ترس از آینده
ترس از آینده ( داستان واقعي )

در سال 1943 در حالی‌که سه تا از دنده‌هایم بشدت مجروح و ریه‌ام سوراخ شده بود مرا به یکی از بیمارستان‌های مکزیک جدید رساندند. این اتفاق وقتی رخ داد که من می‌خواستم در یکی از مانورهای دریائی در جزایر «هاوایی» [2] از قایق پیاده شوم. من برای پریدن از روی قایق موتوری آماده بودم که ناگهان موجی قایق را به شدت تکان داد و من تعادل خود را از دست دادم و با فشار زیادی به زمین خوردم که در اثر همین زمین خوردن، دنده‌ها و ریه‌ام به سختی آسیب دید.سه ماه از بستری شدنم در بیمارستان گذشته بود که دکتر معالجم به من خبر داد که هیچ علائم بهبودی در من دیده نشده است. بعد از مدتی فکر در مورد این مسئله به این نتیجه رسیدم که علت عدم بهبودی من نگرانی و استرسی بود که به آن دچار شده بودم، من در گذشته آدم پر جنب و جوشی بودم و زندگی‌ام پر از فعالیت بود ولی در مدت سه ‏ماهی که بستری بودم به جز اینکه شبانه‌روز به پشت بخوابم و فکر کنم، کار دیگری نکرده بودم. هر چقدر بیشتر فکر می‌کردم بیشتر نگران می‌شدم. ترسم از این بود که آیا در آینده جایی در این دنیا خواهم داشت یا نه؟ آیا می‌توانم ازدواج کنم و یک زندگی معمولی داشته باشم یا تا آخر عمر فقط یک فرد بیمار و بی‌مصرف خواهم بود؟از دکتر خواستم مرا به بیمارستانی که بنام «باشگاه حومه‌ی شهر» ‏مشهور بود منتقل کند. در این بیمارستان بیماران می‌توانستند به هر کاری که دوست داشتند بپردازند. من بعد از انتقال به این بیمارستان به بازی بریج علاقمند شدم و در مدت شش هفته این بازی را به خوبی آموختم و کتب مربوط به اصول این بازی را مطالعه کردم. بعد از این مدت هر روز عصر خود را سرگرم بازی می‌کردم و همین‌طور به نقاشی نیز علاقمند شدم و زیر نظر استاد ماهری، روزی دو ساعت نقاشی می‌کشیدم و بعد از مدتی در نقاشی نیز پیشرفت کردم. منبت کاری را هم آموختم و آنقدر خود را سرگرم و مشغول کردم که دیگر ‏فرصتی برای نگران شدن نداشتم و اصلاً درباره‌ی نقص بدنی خود فکر نمی‌کردم.بعد از سپری شدن سه ماه پزشکان و پرستاران به ملاقاتم آمدند و به من تبریک گفتند که معجزه کرده‌ام و باعث بهبودی خویش شده‌ام. کلماتی که آن‌ها بیان می‌کردند، دلنشین‌ترین سخنانی بود که در همه‌ی عمرم شنیده بودم و دلم می‌خواست از شادی فریاد بکشم.نکته‌ی قابل توجهی که می‌خواهم یادآور شوم این است که در تمام مدتی که من به پشت خوابیده و فقط فکر می‌کردم و برای آینده‌ی خود نگران بودم کوچک‌ترین نشانه‌ی بهبودی در من نمایان نشده بود. در واقع من بدنم را با نگرانی‌ها و استرس‌های بیهوده، ضعیف و مسموم کرده بودم، به طوری که اجازه نمی‌دادم حتی دنده‌های شکسته‌ام ترمیم شود و جوش بخورد، اما به محض اینکه خود را با بازی بریج، نقاشی و منبت کاری مشغول کردم پزشکان اظهار کردند که معجزه شده و من شفا یافته‌ام.در حال حاضر زندگی عادی و راحتی دارم و ریه و دنده‌هایم درست مثل شما سالم و نیرومند شده است.
‏------------------------------------------------

دیل هیوز [1]

1. Del Huhes
2. Hawaiian


برگرفته از كتاب:

آيين زندگي؛ برگردان هانيه حق نبي مطلق؛ چاپ سوم؛ تهران: نشر سلسله مهر 1387.