صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 74 , از مجموع 74

موضوع: رمان که عشق آسان نمود اول | زهرا متین

  1. #71
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاه و سوم
    قسمت 1

    پس از چند روز ساناز را به خانه آوردیم، اما همچنان به مراقبت احتیاج داشت.اندکی صدایش باز شده بود، انگار فهمیده بود که در مورد پدرش به او دروغ گفته ام، چون دیگر سراغی از او نمیگرفت. اما مازیار می آمد و تمام روز را در کنار او می ماند و شب ها دیروقت به خانه شان باز میگشت. حدود یک هفته گذشت.هوا قدری خنک تر شده بود. دخترم که دوران نقاهتش را میگذراند نباشد از خانه خارج میشد و هوای اتاقش باید ملایم و مرطوب می بود. بنابراین تمام وقتم را به او اختصاص داده بودم و طبق دستور پزشک عمل میکردم. خوشبختانه با این تدابیر روز به روز حال او بهتر میشد. ولی من دیگر خسته شده بودم و تا ساناز خوابش میبرد برای استفاده از هوای آزاد از اتاق خارج میشدم و در باغ کوچک منزل مان به پیاده روی و ورزش مشغول میشدم. روحیه ام رفته رفته بهتر شدهب ود.دیگر مثل گذشته فکر نمیکردم و میکوشیدم تا غم و اندوه را از خودم دور کنم. نمیخواستم پیری را به آن زودی بپذیرم. گرچه گاه گاهی فکر و خیال مثل خوره به جانم می افتادو پریشانم میکرد، اما نباید خودم رادرآن غرق میساختم . سی و چند سال سنی نبود تا خود را چنان پیر و فرتوت احساس کنم و بلاخره با این روش پس از مدتی شادابی گذشته را به دست می آوردم ؛به طوری که همه مخصوصا والدینم متوجه تغییر حالتم شده بودند. آن روز هم طبق معموا هر روز در حال پیاده روی و ورزش بودم. آقتاب پاییزی چندان گرمایی نداشت اما لذتبخش بود. برای همین روی صندلی کنار استخر نشستم و خودم را در معرض نور آفتاب قرار دادم.نمیدانم از خستگی بود یا گرمای نور آفتاب که رخوت خاصی وجودم را گرفت و بی اختیار چشمانم گرم شد و خوابم برد. در خواب رویای عجیبی دیدم.
    کنار جاده ای ایستاده بودم که گویی انتها نداشت. آنگاه از دور چشمم به شبحی افتاد که به من نزدیک و نزدیک تر میشد تا وقتی که در برابرم قرار گرفت و من در کمال حیرت خانم جانم را دیدم که مانند همان دفعه قبل لبخند بر لب دارد. از دیار دوباره اش آنقدر به وجد آمده بودم که بی اختیار او را در بغل گرفتم و به سینه ام فشردم که گفت:
    "سیما خیلی لاغر شدی. میدانم روزهای بدی را گذراندی ،اما دیگر تمام شد.بیا ببین چی برایت آوردم. مدتی پیش میخواستم این را به تو بدهم ،اما صبر کردم تا وقتش برسد."
    سپس انگشتری زمردین و پر تلالویی را به انگشتم کرد و گفت:
    "این انگشتر قصه عجیبی دارد.وقتی در دستت باشد دنیا برایت یک رنگ دیگر میشود، اما مواظب باش گمش نکنی."
    همین که انگشتر به انگشتم رفت دنیای اطرافم تغییر کرد و همه چیز و همه جا در رنگ ها ی بدیع و زیبا در برابر دیدگانم به رقص در آمد. ناگهان خود را سبکبال و رها احساس کردم و شعف و سرور فراوانی وجودم را فرا گرفت و مانند پرند ه ای به پرواز در آمدم. آه که چه حال خوب و لذت بخشی داشتم. چرخ زنان در اطراف میگشتم که خانم جان دوباره گفت:
    "دخترم! مراقب این انگشتر باش. من بایدبروم.منتظر مهمان عزیزی هستم" و سپس همانطور که آرام آمده بود به عقب برگشت و آهسته آهسته در انتهای جاده ناپدید شد. به دنبالش رفتمکه ناگهان خود را بر لبه پرتگاهی دیدم.در حال سقوط بودم که یکباره دستی قوی مرا از پشت گرفت.هراسان از خواب پریدم. به خیال انکه هنوز انگشتر در انگشتم است به آن نگاه کردم. از انگشترخبری نبود، اما انگشت دست چپم که همیشه حلقه ام را در آن میکردم به شکل یک حلقه دورش قرمز شده بود. طوری در بحر آن فرو رفته بودم که گویی از این عالم جدا شده ام که ناگهان دستی شانه ام را لمس کرد . بی اختیاز ترس برم داشت وبرای چند لحظه مانند مجسمه ای خشکم زد و نفس در سینه ام حبس شده بود، به روی که قادر نبودم تکان بخورم که صدایی ازپشت سر مرا خطاب کرد:
    "سیما..."
    حیرت زده برگشتم.نه باورم نمیشد.نگاه متعجبم را به اودوختم و تته پته کنان گفتم:
    "ما..مانی تو...تویی؟"
    "بله خودمم، چرا تعجب کردی؟"
    "ولی تو؟!"
    "میدانم چی میخواهی بگویی . همین امروز صبح رسیدم. حالت چطوره؟"
    نگاهش کردم.
    "برای تو چه فرقی میکند؟"
    سرش را پایین انداخت.چهره اش خسته و گرفته بود و ته ریشی که او را پیرتر نشان می داد.حالتی رقت آور و ترحم انگیز پیدا کرده بود.یک لحظه دچار احساسات رقیقی شدم،اما فورا به خودم گفتم نباید به حال او دل بسوزانم.همانطور که سر به زیر داشت زیر لب گفت:
    "حال سانی چطوره؟از وقتی فهمیدم لحظه ای آرام و قرار نداشتم،اما چه کنم که در گیر بودم.باید به کارهایم سروسامان می دادم تا بتوانم برگردم.حالا هم آمدم با تو حرف بزنم."
    "اما من با تو حرفی ندارم مانی،حرف هایمان را در دادگاه می زنیم،این بار من هستم که تقاضای طلاق می کنم."
    "اما من طلاقت نمی دهم."
