فصل پنجاه و سوم
قسمت 1
پس از چند روز ساناز را به خانه آوردیم، اما همچنان به مراقبت احتیاج داشت.اندکی صدایش باز شده بود، انگار فهمیده بود که در مورد پدرش به او دروغ گفته ام، چون دیگر سراغی از او نمیگرفت. اما مازیار می آمد و تمام روز را در کنار او می ماند و شب ها دیروقت به خانه شان باز میگشت. حدود یک هفته گذشت.هوا قدری خنک تر شده بود. دخترم که دوران نقاهتش را میگذراند نباشد از خانه خارج میشد و هوای اتاقش باید ملایم و مرطوب می بود. بنابراین تمام وقتم را به او اختصاص داده بودم و طبق دستور پزشک عمل میکردم. خوشبختانه با این تدابیر روز به روز حال او بهتر میشد. ولی من دیگر خسته شده بودم و تا ساناز خوابش میبرد برای استفاده از هوای آزاد از اتاق خارج میشدم و در باغ کوچک منزل مان به پیاده روی و ورزش مشغول میشدم. روحیه ام رفته رفته بهتر شدهب ود.دیگر مثل گذشته فکر نمیکردم و میکوشیدم تا غم و اندوه را از خودم دور کنم. نمیخواستم پیری را به آن زودی بپذیرم. گرچه گاه گاهی فکر و خیال مثل خوره به جانم می افتادو پریشانم میکرد، اما نباید خودم رادرآن غرق میساختم . سی و چند سال سنی نبود تا خود را چنان پیر و فرتوت احساس کنم و بلاخره با این روش پس از مدتی شادابی گذشته را به دست می آوردم ؛به طوری که همه مخصوصا والدینم متوجه تغییر حالتم شده بودند. آن روز هم طبق معموا هر روز در حال پیاده روی و ورزش بودم. آقتاب پاییزی چندان گرمایی نداشت اما لذتبخش بود. برای همین روی صندلی کنار استخر نشستم و خودم را در معرض نور آفتاب قرار دادم.نمیدانم از خستگی بود یا گرمای نور آفتاب که رخوت خاصی وجودم را گرفت و بی اختیار چشمانم گرم شد و خوابم برد. در خواب رویای عجیبی دیدم.
کنار جاده ای ایستاده بودم که گویی انتها نداشت. آنگاه از دور چشمم به شبحی افتاد که به من نزدیک و نزدیک تر میشد تا وقتی که در برابرم قرار گرفت و من در کمال حیرت خانم جانم را دیدم که مانند همان دفعه قبل لبخند بر لب دارد. از دیار دوباره اش آنقدر به وجد آمده بودم که بی اختیار او را در بغل گرفتم و به سینه ام فشردم که گفت:
"سیما خیلی لاغر شدی. میدانم روزهای بدی را گذراندی ،اما دیگر تمام شد.بیا ببین چی برایت آوردم. مدتی پیش میخواستم این را به تو بدهم ،اما صبر کردم تا وقتش برسد."
سپس انگشتری زمردین و پر تلالویی را به انگشتم کرد و گفت:
"این انگشتر قصه عجیبی دارد.وقتی در دستت باشد دنیا برایت یک رنگ دیگر میشود، اما مواظب باش گمش نکنی."
همین که انگشتر به انگشتم رفت دنیای اطرافم تغییر کرد و همه چیز و همه جا در رنگ ها ی بدیع و زیبا در برابر دیدگانم به رقص در آمد. ناگهان خود را سبکبال و رها احساس کردم و شعف و سرور فراوانی وجودم را فرا گرفت و مانند پرند ه ای به پرواز در آمدم. آه که چه حال خوب و لذت بخشی داشتم. چرخ زنان در اطراف میگشتم که خانم جان دوباره گفت:
"دخترم! مراقب این انگشتر باش. من بایدبروم.منتظر مهمان عزیزی هستم" و سپس همانطور که آرام آمده بود به عقب برگشت و آهسته آهسته در انتهای جاده ناپدید شد. به دنبالش رفتمکه ناگهان خود را بر لبه پرتگاهی دیدم.در حال سقوط بودم که یکباره دستی قوی مرا از پشت گرفت.هراسان از خواب پریدم. به خیال انکه هنوز انگشتر در انگشتم است به آن نگاه کردم. از انگشترخبری نبود، اما انگشت دست چپم که همیشه حلقه ام را در آن میکردم به شکل یک حلقه دورش قرمز شده بود. طوری در بحر آن فرو رفته بودم که گویی از این عالم جدا شده ام که ناگهان دستی شانه ام را لمس کرد . بی اختیاز ترس برم داشت وبرای چند لحظه مانند مجسمه ای خشکم زد و نفس در سینه ام حبس شده بود، به روی که قادر نبودم تکان بخورم که صدایی ازپشت سر مرا خطاب کرد:
"سیما..."
