فصل پنجاه و چهارم

صبح روز بعد با اندیشه و دیدگاهی متفاوت از روز پیش اماده شد متا به نزد مانی بروم. با اینکه دخترم هنوز با ن حالت قهر داشت اما وقتی فهمید تصمیم دارم او را به نزد پدرش ببرم با شادی فراون دست در گردنم حلقه کرد و گفت:
" مامی تو دیگه با پاپا قهر نیستی؟"
" نه دخترم چرا باید قهر باشم؟ همون قدر که تو رو دوست دارم اونو هم دوست دارم"
مادرم نگاه تحسین برانگیزی به من کرد و گفت :
" دخترم این بهترین تصمیمیه که تو زندگیت گرفتی"
و پدرم در ادامه افزود:
" معلومه که دختر عاقلی شدی حالا از طرف تو خیالم راحت شد و می تونم نفس راحتی بکشم که بالاخره عاقبت بخیر شدی . شوهرت مرد خوبیه. این تویی که باید چشم و گوشت رو باز کنی و با سیاست و درایت زندگی و عشق شوهرت رو حفظ کنی . برو دخترم برات ارزوی موفقیت میکنم"
اون وقت بود که بعد از سالها لبخند رضایت و خشنودی را بر لب ان دو عزیزانم دیدم.
و این بار نه دیگر به غرورم می اندیشیدم و نه به شخصیتی که در طی آن سالها پایمال شده بود. بلکه به انچه در قلبم می گذشت و احساسم میگفت فکر می کردم.گویی برای نخستین بار بود که میخواهم با مرد زندگیم روبرو شوم.اضطراب و هیجان زیادی داشتم. احساس میکردم ان روز با تمام روزهای دیگر فرق میکند. و دنیا به رنگ دیگری در امده. همان رنگی که درخواب با خانم جانم دیده بودم! زیبا و دوست داشتنی و لبریز از عشق به زندگی ومردی که محبتش سالها درگوشه ی دلم ماوا گزید ه بود و من از ابراز آن دریغ کرده بودم. لحظه ای به چهره ی شکفته از شادی دخترم نگاه کردم. از اینکه تصمیم درستی گرفته بودم خوشحال و راضی بودم . ساناز با خود اوازی را زیر لب زمزمه می کرد . هر وقت خیلی خوشحال بود چنان حالتی می شد. به راستی هر لبخند او برایم دنیایی از امید بود. اه که زندگی گاه چنان پیچیده و مبهم می شود و گاه چه ساده و شیرین. وقتی می شود با اندک گذشتی با ان معنا و مفهوم بخشید، چرا با غرور و تکبر ان را به جهنمی تبدیل کنیم که فرزند یا فرزندانمان قربانی سوخته این جهنم باشند؟
هنگامی که به منزل آنها رسیدیم ضربان قلبم شدت پیدا کرد و با دستی لرزان انگشتم را روی دکمه زنگ گذاشتم و اندکی بعد در به رویمان باز شد.ساناز دوان دوان گویی که پرواز میکند به طرف مادربزرگش دوید . سیمین خانم با چهره ای گشاده و لبخندی از سر لطف و مهربانی به پیشوازمان امد و ساناز را در آغوش گرفت و پس از بوسیدن او رو به من کرد و گفت:
"سیما جون امروز خیلی ما رو خوشحال کردی. هیچ فکر نمی کردم که بیای.گ
تنها به لبخندی اکتفا کردم و پرسیدم:
" مانی کجاست؟"
" توی اتاقشه. هنوز بیدار نشده دخترم. اخه دیشب سردرد خیلی بدی گرفته بود و تا صبح نخوابید. تقریبا هوا روشن شده بود که سردردش کمی بهتر شد و خوابش برد.من هم مزاحمش نشدم. میخوای برم صداش کنم؟"
" نه سیمین خانم. اگه اجاز ه بدین خودم برم سراغش. فقط تا وقتی نگفتم ساناز رو پیش خودتون نگه دارین"
" هر چی تو بخوای عزیزم"