    "نمی توانی."
    "چرا می توانم.فقط در یک صورت می توانی از من جدا شوی.فکر می کنم دخترم به سنی رسیده که بتوانم او را از تو بگیرم.یعنی این حق من است."
    "کدام حق حضرت آقا؟اصلا تو حقی نسبت به ما نداری.به گمانم این بار هم می خواهی همان داستان قبلی را تکرار کنی و بچه را مستمسک قرار بدهی،اما اشتباه کردی.من از تهدیدات تو واهمه ای ندارم.اگر شده تمام زندگیم را بدهم ساناز را به تو نمی دهم،چون تو در حق او پدری نگردی که حق تصاحبش را داشته باشی.تو فقط به فکر خودت و آن زنیکه آشغال بودی.مگر غیر از اینه؟"
    روبرویم نشست و صاف به چشم هایم زل زد.من هم به او زل زدم.نمی دانم چه مدت یا چند سال بود که اینگونه در چشم هایش نگاه نکرده بودم.انگار با نگاهش هیپنو تیزمم کرده بود،به طوری که قادر نبودم چشم از او بردارم،احساس می کردم مردمک دیدگانش هر لحظه به رنگی در می آید.رنگی از محبت،عشق،نفرت،کینه،انتقام .کاملا گیج شده بودم.تا بالاخره خسته شد و چشم از چشمم برداشت و با لحنی تمسخر آمیز گفت:
    "مطمئنی که این طور بوده؟"
    "البته.مگه دروغ گفتم؟"
    "شک دارم راست بگی."
    "خجالت بکش مانی.دست پیش گرقتی که پس نیفتی؟عوض اینکه بابت سال های از دست رفته زندگیم من از تو طلبکار باشم،تو طلبکاری؟"
    "پس سال های از دست رفته زندگی من چی می شود که با نفرت تو گذشت؟"
    "کدام نفرت مانی؟اگر یک کم منطقی تر به مسائل نگاه می کردی همه چیز را می فهمیدی.مقصر خودتی که عینک بدبینی و سوءظن را به چشم هایت زده بودی،اگر نه من عاشقت بودم."
    "کدام عشق؟کدام محبت؟کی به زبان آوردی تا من بدانم عشق و علاقه ای هم هست؟"
    "مگر تنها به ابراز کردن است تا کسی بفهمد طرف دوستش دارد؟"
    "معلومه که هست.ولی تو اینقدر مغرور و خودخاوه بودی که حاضر نبودی به زبان بیاری.تا اونجایی که می دانم و من به یاد دارم تو عاشق فرشاد بودی و هر وقت آمدم باورت کنم به طریقی روی باورهای من خط بطلان کشیدی.تو از اول زندگی مان برایم خط و نشان کشیدی که مبادا دستم به دستت بخوره،نکنه یادت رفته؟"
    "نه یادم نرفته،اما این مربوط به همان اوایل زندگی مان می شد.بعدا همه چیز تغییر کرد و من..."
    "و تو چی؟می بینی هنوز هم نمی خواهی اعتراف کنی.اوه بس کن سیما.این خود تو بودی که مرا به طرف زن دیگری هل دادی!در درجه اول من یک مرد بودم و در درجه دوم شوهر تو که انتظاراتی از تو داشتم.اما تو چکار کردی؟برگرد و به گذشته عفکر کن.من با دلیل و مدرک می دانستم که علاقه ای به من نداری.در حالی که عاشقت بودم و نیاز به محبت و توجه تو داشتم.اما تو همیشه طوری برخورد کردی که به خودم اجازه و جرات نمی دادم به تو نزدیک شوم،بنابراین به خاطر نیازهای جسمی و روحی ام که یک امر طبیعی مجبور بودم ان را در وجود زن دیگری پیدا کنم؛کسی که همیشه دوستم داشت.اما با تمام اینها وقتی با تو عهد بستم هرگز به تو خیانت نکردم،چون هیچ وقت نتوانستم زن دیگری را جایگزین تو کنم.می فهمی چی می گویم سیما؟"
    "دروغ می گویی."
    "نه من هیچ وقت آدم دروغگویی نبودم و نیستم.این هم یکی دیگر از اشتباهات توست که نخواستی این زحمت را به خودت بدهی تا شوهرت را آنطور که هست بشناسی.به خاطر همین برای خودم متاسف بودم که چرا باید عاشق زنی می شدم که یاد و خاطره مرد دیگری را تو قلبش حفظ کرده.حتما یادت هست نزدیک زایمانت چطور گذاشتی رفتی و من در آن مدت چه رنج و عذابی کشیدم.تا وقتی پدرت را دیدم.من حتی شک داشتم که این بچه متعلق به من باشد!"
    "بهتر است ساکت شوی.تو حق نداری در باره ی من این طوری قضاوت کنی."
    "چرا حق دارم.وقتی همه چیز را بدانی می فهمی اگر تو هم به جای من بودی غیر از این تصوری نداشتی.دیدار اول تو با فرشاد در آن مهمانی که وقتی از تو پرسیدم او را میشناسی انکار کردی و بعد هم در دیدارهای مجدد تو با او و بعد حق السکوت دادن به او تا رازت را فاش نکند.حتی نامه هایی که بین تو و او رد و بدل شد و همچنین تلفن های گاه و بیگاهش که خودم شاهادش بودم. در آخر هم آن عکس های کذایی.آیا این همه مدرک کافی نبود تا از سر راهت کنار بروم؟اما من همه این ها را تحمل کردم و به رویت نیاوردم.حتی به کسی هم نگفتم.تو را آزاد گذاشتم تا هر طور دوست داری انتخاب کنی،اما تو با دیدن یه ورقه و یک جواب مثبت که حتی توجهی به اسم روی آن نکردی برای خودت بریدی و دوختی و بدون اینکه حتی کلامی با من حرف بزنی به همراه پدر و مادرت برگشتی ایران.حتی به من فرصت ندادی تا به تو ثابت کنم که همه چیز از پایه و اساس دروغه.آیا این خودخواهی تو را نمی رساند؟تو با کوته بینی و یکطرفه قضاوت کردنت همه درها را به روی من بستی.سیما اگر تو رنج کشیدی من صدها برابر تو رنج کشیدم.شب و روز هایی را گذراندم که هرلحظه و هر دقیقه اش برای من قرنی گذشت.لحظه هایی بود که تو را با تمام وجودم می خواستم و تشنه عشق و محبتت بودم.اگر تو غرور داشتی من هم داشتم؛بیشتر از تو.نمی خواستم عشقی را به تو تحمیل کنم که خریدارش نبودی.همیشه می ترسیدم اگر زبان یاز کنم مورد نفرت تو قرار بگیرم.بنابراین در تمام این سال ها دندان روی جگر گذاشتم و هرچی بود توی دلم ریختم.نمی گویم اشتباه نکردم.خطا و اشتباه مخصوص انسانه.من هم از این قاعده مستثنا نبودم،اما فرار و سکوت تو مثل خنجری بود که مدام تو سینه ام فرو می رفت،به طوری که جانم به لبم رسید و غیابی طلاقت دادم.به خودم می گفتم اگر واقعا عاشق سیما هستی او را از زندان زندگیت آزاد کن و آزادت کردم.اما خودم در زندان غم و اندوه و جدایی از تو اسیر شدم.
