مردی که کفش‌های ما را واکس زد
مردی که کفش‌های ما را واکس زد (داستان واقعی)

هنوز گیج و سرگردان بودم. نمی‌دانستم چگونه چمدانم را ببندم. سرشب مادرم از شهرمان تلفن زد و گریه‌کنان گفت: برادرم و همسرش، خواهر همسرش و هر دو بچه‌ی خواهرش در یک تصادف کشته شدند. هرچه زودتر خودت را برسان.تنها کاری که می‌خواستم بکنم این بود که در اولین فرصت، خودم را به پدر و مادرم برسانم. من و همسرم لاری داشتیم چمدان خود را می‌بستیم که حرکت کنیم. خانه‌ی ما بسیار نامرتب و شلوغ بود.لاری به دوستانش زنگ زد و سعی کرد تا برای فردا صبح، بلیط هواپیما رزرو کند. در همین حال، به این فکر بودم که تا فردا صبح چه کارهایی باید انجام دهم. اما هیچ کاری انجام ندادم. تمرکز نداشتم. گاهی یکی با من صحبت می‌کرد که اگر کاری هست که او می‌تواند انجام دهد، فقط باید به او بگویم، اما من فقط تشکر می‌کردم و تشکر، اما نمی‌دانستم چه بخواهم و چه بگویم. آنقدر گیج بودم که هیچ تمرکزی نداشتم.زنگ به صدا درآمد و وقتی درب را باز کردم، آقای «امرسون کینگ» را دیدم که دم در ایستاده است. او گفت: «دونا مجبور است که بچه را نگه دارد، اما ما می‌خواهیم به شما کمک کنیم. یادم می‌آید وقتی پدرم مُرد، تمیز کردن و واکس زدن کفش بچه‌ها برای شرکت در مراسم ختم ساعت‌ها وقت مرا گرفت. پس این تمام کاری است که می‌توانم برای شما انجام دهم.»من اصلاً راجع به کفش‌ها فکر نکرده بودم. آنگاه یادم آمد که «اریک»، یکشنبه‌ي گذشته، کفش‌هایش را گِلی کرده بود. «مگان» هم به سنگ‌ها لگد زده بود و قسمت پنجه‌ی کفشش صدمه دیده بود. من همه‌ی کفش‌ها را یک گوشه گذاشته بودم تا به موقع تمیزشان کنم.درخواست امرسون، جزئیات کارهایی را که باید انجام می‌شد، یادآوری کرد. او روزنامه‌ها را کف آشپزخانه پهن کرد. کفش‌های مهمانی، کفش‌های روزانه، کفش پاشنه بلند و اسپورت خودم و کفش‌های کثیف بچه‌ها را در اختیارش گذاشتم. امرسون روی زمین نشست و شروع به کار کرد. وقتی او را دیدم که روی کارش تمرکز دارد، توانستم افکار خود را جمع و جور کنم. به خود گفتم ابتدا سروقت شستشوی لباس‌ها بروم، در حالی که ماشین لباس‌شویی کار می‌کرد، بچه‌ها را حمام کردم و به رختخواب فرستادم.وقتی ظرف‌های شام را می‌شستم، امرسون بدون آنکه حرفی بزند مشغول کار بود. به فکر مسیح افتادم که پاهای پیروان خود را می‌شست. او زانو زده بود و به ما خدمت می‌کرد. عشقی که در این عمل هویدا بود، اشکم را سرازیر کرد. مثل بارانی که ابرها را از ذهن من شست. حالا می‌توانستم حرکت کنم. فکر کنم و یکی پس از دیگری کارهایم را انجام دهم.رفتم سروقت ماشین لباس‌شویی تا بخشی از لباس‌ها را داخل خشک‌کن بریزم. به آشپزخانه رفتم. دیدم آقای امرسون رفته است و کفش‌ها را ردیف روی دیوار چیده بود؛ بدون لک، در حالی که برق می‌زد.حالا هر وقت می‌شنوم که کسی عزیزی را از دست داده، با پیشنهادهای مبهم و گیج‌کننده به سراغش نمی‌روم؛ مثل: اگر کاری دارید، بگذارید انجام دهم. به فکر انجام یک کار خاص می‌افتم که متناسب با نیاز شخص باشد، مثل شستن ماشین، بردن سگ برای گردش روزانه و پذیرایی در خانه در طی مراسم.و اگر کسی از من بپرسد از کجا می‌دانید که من به چه چیزهایی نیاز دارم، به او می‌گویم چون در چنین شرایطی، مردی آمد و کفش‌های ما را واکس زد.[1]
-----------------------------------------
1. این داستان در مجله‌ی Readers Digest به چاپ رسیده است.

مادج هاراش

برگرفته از كتاب:

رمز و راز زندگي بهتر؛ چاپ نخست؛ تهران: انتشارات بهزاد 1387.