حیرت زده برگشتم.نه باورم نمیشد.نگاه متعجبم را به اودوختم و تته پته کنان گفتم:
"ما..مانی تو...تویی؟"
"بله خودمم، چرا تعجب کردی؟"
"ولی تو؟!"
"میدانم چی میخواهی بگویی . همین امروز صبح رسیدم. حالت چطوره؟"
نگاهش کردم.
"برای تو چه فرقی میکند؟"
سرش را پایین انداخت.چهره اش خسته و گرفته بود و ته ریشی که او را پیرتر نشان می داد.حالتی رقت آور و ترحم انگیز پیدا کرده بود.یک لحظه دچار احساسات رقیقی شدم،اما فورا به خودم گفتم نباید به حال او دل بسوزانم.همانطور که سر به زیر داشت زیر لب گفت:
"حال سانی چطوره؟از وقتی فهمیدم لحظه ای آرام و قرار نداشتم،اما چه کنم که در گیر بودم.باید به کارهایم سروسامان می دادم تا بتوانم برگردم.حالا هم آمدم با تو حرف بزنم."
"اما من با تو حرفی ندارم مانی،حرف هایمان را در دادگاه می زنیم،این بار من هستم که تقاضای طلاق می کنم."
"اما من طلاقت نمی دهم."
"نمی توانی."
"چرا می توانم.فقط در یک صورت می توانی از من جدا شوی.فکر می کنم دخترم به سنی رسیده که بتوانم او را از تو بگیرم.یعنی این حق من است."
"کدام حق حضرت آقا؟اصلا تو حقی نسبت به ما نداری.به گمانم این بار هم می خواهی همان داستان قبلی را تکرار کنی و بچه را مستمسک قرار بدهی،اما اشتباه کردی.من از تهدیدات تو واهمه ای ندارم.اگر شده تمام زندگیم را بدهم ساناز را به تو نمی دهم،چون تو در حق او پدری نگردی که حق تصاحبش را داشته باشی.تو فقط به فکر خودت و آن زنیکه آشغال بودی.مگر غیر از اینه؟"
روبرویم نشست و صاف به چشم هایم زل زد.من هم به او زل زدم.نمی دانم چه مدت یا چند سال بود که اینگونه در چشم هایش نگاه نکرده بودم.انگار با نگاهش هیپنو تیزمم کرده بود،به طوری که قادر نبودم چشم از او بردارم،احساس می کردم مردمک دیدگانش هر لحظه به رنگی در می آید.رنگی از محبت،عشق،نفرت،کینه،انتقام .کاملا گیج شده بودم.تا بالاخره خسته شد و چشم از چشمم برداشت و با لحنی تمسخر آمیز گفت:
"مطمئنی که این طور بوده؟"
"البته.مگه دروغ گفتم؟"
"شک دارم راست بگی."
"خجالت بکش مانی.دست پیش گرقتی که پس نیفتی؟عوض اینکه بابت سال های از دست رفته زندگیم من از تو طلبکار باشم،تو طلبکاری؟"
"پس سال های از دست رفته زندگی من چی می شود که با نفرت تو گذشت؟"
"کدام نفرت مانی؟اگر یک کم منطقی تر به مسائل نگاه می کردی همه چیز را می فهمیدی.مقصر خودتی که عینک بدبینی و سوءظن را به چشم هایت زده بودی،اگر نه من عاشقت بودم."
"کدام عشق؟کدام محبت؟کی به زبان آوردی تا من بدانم عشق و علاقه ای هم هست؟"
"مگر تنها به ابراز کردن است تا کسی بفهمد طرف دوستش دارد؟"
"معلومه که هست.ولی تو اینقدر مغرور و خودخاوه بودی که حاضر نبودی به زبان بیاری.تا اونجایی که می دانم و من به یاد دارم تو عاشق فرشاد بودی و هر وقت آمدم باورت کنم به طریقی روی باورهای من خط بطلان کشیدی.تو از اول زندگی مان برایم خط و نشان کشیدی که مبادا دستم به دستت بخوره،نکنه یادت رفته؟"
"نه یادم نرفته،اما این مربوط به همان اوایل زندگی مان می شد.بعدا همه چیز تغییر کرد و من..."