    لحظه ای نبود از یادم بروی.هر شب خوابت را می دیدم.دلم برایت تنگ شده بود.در تمام آن یک سال خیلی با خودم و دلم جنگیدم،اما دیدم نمی توان فراموشت کنم.مخصوصا با تعریف هایی که مامان از دخترم میکرد. دیگر آرام و قرار نداشتم و روحم برای دیدن هر دو شماها پرواز میکرد. تا اینکه بالاخره طاقت از دست دادم و برای دیدن شماها به ایران آمدم. یادم است آن روز که کنار اسختر خوابیده بودی وآفتای میگرفتی با دیدن تو حال غریبی پیدا کردم. دلم میخواست ساعت ها بایستم و تماشایت کنم، اما تومتوجه شدی و فورا بلند شدی. نزدیکت شدم.نفست به صورتم میخوردم.گرمای وجودت در وجودم میریخت و چیزی نمانده بود اختیار از کف بدهم و بغلت کنم و سر رو رویت رو غرق بوسه کنم. چشم ها ونگاهت که برق قشنگی ازش میتابید دیوانه امکرده بود. اصلا حال خودم را نیمفهمیدم. آن همه عشق ،آن همه پیمان از درون بی تابم کرده بود. احساس میکردم تو هم حال مرا داری، اما مطمئن نبودم خیلی برایم سخت بود که احساسم را کنترل کنم و خودم را رسوا نکنم. به خودم گفتم مانی قدری دیگر تحمل کن بگذار چند روز بگذرد ودوباره ازسیما تقاضای ازدواج کن. شاید او هم عاشق تو شده باشد. چه بسا این بار هم چیز تغییر کرده باشد. میخواستم به این باور شیرین که تو هم دوستم داری بال و پر بدهم که با رسیدن نامه ای از فرشاد به دستم همه باورهای قشنگم مثل حبابی تو خالی محو و نابود شد. فرشاد نوشته بود بیهوده تلاش نکنم، چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و نخواهی داشت وخیلی حرفهای دیگری که باعث شد دوباره از تو دست بکشم و بروم. رفتم و تو دنیای غمبار خودم رها شدم و سه سال تمام از همه کس و همه چیز شستم و گوشه ای انزوا اختیار کردم. شاید که بتوانم فراموشت کنم. اما مثل دفعه قبل در جنگ با خودم شکست خوردم. این بارتصمیم گرفتم حالا که دخترم بزرگ تر شده به بهانه ی گرفتن او وادارت کنم با من ازدواج کنی. شنیده بودم که چقدر به دخترمان عشق میورزی.میدانستم کهدوری از او برایت غیر ممکن است. بنابراین مجبور میشدی به خاطر سانی قبول کنی. به همین هم راضی بودم تا کنارم باشی.ولی برای اینکه به احساس واقعی تر پی ببرم شرط گذاشتم ببینم تا چه اندازه میتوانم به توامیدوار باشم که اگر تو یک قدم به طرفم برداری من صد قدم بردارم.، اما تو نه تنها آن یک قدم را برنداشتی بلکه فاصله ات را با من بیشتر و بیشتر کردی تا آن روز کذایی که لنا به دیدن تو آمده باود با نشان دادن یک ورقه آزمایش ساختگی تورا از من دور و دورتر کرد؛ به طوری که حاضر نشدی نه در بیمارستان با من روبرو شوی و نه درباره اش حرفی بزنی. درست مثل همیشه با سکوتت مرا عذاب دادی . یک هفته بعد از رفتن تو نامه داخل کشوی میزم راپیدا کردم. نمیدانستم برای آن همه زود باوری تو تاسف بخورم یا به حماقت خودم و یا از سرنوشت و تقدیر گله مند باشم. اینقدر فهمیده بودم که کسی یا کسانی هستند که برای نابودی زندگی ما از هیچ تلاشی کوتاهی نمیکنند. خوب تا اندازهای هم موفق شدند، اما..."
