فصل پنجاه و سوم -2
" من نیامدم اینجا تا خاطرات گذشته را مرور کنم، ولی همین گذشته است که بنیانگذار آینده می شود. امدم اینجا از تو به خاطر قصوری که در زندگیمان کردم معذرت بخواهم. حالا همه چیز برایم روشن شده و به بی گناهی تو در این ماجرا پی بردم و درکمال شهامت و شجاعت میخواهم اعتراف کنم که عکس ها و نامه هایی که گاه و بی گاه به دستم می رسید تا ذهن مرا نسبت به تو الوده کند چیزی نبوده جز یک دسیسه خائنانه که من به نادانی باورش کرده بودم. من به دشمن فرصت داده بودم تا در عمق زندگی ما نفوذ کند ، تا حدی که به هم از پاشیدگی زندگی ما منجر شد. بعد از رفتن تو مشاجره سختی بین من و لنا در گرفت. یعنی مدتی بود که احساس کرده بودم لنا در این ماجرا بی تقصیر نیست و هر چی هست زیر سر اوست. آن شبی که برای دیدن مازیار امده بودی و من از راه رسیدم شرمم امد به تو نگاه کنم.. حتی چند روز بعد از ان هم رویم نشد به دیدنت بیایم. با خودم در جدال بودم که مشفق از المان تلفن زد و گفت اگر آب در دست داری زمین بگذار و خودت را برسان. گفت که لنا تصادف کرده و امیدی به زنده ماندنش نیست و میخواهد قبل از مرگش تورا ببیند .من هم بدون معطلی راه افتادم و رفتم وقتی باقی نبود. همین که هواپیما در فرودگاه فرانکفورت به زمین نشست و از آنجا خلاص شدم یکسره به بیمارستان رفتم.فقط خدا خدا میکردم بتوانم قبل از مرگش او را ببینم .انگار چشم انتظار بود تا من برسم.وصع اسفناکی داشت. از آن چهره ی زیبا دیگر خبری نبود. در یکی از شاهراهها موقع سبقت چپ کرده بود که ماشینش آتش می گیرد و به سختی او را بیرون می کشند.نصف صورتش و حتی بدنش دچار سوختگی عمیق شده بود . وضع رقت باری داشت. در آخرین لحظات اعتراف کرد که تو بی گناهی بلکه خودش بوده که با همدستی فرشاد دست به چاپ آن عکسها زده بودند. فرشاد آدم رذل و کثیفی است. اگر روزی پیدایش کنم بی برو برگرد او را میکشم. لنا جواب اعمالش را گرفت .امیدوارم که فرشاد هم جزای کارهایش را ببیند.لنا قبل از مرگش از من خواست تا به تو بگویم از گناهانش بگذری. افسوس که من ندانسته به خرمن زندگیم اتش زدم.سیما می دانم نمی توانم سالهای از دست رفته را به تو باز گردانم، اما یک فرصت دیگر به من بده تا جبران کنم و این را بدان تاوقتی تو همسرم بودی به تو خیانت نکردم . میدانم که باورش برای تو سخت است اما باور کن.به هر حال انچه نگفته باقی مانده بود گفتم.دیگر بستگی به عدالت خودت دارد که چه تصمیمی بگیری."
در سکوت نگاهش کردم. نمی دانم چرا زبان در دهانم نمی چرخید تا جوابش را بدهم.همیشه به لحظه ای فکر کرده بودم که بی گناهی ام ثابت می شود و مثل همان لحظه مانی از من طلب عفو و بخشش کند که همان طور هم شده بود . اما نتوانستم عقده های ان چند سال رنج و عذابی را که کشیده بودم بر سرش خالی کنم.چون به انازه یکافی شرمنده بود.ولی عمیقا خوشحال بودم.گویی بار سنگینی از روی دوشم برداشته اند. سبکبال و رها از هر گونه عذابی و سربلند به خاطر صبر و شکیبایی که از خود نشان داده بودم. به سبک سنگین کردن احساسم پرداختم و به او و اعترافاتش و همچنین زیر پاگذاشتن غرورش اندیشیدم.مرا متحیر ساخته بود.نمی دانستم آیا واقعا پشیمان است یا فقط به خاطر دخترمان من را میخواهد.اگر او را از من میگرفت- که خواسته اش هم بی منطق نبود- چه باید میکردم؟
به یقین حاضر نبودم دوباره با او به ان کشور لعنتی برگردم.از انجا متنفر بودم، چرا که رنج آورترین دوران تلخ و دردناک زندگی ام را تداعی میکرد که هر گز خاطره اش از لوح وجودم پاک نمی شد. در ثانیٍ جدایی از خانواده ام مخصوصا پدرم با ان حال نامساعدش برایم ممکن نبود. همه ی اینها در مجموع باعث می شد تنها به یک راه فکر کنم، ان هم جدایی از مانی! از طرفی باید برای گرفتن حضانت دخترم خیلی تلاش میکردم، زیرا در افتادن با وکیل زبردستی مثل مانی کار آسانی نبود. با این افکار به نزد بقیه بازگشتم.