"و تو چی؟می بینی هنوز هم نمی خواهی اعتراف کنی.اوه بس کن سیما.این خود تو بودی که مرا به طرف زن دیگری هل دادی!در درجه اول من یک مرد بودم و در درجه دوم شوهر تو که انتظاراتی از تو داشتم.اما تو چکار کردی؟برگرد و به گذشته عفکر کن.من با دلیل و مدرک می دانستم که علاقه ای به من نداری.در حالی که عاشقت بودم و نیاز به محبت و توجه تو داشتم.اما تو همیشه طوری برخورد کردی که به خودم اجازه و جرات نمی دادم به تو نزدیک شوم،بنابراین به خاطر نیازهای جسمی و روحی ام که یک امر طبیعی مجبور بودم ان را در وجود زن دیگری پیدا کنم؛کسی که همیشه دوستم داشت.اما با تمام اینها وقتی با تو عهد بستم هرگز به تو خیانت نکردم،چون هیچ وقت نتوانستم زن دیگری را جایگزین تو کنم.می فهمی چی می گویم سیما؟"
"دروغ می گویی."
"نه من هیچ وقت آدم دروغگویی نبودم و نیستم.این هم یکی دیگر از اشتباهات توست که نخواستی این زحمت را به خودت بدهی تا شوهرت را آنطور که هست بشناسی.به خاطر همین برای خودم متاسف بودم که چرا باید عاشق زنی می شدم که یاد و خاطره مرد دیگری را تو قلبش حفظ کرده.حتما یادت هست نزدیک زایمانت چطور گذاشتی رفتی و من در آن مدت چه رنج و عذابی کشیدم.تا وقتی پدرت را دیدم.من حتی شک داشتم که این بچه متعلق به من باشد!"
"بهتر است ساکت شوی.تو حق نداری در باره ی من این طوری قضاوت کنی."
"چرا حق دارم.وقتی همه چیز را بدانی می فهمی اگر تو هم به جای من بودی غیر از این تصوری نداشتی.دیدار اول تو با فرشاد در آن مهمانی که وقتی از تو پرسیدم او را میشناسی انکار کردی و بعد هم در دیدارهای مجدد تو با او و بعد حق السکوت دادن به او تا رازت را فاش نکند.حتی نامه هایی که بین تو و او رد و بدل شد و همچنین تلفن های گاه و بیگاهش که خودم شاهادش بودم. در آخر هم آن عکس های کذایی.آیا این همه مدرک کافی نبود تا از سر راهت کنار بروم؟اما من همه این ها را تحمل کردم و به رویت نیاوردم.حتی به کسی هم نگفتم.تو را آزاد گذاشتم تا هر طور دوست داری انتخاب کنی،اما تو با دیدن یه ورقه و یک جواب مثبت که حتی توجهی به اسم روی آن نکردی برای خودت بریدی و دوختی و بدون اینکه حتی کلامی با من حرف بزنی به همراه پدر و مادرت برگشتی ایران.حتی به من فرصت ندادی تا به تو ثابت کنم که همه چیز از پایه و اساس دروغه.آیا این خودخواهی تو را نمی رساند؟تو با کوته بینی و یکطرفه قضاوت کردنت همه درها را به روی من بستی.سیما اگر تو رنج کشیدی من صدها برابر تو رنج کشیدم.شب و روز هایی را گذراندم که هرلحظه و هر دقیقه اش برای من قرنی گذشت.لحظه هایی بود که تو را با تمام وجودم می خواستم و تشنه عشق و محبتت بودم.اگر تو غرور داشتی من هم داشتم؛بیشتر از تو.نمی خواستم عشقی را به تو تحمیل کنم که خریدارش نبودی.همیشه می ترسیدم اگر زبان یاز کنم مورد نفرت تو قرار بگیرم.بنابراین در تمام این سال ها دندان روی جگر گذاشتم و هرچی بود توی دلم ریختم.نمی گویم اشتباه نکردم.خطا و اشتباه مخصوص انسانه.من هم از این قاعده مستثنا نبودم،اما فرار و سکوت تو مثل خنجری بود که مدام تو سینه ام فرو می رفت،به طوری که جانم به لبم رسید و غیابی طلاقت دادم.به خودم می گفتم اگر واقعا عاشق سیما هستی او را از زندان زندگیت آزاد کن و آزادت کردم.اما خودم در زندان غم و اندوه و جدایی از تو اسیر شدم.