    آنگاه از سخن گفتم ایستاد و ساکت شد. من همچنان سکوت کرده بودم و به حرفهایش فکر میکردم تا اینکه پس از دقایقی طولانی دوباره ادامه داد:
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  2. #72
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاه و سوم -2


    " من نیامدم اینجا تا خاطرات گذشته را مرور کنم، ولی همین گذشته است که بنیانگذار آینده می شود. امدم اینجا از تو به خاطر قصوری که در زندگیمان کردم معذرت بخواهم. حالا همه چیز برایم روشن شده و به بی گناهی تو در این ماجرا پی بردم و درکمال شهامت و شجاعت میخواهم اعتراف کنم که عکس ها و نامه هایی که گاه و بی گاه به دستم می رسید تا ذهن مرا نسبت به تو الوده کند چیزی نبوده جز یک دسیسه خائنانه که من به نادانی باورش کرده بودم. من به دشمن فرصت داده بودم تا در عمق زندگی ما نفوذ کند ، تا حدی که به هم از پاشیدگی زندگی ما منجر شد. بعد از رفتن تو مشاجره سختی بین من و لنا در گرفت. یعنی مدتی بود که احساس کرده بودم لنا در این ماجرا بی تقصیر نیست و هر چی هست زیر سر اوست. آن شبی که برای دیدن مازیار امده بودی و من از راه رسیدم شرمم امد به تو نگاه کنم.. حتی چند روز بعد از ان هم رویم نشد به دیدنت بیایم. با خودم در جدال بودم که مشفق از المان تلفن زد و گفت اگر آب در دست داری زمین بگذار و خودت را برسان. گفت که لنا تصادف کرده و امیدی به زنده ماندنش نیست و میخواهد قبل از مرگش تورا ببیند .من هم بدون معطلی راه افتادم و رفتم وقتی باقی نبود. همین که هواپیما در فرودگاه فرانکفورت به زمین نشست و از آنجا خلاص شدم یکسره به بیمارستان رفتم.فقط خدا خدا میکردم بتوانم قبل از مرگش او را ببینم .انگار چشم انتظار بود تا من برسم.وصع اسفناکی داشت. از آن چهره ی زیبا دیگر خبری نبود. در یکی از شاهراهها موقع سبقت چپ کرده بود که ماشینش آتش می گیرد و به سختی او را بیرون می کشند.نصف صورتش و حتی بدنش دچار سوختگی عمیق شده بود . وضع رقت باری داشت. در آخرین لحظات اعتراف کرد که تو بی گناهی بلکه خودش بوده که با همدستی فرشاد دست به چاپ آن عکسها زده بودند. فرشاد آدم رذل و کثیفی است. اگر روزی پیدایش کنم بی برو برگرد او را میکشم. لنا جواب اعمالش را گرفت .امیدوارم که فرشاد هم جزای کارهایش را ببیند.لنا قبل از مرگش از من خواست تا به تو بگویم از گناهانش بگذری. افسوس که من ندانسته به خرمن زندگیم اتش زدم.سیما می دانم نمی توانم سالهای از دست رفته را به تو باز گردانم، اما یک فرصت دیگر به من بده تا جبران کنم و این را بدان تاوقتی تو همسرم بودی به تو خیانت نکردم . میدانم که باورش برای تو سخت است اما باور کن.به هر حال انچه نگفته باقی مانده بود گفتم.دیگر بستگی به عدالت خودت دارد که چه تصمیمی بگیری."
    در سکوت نگاهش کردم. نمی دانم چرا زبان در دهانم نمی چرخید تا جوابش را بدهم.همیشه به لحظه ای فکر کرده بودم که بی گناهی ام ثابت می شود و مثل همان لحظه مانی از من طلب عفو و بخشش کند که همان طور هم شده بود . اما نتوانستم عقده های ان چند سال رنج و عذابی را که کشیده بودم بر سرش خالی کنم.چون به انازه یکافی شرمنده بود.ولی عمیقا خوشحال بودم.گویی بار سنگینی از روی دوشم برداشته اند. سبکبال و رها از هر گونه عذابی و سربلند به خاطر صبر و شکیبایی که از خود نشان داده بودم. به سبک سنگین کردن احساسم پرداختم و به او و اعترافاتش و همچنین زیر پاگذاشتن غرورش اندیشیدم.مرا متحیر ساخته بود.نمی دانستم آیا واقعا پشیمان است یا فقط به خاطر دخترمان من را میخواهد.اگر او را از من میگرفت- که خواسته اش هم بی منطق نبود- چه باید میکردم؟
    به یقین حاضر نبودم دوباره با او به ان کشور لعنتی برگردم.از انجا متنفر بودم، چرا که رنج آورترین دوران تلخ و دردناک زندگی ام را تداعی میکرد که هر گز خاطره اش از لوح وجودم پاک نمی شد. در ثانیٍ جدایی از خانواده ام مخصوصا پدرم با ان حال نامساعدش برایم ممکن نبود. همه ی اینها در مجموع باعث می شد تنها به یک راه فکر کنم، ان هم جدایی از مانی! از طرفی باید برای گرفتن حضانت دخترم خیلی تلاش میکردم، زیرا در افتادن با وکیل زبردستی مثل مانی کار آسانی نبود. با این افکار به نزد بقیه بازگشتم.
    مانی هنوز انجا بود و با پدرم گفت و گو میکرد. بدون آنکه مزاحم صحبت انها شوم به طبقه ی بالا رفتم تا اگر ساناز بیدار شد هاست بیاورمش تا پدرش او را ببیند. با ورودم او ازخواب بیدار شد و مثل همیشه لبخند زنان گفت:
    " مامی کجا بودی؟"
    او را بوسیدم و گفتم:
    " همینجا دخترم. منتظر بودم تا تو بیدار شی و لباست رو عوض کنی و بریم پایین"
    " مهمون داریم مانی؟"
    " مهمون که نه ولی کسی اومده که تو خیلی دوستش داریوپ."
    چشماش برقی زد و گفت:
    "خاله پریسا؟"
    " نه عزیزم بگو چه کسیو خیلی دوست داری تا بگم کی اومده!"
    چشمان قشنگش به نقطه ای خیره ماند و اندکی بعد با خوشحالی گفت:
    "عمو مازیار اومده؟ آره؟ عمومازیار.اخ جون!"
    "نه اما یه کمی دیگه بیشتر فکر کن ببین کیو از همه بیشتر دوست داری"
    این بار چشمان درشتش درشت تر شد و با جیغ کوتاهی فریاد شادی سر داد:
    "پاپا. پاپا اومده؟"
    "گر چه یه کمی دیر گفتی اما درست گفتی. حالا بجنب که پاپا منتظره تا دختر خوشگلش رو ببینه"
    یکباره اخم شیرینی کرد و گفت:
    " نه نمی ام.با پاپا قهرم. چرا وقتی مریض بودم نیومد؟ مثل عمو مازیار"
    حرف او قدری ناراحتم کرد و گفتم:
    "تو نباید با پاپا قهر کنی. اون تو رو خیلی دوست داره.اگه نیومده اینجا نبوده. وگرنه حتما می اومده.حالا دختر خوبی باش و بلند شو.اگه دیر بجنبی ایندفعه پاپات قهر میکنه و می ره."
    نگاهی به من کرد و در فکر فرو رفت.اما معلوم بود که شوق و هیجان زیادی برای دیدار پدرش دارد که بالاخره رضایت داد و برای پوشیدن لباسش اماده شد.
