مجموعه داستانهاي خواندني(گردآوري:Silicon) مردی با کت قهوهای (پارهی نخست)
ناپلئون سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت.
اسکندر سوار بر اسب به سوی میدان جنگ تاخت.
ژنرال گرانت از اسب پایین پرید و پیاده راه جنگل را در پیش گرفت.
ژنرال هیندنبرگ بر فراز تپه ایستاد.
ماه از پشت انبوهی از بوتهها بیرون آمد.
در حال نوشتن تاریخ انسانها هستم. با اینکه نسبتاً جوان هستم اما تا به حال سه جلد از این قبیل کتابهای تاریخی نوشتهام. میشود گفت پیش از این سیصد یا چهارصد هزار کلمه نوشتهام.همسرم جایی این دور و برها درون خانه است؛ خانهای که ساعتهاست در آن نشستهام و دارم مینویسم. زن بلندقدی است، با موهای مشکی که کمی به خاکستری گراییده است. گوش کنید. دارد به نرمی از پلهها بالا میرود. تقریباً هر روز همینطور آرام راه میرود و کارهای خانه را انجام میدهد.از شهری در ایالت آیوا به این شهر آمدم. پدرم یک نقاش سادهی ساختمان بود. او به اندازهی من در این دنیا پیشرفت نکرد. من راهم را از دانشگاه انتخاب کردم و در نهایت، یک تاریخدان شدم. این خانهی ماست. خانهای که در آن زندگی میکنم و اینجا اتاقی است که در آن کار میکنم. تا به حال سه مجموعهی تاریخی نوشتهام که در آنها از چگونگی شکلگیری ایالتها و دلایل وقوع جنگها صحبت کردهام. میتوانید کتابهایم را ببینید. همچون سربازان وظیفهشناس، شق و رق، در قفسههای کتابخانه ایستادهاند.من هم مثل زنم قد بلندی دارم. شانههایم مختصری افتادهاند. اگرچه جسورانه مینویسم، درکل آدم کمرویی هستم. دوست دارم درِ اتاق را ببندم و در تنهایی بنشینم و به کارهایم برسم. کتابهای زیادی اینجاست. تاریخ ملتهاست که مدام از این سو به آن سو رژه میرود. اتاق ساکت و آرام است، اما درون کتابها جریانهایی توفنده در حال گذر است.
ناپلئون از تپهای پایین میآید و به سوی میدان جنگ میتازد.
ژنرال گرانت در جنگل گام برمیدارد.
اسکندر از تپهای پایین میآید و به سوی میدان جنگ میتازد.
زنم نگاهی جدی و عبوس دارد. بعضی وقتها که به نگاهش فکر میکنم ترس برم میدارد. بعدازظهرها از خانه بیرون میرود و پیادهروی میکند. به فروشگاه میرود یا به همسایه سر میزند. مقابل خانهی ما، خانهی زردرنگی قرار دارد. زنم از در پشتی خارج میشود و از خیابانی که بین خانهی ما و خانهی زردرنگ است رد میشود. در بسته میشود و پس از مدتی انتظار، چهرهی زنم در پسزمینهی تابلویی زردرنگ شناور میشود.
ژنرال پرشینگ از تپهای پایین آمد و به سوی میدان جنگ تاخت.
اسکندر از تپهای پایین آمد و به سوی میدان جنگ تاخت.
مسائل کوچک در ذهنم رشد میکند و بزرگ میشود. پنجرهی کوچک روبروی میز کارم چهارچوب قاب عکس کوچکی را در ذهنم تداعی میکند. هر روز به این قاب خیره میشوم و با حسی عجیب در انتظار رخداد تازهای مینشینم. دستهایم میلرزد. صورتی که از میان قاب میگذرد، چیزی در خود نهفته دارد که نمیتوانم از آن سر در بیاورم. صورت شناور میگذرد و بعد میایستد. از راست به چپ و از چپ به راست میرود و بعد، در جای خودش متوقف میشود. چهره، مدام در ذهنم نقش میبندد و میگریزد. چشمهایش از من روی میگردانند. خانه ساکت است. قلم از انگشتانم میافتد...
شروود آندرسن
ادامه دارد ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)