فصل پنجاه و سوم -3
" نه دخترم تو نمی میری. هیچ کس بعد از مرگ عزیزانش نمرده و همچنان به زندگی ادامه داده. وقتی تو و شوهرت کنار هم باشید تموم مصائب رو با بردباری تحمل میکنید .زن و شوهر حکم ستون خونواده رو دارن که بنای زندگی روی اونها قرار گرفته. هر کدوم که دچار تزلزل بشه عاقبت فرو می ریزه. من و مادرته میشه با عشق با هم زندگی کردیم. از خدا خواستم که زودتر از اون بمیرم ، چون تحمل دوریش برام سخته. اخه من ادم پر طاقتی نیستم."
" اه بابا جان شما چرا امروز اینجوری صحبت میکنین؟ به خدا دلم خون شد"
" من واقعیت رو گفتم دلبندم. از تو میخوام روی پدرت رو زمین ننداری و سر خونه زندگیت برگردی.میخوام تا زندم شاهد خوشبختی تو باشم. چون خیلی نگران تو و اینده ات و حتی نگران اینده ی نوه ی عزیزم هستم. می دونی که اونو از جونم بیشتنر دوست دارم."
" باشه بابا هر چی شما بخواین . فقط خواهش میکنم دیگه حرفی از مرگ و مردن نزنین چون تحمل شنیدنش رو ندارم."
خنده ی عجیبی کرد و گفت:
" خیلی خوب دخترم. هر چی تو بخوای. راستی مانی موقع رفتن اینو داد تا بهت بدم. امروز خیلی دلم به حالش سوخت.موهای سفیدی که تو سرش پیدا شده بود خبر از رنج درونش می داد.فکر میکنم کمتر از تو عذاب نکشیده. خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو."
نامه ر واز دست پدرم گرفتم. حرفهای او و پند و اندرزهایش مرا سخت تحت تاثیر قرار داده بود. هنگامی که تنها شدم بیشتر و بیشتر به حرفهایش فکر کردم. بله علی رغم آنچه می گفتم هنوز مانی را دوست داشتم. اما این بار می ترسیدم که قدرت گذشته را نداشته باشم و در برابرناملایمات تحمل نیاورم. بنابراین برای تصمیم گیری همچنان مردد بودم تا اینکه نامه را باز کردم و خواندم:
من در اغاز این راه طولانی
حدیث غریبانه عشق می سرایم
و در انتظاری عبث به تو می اندیشم
به تو می اندیشم شاید که بستر خیالم با یاد تو پر شود
اگر که حضورت دوباره با کلام دلم آشتی کند و مرهم دل خسته ام گردی تا من از شور زندگی لبریز شوم.
گم کرده در نیمه راه حسرتم و نمی دانم بی تو زندگی را چگونه بجویم وقتی که یاس با شیفتگی جان در امیخته است و اندوه همواره همنشینم شده.
بگو در تداوم لحظه های بی قراری چگونه دل آرام گیرد وقتی که بال و پر شکسته و نظاره گر فنای خود شده ام.
به تو می اندیشم شاید که مهر وجودت بار دیگر مرا در سرا پرده ی قلبت جای دهد و هستی را با تو دریابم که بی تو گذر عمر احساس بودن را از من می ستاند و مفهوم زیستن را لوث میکند.
سیما دوستت دارم. همیشه دوستت داشته ام. با من بمان. حتی اگر از من متنفر باشی.ای کاش می شد تا دوباره برق قشنگ عشق را در چشمان زیبایت ببینم و از ان سرمست شوم.در ناتظار لحظه ای هستم تا تو تنها با اشاره ای مرا به سوی خود فراخوانی و بار دیگر به حریم قلبت راهم دهی و شوق زندگی را در من برانگیزی و پذیرای این وجود خسته و در هم شکسته باشی که بی تو و دخترم مرور روزها و شبها تکراریست بیهوده از گذر عمر که به ناچار باید به آن تن دهم."
بی اختیار سیل اشک از دیدگانم جاری شد. خداوندا چه باید می کردم؟ به راستی فراموش میکردم که آن چند سال چه بر من گذشته و چگونه اعصاب و روانم تحت سخت ترین فشارها قرار گرفته است؟ ایا همیشه باید من گذشت می کردم؟ چقدر و تا کجا؟ نه یک بار بلکه چندین بار نامه را خواندم و هر بار بیشتر و بیشتر متاثر شدم. آیا واقعا دوستم داشت؟ آیا بار دیگر در پی آزارم نبود؟ می ترسید مدیگر توان نداشته باشم که مورد امتحان و آزمایش قرار گیرم ، زیرا انقدر صدمه خورده بودم که دیگر آن آدم سابق نبودم. من که ساهل در انتظار چنین روزی لحظه شماری میکردم، پس چرا حالا که اتظار به سر امده بود نمی توانستم بر ترس و تردیدم فائق آیم؟حال غریبی داشتم و با خود در جنگ و ستیز بودم که مادرم به سراغم امد و گفت:
" سیما چرا دوباره نشستی و قنبرک زدی؟ این که دیگه فکر کردن نداره مادر جون. بیا برو سر خونه زندگیت و بچسب به اون تا بقیه عمرت به هدر نرفته."