    از شوق دیدار پدرش دوان دوان از پلکان پایین رفت و به سمت او دوید و خودش را در اغوش او انداخت. مانی در حالی که او را بغل گرفته بود وسخت به خود می فشرد اشک در چشمانش حلقه بست و سر و روی او را غرق بوسه ساخت.گویی که سالهاست او را ندید هاست. دیدن این صحنه بی اختیار اشک را به چشمانم اورد و اندیشیدم : خدایا چطور میتوانم آن دو را از هم جدا کنم. عشقی که میان آن دو وجود داشت ناکسستنی و انکار ناپذیر بود.نگاه اشکبارم به پدرم و سپس به مادرم افتاد. که اشک در چشمان انها هم به وضوح دیده می شد .ساناز عاشقانه به پدرش نگاه میکرد و با دستهای کوچکش چهره ی او را آرام نوازش می داد؛ به طوری که قدرت مرا برای اتخاذ هرگونه تصمیمی سست می کرد. اشفته حال دوباره به اتاقم برگشتم. انقدر ماندم تا مانی رفت. هنگامی که دوباره پایین امدم با چهره ی غم زده ی دختر م روبرو شدم.به طرفش رفتم تا او رادر آغوش بگیرم و نگذارم ناراحت پدرش شود که به ناگاه مرا پس زد و با لحت تندی گفت:
    "تو با پاپا قهری. دیگه دوستت ندارم.!"
    بی اختیار قلبم دره م فشرده شد و به گریه افتادم که پدر م گفت:
    "سیما باید باهات حرف بزنم. فعلا بچه رو به حال خودش رهاکن. اون الان ناراحته.در ضمن اون فقط یه بچه است نباید از حرفش ناراحت شی"
    سپس به مادرم اشاره کرد تا او را با خود از اتاق بیرون ببرد.
    پدرم پس از اندکی سکوت گفت:
    "سیما هنوز تصمیم داری از شوهرت جدا شی؟"
    "بله بابا"
    "چرا مگه دوستش نداری؟ مگه منتظر نبودی تا یه روز بی گناهیت ثابت بشه؟"
    "چرا ، اما.."
    "اما چی؟ نمی خوای یه فرصت دیگه بهش بدی؟حالا که خودش به اشتباهش اعتراف کرده چه دلیلی داره طلاق بگیری؟"
    "بابا جان درسته که من منتظر چنین روزی بودم ، اما بعد از این همه سال و بعد از ین همه رنج و مرارت همه چیز لطفش را برایم از دست داده. شما فکر میکنید با این اوصاف میتوانم دوباره از نو شروع کنم؟در حالی که روحم اونقدر لطمه دیده که تقریبا جای هیچگونه مرمتیباقی نمونده."
    "ببین دخترم. اینجا دیگه مساله ی خواست و احساس تو نیست. دردرجه ی اول باید به فکر دخترت باشی.این بچه همونقدر که تو رو دوست داره پدرش رو هم دوست داره و میخواد کنارش باشه.همین الان ندیدی چه واکنشی از خودش نشون داد؟ می ترسم بعد از جدایی خصمانه تر با هات برخورد کنه. اون وقت عذابت بیشتر می شه. تو که نمی خوای عشق و علاقه ی دخترت رو از دست بدی؟"
    " نه بابا اگه چنینی اتفاقی بیفته از غصه می میرم."
    " خوب حالا که اینطوره بهتره تو تصمیمت تجدید نظر کنی و اون کاری که به خیر و صلاح همست رو انجام بدی.این طور که از حرفهای مانی برداشت کردم اومده اینجا بمونه.تصمیم دار همینجا به کار وکالتش ادامه بده . بیشتر به خاطر تو و دخترش. ولی اگه بخوای جدا شی دخترش رو بر می داره و برمیگرده آلمان."
    " شما مطمئن هستین بابا؟"
    " البته. و باید این نکته رو اضافه کنم که پدر ومادر در مقابل بچه هاشون مسئولند. اگه امروز به خاطر جدایی پدر و مادر لطمه ی عاطفی بخورن هرگز نمی تونن تو زندگی به ارامش برسن. چون وحشت دارن هر کسی رو که دوست داشته باشن از دست می دن و همون طور که میدونی سانی از نظر عقلی چند سال بزرگترو باهوشتر از بچه ها ی همسن خودش هست و همین مساله باعث می شه تا جدایی شما لطمه ی جبران ناپذیری به روح و روانش بزنه و یک بچه ی عاصی و بی قرار بشه که نه هیچ حسابی از تو ببره و نه از پدرش. همیشه که پنج ساله نمی مونه.بچه های طلاق تو تموم عمرشون پدر و مادرشون رو به خاطر ندیده گرفتنشون مقصر می دونن و چه بسا دست به هر کار خلافی بزنن تا عقده ها و کمبودهایشان را جبران کنن. بنابراین تو نباید چنین ظلمی در حق بچت بکنی ، این درست نیست دخترم. حالا وقت اون رسیده که گذشته رو فراموش کنی، فقط به خاطر ساناز."
    "بله بابا حق با شماست. راجع به اون فکر میکنم."
    "حتما خدترم و سعی کن برای شوهرو بچت کانون گرم و پر محبتی بسازی که هم خدا از تو راضی باشه هم من و مادرت که نگران اینده ی تو هستیم. نمیخوام وقتی از دنیا می رم روحم تو عذاب باشه"
    "اه بابا این حرفها چیه؟ خدا اون روزو نیاره"
    "اینا همش تعارفه دخترم. به قول معروف دیر وزود داره اما سوخت و سوز نداره. این شتریه که درخونه ی همه میخوابه. باید این واقعیت رو پذیرفت. خدا بیامرز خانوم جان همیشه میگفت قدر لحظه های با هم بودن رو بدونین.وقتی رفتیم دیگه رفتیم.پس کاری نکنیم بعدها داغ حسرت به دلتون رو بسوزونه.آره دخترم حالا که خودش اومده و اظهار تاسفو پشیمونی می کنه ببخشش. در عف لذتی هست که در انتقام نیست. حالا که هر دو کامل شدید و تلخی ها رو با جبر زندگی تجربه کردید بهتره همه رو مثل اشغال توز باله دونی زمان بریزین و از حالا به بعد طعم سعادت رو بچشین.. من مطمئنم این بار خوشبختی به سراغت می اد.قول می دم یه روز بگی، پدر خدا بیامرزتت که منو راهنمایی کردی و درس زندگی و گذشت به من آموختی"
    گریه کنان او را در اغوش گرفتم و گفتم:
    "اه بابا جون اگه یه روز چنین اتفاق وحشتناکی بیفته شک دارم که بعد از شما زنده بمونم"
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  3. #73
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاه و سوم -3

    " نه دخترم تو نمی میری. هیچ کس بعد از مرگ عزیزانش نمرده و همچنان به زندگی ادامه داده. وقتی تو و شوهرت کنار هم باشید تموم مصائب رو با بردباری تحمل میکنید .زن و شوهر حکم ستون خونواده رو دارن که بنای زندگی روی اونها قرار گرفته. هر کدوم که دچار تزلزل بشه عاقبت فرو می ریزه. من و مادرته میشه با عشق با هم زندگی کردیم. از خدا خواستم که زودتر از اون بمیرم ، چون تحمل دوریش برام سخته. اخه من ادم پر طاقتی نیستم."
