیشنهاد کردم که راهی برای شروع دوباره‌ی روابط خود پیدا کنیم.او به اعتراض گفت که بهتر است مسأله را این قدر بزرگ نکنیم! من یادآوری کردم که مسأله‌ی بسیار مهمی است و به روابط ما بستگی دارد... آن شب تا مدت‌ها با هم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که از آن پس به هر چه می‌گوید، عمل کند.حادثه‌ی آن شب را هیچ‌یک از ما فراموش نکردیم، چرا که باعث اعتماد ‏دوباره‌ی ما به یکدیگر و ادامه‌ی انضباط و حساسیت او شد.

برگرفته از كتاب:

استیو چندلر؛ با يكصد روش زندگي خود را متحول كنيد؛ برگردان ناهيد كبيري؛ چاپ دوم؛ تهران: نشر ثالث 1388.