هفت شیلینگ
هفت شیلینگ (داستان واقعی)
یک بار بحرانی در خانهی ما پیدا شد: سیدنی به یک دست لباس نو احتیاج داشت. او در تمام روزهای هفته، حتی یکشنبهها، همان لباس متحدالشکل تلگرافچیان را به تن میکرد، تا وقتی که رفقایش کمکم شروع کردند به مسخره کردن و متلک گفتن به او. دو هفتهی تمام روزهای تعطیل آخر هفته را در خانه بست نشست تا مادرم موفق شد یک دست لباس نو از پارچهی پشمی آبی رنگ برای او بخرد. نمیدانم بیچاره زن از کجا توانسته بود هجده شیلینگ پول لباس را جور کند. این خرج تحمیلی چنان وضع اقتصادی خانهی ما را برهم زد که مادرم مجبور شد هر روز دوشنبه که سیدنی، لباس رسمی تلگرافچیها را میپوشید و به سر کار خود میرفت، آن لباس نو را پیش یک نزولخور گرو بگذارد و قرض کند. از بابت آن لباس هفت شیلینگ به او قرض میدادند و او هر روز شنبه آن لباس را پس میگرفت تا سیدنی بتواند آن را در روز تعطیل بپوشد. این عادت هفتگی به یک رسم همیشگی تبدیل شد که یک سال و اندی طول کشید تا روزی که ضربت سختی به ما وارد آمد! مادرم صبح دوشنبه طبق معمول پیش نزولخور رفت. مرد در دادن پول تردید کرد و گفت:«متأسفم خانم چاپلین، ما دیگر نمیتوانیم هفت شیلینگ به شما قرض بدهیم.» مادرم با تعجب پرسید: «چرا؟» «قرض دادن بالای چنین لباسی خطر است. شلوار آن کاملاً ساییده شده.» و بعد، دستش را از نو زیر پارچه گرفت و به گفته افزود: ببینید! دست از پشت پارچه پیداست.» مادرم گفت: «ولی من شنبهی آینده آن را از گرو درمیآورم.» نزولخور سر تکان داد و گفت: «تنها کاری که میتوانم بکنم این است که سه شیلینگ بابت کت و جلیقه به شما بدهم.»مادرم به ندرت گریه میکرد، ولی این ضربه چنان شدید بود که گریهکنان به خانه بازگشت. طفلک زن برای راه بردن ما طی هفته فقط روی آن هفت شیلینگ حساب میکرد.
برگرفته از كتاب:
چارلی چاپلین؛ داستان كودكي من؛ برگردان محمد قاضي؛ چاپ نخست؛ تهران: نشر ثالث 1389.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)