    " اه بابا جان شما چرا امروز اینجوری صحبت میکنین؟ به خدا دلم خون شد"
    " من واقعیت رو گفتم دلبندم. از تو میخوام روی پدرت رو زمین ننداری و سر خونه زندگیت برگردی.میخوام تا زندم شاهد خوشبختی تو باشم. چون خیلی نگران تو و اینده ات و حتی نگران اینده ی نوه ی عزیزم هستم. می دونی که اونو از جونم بیشتنر دوست دارم."
    " باشه بابا هر چی شما بخواین . فقط خواهش میکنم دیگه حرفی از مرگ و مردن نزنین چون تحمل شنیدنش رو ندارم."
    خنده ی عجیبی کرد و گفت:
    " خیلی خوب دخترم. هر چی تو بخوای. راستی مانی موقع رفتن اینو داد تا بهت بدم. امروز خیلی دلم به حالش سوخت.موهای سفیدی که تو سرش پیدا شده بود خبر از رنج درونش می داد.فکر میکنم کمتر از تو عذاب نکشیده. خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو."
    نامه ر واز دست پدرم گرفتم. حرفهای او و پند و اندرزهایش مرا سخت تحت تاثیر قرار داده بود. هنگامی که تنها شدم بیشتر و بیشتر به حرفهایش فکر کردم. بله علی رغم آنچه می گفتم هنوز مانی را دوست داشتم. اما این بار می ترسیدم که قدرت گذشته را نداشته باشم و در برابرناملایمات تحمل نیاورم. بنابراین برای تصمیم گیری همچنان مردد بودم تا اینکه نامه را باز کردم و خواندم:
    من در اغاز این راه طولانی
    حدیث غریبانه عشق می سرایم
    و در انتظاری عبث به تو می اندیشم
    به تو می اندیشم شاید که بستر خیالم با یاد تو پر شود
    اگر که حضورت دوباره با کلام دلم آشتی کند و مرهم دل خسته ام گردی تا من از شور زندگی لبریز شوم.
    گم کرده در نیمه راه حسرتم و نمی دانم بی تو زندگی را چگونه بجویم وقتی که یاس با شیفتگی جان در امیخته است و اندوه همواره همنشینم شده.
    بگو در تداوم لحظه های بی قراری چگونه دل آرام گیرد وقتی که بال و پر شکسته و نظاره گر فنای خود شده ام.
    به تو می اندیشم شاید که مهر وجودت بار دیگر مرا در سرا پرده ی قلبت جای دهد و هستی را با تو دریابم که بی تو گذر عمر احساس بودن را از من می ستاند و مفهوم زیستن را لوث میکند.
    سیما دوستت دارم. همیشه دوستت داشته ام. با من بمان. حتی اگر از من متنفر باشی.ای کاش می شد تا دوباره برق قشنگ عشق را در چشمان زیبایت ببینم و از ان سرمست شوم.در ناتظار لحظه ای هستم تا تو تنها با اشاره ای مرا به سوی خود فراخوانی و بار دیگر به حریم قلبت راهم دهی و شوق زندگی را در من برانگیزی و پذیرای این وجود خسته و در هم شکسته باشی که بی تو و دخترم مرور روزها و شبها تکراریست بیهوده از گذر عمر که به ناچار باید به آن تن دهم."
    بی اختیار سیل اشک از دیدگانم جاری شد. خداوندا چه باید می کردم؟ به راستی فراموش میکردم که آن چند سال چه بر من گذشته و چگونه اعصاب و روانم تحت سخت ترین فشارها قرار گرفته است؟ ایا همیشه باید من گذشت می کردم؟ چقدر و تا کجا؟ نه یک بار بلکه چندین بار نامه را خواندم و هر بار بیشتر و بیشتر متاثر شدم. آیا واقعا دوستم داشت؟ آیا بار دیگر در پی آزارم نبود؟ می ترسید مدیگر توان نداشته باشم که مورد امتحان و آزمایش قرار گیرم ، زیرا انقدر صدمه خورده بودم که دیگر آن آدم سابق نبودم. من که ساهل در انتظار چنین روزی لحظه شماری میکردم، پس چرا حالا که اتظار به سر امده بود نمی توانستم بر ترس و تردیدم فائق آیم؟حال غریبی داشتم و با خود در جنگ و ستیز بودم که مادرم به سراغم امد و گفت:
    " سیما چرا دوباره نشستی و قنبرک زدی؟ این که دیگه فکر کردن نداره مادر جون. بیا برو سر خونه زندگیت و بچسب به اون تا بقیه عمرت به هدر نرفته."
    "اه مامان گفتن این حرف برای شما آسونه. سالها به بازی گرفته شدم.غرورم ، شخصیتم ، تمام احساس و عواطفم به هیچ شمرده شد.چطور میتوانم این همه را فراموش کنم و با یک عذرخواهی آقا برگردم سر خونه زندگیم؟ در خالی که خوب می دونید دیگه آدم سالمی نیستم و مدام باید قرص ودارو بخورم تا سرپا باشم.جواب اینها رو کی می ده؟مانی یا پدر و مادرش یا بقیه؟ زجری که من کشیدم مانی هرگز نکشید، چون این من بودم که کورد اتهام قرار گرفتم و به خاطرش تاوان سنگینی پرداختم و سلامتی و بهترین لحظات عمرم رو از دست دادم. خواهش میکنم از من نخواین به همین زودی تصمیم بگیرم.چون نمی تونم. باید بیشتر فکر کنم."