لحظه ای نبود از یادم بروی.هر شب خوابت را می دیدم.دلم برایت تنگ شده بود.در تمام آن یک سال خیلی با خودم و دلم جنگیدم،اما دیدم نمی توان فراموشت کنم.مخصوصا با تعریف هایی که مامان از دخترم میکرد. دیگر آرام و قرار نداشتم و روحم برای دیدن هر دو شماها پرواز میکرد. تا اینکه بالاخره طاقت از دست دادم و برای دیدن شماها به ایران آمدم. یادم است آن روز که کنار اسختر خوابیده بودی وآفتای میگرفتی با دیدن تو حال غریبی پیدا کردم. دلم میخواست ساعت ها بایستم و تماشایت کنم، اما تومتوجه شدی و فورا بلند شدی. نزدیکت شدم.نفست به صورتم میخوردم.گرمای وجودت در وجودم میریخت و چیزی نمانده بود اختیار از کف بدهم و بغلت کنم و سر رو رویت رو غرق بوسه کنم. چشم ها ونگاهت که برق قشنگی ازش میتابید دیوانه امکرده بود. اصلا حال خودم را نیمفهمیدم. آن همه عشق ،آن همه پیمان از درون بی تابم کرده بود. احساس میکردم تو هم حال مرا داری، اما مطمئن نبودم خیلی برایم سخت بود که احساسم را کنترل کنم و خودم را رسوا نکنم. به خودم گفتم مانی قدری دیگر تحمل کن بگذار چند روز بگذرد ودوباره ازسیما تقاضای ازدواج کن. شاید او هم عاشق تو شده باشد. چه بسا این بار هم چیز تغییر کرده باشد. میخواستم به این باور شیرین که تو هم دوستم داری بال و پر بدهم که با رسیدن نامه ای از فرشاد به دستم همه باورهای قشنگم مثل حبابی تو خالی محو و نابود شد. فرشاد نوشته بود بیهوده تلاش نکنم، چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و نخواهی داشت وخیلی حرفهای دیگری که باعث شد دوباره از تو دست بکشم و بروم. رفتم و تو دنیای غمبار خودم رها شدم و سه سال تمام از همه کس و همه چیز شستم و گوشه ای انزوا اختیار کردم. شاید که بتوانم فراموشت کنم. اما مثل دفعه قبل در جنگ با خودم شکست خوردم. این بارتصمیم گرفتم حالا که دخترم بزرگ تر شده به بهانه ی گرفتن او وادارت کنم با من ازدواج کنی. شنیده بودم که چقدر به دخترمان عشق میورزی.میدانستم کهدوری از او برایت غیر ممکن است. بنابراین مجبور میشدی به خاطر سانی قبول کنی. به همین هم راضی بودم تا کنارم باشی.ولی برای اینکه به احساس واقعی تر پی ببرم شرط گذاشتم ببینم تا چه اندازه میتوانم به توامیدوار باشم که اگر تو یک قدم به طرفم برداری من صد قدم بردارم.، اما تو نه تنها آن یک قدم را برنداشتی بلکه فاصله ات را با من بیشتر و بیشتر کردی تا آن روز کذایی که لنا به دیدن تو آمده باود با نشان دادن یک ورقه آزمایش ساختگی تورا از من دور و دورتر کرد؛ به طوری که حاضر نشدی نه در بیمارستان با من روبرو شوی و نه درباره اش حرفی بزنی. درست مثل همیشه با سکوتت مرا عذاب دادی . یک هفته بعد از رفتن تو نامه داخل کشوی میزم راپیدا کردم. نمیدانستم برای آن همه زود باوری تو تاسف بخورم یا به حماقت خودم و یا از سرنوشت و تقدیر گله مند باشم. اینقدر فهمیده بودم که کسی یا کسانی هستند که برای نابودی زندگی ما از هیچ تلاشی کوتاهی نمیکنند. خوب تا اندازهای هم موفق شدند، اما..."
آنگاه از سخن گفتم ایستاد و ساکت شد. من همچنان سکوت کرده بودم و به حرفهایش فکر میکردم تا اینکه پس از دقایقی طولانی دوباره ادامه داد:
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)