بدون اونکه سرو صدا کنم اهسته وارد اتاق شدم. پرد هها کشیده و اتاق تقریبا نیمه تاریک بود، اما می شد چِهرَشو تو خواب دید. لحظاتی همانجا به تماشایش ایستادم و بی اختیار سیل خاطرات و مرور سالها به ذهنم سرازیر شد. طاقباز خوابیده و دستش را روی پیشانی گذاشته و آرام نفس میکشید.قدری نزدیکتر شدم و تقریبا کنار تختش قرار گرفتم. روی زمین نشستم و بر دستش که روی پیشانی اش بود بوسه زدم. این نخستین بار بود که میتوانستم به راحتی وجود او را لمس کنم. قدری تکان خورد، اما همچنان خواب بود. نوک انگشتانم را نوازش گونه روی چهر ه اش کشیدم . دلم میخواست او را ببوسم اما شرمم می امد.نمی دانم چرا هنوز از او خجالت میکشیدم. همچنان که به او خیره شده بودم تکانی خورد تا بغلتد ، اما انگار متوجه حضورم شد که به ناگاه پلکهایش را از هم گشود. برای دقایقی طولانی مات و مبهوت نگاهم کرد . گویی باورش نمی شد . بار دیگر پلکهایش را رو ی هم گذاشت تا فکر کند ایا خواب دیده یا بیدار است.دوباره چشمان خود را باز کرد و این بار با تعجبی زایدالوصف به من خیره شد و با کلماتی بریده بریده گفت:
" سیما؟ تو.... تو... تویی؟ یعنی خواب نمی بینم؟"
لبخند زنان او را بوسیدم. نیم خیز شد. ناگهان مرا در اغوش کشید و به سینه اش فشرد. هیچ یک از ما دران لحظه قدرت بیان نداشتیم. در اغوش گرمش فرو رفتم و این بار با تمام وجودم احساسش کردم.؛ بدون هیچ گونه ترس و وحشتی. چنان مرا به خود می فشرد که گویی هر آینه مرا ازدست خواهد داد و من غرق لذت و شادی در آغوشش ارمیده بودم. تا اینکه مرا ازخود جدا و با نگاهی لبریز از عشق و محبت زمزمه کرد:
" سیما نمی دونم، یعنی نمیتونم باور کنم. هنوز خوابم یا بیدار؟ این تو هستی؟ سیمای من؟زنی که همیشه می پرستیدمش؟"
انگشت سبابه ام را روی لبهایش گذاشتم و او را به سکوت فرخواندم. می خواستم به همان شکل ساعتها در اغوشش بمانم و گرمای وجودش را در وجودم بریزم تا احساس کنم که زنده ام، که میتوانم در کنار او و با او به حیاتم ادامه دهم و به آن معنا ببخشم. آنگاه زمزمه کنان گفتم:
"مانی دوستت دارم. همیشه دوستت داشتم، اما شهامت ابرازش رو نداشتم.بدون حضور تو دلم با زندگی آشتی نمی کنه.بگو که همیشه دوستم داری"
در حالی که نوازشم میکرد بر چشمانم بوسه زد و گفت:
" همیشه و همیشه دوستت دارم و بی تو و دخترم زندگی برایم ممکن نیست.ممنونم سیما ، به خاطر همه چیز. سعی میکنم اونقدر خوشبختت کنم تا خاطرات تلخ گذشته از ذهنت پاک بشه.اینو بهت قول میدم. چون به تو خیلی مدیونم.برای همه چیز.."
همون موقع صدای ساناز از بیرون شنیده شد.
"پاپا..پاپا..."
مانی با شتاب از جا برخاست که ساناز وارد اتاق شد و با اشتیاق فراوان به طرف پدرش دوید و خود را در اغوشش رها کرد. بعد یک دستش را در گردن من و دست دیگرش را در گردن پدرش انداخت و هر دوی ما را بوسید. از چشمان قشنگش شادی و هیجان می بارید. مثل ان بود که به تمام آرزوهایش رسیده است. بله تنها وجود او بود که نگذاشت تا این رشته از هم گسسته شود.
اکنون ک ه این کتاب را به پتیان می برم سالها گذشته است و من و مانی و فرزندانمان سانار و سهیل ، از زندگی سعادتمندی برخوردارم. من این سعادت بازیافته را مدیون نصایح خوب پدرم که اکنون روحش به ملکوت اعلا پیوسته است می دانم و همچنین صبر ی که به خاطر عشقم نشان دادم تا غایت ارزو را در اغوش کشم واما.... از انجایی که هیچ کس از عقوبت اعمالش در امان نخواهد ماند فرشاد هم نماند و با اتهام در یک کلاهبرداری کلان سالهای سال عمرش را پشت میله های زندان گذراند. همان زندانی که برای من ساخته بود...

پایان...