    " چقدر؟ چند سال دیگه؟ به خودت تو آینه نگاه کردی؟ هردوتون دارین پیر می شین. اینو که نمیتونی انکار کنی. پس تاهمین یه ذره آب رنگم واست باقی مونده و میتونی مورد توجه شوهرت قرار بگیری به خودت بیا. چشم به هم بذاری می شه چهل و چند سالت. چطوری بگه پشیمونه و دوستت داره. خونو با با خون نمی شورن. انسان جایزالخطاست. نکنه اصلا دوستش نداری و همه ی این حرفها بهانست؟"
    " اوه مامان چرا مغلطه میکنین؟ معلومه که دوستش دارم"
    " پس منتظر چی هستی؟من اگه جای تو باشم همین الان راه می افتم می رم سراغش . در ثانی، جواب دختر ت رو چی میخوای بدی که مدام بهونه ی پدرش رو میگیره؟ از لحظه ای که مانی اومده و رفته بچه غصه دار شده و یه گوشه کز کرده و اصلا نه بازی میکنه نه حرف می زنه.خیال نکن. با وجود بچگیش همه چیو خوب میفهمه.بسه دیگه. هر دوی شما تو این چند سال با هم لجبازی کردین و چوبش رو این بچه خورد که از محبت و توجه پدر بی بهره موند.حا لا دیگه وقتشه تا به این وضع خاتمه بدین . وگرنه سیما ازت راضی نیستم و شیرم رو حلالت نمی کنم.پدرت هم همینطور.می ترسم اخر از غصه ی تو دق کنه و بمیره."
    مادرم یکریز حرف می زد. طوری که یکمرتبه احساس کردم سرم مثل کوه سنگین شده که ناگهان طاقت از دست دادم و فریاد زدم:
    " کافیه مامان! خواهش میکنم بیشتر از این عذابم ندین.منو بیشتر ازخودم متنفر نکنین تا فکر کنم ادمی بدبخت تر و احمق تر از من تو دنیا نبوده و نیس. حالا راضی شدین؟"
    از واکنشی که نشان داده بودم مادرم به شد تناراحت شد و بلافاصله منو تنها گذاشت. اونقدر آشفته حال و پریشان بودم که هیچ کنترل رفتارم رو نداشتم. نمی دانستم چه کنم. مانی رو با تمام عذابی که به من داده بود همچنان دوست داشتم ، اما نمی دانستم چرا به خودم و او عناد می ورزم. اینقدر می دانستم که عادلانه نیست بیش از ان فرزندم را از محبت و توجه پدرش محروم کنم. بنابراین پس از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که چشمم رو به روی گذشته ببندم و سعی کنم خاطرات تلخ و اندوهبار اون ر وبه دست فراموشی بسپرم . از اون م تنهایی و بلاتکلیفی و ستیز کردن با خود خسته شده بودم و به دنبال سکوت و ارامش بودم و اگه مانی راست گفته باشه و مثل گذشته دوستم بدارد دیگر معطلی جایز نبود. این بار اگه او را از دست می دادم باید برای همیشه دل از مهر او می بریدم و فراموشش می کردم و این مطلقا در توانم نبود.
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

  4. #74
    انجمن تاریخ
    تاریخ عضویت
    May 2011
    محل سکونت
    زير ابر هاي رنگارنگ
    نوشته ها
    2,369
    تشکر تشکر کرده 
    242
    تشکر تشکر شده 
    406
    تشکر شده در
    253 پست
    قدرت امتیاز دهی
    179
    Array

    پیش فرض

    فصل پنجاه و چهارم

    صبح روز بعد با اندیشه و دیدگاهی متفاوت از روز پیش اماده شد متا به نزد مانی بروم. با اینکه دخترم هنوز با ن حالت قهر داشت اما وقتی فهمید تصمیم دارم او را به نزد پدرش ببرم با شادی فراون دست در گردنم حلقه کرد و گفت:
    " مامی تو دیگه با پاپا قهر نیستی؟"
    " نه دخترم چرا باید قهر باشم؟ همون قدر که تو رو دوست دارم اونو هم دوست دارم"
    مادرم نگاه تحسین برانگیزی به من کرد و گفت :
    " دخترم این بهترین تصمیمیه که تو زندگیت گرفتی"
    و پدرم در ادامه افزود:
    " معلومه که دختر عاقلی شدی حالا از طرف تو خیالم راحت شد و می تونم نفس راحتی بکشم که بالاخره عاقبت بخیر شدی . شوهرت مرد خوبیه. این تویی که باید چشم و گوشت رو باز کنی و با سیاست و درایت زندگی و عشق شوهرت رو حفظ کنی . برو دخترم برات ارزوی موفقیت میکنم"
    اون وقت بود که بعد از سالها لبخند رضایت و خشنودی را بر لب ان دو عزیزانم دیدم.