مانی هنوز انجا بود و با پدرم گفت و گو میکرد. بدون آنکه مزاحم صحبت انها شوم به طبقه ی بالا رفتم تا اگر ساناز بیدار شد هاست بیاورمش تا پدرش او را ببیند. با ورودم او ازخواب بیدار شد و مثل همیشه لبخند زنان گفت:
" مامی کجا بودی؟"
او را بوسیدم و گفتم:
" همینجا دخترم. منتظر بودم تا تو بیدار شی و لباست رو عوض کنی و بریم پایین"
" مهمون داریم مانی؟"
" مهمون که نه ولی کسی اومده که تو خیلی دوستش داریوپ."
چشماش برقی زد و گفت:
"خاله پریسا؟"
" نه عزیزم بگو چه کسیو خیلی دوست داری تا بگم کی اومده!"
چشمان قشنگش به نقطه ای خیره ماند و اندکی بعد با خوشحالی گفت:
"عمو مازیار اومده؟ آره؟ عمومازیار.اخ جون!"
"نه اما یه کمی دیگه بیشتر فکر کن ببین کیو از همه بیشتر دوست داری"
این بار چشمان درشتش درشت تر شد و با جیغ کوتاهی فریاد شادی سر داد:
"پاپا. پاپا اومده؟"
"گر چه یه کمی دیر گفتی اما درست گفتی. حالا بجنب که پاپا منتظره تا دختر خوشگلش رو ببینه"
یکباره اخم شیرینی کرد و گفت:
" نه نمی ام.با پاپا قهرم. چرا وقتی مریض بودم نیومد؟ مثل عمو مازیار"
حرف او قدری ناراحتم کرد و گفتم:
"تو نباید با پاپا قهر کنی. اون تو رو خیلی دوست داره.اگه نیومده اینجا نبوده. وگرنه حتما می اومده.حالا دختر خوبی باش و بلند شو.اگه دیر بجنبی ایندفعه پاپات قهر میکنه و می ره."
نگاهی به من کرد و در فکر فرو رفت.اما معلوم بود که شوق و هیجان زیادی برای دیدار پدرش دارد که بالاخره رضایت داد و برای پوشیدن لباسش اماده شد.
از شوق دیدار پدرش دوان دوان از پلکان پایین رفت و به سمت او دوید و خودش را در اغوش او انداخت. مانی در حالی که او را بغل گرفته بود وسخت به خود می فشرد اشک در چشمانش حلقه بست و سر و روی او را غرق بوسه ساخت.گویی که سالهاست او را ندید هاست. دیدن این صحنه بی اختیار اشک را به چشمانم اورد و اندیشیدم : خدایا چطور میتوانم آن دو را از هم جدا کنم. عشقی که میان آن دو وجود داشت ناکسستنی و انکار ناپذیر بود.نگاه اشکبارم به پدرم و سپس به مادرم افتاد. که اشک در چشمان انها هم به وضوح دیده می شد .ساناز عاشقانه به پدرش نگاه میکرد و با دستهای کوچکش چهره ی او را آرام نوازش می داد؛ به طوری که قدرت مرا برای اتخاذ هرگونه تصمیمی سست می کرد. اشفته حال دوباره به اتاقم برگشتم. انقدر ماندم تا مانی رفت. هنگامی که دوباره پایین امدم با چهره ی غم زده ی دختر م روبرو شدم.به طرفش رفتم تا او رادر آغوش بگیرم و نگذارم ناراحت پدرش شود که به ناگاه مرا پس زد و با لحت تندی گفت:
"تو با پاپا قهری. دیگه دوستت ندارم.!"
بی اختیار قلبم دره م فشرده شد و به گریه افتادم که پدر م گفت:
"سیما باید باهات حرف بزنم. فعلا بچه رو به حال خودش رهاکن. اون الان ناراحته.در ضمن اون فقط یه بچه است نباید از حرفش ناراحت شی"
سپس به مادرم اشاره کرد تا او را با خود از اتاق بیرون ببرد.
پدرم پس از اندکی سکوت گفت:
"سیما هنوز تصمیم داری از شوهرت جدا شی؟"
"بله بابا"
"چرا مگه دوستش نداری؟ مگه منتظر نبودی تا یه روز بی گناهیت ثابت بشه؟"
"چرا ، اما.."
