نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 117

موضوع: یکی از بستگان خدا

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #3
    عضو سایت
    گاه برای ساختن باید ویران کرد، گاه برای داشتن باید گذشت ، و گاه در اوج تمنا باید نخواست!
    تاریخ عضویت
    Jun 2011
    محل سکونت
    یک خانه
    نوشته ها
    25,040
    تشکر تشکر کرده 
    3,527
    تشکر تشکر شده 
    5,275
    تشکر شده در
    3,184 پست
    حالت من : Akhmoo
    قدرت امتیاز دهی
    4453
    Array

    پیش فرض كريسمس خانوادگي

    دان گريوز

    این داستان را ‏پدرم برایم تعریف کرد. ماجرایش در دهه‌ی 1920 ‏در «سیاتل» و پیش از به دنیا آمدن من اتفاق افتاده است. او ا‏ز هر شش برادر و ‏يك خواهرش بزرگ‌تر بود، بعضی از آن‌ها از خانه رفته بودند.
    اوضاع مالی خانواده به هم ریخته بود. کار و بار پدرم کساد شده بود و تقريباً هيچ‌كس شغلی نداشت و کشور به رکود اقتصادی نزدیك می‌شد. کریسمس آن سال درخت داشتیم، اما از هدیه خبری نبود. ما ‏بچه‌ها نمي‌توانستیم به سادگی با این مسئله کنار بیاییم. شب ‏کریسمس همگي با حال بدی به خواب رفتیم.


    ‏صبح که از خواب بیدار شدیم، در نهایت ناباوری يك پشته هدیه زير درخت کریسمس دیدیم. سعی کردیم موقع خوردن صبحانه خودمان را کنترل کنیم، اما با تمام شدن صبحانه به طرف هدیه‌ها هجوم بردیم. ‏بعد بازي شروع شد. اول مادرم؛ همه‌ی ما دورش حلقه زدیم و توی ذهن‌مان هدیه‌اش را پیش‌بینی می‌کردیم. وقتی بازش کرد، دیدیم شال قدیمی‌اش است؛ همان که چند ماه قبل گمش کرده بود. هدیه‌ی پدر تبری با دسته‌ی شکسته بود. خواهرم دمپایي‌های کهنه‌اش را هدیه گرفت. یکی از پسرها یک شلوار چروک و وصله خورده و من یک كلاه؛ همان کلاهی که فکر می‌کردم در ماه نوامبر توی رستوران جا گذا‏شتم. ‏هر کدام از این چیزهای به دردنخور و دورانداختنی یک اتفاق باور نکردنی بود. بعد از مدت‌ها آن‌قدر خندیدیم که به سختی می‌توانستیم روبان دور هدیه‌ی بعدی را باز کنیم. اما این همه سخاوتمندی و گشاده دستی از طرف چه کسی بود؟ از طرف برادرم «موریس». چند ماه بود چیزهای کهنه‌ای را که می‌دانست آن‌ها را گم نمی‌کنیم، پنهان می‌کرد. بعد در شب کریسمس بعد از آن‌که همه‌مان خوابيدیم، آرام و آهسته آن‌ها را بسته‌بندی کرد و زیر درخت گذاشت. ‏این یکی از بهترین خاطرات کریسمس عمرم است.


    دان گريوز
    انكريج، آلاسكا


    برگرفته از كتاب:
    استر، پل؛ داستان‌هاي واقعي از زندگي آمريكايي؛
    [دل خوش از آنیم که حج میرویم؟ ..]
    غافل از آنیم که کج میرویم



    [SIGPIC][/SIGPIC]


  2. کاربر مقابل از shirin71 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/