    و این بار نه دیگر به غرورم می اندیشیدم و نه به شخصیتی که در طی آن سالها پایمال شده بود. بلکه به انچه در قلبم می گذشت و احساسم میگفت فکر می کردم.گویی برای نخستین بار بود که میخواهم با مرد زندگیم روبرو شوم.اضطراب و هیجان زیادی داشتم. احساس میکردم ان روز با تمام روزهای دیگر فرق میکند. و دنیا به رنگ دیگری در امده. همان رنگی که درخواب با خانم جانم دیده بودم! زیبا و دوست داشتنی و لبریز از عشق به زندگی ومردی که محبتش سالها درگوشه ی دلم ماوا گزید ه بود و من از ابراز آن دریغ کرده بودم. لحظه ای به چهره ی شکفته از شادی دخترم نگاه کردم. از اینکه تصمیم درستی گرفته بودم خوشحال و راضی بودم . ساناز با خود اوازی را زیر لب زمزمه می کرد . هر وقت خیلی خوشحال بود چنان حالتی می شد. به راستی هر لبخند او برایم دنیایی از امید بود. اه که زندگی گاه چنان پیچیده و مبهم می شود و گاه چه ساده و شیرین. وقتی می شود با اندک گذشتی با ان معنا و مفهوم بخشید، چرا با غرور و تکبر ان را به جهنمی تبدیل کنیم که فرزند یا فرزندانمان قربانی سوخته این جهنم باشند؟
    هنگامی که به منزل آنها رسیدیم ضربان قلبم شدت پیدا کرد و با دستی لرزان انگشتم را روی دکمه زنگ گذاشتم و اندکی بعد در به رویمان باز شد.ساناز دوان دوان گویی که پرواز میکند به طرف مادربزرگش دوید . سیمین خانم با چهره ای گشاده و لبخندی از سر لطف و مهربانی به پیشوازمان امد و ساناز را در آغوش گرفت و پس از بوسیدن او رو به من کرد و گفت:
    "سیما جون امروز خیلی ما رو خوشحال کردی. هیچ فکر نمی کردم که بیای.گ
    تنها به لبخندی اکتفا کردم و پرسیدم:
    " مانی کجاست؟"
    " توی اتاقشه. هنوز بیدار نشده دخترم. اخه دیشب سردرد خیلی بدی گرفته بود و تا صبح نخوابید. تقریبا هوا روشن شده بود که سردردش کمی بهتر شد و خوابش برد.من هم مزاحمش نشدم. میخوای برم صداش کنم؟"
    " نه سیمین خانم. اگه اجاز ه بدین خودم برم سراغش. فقط تا وقتی نگفتم ساناز رو پیش خودتون نگه دارین"
    " هر چی تو بخوای عزیزم"
    بدون اونکه سرو صدا کنم اهسته وارد اتاق شدم. پرد هها کشیده و اتاق تقریبا نیمه تاریک بود، اما می شد چِهرَشو تو خواب دید. لحظاتی همانجا به تماشایش ایستادم و بی اختیار سیل خاطرات و مرور سالها به ذهنم سرازیر شد. طاقباز خوابیده و دستش را روی پیشانی گذاشته و آرام نفس میکشید.قدری نزدیکتر شدم و تقریبا کنار تختش قرار گرفتم. روی زمین نشستم و بر دستش که روی پیشانی اش بود بوسه زدم. این نخستین بار بود که میتوانستم به راحتی وجود او را لمس کنم. قدری تکان خورد، اما همچنان خواب بود. نوک انگشتانم را نوازش گونه روی چهر ه اش کشیدم . دلم میخواست او را ببوسم اما شرمم می امد.نمی دانم چرا هنوز از او خجالت میکشیدم. همچنان که به او خیره شده بودم تکانی خورد تا بغلتد ، اما انگار متوجه حضورم شد که به ناگاه پلکهایش را از هم گشود. برای دقایقی طولانی مات و مبهوت نگاهم کرد . گویی باورش نمی شد . بار دیگر پلکهایش را رو ی هم گذاشت تا فکر کند ایا خواب دیده یا بیدار است.دوباره چشمان خود را باز کرد و این بار با تعجبی زایدالوصف به من خیره شد و با کلماتی بریده بریده گفت:
    " سیما؟ تو.... تو... تویی؟ یعنی خواب نمی بینم؟"
    لبخند زنان او را بوسیدم. نیم خیز شد. ناگهان مرا در اغوش کشید و به سینه اش فشرد. هیچ یک از ما دران لحظه قدرت بیان نداشتیم. در اغوش گرمش فرو رفتم و این بار با تمام وجودم احساسش کردم.؛ بدون هیچ گونه ترس و وحشتی. چنان مرا به خود می فشرد که گویی هر آینه مرا ازدست خواهد داد و من غرق لذت و شادی در آغوشش ارمیده بودم. تا اینکه مرا ازخود جدا و با نگاهی لبریز از عشق و محبت زمزمه کرد:
    " سیما نمی دونم، یعنی نمیتونم باور کنم. هنوز خوابم یا بیدار؟ این تو هستی؟ سیمای من؟زنی که همیشه می پرستیدمش؟"
    انگشت سبابه ام را روی لبهایش گذاشتم و او را به سکوت فرخواندم. می خواستم به همان شکل ساعتها در اغوشش بمانم و گرمای وجودش را در وجودم بریزم تا احساس کنم که زنده ام، که میتوانم در کنار او و با او به حیاتم ادامه دهم و به آن معنا ببخشم. آنگاه زمزمه کنان گفتم:
    "مانی دوستت دارم. همیشه دوستت داشتم، اما شهامت ابرازش رو نداشتم.بدون حضور تو دلم با زندگی آشتی نمی کنه.بگو که همیشه دوستم داری"
    در حالی که نوازشم میکرد بر چشمانم بوسه زد و گفت:
    " همیشه و همیشه دوستت دارم و بی تو و دخترم زندگی برایم ممکن نیست.ممنونم سیما ، به خاطر همه چیز. سعی میکنم اونقدر خوشبختت کنم تا خاطرات تلخ گذشته از ذهنت پاک بشه.اینو بهت قول میدم. چون به تو خیلی مدیونم.برای همه چیز.."
    همون موقع صدای ساناز از بیرون شنیده شد.
    "پاپا..پاپا..."
    مانی با شتاب از جا برخاست که ساناز وارد اتاق شد و با اشتیاق فراوان به طرف پدرش دوید و خود را در اغوشش رها کرد. بعد یک دستش را در گردن من و دست دیگرش را در گردن پدرش انداخت و هر دوی ما را بوسید. از چشمان قشنگش شادی و هیجان می بارید. مثل ان بود که به تمام آرزوهایش رسیده است. بله تنها وجود او بود که نگذاشت تا این رشته از هم گسسته شود.
    اکنون ک ه این کتاب را به پتیان می برم سالها گذشته است و من و مانی و فرزندانمان سانار و سهیل ، از زندگی سعادتمندی برخوردارم. من این سعادت بازیافته را مدیون نصایح خوب پدرم که اکنون روحش به ملکوت اعلا پیوسته است می دانم و همچنین صبر ی که به خاطر عشقم نشان دادم تا غایت ارزو را در اغوش کشم واما.... از انجایی که هیچ کس از عقوبت اعمالش در امان نخواهد ماند فرشاد هم نماند و با اتهام در یک کلاهبرداری کلان سالهای سال عمرش را پشت میله های زندان گذراند. همان زندانی که برای من ساخته بود...

    پایان...
    روز گار است که گه عزت دهد گه خوار دارد

    چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

صفحه 8 از 8 نخستنخست ... 45678

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/