"اه مامان گفتن این حرف برای شما آسونه. سالها به بازی گرفته شدم.غرورم ، شخصیتم ، تمام احساس و عواطفم به هیچ شمرده شد.چطور میتوانم این همه را فراموش کنم و با یک عذرخواهی آقا برگردم سر خونه زندگیم؟ در خالی که خوب می دونید دیگه آدم سالمی نیستم و مدام باید قرص ودارو بخورم تا سرپا باشم.جواب اینها رو کی می ده؟مانی یا پدر و مادرش یا بقیه؟ زجری که من کشیدم مانی هرگز نکشید، چون این من بودم که کورد اتهام قرار گرفتم و به خاطرش تاوان سنگینی پرداختم و سلامتی و بهترین لحظات عمرم رو از دست دادم. خواهش میکنم از من نخواین به همین زودی تصمیم بگیرم.چون نمی تونم. باید بیشتر فکر کنم."
" چقدر؟ چند سال دیگه؟ به خودت تو آینه نگاه کردی؟ هردوتون دارین پیر می شین. اینو که نمیتونی انکار کنی. پس تاهمین یه ذره آب رنگم واست باقی مونده و میتونی مورد توجه شوهرت قرار بگیری به خودت بیا. چشم به هم بذاری می شه چهل و چند سالت. چطوری بگه پشیمونه و دوستت داره. خونو با با خون نمی شورن. انسان جایزالخطاست. نکنه اصلا دوستش نداری و همه ی این حرفها بهانست؟"
" اوه مامان چرا مغلطه میکنین؟ معلومه که دوستش دارم"
" پس منتظر چی هستی؟من اگه جای تو باشم همین الان راه می افتم می رم سراغش . در ثانی، جواب دختر ت رو چی میخوای بدی که مدام بهونه ی پدرش رو میگیره؟ از لحظه ای که مانی اومده و رفته بچه غصه دار شده و یه گوشه کز کرده و اصلا نه بازی میکنه نه حرف می زنه.خیال نکن. با وجود بچگیش همه چیو خوب میفهمه.بسه دیگه. هر دوی شما تو این چند سال با هم لجبازی کردین و چوبش رو این بچه خورد که از محبت و توجه پدر بی بهره موند.حا لا دیگه وقتشه تا به این وضع خاتمه بدین . وگرنه سیما ازت راضی نیستم و شیرم رو حلالت نمی کنم.پدرت هم همینطور.می ترسم اخر از غصه ی تو دق کنه و بمیره."
مادرم یکریز حرف می زد. طوری که یکمرتبه احساس کردم سرم مثل کوه سنگین شده که ناگهان طاقت از دست دادم و فریاد زدم:
" کافیه مامان! خواهش میکنم بیشتر از این عذابم ندین.منو بیشتر ازخودم متنفر نکنین تا فکر کنم ادمی بدبخت تر و احمق تر از من تو دنیا نبوده و نیس. حالا راضی شدین؟"
از واکنشی که نشان داده بودم مادرم به شد تناراحت شد و بلافاصله منو تنها گذاشت. اونقدر آشفته حال و پریشان بودم که هیچ کنترل رفتارم رو نداشتم. نمی دانستم چه کنم. مانی رو با تمام عذابی که به من داده بود همچنان دوست داشتم ، اما نمی دانستم چرا به خودم و او عناد می ورزم. اینقدر می دانستم که عادلانه نیست بیش از ان فرزندم را از محبت و توجه پدرش محروم کنم. بنابراین پس از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که چشمم رو به روی گذشته ببندم و سعی کنم خاطرات تلخ و اندوهبار اون ر وبه دست فراموشی بسپرم . از اون م تنهایی و بلاتکلیفی و ستیز کردن با خود خسته شده بودم و به دنبال سکوت و ارامش بودم و اگه مانی راست گفته باشه و مثل گذشته دوستم بدارد دیگر معطلی جایز نبود. این بار اگه او را از دست می دادم باید برای همیشه دل از مهر او می بریدم و فراموشش می کردم و این مطلقا در توانم نبود.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)