"اما چی؟ نمی خوای یه فرصت دیگه بهش بدی؟حالا که خودش به اشتباهش اعتراف کرده چه دلیلی داره طلاق بگیری؟"
"بابا جان درسته که من منتظر چنین روزی بودم ، اما بعد از این همه سال و بعد از ین همه رنج و مرارت همه چیز لطفش را برایم از دست داده. شما فکر میکنید با این اوصاف میتوانم دوباره از نو شروع کنم؟در حالی که روحم اونقدر لطمه دیده که تقریبا جای هیچگونه مرمتیباقی نمونده."
"ببین دخترم. اینجا دیگه مساله ی خواست و احساس تو نیست. دردرجه ی اول باید به فکر دخترت باشی.این بچه همونقدر که تو رو دوست داره پدرش رو هم دوست داره و میخواد کنارش باشه.همین الان ندیدی چه واکنشی از خودش نشون داد؟ می ترسم بعد از جدایی خصمانه تر با هات برخورد کنه. اون وقت عذابت بیشتر می شه. تو که نمی خوای عشق و علاقه ی دخترت رو از دست بدی؟"
" نه بابا اگه چنینی اتفاقی بیفته از غصه می میرم."
" خوب حالا که اینطوره بهتره تو تصمیمت تجدید نظر کنی و اون کاری که به خیر و صلاح همست رو انجام بدی.این طور که از حرفهای مانی برداشت کردم اومده اینجا بمونه.تصمیم دار همینجا به کار وکالتش ادامه بده . بیشتر به خاطر تو و دخترش. ولی اگه بخوای جدا شی دخترش رو بر می داره و برمیگرده آلمان."
" شما مطمئن هستین بابا؟"
" البته. و باید این نکته رو اضافه کنم که پدر ومادر در مقابل بچه هاشون مسئولند. اگه امروز به خاطر جدایی پدر و مادر لطمه ی عاطفی بخورن هرگز نمی تونن تو زندگی به ارامش برسن. چون وحشت دارن هر کسی رو که دوست داشته باشن از دست می دن و همون طور که میدونی سانی از نظر عقلی چند سال بزرگترو باهوشتر از بچه ها ی همسن خودش هست و همین مساله باعث می شه تا جدایی شما لطمه ی جبران ناپذیری به روح و روانش بزنه و یک بچه ی عاصی و بی قرار بشه که نه هیچ حسابی از تو ببره و نه از پدرش. همیشه که پنج ساله نمی مونه.بچه های طلاق تو تموم عمرشون پدر و مادرشون رو به خاطر ندیده گرفتنشون مقصر می دونن و چه بسا دست به هر کار خلافی بزنن تا عقده ها و کمبودهایشان را جبران کنن. بنابراین تو نباید چنین ظلمی در حق بچت بکنی ، این درست نیست دخترم. حالا وقت اون رسیده که گذشته رو فراموش کنی، فقط به خاطر ساناز."
"بله بابا حق با شماست. راجع به اون فکر میکنم."
"حتما خدترم و سعی کن برای شوهرو بچت کانون گرم و پر محبتی بسازی که هم خدا از تو راضی باشه هم من و مادرت که نگران اینده ی تو هستیم. نمیخوام وقتی از دنیا می رم روحم تو عذاب باشه"
"اه بابا این حرفها چیه؟ خدا اون روزو نیاره"
"اینا همش تعارفه دخترم. به قول معروف دیر وزود داره اما سوخت و سوز نداره. این شتریه که درخونه ی همه میخوابه. باید این واقعیت رو پذیرفت. خدا بیامرز خانوم جان همیشه میگفت قدر لحظه های با هم بودن رو بدونین.وقتی رفتیم دیگه رفتیم.پس کاری نکنیم بعدها داغ حسرت به دلتون رو بسوزونه.آره دخترم حالا که خودش اومده و اظهار تاسفو پشیمونی می کنه ببخشش. در عف لذتی هست که در انتقام نیست. حالا که هر دو کامل شدید و تلخی ها رو با جبر زندگی تجربه کردید بهتره همه رو مثل اشغال توز باله دونی زمان بریزین و از حالا به بعد طعم سعادت رو بچشین.. من مطمئنم این بار خوشبختی به سراغت می اد.قول می دم یه روز بگی، پدر خدا بیامرزتت که منو راهنمایی کردی و درس زندگی و گذشت به من آموختی"
گریه کنان او را در اغوش گرفتم و گفتم:
"اه بابا جون اگه یه روز چنین اتفاق وحشتناکی بیفته شک دارم که بعد از شما زنده بمونم"
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)